شناسه خبر : 33233
چهارشنبه 19 فروردين 1394 , 15:41
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با مردی که نمیخواست نامش فاش شود

پتو را دوباره کنار زدم و یازده تن بی سر خون آلوددیدم که سرشان را از ته بریده اند. وقتی پرسیدم پس سرهای آنها کجاست یکی سمت راست جاده را نشانم داد که 11سر را مانند کلوخ و سنگ گذاشته بودند و روی آن پتو کشیده بودند.

صنوبر محمدی- حکایت دوران دفاع مقدس حکایت مردان شجاع و دلاوری ست که جانشان را برکف دست نهاده و دنیا را برای دنیاطلبان واگذاشتند و خود به سوی بهشتی که خدای رحمان در کتاب آسمانی قرآن به آنان وعده داده شتافتند. در این میان کسانی ماندند تا اتفاقات آن روزگاران را برای من و تو روایت کنند تا فراموشمان نشود رسالتی راکه بر دوشمان است و برای آنان همین بس که ما نیز از جنس آنان باشیم  و بر عهدشان وفادار... و یادمان نرود آنان رفتند تا ما بمانیم. جنگیدن سخت است و سخت تر زمانی است که دشمن لباس خودی بپوشد و اسلحه اش را پنهان کند و در شکاف کوه ها خود را محفی نماید. در جبهه کردستان اوضاع چنین بود.

 این نوشته شنیده هایی است از زبان مردی که نمی خواست نامش فاش شود. یافتن او کار راحتی نیست. به سختی و واسطه به واسطه او را می یابم. مشغله اش بسیار زیاد است و بنا به دلایلی حاضر به مصاحبه نیست. برای رهایی از مصاحبه چند تن از همرزمان و دوستانش را به ما معرفی می کند تا از دستم خلاصی یابد اما هرچه بی رغبتی او را بیشتر می بینم، اصرارم بیشتر می شود. دست آخر می پذیرد اما قول می گیرد که مصاحبه اش بدون نام و عکس باشد. هرچند که چندان برایم خوشایند نیست اما شرط مصاحبه همین است. با دلخوری می پذیرم و یک شب بعداز نماز مغرب در مسجد پای صحبت هایش می نشینم. گفت وگو تا پاسی از شب ادامه می یابد. حرف های زیادی برای گفتن دارد که سال هاست در سینه اش جا خوش کرده اند.  ناگفته های بسیاری که فعلا" امکان انتشار آن وجود ندارد.



 وی متولد 1348 است و از سال 1351 در محله دولت آباد شهرری ساکن است. ایمان به خدا و سر پرشور وعشق به وطن از او که دانش آموز سال اول دبیرستان بوده یک مرد می سازد. خیلی زود نیمکت و قلم را رهامی کند و اسلحه بردوش می گیرد تا از خاک کشورش دفاع کند. او بزرگمردی است کوچک که خود را برای روزهای سخت و دشوار در کردستان آماده می کند. مدتی بعد
از اعزام در کردستان مجروح می شود و برای مداوا به تهران می آید. مدتی در گردان تخریب لشگر10می ماند تا اینکه جنگ به پایان می رسد.

 با اتمام جنگ درس ومدرسه را از سر گرفته و در حال حاضر در آزمون مقطع کارشناسی ارشد شرکت کرده است. در سال 1368 ازدواج کرده و در حال حاضر یک دختر دارد که در رشته طب سنتی مشغول به تحصیل است. او هم اینک نیز در جبهه دیگری در حفاظت اطلاعات وعملیات در پاسداری و حفظ و حراست از مرزهای کشور در حال خدمت است و  از رشادت های او همین بس که از سربازان گمنام امام زمان(عج) است و در دستگیری عبدالمالک ریگی نیز نقش بسزایی داشته است. از هیبت مردانه او پیداست که رزمی کار است. کمربند قهوه ای جودو دارد و با وجود مشغله های فراوانی که دارد، بر خود لازم می بیند هفته ای یک روز را به تعلیم جوانان و نوجوانان مسجد بپردازد که در کنار پرورش روح، جسم خود را هم پرورش دهند.

انتخاب سخت
اواخر سال 1364 که به کردستان رفته بودم آنجا بسیجی ها که می آمدند به دو دسته تقسیم می شدند یا در پاسگاه های روستایی برای حفظ و حراست از منطقه مشغول می شدند و یا در شهر درعملیات گردان ها مشغول می شدند. با توجه به این که من همیشه کارهای سخت را ترجیح می دادم و انتخاب می کردم تصمیم گرفتم بدترین شرایط که منطقه کردستان بود را انتخاب کنم. در  آنجا هم سخت ترین جا که معمولا افراد کمتر آنجا را انتخاب می کردند را من انتخاب کردم و در منطقه عملیاتی جندالله مشغول شدم که مدت 6 ماه در آنجا بودم و در یک عملیات برون مرزی توفیق جانبازی نصیبم شد.

11 تن بی سر
در خردادماه سال 1365در منطقه ای بین شهرستان سقز و دیوان دره یک درگیری اتفاق افتاده بود و ما برای آگاهی از ماجرا به این منطقه اعزام شدیم. در راه متوجه شدیم که گروه کومله دموکرات یک راهزنی را انجام داده بودند و یک تعدادی را هم شهید کرده و راه بندانی به وجود آورده بودند. وقتی با ترافیک شدید منطقه مواجه شدیم به اتفاق یکی دیگر از برادران از خودرو پیاده شدیم وحدود نیم ساعت پیاده رفتیم تا به سرمنشا راه بندان رسیدیم. متوجه شدیم که همان منطقه ای است که ما مأموریت رفتن به آنجا را داشتیم. وقتی رسیدیم دیدیم هلی کوپتر و تعدادی آمبولانس و ماشین های پلیس در آنجا مستقر هستند. وقتی علت را جویا شدیم گفتند که کومله تعدادی را شهید کرده اند. تعدادی جنازه در سمت چپ جاده بود که روی آنها را با پتو پوشانده بودند. وقتی به سمت جنازه ها رفتم یکی از دوستان گفت نرو! اما من با سماجت خواستم که جنازه ها را ببین.

 ذکر این نکته لازم است که قبل از اعزام به جبهه من زمانی که 17 سال داشتم خودم را برای مواجهه با اینچنین صحنه هایی آماده کرده بودم و اغلب به غسالخانه بهشت زهرا می رفتم و با جنازه های تصادفات در بدترین شرایط روبرو می شدم پس هیچ ترس و واهمه ای از دیدن جنازه نداشتم. همین که پتو را کنار زدم با صحنه وحشتناکی مواجه شدم که گمان می کنم یک نفر از وسط نصف شده بود. رویم را برگرداندم. دوستم گفت من که گفتم نگاه نکن.  هنوز گیج بودم نمی دانستم چه دیده ام. پتو را دوباره کنار زدم و یازده تن بی سر خون آلوددیدم که سرشان را از ته بریده اند. وقتی پرسیدم پس سرهای آنها کجاست یکی سمت راست جاده را نشانم داد که 11سر را مانند کلوخ و سنگ گذاشته بودند و روی آن پتو کشیده بودند.

خبر شهادتم را دادند

  در شهریورسال 1365 درعملیات کربلای2 در منطقه پیرانشهر در بالای منطقه یال اسبی شب که برای عملیات می رفتیم از دو روز قبل تب و لرز شدیدی داشتم و بچه ها می گفتند که تو بمان! اما من قبول نکردم و با آن حال بد پشت سر بچه ها راه افتادم. مدتی که رفتم در یک جایی نشستم و با خدای خودم مشغول راز و نیاز شدم وگفتم خدایا اگر توفیق ندارم که در این عملیات شرکت کنم پس چرا مرا در اینجا نگه داشته ای؟ .... شاید باورتان نشود بعد از چند دقیقه انگار نه انگار که من مریض بودم و تب ولرز داشتم! انرژی عجیبی گرفته بودم! بلوز و شوار بادگیری که روی لباس نظامی ام پوشیده بودم درآوردم. اسلحه ام را برداشتم. کوله آرپی جی ام را هم انداختم روی دوشم و خودم را سریع به بچه ها رساندم.

نهایتا" شب که عملیات شد از صبح تا ظهر هم تک و پاتک دوطرف ادامه داشت و بسیاری از دوستان ما مجروح و شهید شده بودند. ظهر که خیلی خسته شده بودیم در سنگر دراز کشیده بودیم و ازفرط خستگی همه خوابمان برده بود. من یک لحظه دیدم که کسی می گوید: "شیرمردان بلند شوید که دشمن به سمت شما در حرکت است. " چشم باز کردم دیدم پیرمردی  60-70 ساله با ریش و موهای کم پشت سفید و چشمان روشن و یک لباس مرتب نظامی با دست خالی بالای سر ما ایستاده بود. من آن پیرمرد را فقط آن موقع دیدم و دیگر هم ندیدم. وقتی بلند شدیم دیدیم نیروهای دشمن در حال پیشروی به سمت ما هستند اما به علت صعب العبور بودن جاده تانک های عراقی ها نتوانسته اند بیایند اما نیروهای پیاده به سمت ما در حال پیشروی هستند. ما داخل کانال بودیم که ناگهان دیدم یکی دو صف از نیروهای پیاده دشمن از بالای سرما پریدند و پشت سر ما قرار گرفتند که من با کلاشینکفم  نیروهای دشمن را که از روبرو می آمدند را نشانه گرفته بودم برگشتم و پشت سرم را به رگبار بستم. اوضاع بسیار بدی بود از دوطرف کشته و مجروح زیادی  داشتیم و نیروهای پیاده دشمن به پشت تانک هایشان پناه بردند. یکی از بچه ها گفت برویم و تانک ها را شکار کنیم. دوتا آرپی جی زن و من هم که کمک آرپی جی زن بودم از سنگر خارج شدیم.

ما در ارتفاعات و دشمن  پایین تر از ما قرار داشت. بین ما و عراقی ها یک چاله بزرگی بود به اندازه ای که یک ماشین درون آن جای می گرفت عراقی ها ما را دیدند و آتش رگبار وخمپاره بر سر ما باریدن گرفت. ما سه نفر آماده شدیم که هر کدام به ترتیب و گاها" نامنظم تانک هایشان را شکار کنیم تا از پیشروی آنها جلوگیری کنیم. تانک ها را زدیم و بسیار خدا را شکر کردیم و تصمیم گرفتیم تک به تک به سنگرهایمان برگردیم. نفر اول و دوم که رفتند نوبت به من رسید که ناگهان دشمن حمله ناگهانی را انجام داد و تا نزدیکی های من رسیدند کلاشینکف من تیری نداشت و فقط یک گلوله آرپی جی برایم باقی مانده بود که در همین حین یکی از بچه ها صدایم کرد تا به سمتشان بروم. من هم داخل سنگر پریدم اما نگاهم به بیرون بود آرپی جی ام را کنار گذاشتم تا حمایلم را درست کنم. ناگهان خمپاره ای به سنگر خورد. فشار انفجار به حدی بود که مرا به جلو سنگر پرتاب کرد و باز من افتادم مابین نیروهای خودی و دشمن. درگیری ادامه داشت تا اینکه یکی از بچه ها آمد و مرا کشان کشان داخل سنگر آورد. نگاه که کردم هر شش نفری که با من داخل سنگر بودند همه شهید شده بودند. بعد مرا روی برانکارد گذاشتند و از جاده مال رو عقب آوردند. فقط گردن به بالا سالم بودم. تمام بدنم بر اثر ترکش خمپاره درد می کرد و قادر به حرکت نبودم. مرا به نقده از آنجا به تبریز و بعدهم به تهران منتقل کردند. این پروسه 4 ماه طول کشید و از طرفی خانواده ام از وضعیتم بی اطلاع بودند. ازطرف سپاه پاسداران به خانواده ام اطلاع داده بودند که من شهید شده ام اما خانواده ام مراسم ختمی نگرفته بودند. در آن عملیات بدن من از 8 نقطه ترکش خورده بود و کمرم تقریبا آسیب جدی دیده بود بعد از مرخصی از بیمارستان و استراحت در منزل پس از بهبودی دوباره به جبهه جنوب رفتم و در گردان تخریب مشغول به خدمت شدم.

پوست و مویی که روی مین جا ماند
  در سال 1367 اواخر جنگ بود و ما در منطقه کردستان عراق بین ماووت و بانه در حال برگشت به سمت مرزهایمان بودیم که عراقی ها از میان کوه های صعب العبور دور می زدند و تا می توانستند از نیروهای ایرانی اسیر می گرفتند. ما هم که تخریب چی بودیم جاده ها و راه ها را مین گذاری می کردیم تا نیروهایمان فرصت کافی داشته باشند که به عقب برگردند و ازطرفی دشمن را هم  کمی معطل نگه داریم. داشتیم کار می کردیم یک نفر جای مین را آماده می کرد، یک نفر مین را کار می گذاشت، نفربعدی چاشنی را کار می گذاشت و یک نفر مین را آماده می کرد و می رفت. در گیر ودار آتشبازی بچه های ما کمی تعادل کارشان را از دست دادند و آخرین کسی که مین را مسلح کرد و متاسفانه نفر بعدی که یکی دو قدم عقب تر مانده بود می خواست عبور کند اشتباها پایش را روی مین گذاشت. این مین ضدخودرو و ضدتانک بود. در کنار آن هم یک مین ضدنفر کار می گذاشتیم برای نیروهای پیاده دشمن که در کنار تانک ها و خودروهای نظامی در حال عبور بودند که ناگهان مین منفجر شد واز او فقط یک مقدار کمی مو و پوست سرش باقی ماند. پس ار انفجار ما مدت 7-8 دقیقه آن منطقه را گشتیم تا شاید قطعه ای از بدن او را بیابیم نتوانستیم.

رزم موحدین
از کلاس دوم راهنمایی3-4 سال در رشته جودو کار می کردم حتی زمانی که به کردستان اعزام شدم. در آنجا هم ورزش را رها نکردم و دریکی از باشگاه های شهر سقز هم جودو کار می کردم و آن زمان کمربند بنفش هم گرفتم. بعد از جنگ هم به علت آسیب دیدگی جدی از ناحیه کمر و اینکه ورزش جودو ورزش سنگینی است نتوانستم آن را ادامه بدهم اما هیچ گاه ورزش را رها نکردم. مدتی فوتبال کار کردم اما به خاطر مسایل و مشکلاتی که در فوتبال دیدم آن را کنار گذاشتم تا اینکه از سال 1372 رشته ورزشی رزم موحدین یا رزم خیابانی را انتخاب کردم و تعدادی هم شاگرد دارم که تا هم اکنون هم آن را دنبال می کنم. بنا به فرمایشات مقام معظم رهبری که همیشه روی ورزش تاکید فراوان دارند و ورزش را وسیله ای می دانند برای رسیدن به هدف که همان سلامت روح و جسم است. شایسته است که ما هم به ورزش با همین دید بنگریم. من به شاگردانم همیشه تاکید می کنم ما ورزش می کنیم تا سالم و شاداب بمانیم  و به دیگران خدمت کنیم.

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
الان عشق وحالش را آقازاده ها می برند متاسفانه فساد در داخل دولت مردان از درو دیوار راه می رود مخصوصن در جزیره زیبای کیش باغ راه که 90 میلیارد هزینه شده یک نفر هم از ان دیدار نکرد وکسایی که از ان دوران باقی ماندند چنان سرشان به مال دنیا گرم شده فراموش کردند کی بودند
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi