شناسه خبر : 33423
دوشنبه 17 فروردين 1394 , 14:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با مادر شهید رضا(علی) خرسند افخم

خبری که خدا به مادر شهید داد!

یک آقایی گفت فرزند شما کنسرو لوبیا خورده و مسموم شده! گفتم نه پسر من سه روزه که شهید شده!

فاش نیوز- بی شک شنیدن قصه تنهایی یه مادرشهید، توی این شهر بزرگ که جمعیت از سر و کول هم بالا میرن ولی اون تنهای تنها زندگی می کنه شاید برای من و شمایی که دور و برمون شلوغه، خیلی قابل درک نباشه. اما یه واقعیت تلخه که ازش غافلیم.... شنیده ام تنها فرزندش سرباز بود که در بانه به شهادت می رسد. خیلی پیگیر شدم تا پیداش کنم اما شنیدم که از محل رفته و جابجا شده. دلم سوخت. اما خدا دوباره اونو سر راهم قرار داد. شماره خونه شو از پایگاه ریحانه النبی بسیج خواهران مسجد امام حسن مجتبی(ع) گرفتم. گوشی تلفن را که برمی دارد زیاد معطل نمی مانم. وقتی خودم را معرفی می کنم با آن لهجه شیرین آذری، آنقدر قربان صدقه ام می رود که بی اختیار عرق شرم بر پیشانی ام می نشیند. می گوید تشریف بیاورید. از ساعت 8صبح تا 11 شب، هر وقت بیایید خوشحالم می کنید. مادری تنهام، نه همسری، نه برادری، نه نوه ای، هیچ کس. تنها برادرزاده ای دارم که به دیدنم می آید و خریدهای روزانه ام را انجام می دهد.
بغض تنهایی اش عجیب بر گلویم چنگ می زند. با لبخندی تلخ می گویم در اولین فرصت!
****
روز ششم فروردین است. نمی دانم چرا اینقدر برای دیدنش شتاب دارم. دلم می خواهد هرچه زودتر ببینمش. این است که تا پایان تعطیلات صبر نمی کنم. با عکاس هماهنگ می کنم و آماده رفتن می شویم. پیدا کردن خانه اش خیلی سخت نیست. کوچه به اسم فرزند شهیدش مزین شده است. زنگ در را که می زنم با خوشرویی ما را به درون خانه دعوت می کند. از زندگی تجملاتی خبری نیست. خانه ای بسیار پاکیزه اما ساده ساده. آنقدر ساده که روی زمین می نشینیم. برای او که نشستن روی زمین سخت است و توانایی زیادی برای راه رفتن ندارد روی یک صندلی پلاستیکی می نشیند وبا لبخند و شیرینی و میوه از ما پذیرایی می کند.

 

 عادله اکبری متولد شهر اردبیل است.60 سال زندگی مشترک برای او و همسرش که  پسرعمو دخترعمو بودند موهبت کمی نیست. سال های اول زندگی  را در خانه هایی اجاره ای در محله های جوادیه، خانی آباد، چیت سازی و...سپری می کند که بعدها خداوند علی را به آنان هدیه می کند.
در طول مصاحبه سیلاب اشکی بود که بر روی صورت مادر می چکید و آه های جگرسوزی که پی در پی با یادآوری خاطرات فرزند از سینه اش بیرون می آمد و  دلمان را به درد می آورد.
 او برایم می گوید: علی من آنقدر درشت و قوی بود که همه می پرسیدند به او چه می دهید که اینقدر با بنیه است و من می گفتم فقط شیر خودم را. چون همین یک فرزند را داشتیم زود برایش آستین بالا زدیم و  دختردایی اش را برایش گرفتیم. یعنی علی زمانی که 20 سال داشت و می خواست به سربازی برود  متاهل بود اما فرزندی نداشت.
مابقی ماجرا از زبان مادر شنیدنی تر است.    

 

 فاش نیوز: کودکی علی چگونه سپری شد؟
علی ام که به دنیا آمد هنوز مستاجر بودیم. اما هیچ وقت نمی گفتیم  ما مستاجر هستیم که نکند بچه ام غصه نخورد. هر وقت که از خانه ای به خانه ای اسباب کشی می کردیم یه بهانه ای می آوردیم که مثلا خانه قدیمی و یا کوچک است! تا اینکه علی پانزده ساله شد و ما توانستیم این خانه را بخریم. یک روز که به خانه آمدم دیدم چیزی کنار در خانه مان نوشته اند. من هم که سواد نداشتم گفتم علی جان این چیه که روی دیوار خانه مان نوشته اند؟ او آرام خندید وچیزی نگفت. دوباره پرسیدم باز هم  ریزریز خندید. خیلی که اصرار کردم گفتم نوشته ام: بر چشم بد لعنت!.... مادر! من می فهمیدم که ما مستاجر هستیم و بابا هر ماه اجاره پرداخت می کرد. این خانه برای من خیلی ارزشمند است.
فاش نیوز: ازخصوصیات اخلاقی فرزندتان بیشتر برایمان بگویید؟
علی از همان کودکی با ادب و در متانت زبانزد بود. بسیار حرف گوش کن بود و هیجوقت روی حرف من و یا پدرش حرفی نمی زد و صدایش را بلند نمی کرد. درس خوان بود و با یک چراغ کوچک شب ها درس می خواند که مبادا صاحبخانه مان ناراحت شود. در تابستان که مدرسه تعطیل بود کار می کرد. پول آن را از روی احترام و ادب زیر پتویی که پدرش روی آن استراحت می کرد می گذاشت. وقتی من به او می گفتم تو متاهلی و خودت خرج داری، می گفت پدرم تا به حال خرج مرا داده. من باید زحمت هایش را جبران کنم.
... پیرزن به اینجای ماجرا که می رسد اشک امانش را می برد و صدایش لرزان می شود. او می گوید کاش نوه ای داشتم.... و با گوشه چادر اشک هایش را پاک می کند اما باز هم راضی است به رضای پروردگار.

فاش نیوز: از خبر شهادت علی چگونه باخبر شدید؟
علی و همسرش با ما زندگی می کردند. حدود چهل روزی بود که از او خبر نداشتیم. یک شب خواب دیدم که علی به یک باغی رفته که آب بیاورد. انگار کسی به او گفت بشین زمین و او هم نشست و دست هایش را بالای سرش برد و ناگهان یک تیر به شکم و یک تیر هم از پشت به او زدند! با گریه از خواب بیدار شدم. دلم خالی شد. همسرم گفت چی شده. گفتم چیزی نیست. دندانم درد می کند. اما تا صبح بیدار بودم و فکر می کردم. صبح برای عروسم صبحانه درست کردم دیدم نمی خورد. گفتم چرا چیزی نمی خوری؟ گفت: عمه خواب بدی دیدم. گفتم خیر است انشاالله. گفت: خواب دیدم که رفتم روسری خریدم. وقتی به خانه آمدم دیدم از سه جای آن پاره است.
من با شنیدن خواب عروسم یاد خواب خودم افتادم و به فکر فرو رفتم. فهمیدم که اتفاقی افتاده است.

 

 خانه ما آن زمان تلفن نداشت و علی هر بار می خواست از جبهه تماس بگیرد به خانه همسایه نزدیکمان زنگ می زد. تا اینکه فردای همان روز همسایه ما را برای تلفن صدا کرد. عروسم زودتر رفت. تا من برسم دیدم پشت تلفن گریه می کند و می گوید که چی شده؟ من دیگر طاقت نیاوردم و گوشی را گرفتم. یک آقایی گفت فرزند شما کنسرو لوبیا خورده و مسموم شده! گفتم نه پسر من سه روزه که شهید شده! اون آقا گفت نه مادر اینطور نیست. گفتم چرا یک گلوله به شکم و یک گلوله هم به پشتش. اون آقا گفت پدرش فردا بیاید. من و پدرش به همراه پدرعروسم و عمویش رفتیم کردستان. اول گفتند بیمارستان سندج است. بعد گفتند بانه، بعد سقز تا اینکه کم کم خبر شهادتش را به پدرش دادند و او از حال رفت. نفس مصنوعی دادند تا به هوش آمد. شب همانجا بودیم. با خدا راز و نیاز کردم و گفتم خدایا اگه پسرم شهید شده، یک نشانه ای از او به من بده. همان شب خواب علی را دیدم که سینه خیز می رود. گفتم علی جان چی شده؟ گفت: من در این دنیا دیگر چشمی ندارم!
 

  فهمیدم که خوابم صحت داشته. برگشتیم تهران و مراسم ختم گرفتیم. فقط خداخدا می کردم جنازه اش برگردد. عروسم بی تابی می کرد. رفتیم خانه پدرش. شب نگذاشتند که بیاییم. صبح که برگشتیم هنوز به در خانه مان نرسیده بودیم که دختر همسایه مان گفت شما کجا بودید؟ جنازه علی آمده و در پزشکی قانونی است.
دیگه نفهمیدم چی شد. از حال رفتم. کمی بعد که به هوش آمدم با عروسم رفتیم پزشکی قانونی. روی جنازه را کشیده بودند. به عروسم گفتند: شما نامحرمی. نباید جنازه را ببینی. من هم به همین خیال که من هم برای پسرم محرم نیستم نتوانستم صورتش را ببوسم وازش خداحافظی کنم. حتی نگذاشتند داخل آمبولانس کنارش بنشینم و ما با یک مینی بوس پشت سر آمبولانس حرکت کردیم. در دلم گفتم یاحضرت زینب! بچه ام خسته است. مهمان است نمی گذارند من حتی کنارش بشینم. همین را گه گفتم آمبولانس خراب شد و به ناچار جنازه را به داخل مینی بوس آوردند. نمی دانید چه حالی داشتم. ساعت ها برایش لالایی خواندم تا رسیدیم بهشت زهرا. وقتی قبر را آماده کردند تا پسرم را خاک کنند. به همه گفتم بروید کنار وخودم داخل قبر شدم و او را داخل قبر گذاشتم.

 



فاش نیوز: آیا علی را به خواب می بینید؟
بله. زیاد.  همین چند روز پیش که  خیلی ناراحت بودم و از تنهایی برای خودم ناله می کردم شب خوابش را دیدم. از اولین لحظه که چطور شهید شده بود. گفت مادر بلند شو  هر جایی که می خواهی خودم می برمت که ناگهان از خواب بیدار شدم . ای کاش هیچ وقت بیدار نمی شدم!

فاش نیوز: از بنیاد شهید به دیدنتان آمده اند؟
بله همین عید امسال هم آمدند. قبل از آن هم که اسمم را برای زیارت مشهد نوشته بودند آمدند. من گفتم نمی توانم بیایم. با این عصا..... و کسی هم نیست که آنجا مواظب من باشد به من گفتند شما نگران نباش فقط وسایلت را جمع کن و من همراه سه خانم دیگر از بنیاد راهی مشهد شدیم. آنهاخیلی مراقب من بودند و موقع برگشت هم مرا تا دم در خانه ام رساندند. از طرف بسیج مسجد محل هم به من سر می زنند که خدا ازهمگی شان راضی باشد.

 

... مصاحبه که تمام می شود با ایشان خداحافظی می کنیم اما به خودمان قول می دهیم که هرگاه فرصتی یافتیم به دیدارش برویم. مبادا که فراموشمان شود سربلندی و اقتدار کشورمان را مدیون فرزندان چنین مادرانی هستیم و نباید در هیاهوی روزگار به فراموشی سپرده شوند.



 

در آخر فاش نیوز برای این مادر و تمام مادران شهدا آرزوی سلامتی و توفیق دارد

گزارش و عکس از صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
فدای اون دل شکسته و تنهایی هات مادر جان ........
تنهایی هایت را تحمل کن مادرم ... / بمان در خانه ات مادر ، که دیگر چهرۀ فرزند را نخواهی دید ... بمان در خانه ات مادر ...
سلام بر شهیدان
با سلام وصلوات به همه شهیدان با خواندن این گفتگو ی مادر شهید اشک از چشم نا خود اگاه جاری میشود .
ای حورای انسیه ... سلام برتو ...سلام برصبوری تو . سلام بر دل تو وقتی که برای دفاع از ولایت پشت در خانه های انصار تنها ماند !
سلام بر خانه گلی تو . سلام بر دستان پینه بسته تو ..سلام بر سفره پاک تو ..
سلام ای شهیده .. سلام ای همسر شهید . سلام ای مادر شهدا.. . سلام ای مادر اسرا در دشت بلا...
یا فاطمه س !
به حرمت آنکه تو از ناپاکی ها پاک و مطهری و خداوند تو و فرزندانت را از آتش جهنم دور کرده است ..به حرمت آنکه حتی نام تودور کننده فقر از خانه هاست ..
به حرمت نورعظمت خداوندی که دروجود توست و خداوند اراده کرد این نور را از صلب پیامبراکرم ص در وجود تو متجلی سازد ..به حرمت آنکه تو زهرایی س و زهرا کسی است که وقتی در محراب عبادت می ایستد نور وجودش در آسمانها آنچنان روشنایی ایجاد می کند که ستارگان برای اهل زمین می درخشند ..به حرمت چهره تابناک و آینه ای تو که در ابتدای روز مانند خورشید درخشان و هنگام ظهر بسان ماه تابان و هنگام غروب همانند اختران فروزان بر دل و دیده امیرالمومنین علی ع می درخشید ...
به حرمت آنکه تو بتولی .. تو طاهره ای .. تو صدیقه ای هستی که کمال امتهای گذشته بر اساس شناخت تو بوده است ...به حرمت آیات و سوره هایی که در شان تو نازل شده و درباره فضایل تو سخن می گوید از جمله آیه تطهیر ، آیه مباهله ، سوره کوثر و سوره دهر ..به حرمت مقامتت که اگر حرمت تو را به اندازه حرمتت بشناسیم به نحقیق شب قدر را درک کرده ایم و خشم خداوند و اهلبیت در خشم تو معنا شده است ...
به حرمت بیت الاحزانت .... به حرمت حدیث کساء ... به حرمت آل کساء ..
یا حضرت فاطمة الزهرا س دلهای خسته ی ما را دریاب !
« یا وجیهة عندالله اشفعی لنا عندالله »

شبی را که با مرگ تنها بمانی ، دل من
اسیر غم و درد دنیا بمانی ، دل من
به چشمت نمی آید این رنج ها ، رنج
اگر تو همیشه عزادار گلها بمانی ، دل من
اگر آسمان هم نبارد مهم نیست ، آری
فقط سعی کن مثل دریا بمانی ، دل من
خدا رنگ احساس من را کبود آفریده
که تو تا ابد یاد زهرا س بمانی ، دل من
شعر از : فاطمه آقا براری

فاشی جان، دستت درد نکنه. صفا کردم.
روحش شاد یادش گرامی
عمه جان
فدای اشکهایت
شهادت علیرضاهمچون علی اکبرکربلاجگرگوشه ابی عبدالله بود
روحش شاد...یادش گرامی
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi