شنبه 13 خرداد 1402 , 16:00
نخستین روز سربازی یک جانباز بسیجی
...از دژبانی ۱۶ زرهی در بانروشان که رد شدیم، گفتند مرخصی ها لغو شده و اجازه خروج به بعد از ما ندادند. ...علت را نمی دانستیم. به اسلام آباد که وارد شدیم، وضعیت عجیب و غریب بود و...
فاش نیوز - ...پس از پذیرش قطعنامه و پایان جنگ، دفترچه آماده به خدمت گرفتم و رفتم سربازی! ...پادگان بدرآباد، ل۸۴ پیاده خرم آباد. از اتوبوس ها که پیاده شدیم، افسر ارتشی برایمان صحبت کرد که: اینجا ارتش است، گردنت تیر برق باشه، به اندازه مو نازکش می کنم! اکثر هم خدمتی ها افراد سن بالایی بودند که حالا با پایان جنگ به خدمت آمده بودند و از نظام چیزی نمی دانستند.
همان روز یک مربی وظیفه، ما را به خط کرد و گفت باید سینه خیز برید. ...ایستادم و دستورش را اجرا نکردم. داد زد «مگه به تو نیستم، یا الله به خیز!» گفتم: گفت نمی تونم نمی تونم نداریم. وقتی اعزام شدی حتما توانشو داشتی. گفتم: نمی تونم و اجرا نمی کنم!
شب اول رفتم بازداشتگاه و صبح که دژبان آمد، تحویل گردان آموزشی داد. به خط شدیم و فرمانده گروهان آمد؛ گروهان درود! درود سرکار ... یه نفر دیروز گردن کلفتی کرده! بیا بیرون. آمدم بیرون. پرسید، چرا تمرد کردی و سینه خیز نرفتی؟ گفتم نمی تونم برم! +چرا؟ -جانباز هستم! +برو وایس جلو دفتر تا بیام.
...منتظر ماندم تا جناب سروان آمد. خیلی با احترام با من برخورد کرد و گفت: تو چرا اومدی خدمت؟ چرا نرفتی دنبال معافی؟ کجا جانباز شدی و... گفتم: اومدم خدمت وظیفه‌م رو انجام بدم. گفت: نه اسلحه می گیری و نه در آموزش شرکت می کنی. منشی گروهان هستی و فقط امور آمار و دفتری را سامان بده... آخرای آموزش، وقت رفتن به اردوی پایان دوره، به شدت سرما خوردم و مشکلات شیمیایی کارم را به بستری در بیمارستان ارتش کشاند.
...فرمانده گروهان به پزشک که جناب سرهنگ بود گفته بود این سرباز را بفرست کمیسیون! ...از ایشان اصرار و از من انکار که نمیرم و اومدم خدمت کنم. گفت: محیط اردوگاه سخت و سرده؛ حالت بدتر میشه. بمون بیمارستان تا ما برگردیم. گفتم نه؛ می خوام بیام. آنقدر بهم اعتماد داشت که تنها سرباز آموزشی بودم که برای تأمین، مهمات همراه داشتم.
...خلاصه سردوشی گرفتیم و اعزام شدیم صالح آباد(میمک). شرایط هنوز جنگی بود و تمام خطوط، مانند چند ماه پیش نیروها مستقر بودند. ...فرمانده گروهان آموزشی به رکن یک لشکر سفارشم رو داده بود و در منطقه شدم کمک اسلحه دار ادوات. ...باری، هر ۴۵ روز ۱۵ روز مرخصی داشتیم و یکی از مرخصی ها افتاد ۱۴ خرداد ۱۳۶۸. از منطقه "سَرنِی" تا سه راه جندالله با وانت رفتیم و سوار اتوبوس ارتش شدیم که تا کرمانشاه می رفت.
...از دژبانی ۱۶ زرهی در بانروشان که رد شدیم، گفتند مرخصی ها لغو شده و اجازه خروج به بعد از ما ندادند. ...علت را نمی دانستیم. به اسلام آباد که وارد شدیم، وضعیت عجیب و غریب بود و بسیاری از مردم سیاه پوش بودن،گروهی بصورت دسته سینی زنی درآمده بودند!!! ...وقتی پرسیدیم... "روح ملکوتی امام امت...
...چنان حالم بد شد که در کرمانشاه بستری شدم، اما به هر شکلی بود از بیمارستان خارج و به جای رفتن به شهر و دیدن خانواده، با سختی و کورس به کورس خودم را به تهران رساندم... چه روز سختی بود! تمام مدت کارمان گریه بود و ماتم زده بودیم. ...
حتی با وجود ۲۸ ماه خدمت قانونی هم من فقط باید یک سال خدمت می کردم؛ اما در آخرین ماه های سال ۶۸ دستوری مبنی بر محاسبه دو برابری جبهه جهت خدمت سربازی رسید. تمام دوستان و سربازان سرزنش می کردند که تو عقل نداری؛ اگه ما جای تو بودیم. ...جوابم همیشه این جمله بود: الان تنها راه برای بودن در مناطق عملیاتی، خدمت سربازی‌ست و بسیج دیگه اعزام نداره. من طاقت زندگی در شهر رو ندارم و غریبه هستم؛ اما اینجا هنوز برام همون حس و حال جبهه رو داره...
...در نهایت در شب ۱۸ بهمن ۶8 از رکن یک گردان گفتند: امشب ترخیصی و فردا باید تشریف ببری. برگه موقت شما را نوشتیم و امشب می بریم خط، فرمانده گردان امضا میکنه... صبح زود، منشی رکن یک برگه رو آورد سنگرمون و گفت: بسلامت...! ...وقتی پیاده به سمت جاده آسفالت راه افتادم و صورتم خیس اشک بود، دو نفر از بچه ها بالای سرم تیراندازی و رگبار گرفته بودند! حتی قدرت برگرداندن صورتم به طرف آنها را نداشتم و فقط دست راستم را به نشانه خداحافظی تکان دادم...
|| فریدون نوروزی
