شناسه خبر : 30947
دوشنبه 29 دي 1393 , 12:47
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهیدی که «وجعلنا...» خواند و از معرکه گریخت

به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان به نقل از ایکنا، در آستانه فرارسیدن ایام‌الله دهه فجر و سالروز شهادت شهید ابراهیم هادی که درباره او کتابی با عنوان «سلام بر ابراهیم» نیز نوشته شده است، قرار داریم. با توجه به استقبال بی‌نظیر مخاطبان از این کتاب و جای‌گیری این اثر در شمار چهار اثر پرفروش حوزه نشر، با دوستان، خانواده و آشنایان شهید گفت‌وگویی انجام شده است که متن آن را در زیر می‌خوانید؛

شهید ابراهیم هادی در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش به او علاقه خاصی داشت، ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند سپری کرد. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال‌های پایانی دبیرستان مطالعات غیردرسی را نیز شروع کرد. حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمدتقی جعفری در رشد شخصیتی ابراهیم تاثیر بسیار داشت. وی همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. حضور در جلسات قرآن هیئات و مساجد محل از دیگر اقداماتی بود که انجام می‌داد. یکی از خصلت‌های ابراهیم که برگرفته از شیوه ائمه(ع) بود، پنهان کردن کارهای خیر و فعالیت‌هایی از این دست بود که شرکت در جلسات قرائت قرآن از آن جمله بود. از آنجا که ابراهیم از پهلوانان بود، زورخانه حاج آقا توکل، یکی از مکان‌هایی بود که وی در آن رفت و آمد می‌کرد و می‌توان حاج آقا توکل را در انس ابراهیم با قرآن کریم و یادگیری قرآن موثر دانست. ابراهیم تنها قاری قرآن نبود و عمل به آیات قرآن ویژگی بارزی بود که در این شهید دیده می‌شد. از جمله اینکه مرتب آیه «وجعلنا من بین ایدیهم» را بیان می‌کرد و در جواب دوستانش که پرسیده بودند چرا این آیه را می‌خوانی، اینجا که دشمن نیست؟ می‌گفت چه دشمنی بدتر از شیطان. می‌خوانم که از چشم شیطان دور بمانم.


رفتار شهید هادی مصداق آیه 63 سوره فرقان بود
ابراهیم حتی در برخورد با افراد نیز مصداق بارز عمل به آیات قرآن بود. وقتی با یک فرد متخلف که به وی بدی کرده بود برخورد کرد، ایستاد، به وی سلام کرد و با خضوع و فروتنی خود سبب شد که فرد مورد نظر نیز برخورد درستی را پیشه کند. وی مصداق آیه 63 سوره فرقان بود که خداوند در آن می‌فرماید بندگان خاص خداوند رحمان کسانی هستند که با آرامش و بی تکبر بر زمین راه می‌روند و هنگامی که جاهلان آنان را خطاب قرار می‌دهند و سخنان ناشایست بگویند، به آنها سلام می‌گویند.
ابراهیم پس از اشتغال در سازمان تربیت بدنی به آموزش و پرورش منتقل شد و همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. اهل ورزش بود و با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال و کشتی بی‌نظیر بود و یک نفره گروهی را حریف بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می‌ایستاد. مردانگی او را می‌توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی‌دراز و گیلان‌غرب تا دشت‌های سوزان جنوب مشاهده کرد. در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه‌های گردان کمیل و حنظله در کانال‌های فکه مقاومت کردند، اما تسلیم نشدند.

ورزش برای خدا
برخی از دوستانش نقل می‌کردند که برای تمرین در ورزشگاه آماده می‌شدیم. دو نفر از دوستان ابراهیم که پشت سر ابراهیم وارد ورزشگاه شدند، تا او را دیدند گفتند: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب از تو می‌گفتند، ابراهیم به فکر فرو رفت و ناراحت شد. توقع چنین حرفی را نداشت. از آن روز به بعد پیراهن بلند می‌پوشید و شلوار گشاد؛ به جای ساک ورزشی، لباس‌ها را داخل کیسه پلاستیکی می‌ریخت. بچه‌ها می‌گفتند: ما باشگاه می‌آییم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم، بعد هم لباس تنگ بپوشیم. تو با این هیکل روی فرم، چرا این لباس‌ها را می‌پوشی؟ ابراهیم به حرف‌های آنها اهمیت نمی‌داد و به دوستانش توصیه می‌کرد که اگر ورزش برای خدا بود، می‌شود عبادت، اما به هر نیت دیگر که باشد ضرر میکنید.
روزی دوستانش ابراهیم را در بازار ابراهیم دیدند که دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. وقتی کارش تموم شد، دوستانش جلو رفتند و سلام کردند و گفتند برای شما که پهلوان هستی و قهرمان رشته‌های ورزشی هستید، انجام چنین کارهایی زشت است، این کار باربرهاست نه کار شما؛ نگاهی به ما کرد و گفت کار که عیب نیست، بی‌کاری عیب است، این کاری هم که من انجام می‌دهم برای خودم خوب است. مطمئن می‌شوم که هیچ چیزی نیستم. جلوی غرورم را می‌گیرد. گفتم اگر کسی شما رو این‌طوری ببیند خوب نیست، خیلی از افراد شما را می شناسند. ابراهیم خندید و گفت همیشه کاری کن که اگر خدا تو را دید خوشش بیاید نه مردم.

نماز اول وقت
محور همه فعالیت‌های شهید هادی نماز بود. ابراهیم در سخت‌ترین شرایط نمازش را اول وقت می‌خواند. بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می‌کرد. بارها در مسیر سفر یا جبهه وقتی موقع اذان می‌شد، ابراهیم اذان می‌گفت و با توقف خودرو همه را تشویق به نماز جماعت می‌کرد. سال 59 بود. برنامه‌های بسیج تا نیمه شب ادامه یافت. دو ساعت مانده به اذان صبح که کار بچه‌ها تمام شد، ابراهیم بچه‌ها را جمع کرد و تا اذان صبح از خاطرات جالب و خنده‌دار جبهه در کردستان تعریف می‌کرد. بچه‌ها بعد از نماز جماعت صبح به خانه رفتند. ابراهیم به مسئول بسیج گفت اگر بچه‌ها همان ساعت می‌رفتند معلوم نبود برای نماز بیدار می‌شدند یا نه؛ یا کار بسیج را زود تمام کنید یا بچه‌ها را تا اذان صبح نگه دارید که نمازشان قضا نشود.

مدارا با دزد
زهره هادی، خواهر شهید نقل کرد که مهمان داشتیم، صدایی از کوچه شنیدیم. ابراهیم از پنجره نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهرخواهر او را برداشته و در حال فرار بود. ابراهیم سریع دوید و خود را در کوچه به موتورسوار رساند. از آن سو یکی از بچه‌های محل لگدی به موتور زد و دزد با موتور نقش بر زمین شد. تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و درد می‌کشید. چهره دزد پر از ترس و اضطراب بود. ابراهیم موتور را برداشت و به دزد گفت بلند شو تا به درمانگاه برویم. دستش را پانسمان کردند، بعد با هم عازم مسجد شدند. بعد از نماز کنارش نشست و گفت چرا دزدی می‌کنی؟ دزد گفت مجبور هستم، از شهرستان آمده‌ام. زن و بچه دارم. بیکار هستم. ابراهیم فکری کرد و پیش یکی از نمازگزاران رفت و با او صحبت کرد و خوشحال برگشت و گفت خدا رو شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا سر کار برو. مقداری هم به وی پول داد و گفت این پول رو هم بگیر، از خدا بخواه کمکت کند. همیشه به دنبال مال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می‌کشد. مال حلال کم هم که باشد برکت دارد.
ماشاءالله عزیزی، یکی از دوستان شهید تعریف می کرد که در یکی از عملیات‌ها خون زیادی از پای من رفته بود. بی‌حس شده بودم. عراقی‌ها مطمئن بودند که زنده نیستم. فقط زیر لب می‌گفتم یا صاحب‌الزمان ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش‎سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمی‌کردم. در گوشه‌ای امن و به دور از میدان مین مرا روی زمین گذاشت و گفت کسی می‌آید و تو را نجات می‌دهد؛ او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد.
دوست دیگری گفت، ابراهیم خیلی اوقات مداحی هم می‌کرد، روزی از شوخی چند نفر از دوستانش درباره مداحی که کرد ناراحت شد و گفت اینها مجلس حضرت زهرا(س) را شوخی گرفتند. قسم می‌خورم که دیگر مداحی نکنم. فردای آن روز بعد از نماز صبح و تسبیحات ابراهیم شروع کرد به مداحی کردن در وصف حضرت زهرا(س). من خیلی تعجب کردم. ابراهیم که تعجب من را دید، پس از اصرارهای زیاد گفت، می‌خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟ چیزی را که می‌گویم تا زنده هستم جایی نقل نکن. نیمه‌های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرت صدیقه طاهره(س) تشریف آوردند و گفتند نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم، هر کس گفت بخوان، تو هم بخوان. دیگر گریه امان صحبت کردن به او را نمی‌داد.

معجزه اذان
معجزه اذان ابراهیم نیز در نوع خود خاطره‌ای ماندنی است. دوست شهید نقل کرد که در ارتفاعات انار بودیم. باید تپه‌ها را می‌گرفتیم. هر طرحی که دادیم به نتیجه نرسید. نزدیک اذان صبح بود. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد و روی تخته سنگی در تیررس دشمن و به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع کرد به گفتن اذان. ما داد می‌زدیم بیا عقب الان تو رو می‌زنند، اما فایده‌ای نداشت. تقریباً تا آخر اذان را گفت. صدای تیراندازی عراقی‌ها قطع شده بود. همان موقع گلوله‌ای به گردن ابراهیم اصابت کرد و او را به عقب آوردیم. لحظاتی بعد دیدیم 18 عراقی خودشان را تسلیم کردند. یکی از آنها می‌گفت وقتی در اذان نام امیرالمومنین را آوردید، با خودم گفتم تو با برادران خودت می‌جنگی؟ نکند مثل ماجرای کربلا رفتار کنی. این 18 اسیر عراقی به ضمانت آیت‌الله حکیم آزاد و همگی آنها در سال 65 در عملیات کربلای 5 شهید شدند. ابراهیم با یک اذان، یک تپه را آزاد کرد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم مثل حرّ از قعر جهنم به بهشت رفتند.

گمنامی
برای یکی از شهدا مراسم گرفته بودند. دوستی گفت، با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم. پیرمردی جلو آمد. او را نمی‌شناختم، پدر شهید بود. همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود. سلام کردیم و جواب داد. لحظاتی بعد گفت آقاابراهیم ممنونم، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است! لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود. بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود و بعد ادامه داد که شب گذشته پسرم را در خواب دیدم. می‌گفت در مدتی که ما گمنام و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات، حضرت زهرا(س) به ما سر می‎زد، اما از وقتی پیدا شدم، دیگر چنین خبری نیست. می‌گویند شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند. دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمان ابراهیم روان بود. ابراهیم گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی.
ابراهیم همیشه می‌گفت خوشگل‌ترین شهادت را می‌خواهم. اگر جایی بمانی که کسی تو را نشناسد، خودت باشی و مولا هم بالای سرت بیاید و سرت را به دامن بگیرد، این خوشگل‌ترین شهادت است.
سرانجام ابراهیم در 22 بهمن سال 61 پس از پنج روز که در کانال کمیل واقع در فکه مقاومت کرد، در عملیات والفجر مقدماتی، بعد از فرستادن رزمندگان باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید. او همیشه از خدا می‌خواست که گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سال‌هاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد.

سرگذشت ابراهیم به بیان آخرین کسی که او را دیده است
سردار رمضانی که در آن زمان از رزمندگان بود و به همراه ابراهیم هادی در کانال کمیل حضور داشت و می‌توان وی را آخرین نفری دانست که ابراهیم را زنده دیده است، از روزهای محاصره در کانال کمیل می‌گوید.
«آتش دشمن خیلی سنگین شده بود و بچه‌ها پنج روز داخل کانال محاصره شده بودند و عراقی‌ها به روز 22 بهمن خیلی حساس بودند؛ آب قمقمه بچه‌ها تمام شد و همه به دنبال راهی بودند تا بتوانند مقاومت کنند، چون آن زمان عراق از صحنه جنگ فیلم‌برداری می‌کرد تا بتواند در اجلاس غیرمتعهدها وجهه ایران را خراب کند و به همین دلیل بچه‌ها تصمیم گرفتند، تحت هیچ شرایطی تسلیم نشوند.
رزمنده‌ها در کانال با هم عهد بستند که تا آخرین قطره خونشان ایستادگی کنند، اما اسیر نشوند. همه بچه‌ها پلاک‌هایشان را درآوردند؛ همه می‌خواستند گمنام شهید شوند. بچه‌ها در کانال به حضرت زهرا(س) مادر می‌گفتند. ابراهیم به بچه‌ها روحیه می‌داد و می‌گفت «بچه‌ها ناراحت نباشید، اگر اینجا شهید شویم مادرمان حضرت زهرا به ما سر می‌زنند.» چون تعداد مجروحین زیاد بود نمی‌توانستیم مجروحین را به عقب منتقل کنیم. شب‌ها موقع خواب به دلیل سرمای زیاد، مجروحین را از پایین تنه زیر خاک می‌کردیم. وضعیت خیلی بدی بود، زیر آتش، گرسنگی، تشنگی، ... . ابراهیم در کانال هم که بود، هر موقع وقت شرعی می‌شد با صدای زیبایش بلند اذان را اقامه می‌کرد و حتی در سخت‌ترین شرایط در کانال نماز جماعت اول وقت را برپا می‌کرد.
وقتی فشار زیادی به بچه‌‌ها وارد شد، ابراهیم تصمیم گرفت برای بچه‌ها آب تهیه کند. شبانه به سمت تپه‌های دوقلو که در فاصله 1000 متری از کانال، جایی که نیروهای ایرانی حضور داشتند حرکت کرد. ابراهیم تعدادی قمقمه آب را که توانسته بود به سختی از نزدیکی نیروهای خودی بگیرد با خود به داخل کانال آورد. لب‌های خشکیده و خونین ابراهیم نشان می‌داد که آبی ننوشیده است. قمقمه‌های آب را بین بچه‌ها تقسیم کرد، به هر دو نفر از اسرا، یک قمقمه آب و به هر سه نفر از مجروحین یک قمقمه می‌داد. به هر پنج نفر از رزمندگان نیز یک قمقمه آب داد. بچه‌ها از کار ابراهیم ایراد گرفتند و گفتند اینها دشمن ما هستند، چرا به اینها بیشتر از ما آب دادی؟ ابراهیم می‌گفت که اینها اسیر هستند و خیلی از آنان نمی‌دانند که چرا با ما می‌جنگند. باید اسلام واقعی را از ما ببینند.
ابراهیم وقتی تا تپه‌های دوقلو، جایی که نیروهای خودی بودند پیش رفت، به راحتی می‌توانست با یک گام خودش را به عقب برساند، اما او به عهد و پیمانی که در کانال با بچه‌ها بسته بود وفادار ماند. وقتی زیر آتش، گرسنگی و تشنگی هستی، عاقلانه آن است که خودت را نجات دهی، اما ابراهیم تصمیم ابراهیمی گرفت و نفس خود را شکست و برگشت. وقتی تا تپه‌های دوقلو پیش رفته بود، براحتی میتوانست برگردد و الان جزء یکی از سرداران معروف سپاه باشد، اما برگشت و شهادت و گمنامی را برای خود انتخاب کرد.
خواهر شهید هادی عنوان می‌کرد که وقتی ابراهیم از جبهه به تهران می‌آمد، زیاد در منزل نمی‌توانستیم او را ببینیم. نکته جالب اینکه وقتی به تهران می‌آمد متوجه نمی‌شدیم، وقتی می‌فهمیدیم که دوستانش تماس می‌گرفتند و می‌گفتند آقا ابراهیم چند ساعت است برگشته تهران و اهل خانه متعجب می‌شدند که چرا به منزل نیامده است. وقتی از حال او می‌پرسیدیم، می‌گفت: کار دارم، کارهایم را انجام دهم، شاید هم سری به خانه بزنم. برایش این موضوع اهمیت خاصی داشت که کارهایش را درست انجام دهد و یک سره به منزل نیاید.

خواستگاری
یکی از نکات جالبی که مطرح بود، اعتقاد این شهید به آیات قرآن بود. در یکی از دفعاتی که ابراهیم برای مرخصی به تهران می‌آید، پدر یکی از دختران محل که آرزو داشت وی را داماد خود کند، دست او را می‌گیرد و به زور به خانه‌اش می‌برد و از آن طرف عاقد را هم خبر می‌کند. خانواده ابراهیم را هم به خانه دعوت می‌کند. ابراهیم در اتاق دیگری نشسته بود. وقتی پدر دختر با خانواده شهید صحبت می‌کند و به سراغ ابراهیم می‌روند، می‌بینند که ابراهیم در اتاق پشتی حضور ندارد. این در حالی بود که اگر وی می‌خواست خارج شود، تنها راه خروج از جلوی دیدگان دیگران بود.
خانواده ابراهیم وقتی به سمت منزل برمی‌گردند، می‌بینند که ابراهیم با لبخند جلوی درب منزل ایستاده است. همگی تعجب می‌کنند و می‌پرسند که چطور از منزل پدر دختر خارج شده که آنها او را ندیده‌اند. می‌گوید «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» خواندم و خارج شد. نمی‌خواهم چشمی در گوشه خانه و در انتظار من گریان باشد.

زهد در نگاه ابراهیم
خواهر شهید تعریف می‌کرد که من هیچ وقت لباس جدید بر تن ابراهیم ندیدم. می رفت لباس نو می‌گرفت، ولی خودش نمی‌پوشید و می‌گفت: می‌دانی اگر یک نفر این لباس نو رو تن من ببیند و دلش بخواهد و نداشته باشد که آن را تهیه کند، من چقدر گرفتار می‌شوم؟ همیشه می‌گفت: لباس نو برازنده من نیست، برازنده کسی است که دوست دارد لباس نو بپوشد. لباس را می‌داد به کسی که نیاز دارد و بعد از چند جلسه‌ای که دیگر لباس داشت از سکه می‌افتاد، به فرد می‌گفت: ببین من از تن تو دوست دارم بپوشم. تبرکی این لباس را به من بده بپوشم.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi