شناسه خبر : 31964
سه شنبه 28 بهمن 1393 , 10:35
اشتراک گذاری در :
عکس روز

همسرم، دردهایت را مرهمم

فقط کافی است که آزاده باشی آن وقت حتی اگر با او در یک اردوگاه "هم بند" هم که نباشی همان "در بند" هم بودن برایت کافی است که دردش را بفهمی و برای دیدارش شتاب کنی.

فاش نیوز -  فقط کافی است که  آزاده باشی آن وقت حتی اگر با او در یک اردوگاه "هم بند" هم که نباشی همان "در بند" هم بودن برایت کافی است که دردش را بفهمی و برای دیدارش شتاب کنی. یکی از همین آزادگان احمدعلی قورچی است که در اردوگاه "الانبار" گرفتار بوده و کوچکترین آشنایی با داوود حدادی ندارد اما زمانی که  از دیگر دوستانش می شنود که او  از بچه های اردوگاه "موصل" است و  بیمار، به اتفاق همسرش به عیادتش می آید. ما نیز به اتفاق آنان در یک روز ابری میهان خانواده حدادی می شویم. در اولین برخورد سیده زیبا مومنی زاده همسر آزاده جانباز داوود حدادی را زنی بسیار  فهیم، صبور به معنای واقعی دلسوز و مهربان  یافتم. چرا که از خودش و رنجی که دراین سالها کشیده هیچ  نمی گفت اما  در طول مصاحبه وقتی سخن از  همسرش به میان می آمد،  قطرات اشکی بود که سیل آسا از چشمانش سرازیر می شدو این  حکایت جز عشق به همسر چیز دیگری نمی توانست باشد.

داوود حدادی آزاده جانبازی است که مدت 8 سال و یک ماه اسارت را در کارنامه  پرافتخار جنگ و دفاع ازمیهن  به ثبت رسانده است. اما مدت 5 سال است که روزگار سختی را می گذراند. با سکته مغزی که درسال 1389 داشته تکلم خودش را از دست داده و  سمت راست بدنش فلج شده و هوشیاری اش را کاملا از دست داده اما به یاری خدا و تلاش همسر مهربانش و پیگیری های دارویی و پزشکی درحال حاضر گفتار و حافظه او تا حدی برگشته و  همین که چند قدمی را  می توانند راه برود شکرگذار است.

 

بسیار علاقه مند بودیم تا شرح جانبازی ایشان  را از زبان خود این بزرگوار بشنویم اما تکلم برایش بسیار سخت بود این شد که از زبان همسرش پیگیر اتفاقات شدیم

او آلبوم عکسی را که با دستان آقای حدادی در اسارت با تکه کارتن های کهنه که  روی جلد آن با تایلون هایی که از بسته بندی مواد غذایی به اردوگاه می آوردند و با نخ  پتوها به هم وصل شده بود را نشانمان می دهد و برایمان می گوید:

داوود حدادی متولد سال 1337 و در زمان جنگ سرباز بودند که در تیرماه1361 در عملیات رمضان بر اثر اصابت تیر به لگن از نفربر به بیرون پرتاب  می شوند  که تقریبا 11 ماه در بیمارستان عراق بستری بودند. البته  ایشان از سختی ها و شکنجه های زندانهای عراق چیزی برایمان تعریف نمی کرد.  فقط عنوان می کردند که عنایت خدا بود  که من بهبودی پیدا کردم و شفایافته شدم. البته دوستانش به من می گفتند که او شفایافته است اما خودش هیچ نمی گفت. زمانی که سکته مغزی کرد در بیمارستان دوستانش که به ملاقاتش می آمدند می گفتند که او یکبار شفا یافته، باز هم خدا نظر لطفش را از ایشان دریغ نمی کند. من متوجه نمی شدم تا اینکه سال قبل به کربلا مشرف شدیم و دوستانش آنجا برایمان تعریف کردند  زمانی که ایشان را از بیمارستان عراق آوردند و به اردوگاه منتقل کردند اصلا حرکتی نداشت و از ناحیه کمر به پایین بی حرکت بود .تا یک روز که دعای کمیل بود  همه نشسته بودند داوود هم بود و ناگهان دیدیم داوود با لیوان آبی که در دست داشت بلند شده و راه می رود. همه متعجب شدیم و هرچه صدایش می کردیم جواب نمی داد یکدفعه که به خودش آمد متوجه شد که شفا یافته است. از ایشان که موضوع را می پرسند می گوید یک مرد با لباس سبز از کمرم گرفت و مرا بلند کرد و گفت  راه برو. دوستانش لباسهای تنش را به عنوان تبرک برداشتند و...  البته ایشان هیچ گاه خودشان این موضوع را برای هیچ کسی نقل نکردند.

فاش نیوز: آشنایی شما با داوود حدادی به چه صورت بوده است؟

من و خواهر آقای حدادی همکلاسی بودیم  و این دوستی و صمیمیت ما ادامه داشت تا اینکه ایشان از اسارت بازگشتند. من با آگاهی از مشکلات جسمی و روحی  ناشی از  اسارت با توکل به خدا ازدواج با ایشان  را پذیرا شدم. اوایل که داوود از اسارت برگشته بود با مشکلات بسیاری نظیر تنهایی ، سوتغذیه  که بر اثر آن معده اش داغون بود  بطوری که با خوردن کمترین غذایی معده اش درد می گرفت به فرض اگر هم که می خواست چیزی بخورد دندانی برای خوردن نداشت و تمام دندانهایش هم خراب بود و بسیار عصبی بود.  با این وضعیت جانبازی وی 45 درصد تعیین شد. اما با مشکلاتی که بعدها برایش رخ داد دوبار به بنیاد مراجعه کردیم. متاسفانه کمیسیون پزشکی درصد جانباری ایشان را تغییر نداد و گفتند سکته مغزی ایشان هیج ارتباطی مسیله جانبازی ایشان ندارد. درصورتی که جراحات اسارت و سختی ها و تنهایی هایی که آن دوران به این عزیز تحمیل شده ایشان را به این روز انداخته است. بعد از بازگشت از اسارت هم جامعه را کاملا تغیییریافته دیده بود که این خودش هم جای بحث دارد. چرا که آن زمان فضای معنوی در جامعه بالا بود وپس از بازگشت آنچنان که باید این عزیزان ازسوی جامعه پذیرش نشدند.

 

پس از یک دوره 13ماهه که زندگی مشترکمان را آغاز کردیم میزان عصبانیت و عصبی بودن ایشان شدت یافت. خاطرم هست وقتی  اولین پسرم که بسیار کوچک بود و گریه می  کرد تحمل گریه ها بچه را نداشت و او را می زد و مدتی بعد هم پشیمان می شد و به شدت شرمنده می شد. چون ذاتا انسان مهربانی بود اما تحمل کوچکترین سر و صدا و حرفی را نداشت. من حدود 15 سال با خانواده ایشان یکجا زندگی کردیم.تا اینکه به استخدام مخابرات در آمد که به علت مشکلات مالی خودش را بازخرید کرد و با مقدار بازخریدی هم که دریافت کرد و4 سال بیکاری داشت و با ماشین مسافرکشی می کرد و بعد هم مدیر ساختمان مسکونی مان شد تا اینکه درسال 1389 شب قبلش عصبی شده بود و سردرد شدیدی داشت..البته در موقع عادی فوق العاده صبور بود و از درد شکایتی نمی کرد و می گفت خوبم. این بود که سردردش را هم جدی نگرفته بود. شب که خوابید صبح دیدم که افتاده. با تلاش بسیار چشمانش را باز کرد. در همسایگی ما پزشکی زندگی می کرد که  او را خبر کردم و وقتی آمد تشخیص داد که سکته مغزی کرده است که او را به بیمارستان رساندیم. در اورژانس بیمارستان میلاد نزدیک ظهر که پزشک او را دید  گفت سکته مغزی است اما درحال حاضر نیاز به آی سی یو ندارد اما شب لازم بود که او را به آی سی یو منتقل کنند. در آی سی یو بیمارستان میلاد 200 نفر منتظر بودند این بود که با خانواده ام تماس گرفتم و موضوع را گفتم. با برادرم به بیشتر بیمارستانها زنگ می زدیم تا اینکه توانستیم  او را  در  آی سی یو بیمارستان باهر بستری کردیم که  آنجا هم کار خاصی انجام ندادند. دوباره ایشان را به بیمارستان خاتم الانبیا بردیم  که حدود 25 روز در آنجا بستری شدند و من عین آن 25 روز را در بیمارستان و کنارشان بودم. همه سعی می کردند مرا برای استراحت به خانه بفرستند اما من قبول نکردم یعنی به هیج عنوان دلم راضی نمی شد که تنهایش بگذارم. بعد 25 روز هر دو با هم از بیمارستان مرخص شدیم.

فاش نیوز: از شرایط بیماری آقای حدادی برایمان بگویید؟

اوایل که این اتفاق افتاده بود شرایط بسیار سختی داشتیم. غذا را باید درون دهانش می گذاشتیم یعنی وقتی قاشق را به دستش می دادیم اصلا هوشیاری نداشت که باید این قاشق را چکار باید بکند. هوشیاری اش را کاملا از دست داده بود و به گفته پزشکان 98 تا 100 درصد گرفتگی کامل عروق اصلی داشت. از آی سی یو که به بخش منتقل شد پرستارها می گفتد این غذا و داروی بیمار است. وقتی قاشق را به دستش می دادم هیچ عکس العملی نشان نمی داد. حتی قرص را که دستش می دادم نمی دانست چکار بایدبکند آن را داخل لیوان آب می انداخت. در واقع سطح هوشیاری اش به اندازه یک نوزاد بود. خاطرم هست از زمانی که با هم ازدواج کرده بودیم نماز اول وقتش ترک نمی شد و هر روز زیارت عاشوا را هرصبح می خواند. وقتی هوشیاری اش کم شده بود صدای اذان پخش می شد گفتم حاجی وقت نماز است. اما می دیدم که هیچ عکس العملی نشان نمی داد. به یاد دارم زمانی که پسر بزرگم خیلی کوچک بود هر جایی بودیم حتی در خیابان می گفت یک مسجدی پیدا کنیم و نماز را اول وقت بخوانیم. طوری شده بود که هرجایی بودیم صدای اذان را که می شنید می گفت بابا الله اکبر، نماز. اما  آن زمان دیگر عکس العملی نداشت. من می دانستم که به نماز اول وقت اهمیت می دهد. خودم ذکر را می گفتم اما مهر را به پیشانی ایشان می گذاشتم. دست راستش که حرکتی نداشت اما با دست چپ برایش قنوت می گرفتم. همه اینها را در همان حال خوابیده تا جایی که امکان داشت برایش انجام می دادم تا بالاخره سطح هوشیاری اش بالا برود و یادش بیاید. زمانی که حالشان خیلی بد بود و در آی سی یو بودند دوستانش  به من می گفتند شما  اصلا نگران نباش ایشان یکبار شفا یافته است باز هم خدا او را تنها نمی گذارد. پزشکان هم از او قطع امید امید کرده بودند. می گفتند بیهوده خرج اضافی نکنید.  البته هرکسی ایشان را می دید می گفت امیدی به بازگشت دوباره او نداشت. اما باز هم به خواست خدا او را دوباره به خانواده بازگرداند تا زمانی که او را به خانه آوردیم 4 ماه به همین منوال بود.تا اینکه به کمک فیزیوتراپی کمی بهتر شد و گفتاردرمانی کمی بهتر شد. پزشک گفتاردرمانی اش از ما خواست یک بشقاب و قاشق و لیوان برایش ببریم. به او می گفت قاشق را نشانم بده او لیوان را نشان می داد و به همین ترتیب. یعنی همه چیز را فراموش کرده بود.  خواندن و نوشتن را هم فراموش کرده بود. یعنی ذهنش پاک شده بود و سطح سواد الانش در حد اول ابتدایی است و چیزی را که بخواهد به ما بگوید در حد همان ابتدایی برایمان می نویسد. اما در حال حاضر 70 – 80 درصد خواندنش خوب شده البته نمی تواند بیان کند اما ذهنی متوجه می شود. قبلا تمام کارهای شخصی اعم از حمام   کردن و اینها را به همراه پسر بزرگتر انجام می دادیم اما بحمدالله از زمانی که می تواند همان چند قدم را هم راه برود وضعیت کمی بهترشده.

 

فاش نیوز - دوستان وهمرزمان همسرتان جویای احوالتان هستند؟

 تا این لحظه خانواده او را تنها نگذاشته اند و هرازگاهی به دیدارش می آیند هر زمان که برنامه ای برای آزادگان ترتیب یافته  باشد او را با خود می برند که  تا چند روز حال حاجی خوب خوب است.

فاش نیوز - عکس العمل  فرزندانتان نسبت به بیماری پدرشان چگونه است؟

پسر بزرگترم دانیال که دانشجو است و 21ساله و پسردیگرم هاتف18ساله که او هم دانشجوست و آخرین فرزندمان محمدمهدی که ششم ابتدایی است.  هرسه فرزندم دوران بحرانی پدرشان را تجربه کردند و این تجربه تلخ روی هرسه  آنها تاثیر گذاشته است. فرزند کوچکم بسیار ساکت است و این اصلا طبیعی نیست. او وابستگی عجیبی به من و پدرش دارد. وقتی این اتفاق برای پدر افتاد ضربه روحی شدیدی خورد. به طوری که وقتی در بیمارستان بود برادرم که می آمد تا ما را به بیمارستان ببرد  به او می گفت بریم به بابا سر بزنیم؟ می گفت من نمی آیم.  چرا بابا با من حرف نمی زند و.... بطور کلی فرزندانم با شرایط سخت کنار می آیند.

فاش نیوز - گلایه از بنیاد چیست؟

 الان هم بعد از گذشت حدود 5  سال هنوز  گفتاردرمانی و فیزیوتراپی ایشان قطع نشده است. البته این برنامه ها هر روز باید انجام شود تا نتیجه بخش باشد.  حقیقتا ما اوایل اصلا به بنیاد مراجعه نمی کردیم اما زمانی که این اتفاق افتاد به بنیاد مراجعه کردم. بنیاد در مورد هزینه فیریوتراپی کمک کرد اما برای گفتاردرمانی خودمان هزینه می کردیم.. اما چون ادامه دار بود از خانواده خودم و خانواده همسرم هم کمک می گرفتم. ما ماهیانه یک میلیون هزینه دارو درمان می کنیم اما درآخر بنیاد دویست هزارتومان از آن را پرداخت می کنه. به قدری هزینه های درمان ایشان زیاد است که  این برنامه ها هفته ای یکبار شده. مثلا پزشک دارویی را برای سطح هوشیاری ایشان تجویز کرده بود که حداقل تا شش ماه هرروز شش عدد باید  از آن مصرف می شد. من از هلال احمر به صورت آزاد تهیه می کردم البته هزینه رفت وآمد تا بیمارستان، با دوفرزند دانشجو و یک دانش آموز امکان گفتاردرمانی هر روز را نداریم. البته  منتی نیست اما این را باید بگویم که این افراد برای مملکت رفتند و بنیاد باید از این افراد حمایت کند. این که بنیاد می گوید به ما ربطی ندارد این کمال کم لطفی است.

گلایه دیگر هم نه از زبان خودم که از زبان دیگر خانواده های جانبازان هست این است که شهریه دانشگاه را که باید هر ترم به حساب دانشگاه  فرزندان ایثارگر واریز شود خیلی دیر به حسابشان می ریزند تا جایی که فرزندان باید علاوه بر دغدغه تحصیل چند بار به بنیاد مراجعه کنند و دانشگاه هم تا زمانی که پول دریافت نکرده اجازه ثبت نام را نمی دهد که ما هر ترم با فرزندانمان این دغدغه را داریم. یعنی یک ارتباطی باید بین دانشگاه و بنیاد بطورمستقیم برقرار شود که دانشجو با خیال آسوده به تحصیل بپردازد.

 

فاش نیوز - آیا شده که در کنار این سختی ها وقتی به گذشته برمی گردید  در انتخابتان تردید کنید؟

من در کنار همه این مشکلات هیچ گاه نمی توانم بگویم که از انتخابم پشیمان هستم چرا که من با علم به موضوع با گام در این راه گذاشتم پس پشیمانی معنی ندارد. همسرم مرد قدرشناسی است و از زحماتم تشکر می کند که همین برایم کافی است.نه اینکه بخواهم تعریف کنم اما همسران جانبازان همگی نقش مهم و کلیدی را درکنار یک جانباز دارند. البته من خودم به خوبی می دانم که همسرم در کناراین عصبیت ها اما قدردان همسرش است.

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
واقعا تاثیر گذار بود . کشف حقایقی جدید از یک جانباز و ایثار گر قابل تامل است.
باسلام امیدوارم قددان این عزیزان باشیم ولااقل این شیرزنانی که هنوزهم درجنگ هستند چه ازلحاظ حجاب جه ازلحاظ معرفت وفرهنگ همواره انان راتنها نگذاریم
بسیار جذاب و خواندنی بود.
خدا به همسرشان توان مضاعف بدهد که اجرشان کمتر از آزاده نیست.
امیدوارم یادمان نرود این امنیت مدیون این عزیزان است والااین ممکت دست امثال داعش نماهای میشد که دیگر هیچ نداشتیم و باید حسرت نفس کشیدن دراین آب وخاک رامی کشیدیم
وقتی سری به زندگی جانبازان عزیز می زنم دو موضوع مرا به فکر وامیدارد 1) چقدر ما که که در کنار همسروفرزندان خود شرایط متعادل برای یک زندگی عادی راداریم ناشکر نعمت های خدا هستیم 2) این جانبازان بزرگوار وشهدا حقی به گردن ما دارند آیا اداکردیم .
از خداوند متعال میخواهم به حق آقا قمر بنی هاشم مجددا به ایشان عنایت نماید
با سلام اميدوارم اين عزيزان و خانواده ان ها سلامت و در پناه حق باشند
سلام علیکم. زندگی یک جانباز و خانواده اش را فقط خودآنان می توانند بفهمند. باید یک ماه با آنان روزوشب زندگی کنید تا شاید قدری از واقعیات زندکیشان را دریابید. همسر یک جانباز همانند بانوان دیگر آرزوداشت تا زندگی متعادلی داشته باشد که آرامش و رفاه نسبی لازمه آنست اما بعنوان یک پرستارتمام وقت هم باید به جانبازبرسد هم به زندگی و فرزندانش. درس و مشق و خریدخانه و پیگیری امورتحصیلی فرزندان و امورازدواج و خریدجهیزیه و...همه بعهده همسراین جانبازان است. خداوند عجب صبری داده و می دهد. فرزندان هم دردها و رنجهای جسمی پدر را حس می کنند، آنها هم می خواهندهمراه پدر به گردش و مسافرت بروند اما وقتی پدر جانبازشیمیایی و قطع نخاع و اعصاب وروان هست چه کنند؟ واقعا هیچکس نمی تواند آنان را درک کند، فقط خدامی داند و بس.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi