شناسه خبر : 33398
دوشنبه 17 فروردين 1394 , 10:59
اشتراک گذاری در :
عکس روز

عکس و سیلی!

فرستنده محرم- بهمن 1364 هنگام عملیات والفجر 8 - اردوگاه کارون

 یکی از شب‌ها داخل چادر نشسته بودیم. داشتم وسایلم را جمع و جور می‌کردم تا دوباره ساک‌ها‌مان را تحویل تعاون لشکر بدهیم. داخل چادر ده بیست نفری نشسته بودند. همایون‌ بیگی، از بچه‌محل‌ها‌مان که در گردان تخریب بود، برای دیدن ما آمده بود. تعقلی هم نشسته بود کنار او و صحبت می‌کرد. ناگهان دستش را به داخل ساکم برد که زیپش باز بود و عکسی را از آن برداشت. عکس تکی خودم بود که چند ماه قبل محمود معظمی‌نژاد در خانه‌شان در شوشتر از من گرفته بود. خیلی از آن عکس خوشم می‌آمد. احساسم این بود که زیباترین عکس خودم با حالتی عرفانی است. به قول بچه‌ها انگار لامپ مهتابی قورت داده بودم.
از کار تعقلی جاخوردم. چون او آدمی نبود که زیاد با کسی شوخی کند. به او گفتم که عکس را پس بدهد، ولی او قبول نکرد. هر چه گفتم و حتی تهدید کردم، قبول نکرد. به اوگفتم: ببین ... یا به زبون خوش عکس رو می‌دی، یا همچین می‌زنم زیر گوشت که برق از سه فازت بپره ...
خندید، صورتش را جلو آورد و گفت: بفرما بزن ... من رو از چی می‌ترسونی؟
اصلا نفهمیدم چی شد. صورت صاف او جلوی صورتم بود که ناگهان دستم را بالا بردم و شوخی شوخی سیلی محکمی بر او نواختم. آن‌قدر محکم بود که صدایش باعث شد همه‌ی اهل چادر سکوت کنند و روی‌شان به طرف ما برگردد. محمدرضا با صورتی که جای دست و انگشتان من بر آن سرخ سرخ مانده بود، نگاه تندی انداخت و گفت: زدی؟ باشه، ولی من عکس رو نمی‌دم.
من هم کم نیاوردم. گفتم: این تازه اولش بود ... اشکت رو در می‌آرم ... مگه این که خودت عکس رو بذاری سر جاش.
بلند شد و از چادر بیرون رفت. نگاه همه رویم سنگینی می‌کرد. خودم را کنترل کردم و گفتم: چیه؟ دوستمه ... دوست دارم حالش رو بگیرم ... به کسی مربوطه؟


دم غروب بود که به چادر بچه‌های گردان سلمان رفتم. کنار محمدرضا نشستم و گفتم که به زبان خوش عکسم را پس بدهد، ولی او گفت که از آن عکس خیلی خوشش آمده، بهایش را هم پرداخت کرده و حاضر نیست آن را پس بدهد. اصرار کردم و گفتم که سیلی‌ام را بزند و جبران کند، که قبول نکرد و گفت: من که تو نیستم ... زدی؟ خوب کردی، منم عکس رو نمی‌دم.
نداد که نداد.
اذان مغرب که داده شد، همه‌ی بچه‌های داخل چادر به نماز ایستادند. من و محمدرضا هم کنار هم قامت بستیم، ولی من الکی قامت بستم. محمدرضا که به رکوع رفت، بلند شدم و رفتم سر ساکش. عکس آن‌جا نبود. ظاهرا توی جیب پیراهنش گذاشته بود. دفترچه‌ای که داخل آن وصیت‌نامه‌اش را نوشته بود، درآوردم و شروع کردم به خواندن: «بسم رب الشهدا و الصدیقین - این‌جانب محمدرضا تعقلی فرزند ...»
بیچاره نمازش را شکست و پرید طرف من. زدم زیر خنده و گفتم: یا عین بچه‌ی آدم عکس رو پس می‌دی یا فردا توی صبحگاه وصیت‌نامه‌ات رو می‌خونم.

http://davodabadi.persiangig.com/1%20tagholi-.jpg

http://davodabadi.persiangig.com/1%20tagholi-%20%281%29.jpg

سرانجام کم آورد. ناراحت و پکر، عکس را از جیبش درآورد و با اکراه داد دستم و گفت: من تا امروز از کسی چیزی نخواسته بودم، ولی از این عکس تو خیلی خوشم اومد، دوست دارم داشته باشمش ...
عکس را که از او گرفتم، پشت آن با خودکار نوشتم: «چرا قبل از آن‌که به‌ یاد هم بنشینیم، کنار هم ننشینیم؟ این تصویر ناقابل را تقدیم می‌دارم به برادر عزیزم - باشد که با نظر به آن، از درگاه خداوند عزوجل برای این بنده‌ی عاصی خدا طلب آمرزش نمایید - به امید دیدار شهدا - برادر شما - حمید داودآبادی»
با تعجب عکس را گرفت و گفت: تو اون‌جوری من رو زدی، این همه اذیت کردی، واسه همین؟
- نخیر ... من دوست داشتم خودم این عکس رو به تو هدیه بدم.

از وبلاگ خاطرات شهید

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi