شناسه خبر : 31861
یکشنبه 26 بهمن 1393 , 08:44
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خلبان جانبازی که ...

خبرگزاری تسنیم:خلبان جانباز می‌گوید: گردن‌کلفت‌های آمریکایی از نزدیکانم بودند، یکی از آشناهایم رئیس دادگاه کالیفرنیا بود و روزهای تعطیلش را با من می‌گذراند. قبل از اینکه به انگلیس بروم همه اصرار می‌کردند همانجا بمانم اما بهخاطر امام و انقلاب برگشتم.

 

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «مؤسسه فرهنگی هنری جنات فکه» در سال 1377 در حالی فعالیت خود را آغاز کرد که مسائل پیرامون نهضت جهانی اسلام انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس اصلی‌ترین دغدغه‌اش به حساب می‌آمد. شرایط فرهنگی ایام پس از جنگ، تغییر و تحولات فکری به وجود آمد تصمیم گرفته شد از میان هیاهوهای حزبی و جناحی قدی علم شود و روایتگر جریاناتی باشد که روزگاری نه چندان دور روز و شب همه وجودشان از آن اشباع شده بود. انتشار ماهنامه فکه اولین حرکت فرهنگی موسسه بود. فکه زمانی روی پیشخوان مطبوعات رفت که جز یکی دو نشریه که دوام زیادی هم نیافتند شخص یا مرجعی به طور خاص و رسمی داعیه اشاعه و نشر فرهنگ غنی دفاع مقدس و انقلاب اسلامی را نداشت.

این ماهنامه در آخرین شماره خود گفت‌وگویی با سرهنگ خلبان جانباز؛ «محمدرضا قره‌باغی» صورت داده است که از روزهای انقلاب و تلاش برای بازگشت از آمریکا به کشورش می‌گوید. متن این گفت‌وگو به شرح ذیل است:

روزهای انقلاب، روزهای پرشور جوانان دیروز است. جوانانی که در برابر بزرگ‌ترین تصمیم زندگی خود قرار گرفتند، پیوستن به جریان صاف و زلالی که رنگ و بوی مسئولیت داشت یا ماندن و گم شدن در کوچه‌ پس کوچه‌های روزمرگی که بر دوش خود سکون و ایستایی حمل می‌کرد. سرهنگ خلبان جانباز؛ محمدرضا قره‌باغی از انتخاب راه خود می‌گوید. راهی که در برگزیدنش نه شک کرد و نه گرفتار تردید شد و برای همراه شدن با مردم کشورش در مسیری مشترک، خود را به آب و آتش زد.

برای دوره جنگ‌های الکترونیکی به آمریکا رفتم

من بچه همدان هستم. سال 49 رفتم آمریکا، د‌وره آموزشی‌ام را دیدم و برگشتم ایران و مشغول پروازهای آموزشی شدم. در سال54 همان‌طور که خودم دوست داشتم و دنبالش بودم، از مهرآباد به همدان منتقل شدم. در همدان بودم تا سال56. آن سال، چهار نفر شدیم و برای گذراندن دوره «جنگ‌های الکترونیکی» دوباره رفتیم آمریکا. در این گروهِ چهار نفره؛ من خلبان اف4 بودم، یک نفر خلبان اف14 بود و یک پدافندی و یک راداری هم با ما بودند. در آن زمان، افراد دیگری هم برای گذراندن این دوره، از نیروی هوایی فرانسه، نیوزلند و استرالیا به آمریکا آمده بودند که روی هم چهارده، پانزده نفر می‌شدیم. ما در آمریکا بودیم تا سال57 که کلاس تمام شد. در آن زمان بحث انقلاب بالا گرفته بود و به آمریکا هم رسیده بود و همه در جریان بودند.

در جشن فارغ‌التحصیلی به ایران توهین شد و من پشت تریبون دفاع کردم/آمریکایی‌ها درمقابل دفاع من از انقلاب دلخور بودند

در همان دوره، یک روز ما را به مراسم فارغ‌التحصیلی در یک دانشکده نظامی دعوت کردند. از قبل به ما سپرده بودند که همه با لباس رسمی خلبانی بیایید. وقتی رفتیم، دیدیم نظامی‌های خیلی کشورها حضور دارند. در اول جلسه، فرمانده دانشکده رفت پشت تریبون و شروع کرد به صحبت که: ما تعدادی شاگرد خارجی داریم، ‌مخصوصاً از ایران که همه شترسوارند و آمده‌اند این‌جا دوره ببینند. من آن زمان جوان بودم و خیلی قُد و بهم برمی‌خورد اگر کسی به ایران بد می‌گفت. در این مواقع معمولاً پا می‌شدم و جلوی‌شان می‌ایستادم. بچه‌ها که اخلاق من را می‌دانستند مرا شیر کردند و زیر گوشم خواندند که: بلند شو برو بالا، جواب این‌ها را بده. من فرصتی گرفتم و بلند شدم و رفتم پشت تریبون و شروع کردم به جواب دادن و گفتم: اولاً ایشان اطلاعاتش در مورد ایران کامل نیست و ما را با کشورهای عربی اشتباه گرفته‌اند. ضمناً حتی اگر این‌طور هم باشد که نیست، ما الان شترهایمان را داده‌ایم به شما و فانتوم سوار شده‌ایم. چیزهای دیگری هم گفتم که به آمریکایی‌ها خیلی برخورد و بعداً آمدند سراغم و گله‌گی کردند. کلاً آمریکایی‌ها به خاطر این که من از انقلاب دفاع می‌کردم و اگر کسی درباره امام چیزی می‌گفت جوابش را می‌دادم، از من دلخور بودند.

پدرم در سال 47 قبل از اخذ دیپلم مرا به سوی انقلاب متمایل کرد

من خودم ادعایی ندارم ولی خانواده‌ام، قبل از انقلاب هم مذهبی بودند. مادرم اهل قرآن و پدرم معتقد به روزیِ حلال و آدم درستی بود. پدرم عطاری داشت که بعدها تبدیل به داروخانه شد. مردمِ اطراف، از 36 پارچه آبادی خیلی به او اعتقاد داشتند و دستش را شفا می‌دانستند. پدرم در کاسبی خیلی منصف بود. آن زمان رزن برق نداشت و پدرم یک طناب از کنار در کشیده بود به داخل خانه و به آن یک زنگ آویزان کرده بود و مردم شب و نصفه‌شب با کشیدن طناب او را خبر می‌کردند تا برود و به آن‌ها دارو بدهد. یک شب در سال‌های 42 یا 43، نصفه‌شب طناب کشیده شد و پدرم از خواب پرید. فتیله فانوس را بالا کشید و رفت دم در و برگشت. وقتی برگشت، من را هم از رختخواب گرم کشید بیرون که فلانی زنش مریض است. بلند شو برویم مغازه را باز کنیم و بهش دارو بدیم. من بلند شدم و همراهش رفتم. از آن‌جایی که در عطاری کمکش می‌کردم، از قیمت‌ها باخبر بودم. وقتی پدرم داروها را به آن مرد داد، متوجه شدم که قیمت روز را از او گرفت و راهی‌اش کرد. وقتی مرد رفت، من عصبانی شدم و به پدرم گفتم: نصفه‌شبی، هم خودت رو بی‌خواب کردی، هم من را، چرا قیمت روز رو ازش گرفتی؟! پدرم چیزی نگفت ولی من بس نکردم و غر می‌زدم. وقتی پدرم دید من دست‌بردار نیستم گفت: پسر جان! تو هنوز این چیزها را نمی‌فهمی. اگه این بیچاره نیاز نداشت که نصفه‌شبی درِ خانه من را نمی‌زد. من چنین پدری را که حساب و کتاب سرش می‌شد، در سال 47 وقتی که هنوز دیپلم نگرفته بودم از دست دادم ولی لقمه حلال او و تربیت مادر کار خودش را کرد و سر بزنگاه،‌ من را به انقلاب متمایل کرد.

نیروی اطلاعاتی نیوزیلند قصد داشت اطلاعاتم را درمورد امام و انقلاب تخلیه کند

در آمریکا، سرهنگی بود از نیروی زمینی که بعدها فهمیدم از نیروهای اطلاعاتی نیوزیلند است. با این‌ که از نیروی زمینی بود، اما ناوبر هواپیما بود. این شخص‌ همیشه به من می‌چسبید و هرجا می‌رفتم با من بود. وقتی می‌خواستم بروم سانفرانسیسکو یا دالاس، می‌گفت: من هم میایم و در راه، از انقلاب صحبت می‌کرد و درباره شاه یا امام از من حرف می‌کشید. کم‌کم من هم حساس شدم که این شخص چرا این‌قدر سؤال و جواب می‌کند. وقتی حواسم جمع شد، حرف‌ها را در هم می‌کردم و از موضوع پرت می‌شدم. آن‌زمان، امام به پاریس نرفته بودند و هنوز در عراق بودند.

خبرهایی که از انقلاب به ما می‌رسید، کم‌کم هوایی‌ام می‌کرد که به ایران برگردم. تصمیم گرفتم اول بروم انگلیس و از آن‌جا برگردم ایران. در لندن بودم که فرودگاه‌های ایران تعطیل شد. دولت ایران نمی‌خواست امام به وطن برگردد. افتادم دنبال راهی که هرطور شده خودم را به ایران برسانم. به من گفتند برو پاکستان و از پاکستان با اتوبوس برو ایران. من قبول نکردم چون پول کافی برای این کار نداشتم. در انگلیس، بیشتر پول‌هایم را گم کرده بودم و جیبم خالی بود. در همین اثنا که من در انگلیس بودم، امام به پاریس رفتند. می‌خواستم بروم خدمت امام در پاریس ولی نشد چون برای این کار هم پول می‌خواستم. رفتم پیش سرهنگ پهلوان وابسته نظامیِ وقت ایران در لندن. وقتی خودم را معرفی کردم، ایشان مرا فرستاد که: برو، فردا بیا. اوضاع به‌هم ریخته بود و کسی نمی‌دانست چه کار باید بکند. فردا رفتم سراغش که جواب بگیرم. تا مرا دید با تعجب سر تا پای مرا برانداز کرد و گفت: چطور تو این‌جایی؟! من با ایران تماس گرفته‌ام، گفته‌اند شما در همدانی. من بیشتر از او جا خوردم که: یعنی چی؟! من رفته‌ام آمریکا، دوره‌ام را دیده‌ام و حالا می‌خواهم بر‌گردم! ایشان دوباره اصرار کرد که: نه! من با تیمسار بهرام رئیس عملیات تماس گرفته‌ام و ایشان گفته‌ که شما در همدانی و داری خدمت می‌کنی. این‌طوری، سرهنگ پهلوان من را از سر خودش باز کرد.

من، دوباره ناامید برگشتم ولی سرگردان و پریشان بودم و نمی‌خواستم در انگلیس بمانم یا برگردم آمریکا. چند روز گذشت تا این ‌که یک روز رفتم و با عصبانیت گفتم: یه‌ فکری به حال من بکنید،‌ من می‌خواهم برگردم ایران! از آن‌جا با ستاد نیرو تماس گرفتند. یکی از خلبان‌های قدیمی پشت خط ستاد بود که در جنگ‌های الکترونیک ستاد کار می‌کرد و در جریانِ رفتن من به آمریکا بود. سرهنگ پهلوان گوشی را گرفت. آن خلبان به پهلوان گفت: ما ایشون را برای مأموریت فرستاده‌ایم و هرچه زودتر او را به تهران برگردانید. هرچند من تأیید شدم و دستور برگشتنم صادر شد ولی خیلی هم فرق نکرد چون فرودگاه‌ها برای پرواز‌های عادی بسته بود و فقط سی130‌های نیروی هوایی رفت و آمد می‌کردند. پهلوان به من گفت: یه هواپیمای ترابری سی130 در یکی از شهرهای نزدیک لندن هست، اگه خیلی مشتاقی که برگردی، برو سراغ آن‌ها. من آن‌ها را نمی‌شناختم، بنابراین از پهلوان خواستم که تماس بگیرد و حداقل من را به آن‌ها معرفی کند. وقتی پهلوان تماس گرفت،‌ خلبان هواپیما همان پشت تلفن جواب داد که: نه! من نمی‌برم چون مأموریتِ من سری است. پهلوان، مخالفت او را به من گفت ولی با این‌ حال گفت: خودت حضوری برو، شاید بتوانی راضیش کنی. چاره‌ای نبود، چمدانم را برداشتم و راهی شدم. یادم است هوا خیلی سرد بود. در سرمای شدید از لندن خارج شدم و راهیِ شهری شدم که تنها امید من برای برگشت به ایران بود.

شب بود که رسیدم و یکسره رفتم هتلی که خلبان و گروهش در آن مستقر بودند. تا رسیدم، اتاقی گرفتم و بلافاصله رفتم تا کاپیتان هواپیما را پیدا کنم. درِ اتاقش را زدم و خودم را معرفی کردم. تا مرا دید باز بنای مخالفت را گذاشت که: نمی‌تونم شما را ببرم. هرچه اصرار کردم که من با سختی در انگلیس مانده‌ام، پولم را زده‌اند و با هزار بدبختی خودم را به این‌جا رسانده‌ام، زیربار نرفت. خیلی دلخور شدم و دمق برگشتم اتاقم تا صبح شد. می‌دانستم برای صبحانه می‌روند رستوران. کشیک کشیدم و موقع صبحانه، خودم را رساندم تا دوباره کاپیتان را ببینم. نزدیک میزشان شدم. اکثر بچه‌های سی130 که همراه کاپیتان سر میز نشسته بودند تا چشم‌شان افتاد به من، جلوی پایم بلند شدند. من هم آن‌ها را می‌شناختم و این اتفاق خوبی بود. یادم است آقای رمضانی بود، خراسانی بود و چند نفر دیگر. این‌ها بلند شدند و با اسم کوچک مرا صدا کردند که: آقارضا، چطوری؟ تو کجا؟ این‌جا کجا؟ و من را تحویل گرفتند. من هم رویم را سفت کردم و رفتم سر میز و کنار کاپیتان نشستم. کاپیتان از دیدن این صحنه جا خورد و داستان را پرسید. بچه‌ها هم گفتند که: آقارضا رفیق ما و از خودمان است. این‌جا دیگر کاپیتان در رو دربایستی هم که بود با من کنار آمد.

آن ‌زمان‌ها بین ترابری‌ها و شکاری‌ها دو دستگی بود. شکار‌ی‌ها یک‌سال زودتر درجه می‌گرفتند و سرِ این موضوع بین این دو گروه اختلاف انداخته بودند ولی ما واقعاً با هم دوست بودیم و لج و لجبازی نداشتیم. دوستی من با ترابری‌ها مثل دانه‌ای بود که قبلاً کاشته بودم و حالا درو می‌کردم. به ‌هر حال کاپیتان تا اوضاع را دید، تسلیم شد و من آن‌قدر با او رفیق شدم که موقع پرواز، تا توی کابینش هم رفتم و به او پیشنهاد دادم که سر راه برود ایتالیا تا آن‌جا را هم ببینیم. او هم گوش کرد و دو روز ما را در ایتالیا نگه‌داشت که قدری گشتیم و با مختصر پولی که از دست دزدها جان سالم به در برده بود،‌ قدری خرید کردیم و برگشتیم ایران. حالا دیگر اواخر آبان و اوایل آذر57 بود.

قبل از پیروزی انقلاب گروه ضربت تشکیل دادم

زحمت‌ها و دوندگی‌های من برای برگشت به ایران و همراه شدن با انقلاب نتیجه داد و ما در مهرآباد نشستیم. من به ایران برگشتم ولی هنوز دو ماه و نیم مانده بود تا امام به وطن برگردد. من از تهران خودم را به همدان رساندم و در حالی که انقلاب هنوز پیروز نشده بود یک گروه ضربت تشکیل دادم. با بچه‌های پایگاه جمع شدیم دور هم و از آوج تا اسدآباد یعنی تا 80 کیلومتری پایگاه را کنترل می‌کردیم. این گروه، بعد از پیروزی انقلاب، بیشتر به درد ‌خورد.

با پیروزی انقلاب، پایگاه به یکباره خلوت شد. از فرماندهان و نیروهای ساواکی، همه دستگیر شدند و بعضی‌ها هم که فرار کرده بودند. به‌علاوه این که گروهک‌ها ریخته بودند و اسلحه‌های پایگاه را هم غارت کرده بودند. عده‌ای هم در خود پایگاه بودند که ما نمی‌دانستیم ولی از نیروهای مجاهدین و چریک‌های فدایی بودند و مردمِ محلی را تحریک می‌کردند. انقلاب پیروز شده بود ولی مشکلات ما زیاد بود. با این‌حال خلبان‌ها و نیروهای جوانی که در پایگاه بودند همه احساس مسئولیت می‌کردند. در چنین اوضاعی، بیست و چند نفر خلبان را دور هم جمع کردم و یک گروه ضربت قوی‌تر از قبل تشکیل دادم. از این گروه، دژبان‌ها را فرستادم پلیس راه و آن‌جا مستقر کردم. آن زمان پلیس راه خالی شده بود و کسی نمانده بود. وقتی بچه‌ها را با اسلحه در جاهای مختلف مستقر کردم، دیگر همدان و کرمانشاه و مناطق اطراف در کنترل ما بود. خودم هم یک مسلسل ام‌پی‌5 گرفتم دستم و تو این مسیرها رفت و آمد می‌کردم و مدام به بچه‌ها سر می‌زدم و گزارش می‌گرفتم.

آن‌موقع ما یک ایده انقلابی داشتیم و به خاطر موقعیتی که برای کشور پیش آمده بود می‌خواستیم همه ‌چیز را زیر کنترل داشته باشیم. ما فقط به مسائل امنیتی فکر نمی‌کردیم، حتی دنبال مواد مخدر هم بودیم. قاچاقچیان به‌خاطر وضع آشفته منطقه، خیلی فعال شده بودند و کیلوکیلو مواد و کالاهای دیگر جابه‌جا می‌کردند. ما قاچاق کشف‌شده را می‌گرفتیم و می‌بردیم خدمت شهید مدنی که آن‌زمان در دادگاه همدان بود. شهید مدنی قبل از انقلاب با شوهرخاله من دوست بود و من و ایشان همدیگر را می‌شناختیم. من خیلی پیش ایشان می‌رفتم و با هم تبادل‌نظر می‌کردیم. به‌جز مواد مخدر، بقیه کالاهای قاچاق را خدمت ایشان می‌بردم و تحویل می‌دادم. شهید مدنی مواد مخدر را نمی‌گرفت و از بین‌ بردن آن‌ها را به خود ما واگذار کرده بود. ما هم به محض پیدا کردن مواد، آن‌ها را در دستشویی می‌ریختیم و سیفون را می‌کشیدیم.

موقعیتم را در آمریکا رها کردم و به خاطر امام و انقلاب به ایران برگشتم

این اوضاع ادامه داشت تا این‌ که جنگ شروع شد و مسئولیت‌های ما ورق خورد. اگر ادعا نباشد، آن‌زمان من انقلابی بودم. اصلاً موقعیت‌هایم را در آمریکا رها کردم و به خاطر امام و انقلاب برگشتم ایران. در حالی که موقعیت شغلی خوبی در آن‌جا داشتم و دوست‌های گردن‌کلفت آمریکایی ‌دور و برم بودند. یکی از آشناهایم رئیس دادگاه کالیفرنیا بود که هواپیمای شخصی داشت و روزهای تعطیلش را با من می‌گذراند ولی من، خودم را به آب و آتش زدم و برگشتم ایران. در همان آمریکا، قبل از این که بروم انگلیس، خیلی‌ها به من اصرار می‌کردند که همان‌جا بمانم. هم جوان بودم، هم مجرد بودم و هم معلم اف4 بودم و موقعیت خوب و بی‌دغدغه‌ای برای ماندن داشتم. گاهی بعضی بی‌عدالتی‌ها را که می‌بینم، ممکن است پشیمان شوم که چرا نماندم ولی وقتی با خودم خلوت می‌کنم،‌ می‌بینم من آدمی نبودم که بتوانم دوری از ایران را تحمل کنم.

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi