شناسه خبر : 32460
دوشنبه 11 اسفند 1393 , 16:12
اشتراک گذاری در :
عکس روز

از عاشقی تا فراموشی!

... عادت کرده بود به اینکه کسی از او قدردانی نکند. عادت کرده بود! ولی من و مردم چطور؟ ... من و مردم هم باید به این وضع عادت می کردیم؟!

شهید گمنام- آن روز می خواستم بروم ملاقات. آن هم ملاقات یک جانباز شیمیایی. باید صبح زود بلند می شدم تا آماده رفتن شوم. حتی آن روز لباسی که می خواستم بپوشم برایم مهم تر از همیشه بود. خیلی فکر کردم تا لباسی با رنگ روشن و زیبا که برازنده چنین ملاقاتی باشد، انتخاب کنم. آن را پوشیدم و راه افتادم.

 خودم را به نزدیک ترین ایستگاه مترو رساندم و وارد قطار شدم. مترو کمی شلوغ بود ولی برای نشستن جا داشت. کنار خانمی نشستم که به صفحه مانیتور روبه رویش چشم دوخته بود. مانیتوری که به صورت عمودی بالای سر مسافران نصب شده بود.

همین که نشستم، نگاهی به من کرد و گفت: نگاه کن. همه اش صحنه های اون جنگ لعنتی رو نشون میدن! انگار هیچی دیگه تو این دنیا نیست که ما همه اش باید یاد اون روزای سیاه بیفتیم!

بعد سری تکان داد و منتظر جوابم نشد. با اینکه از قضاوت سطحی اش خیلی ناراحت شده بودم، چیزی نگفتم. تنها چشم دوختم به صفحه مانیتور که داشت صورت شهدا را نشان می داد. چند لحظه ای نگذشته بود که دوباره همان خانم گفت:

یه چیزی برات بگم باور نمی کنی! دیروز که داشتم از تو خیابون رد میشدم، ماشینا داشتن خیلی سریع می اومدن و منم حواسم نبود. یه دفعه دیدم یه ماشین داره بهم میزنه! گفتم دیگه زد بهم و چشمامو از ترس بستم... که یهو یکی هلم داد اون ور خیابون! تا اومدم بلند شم ببینم کیه، رفته بود! منم هاج و واج! که حتی نتونستم ازش تشکر کنم.

 تا زن این حرف را زد، من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم:

 خب شما که انقدر واستون مهمه بدونید اونی که دیروز نجاتتون داده کیه، چطور در مورد شهدا و جنگ اینطوری حرف می زنید؟! مگه همه شهدا واسه نجات ایران و دفاع از ناموس خودشون که من و شما باشیم نجنگیدن و جون ندادن؟!  که شما به اون روزا میگین روزای سیاه؟... اون که دیروز شما رو نجات داد و رفت، الان سر خونه و زندگیشه و دستشم درد نکنه. ولی شهدا که دیگه بعد از دفاع برنگشتن و با اونایی که موندن و برگشتن... جانبازا رو میگم، همه الان دارم تو هزار تا مشکل جسمی و روحی و با شرایط سختی که برای خانواده شون به وجود اومده، زندگی میکنن. ولی ما ... اصلا" نمیخوایم اونا رو یادمون بیاد چه برسه به اینکه ازشون تشکر کنیم.

آن خانم قیافه حق به جانبی به خودش گرفت وگفت: کدوم سختی؟ میدونی چقدر به اینا پول و سهمیه میدن و بهشون میرسن؟!

من جواب دادم: پول و مادیات که جواب این همه سختی های جنگ و از خودگذشتگی ها و معلولیت ها و مشکلات الان یه جانبازو نمیده! شما میخوای از یه آدم که یه لحظه شو خرج شما کرده تشکر کنی. چطور فکر می کنی فرضا پول میتونه تشکر کافی ای واسه شهدا و جانبازامون باشه؟!

آن خانم دوباره اخم هایش را در هم کشید و گفت: هست دیگه! کافیه. اسماشونو که همه جا زدن. سر کوچه ها، خیابونا، اتوبان ها... خونه، ماشین، پُست، سهمیه هم که دارن. هرجا هم میرن شرایطشون با بقیه فرق داره. دیگه چی میخوان؟!

نگاهش کردم و آرام گفتم: شما خودت حاضری همسرت کنارت نباشه ولی به جاش بهت یه ماشین مدل بالا بدن؟ تا حالا رفتید آسایشگاه جانبازای قطع نخاعی، ببینید چه جوری دارن زندگی میکنن؟... من رفتم. خیلی هاشون افتادن یه گوشه این شهر و هیشکی حالشونو نمی پرسه. حتی خانواده شون! تو غریبی و گمنامی و تنهایی افسرده شدن!

اصلا" می دونید وقتی یه بابا کور میشه یا دست نداره یا روی ویلچره چقدر از بچه اش خجالت می کشه؟ نیاز به رسیدگی ندارن، پس واسشون چی کار باید کرد؟... مهم قضاوته خانوم! قضاوت ما...

به اینجای حرفم که رسیدم قطار داشت به ایستگاه مورد نظرم می رسید. زن که انتظار این حرف ها را نداشت، خیره به من که با التهاب زیادی حرف می زدم، نگاه می کرد! وقتی مترو در ایستگاه ایستاد، موقع بلند شدن به او گفتم: خانوم ولی هرچی باشه، جواب عشق شهدا این بی مغرفتی و فراموشی نیست!

... و از قطار بیرون آمدم. حرف های آن خانم خیلی اذیتم کرده بود. سعی کردم به اعصابم مسلط شوم. باید برای رسیدن به محل کار آن جانباز به خیابانی به اسم شهید زهدی می رفتم. نقشه نشان می داد که باید مسیر مستقیم را بروم. سر خیابان ایستادم. تاکسی ای آمد و جلوی پایم ایستاد. گفتم: مستقیم.

راننده گفت: بیا بالا... نشستم و گفتم: آقا من خیابون شهید زهدی پیاده میشم.

راننده اخم هایش را درهم کشید و باصدای بلند پرسید: کجا؟! ما شهید زهدی نداریم. اسم خودشو بگو.

... و من هم که قبلا شنیده بودم این خیابان را به چه اسمی می نامند، با صدای آهسته تر گفتم: خیابون امین آقا! فکر کنم قبلا بهش میگفتن "امین"

راننده هم اخم هایش را باز کرد و دستی به سبیل هایش کشید و گفت: آهان! امین داریم. این درسته. بیخودی اومدن اسم کوچه های خونه مردمو عوض کردن رفتن! بابا اون شهیدا تموم شدن رفتن. خدا رحمتشون کنه...! و ساکت شد.

... ساکت خیره شدم به پنجره و مسیر را نگاه کردم. این بی مهری بود یا بی توجهی!؟

وقتی رسیدیم کرایه را دادم و پیاده شدم. بعد از کمی گشتن، پلاک و آدرس را پیدا کردم. ساختمان نمای قرمز رنگی داشت. زنگ زدم و داخل رفتم. وارد دفتر آن جانباز که شدم، او به استقبالم آمد. رفتارش گرم و صمیمی بود. احساس غریبی نمی کردم. همان طور که فکرش را می کردم، استنشاق گازهای شیمیایی نفسش را عطرآگین کرده بود. طوری که تفاوت فضای دفترش با هوای بیرون کاملا" معلوم بود.

 برایش گل نرگس برده بودم ولی می دانم که عطر گل هایم در عطر اتاقش گم شده بود... و نباید انتظار می داشتم که در عطر آن وجود، عطر این گل ها معلوم شود. برای آن چند شاخه گل خیلی تشکر کرد و من فقط شرمنده شدم!

 با وجود جانبازی اش، هم تدریس می کرد و هم می نوشت. چندتا از کتاب هایش را خوانده بودم. روح، احساس و عشق در نوشته هایش به وضوح حس میشد. با هم که صحبت می کردیم با فروتنی جواب می داد . نگاهش را به اطراف منعطف می کرد. رفتارش با بقیه فرق داشت! مثل خیلی ها نبود که وقت حرف زدن به طرف مقابلشان زل می زنند یا هیچ چیز درنگاهشان نیست یا حتی با نگاهشان یک دنیا انرژی منفی یه تو منتقل می کنند!

 بااینکه نگاهش مستقیم به من نبود ولی موج باورهای زیبا را می توانستم در چشم هایش ببینم و وقتی درحین حرف زدن گاهی نگاهم می کرد، نگاهش نجیب و عمیق بود و بزرگ!

بزرگی ای که برایم قابل ستایش بود. چون باورهایش را باور داشتم. چون یقین داشتم اگر کسی بعد اینهمه سال گذشتن از جنگ، هنوز هم رنگ و بوی آن روزها را داشته باشد، باید خودش هم مثل باورهایش بزرگ باشد.

 برایم تعریف کرد که دیروز در کلاس هنگام تدریس، حالش بد شده و به قول خودش نیم ساعتی در این دنیا نبوده! او با خنده تعریف می کرد و من به سختی بغضم را می خوردم... هرچند او به این وضعیت عادت کرده بود. به این نفس که بعضی وقت ها با آمدن و نیامدنش، او را تا در بهشت می برد و برمی گرداند.

... عادت کرده بود به اینکه کسی از او قدردانی نکند. عادت کرده بود! ولی من و مردم چطور؟ ... من و مردم هم باید به این وضع عادت می کردیم؟!... به بالا نیامدن نفسش، به اینکه انتظار قدردانی نداشت، باید عادت می کردیم؟!... یا باید در عوض عادت، باورهایش را باور می کردیم؟!

... جواب سوال دل من معلوم بود. پس چرا آن خانم در مترو... یا آن راننده تاکسی...؟! تمام مسیر برگشتن، تنها یک سوال در ذهنم تکرار میشد:

ما چگونه این همه عشق را از یاد برده بودیم؟! پس چرا این همه عاشقی نتیجه اش این همه فراموشی بود؟!

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
شهید گمنام سلام . دلمون برات تنگ شده ! کجا بودی ..؟؟ راست گفتی چرا بعد اون همه عاشقی این همه فراموشی ایجاد شده ؟؟
می دونی اینبار من با تمام وجود با صحبتات موافقم ..... چرا ؟؟؟
نپرس نپرس نپرس نمی تونم بگم !! فقط بدون فراموشی دو نوعه یا ژنیتیکیه یا در اثر مشغله و گرفتاری کار و زندگی !!!.
ووووی یادم اومد سه نوعه ... یکی هم در اثر ...!!! چه فایده داره بگم ها !
فقط خدا بداد عاشقا برسه ... راستی که خدا باید اجر عاشقا رو خودش بده ... خدا شفا ی جانبازانو بده از شمیایی و اعصاب و روان گرفته تا قطع نخاعی ها ...
خدا یه کم معرفت به آدمای قدر نشناس بده ... اللللللللللللللهی آمممممممین
به مجنون گفت روزی ساربانی
چرا بیهوده در این صحرا روانی؟!
اگر با لیلی ات باشد سر و کار
بود آن بی وفا با دیگری یار
سرِ زلفش به دست دیگران است
تو را بیهوده در صحرا روان است
ز حرف ساربان مجنون بر آشفت
در این آشفتگی گریان شد و گفت
درخت بی ثمر هر کس نشاند
دوای درد عاشق را بداند
میان عاشق و معشوق رمزی است
چه داند آنکه اشتر می چراند




روله این حرفا که گلاز کردی یعنی چی ؟؟؟ خو برو اولا تر ایی حرفانا وگو ؟؟؟
سلام ، شهید گمنام در تصورات خودش پاسخ خوبی به فراموشکاران داده اما این موضوع اینطور در اجتماع عمومیت ندارد. اکثریت مردم شریف کشور دارای فرهنگ اصیل عاشورایی و عاشق و ولایتمدار هستند. نباید عده ای انگشت شمار را بعنوان نماینده تمام مردم معرفی کنید
برادر ناطق سلام
فکر نمی کنم شهید گمنام خواسته باشد عموم مردم را اینگونه معرفی کند. او از دلتنگی هایی نوشته که ناشی از برخی برخوردهاست.
اینکه بعضی هامان فراموش کرده ایم که جنگ ما جنگ نبود . دفاع بود ان هم یک دفاع مقدس. نه به قصد کشتن بلکه برای دفاع از وطن و ناموس و ارزش ها. با ایمان و عشقی بینظیر
یادمان رفته باید قدرشناس ایثارگران باشیم و خانواده شهدا
بیشتر این مواردی که خانم داخل مترو بیان کرد نتیجه تبلیغاتیه که دولت مردان برای خالی نبودن ریضه داشتند!!
این همه مصوبات معطل مانده و این همه تبلیغات منفی!؟
واقعا میگم: اصلا نباید از حرف و حدیثهایی که امثال اون خانم محترم مترو زدند یا راننده تاکسی، ناراحت بشیم. چون اون بندگان خدا دارن به تبلیغاتی که حول و حوش ایثارگران وجود داره واکنش معمولی نشون میدن.
غیرازاینه؟
حتی دور و بری های خودمون هم درمورد این حجم از تبلیغات تحت تاثیر قرارگرفتند، چه برسه به مردم کوچه و بازار!
منم مثل جناب محسن ناطق معتقدم اکثرمردم شریف ایران به جامعه ایثارگران نگاه خوب و مهربانانه همراه با احترام دارند.
( یک جانباز نخاعی)
آقا قنبر ماشاء الله شما که خودتان هم دستی در خمره ادب و هنر دارید و مطالبتان هم شیوا و رساست پس چرا معطلید و مطلب نمی نویسید تا ما خوانندگان هم بهره مند بشیم
برادر سعید شک نکن اگه دست بکار بشم اول شما با ما کج می افتید چون اولین مطلبم متوجه رد دیدگاه شماست که فکر می کنید فقط خدا باید اجر شهدا رو بده !! دیگرانو بی خیال !! اونم با تحکم شدید ... چون فکر می کنم واقعا بعضیا خودشونو به خواب زدن که برای جدی تر گرفتن مطلب باید داد زد و تحکم داشت !
خوب فکراتونو بکنید ... خبرم کن !
شهید گمنام سلام مجدد خدمت شما ...
خداییش باید به شما گفت خواهر جان ! ... یا داداش جان ؟؟
به نظر شما بهتر نیست شرح کم لطفی ها رو با هویت واقعی خودمان بنویسیم ...ها ؟؟؟
اگه جانباز برادری بهتر هویت خودتو پنهان نکنی ؟؟ اگه خواهری هم که همین طور ... هر کی با هویت واقعی خودش بنویسه بهتره و تاثیرش بیشتره !
اینجوری مثل این می مونه ما تو فضای قصه نویسی شما قرار داریم و شما هم ..... !!
دیگه جسارت نمی کنم با بیان نقش بازگو کنندگی شما ؟؟؟
حلالم کنید اخوی / خواهر جان ..
شهید گمنام از این حرفم منظوری داشتم که از دادن توضیح خودداری می کنم که مبادا شائبه ی .... به وجود آید ...حالا در فرصتهای دیگه رک و صریح خدمتتان عرض می کنم ...
فاش نیوز اخوی الان دقیقا یساعت و ربعه که دارم سایتو مطالبشو می خونم اونم با دقت دقت دقت نه سرسری ولی مگه تموم میشه ... خواهشن یه فکری بکنید..
اگر چه یادمان میرود که " عشق " تنها دلیل زندگی ست ، اما خدا را شکر که " نوروز " هر سال این فکر را به یادمان می آورد . پس نوروزت مبارک که سالت را سرشار از عشق کند .

سلامت تن
سعادت روح
سایۀ حق
سلام عشق
سکوت دعا
سرمستی بهار
سرور جاودانه
اینها همه سفرۀ هفت سین ات .......

" ساقیا " آمدن عید مبارک بادت
وان مواعید که دادی مرود از یادت
جناب شما که عید نوروز را به آقای ساقی تبریک گفته اید فکر نمیکنید هنوز خیلی زود است ؟؟ چرا اینقدر عجله ؟؟

ضمناً فاش نیوز کارکنان و خبرنگاران دیگری هم دارد بهتر بود به همه آنها آمدن عید را

تبریک میگفتید و از زحمات یک سال آنها تشکر میکردید ؟؟



با حمیدرضا موافقم معمولاً شب عید تبریک میگویند ولی حتما دلیلی داشته که دو هفته زودتر تبریک گفته . زیاد به یکدیگر ایراد نگیریم - زیاد حساس و زود رنج نباشیم - زود عصبی نشویم ....
درد همتون بخوره تو سرم ... ممنونم ...ممنونم ... ممنونم ... ممنونم .... ممنونم ... ممنوم ... ممنونم ... ممنونم ... ممنونم .... ممنونم ... ممنونم .... ممنونم ... ممنونم ... ممنونم
خب دیگه باید برم والا بیشتر می نوشتم ....
خدا نکنه . الهی هیچوقت درد نداشته باشی و همیشه سالم و سرحال و شادکام و موفق باشی . کاش اینقدر زود نمیرفتی و بیشتر می نوشتی .
به پشه گفتن زمستونا نیستی ... کجایی ؟
گفت نکه تابستونا خوب ازم استقبال می کنید زمستونا هم بیام !

حالا حکایت شما !؟؟
بیشتر می نوشتی !!!!
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi