شناسه خبر : 33867
سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 , 15:22
اشتراک گذاری در :
عکس روز

یک روز به جای تو!

بیشتر شنیده ام از سختی های زندگی خانواده های شهدا و جانبازان و ... ولی خودم ندیده ام! چون آن روزها من تازه به دنیا آمده بودم!

شهید گمنام - ... سی سالم بیشتر نیست و روزهای جنگ را هم ندیده ام. دقیقا" هم سن سال های بعد از جنگم! ... بیشتر شنیده ام از جبهه و دشمن و رفتن پیر و جوان به جنگ و ... خون و خاک و خمپاره!... بیشتر شنیده ام از سختی های زندگی خانواده های شهدا و جانبازان و ... ولی خودم ندیده ام! چون آن روزها من تازه به دنیا آمده بودم!

در ضمیر ناخودآگاهم این چیزها را می دانستم اما بی تفاوت به همه اینها داشتم زندگیم را می کردم تا اینکه اتفاقی افتاد که با خودم تصمیم گرفتم یک روز خودم را به جای او بگذارم... به جای یک جانباز! ... در تلویزیون ملاقات با جانبازان و خانواده شهدا را دیده بودم یا صحنه هایی از روایت فتح یا ... اما دیگر هیچ!

گفتم یک روز را امتحان می کنم ببینم چطور می شود! جمعه را انتخاب کردم.

جمعه که شد گفتم صبح که بیدار شدم فکر می کنم که من یک جانباز قطع نخاعم. از همسرم می خواهم که کارهایم را انجام دهد. قرارم را به او هم گفته بودم. اتفاقی را که باعث این تصمیم شد به او نگفتم اما توانستم قانعش کنم که می خواهم به دلیلی یک روز را اینطور بگذرانم. همسرم هم هرچند تعجب کرده بود اما به خاطر اینکه از همان ابتدای زندگیم، همراه و همدل من بود، قبول کرد.

اول که بیدارشدم به همسرم گفتم صورتم را بشوی. حوله ای را خیس کرد و شروع کرد به کشیدن به صورتم. حالم گرفته شد. اینکه خواب را نمی پراند! این که حال پاشیدن مشت مشت آب با دست خودت را نمی داد! اینکه چشم هایت را محکم بمالی و خمیازه ای کش دار بکشی!  ...بیشتر کرخت شدم!  ولی خب با خودم گفتم قرار، قراره دیگه. باید انجام می دادم.

 گذشت. به همسرم گفتم موهایم را شانه کن. شانه ام را آورد و شروع کرد به شانه کردن. مدل موهایم کمی به هم ریخت و کمی هم شانه را محکم می کشید... دیدم حتی نمی توانم مدل موهایم را خودم انتخاب کنم و هر طور می خواهم شانه کنم... حتی اختیار یک شانه کشیدن را هم نداشتم!

کمی که گذشت... گفتم ریش تراش را بیاور و ریش هایم را بزن. بیشتر می خواستم امتحان کنم. ریش تراش را آورد و روشن کرد. پارچه ای را دور گردنم گره زد و شروع کرد به کشیدن دستگاه روی صورتم که یک لحظه دنده ریش تراش به جوش بزرگی روی صورتم گرفت و دادم درآمد... آخ! ... چی کار می کنی؟! ... همسرم ترسید و دستش را کشید و اخم کرد... خون از روی گونه ام جاری شد و همسرم هم با چهر های درهم دستمال کاغذی را وری زخمم فشار می داد و نگاهم می کرد.

وقت صبحانه که شد همسرم وسایل صبحانه را داخل یک سینی گذاشت و آورد کنار تخت من. پسر کوچکم هم آمد. بیشتر نگاهم می کرد و هیچ نمی گفت. انگار کودکم در ذهنش این سوال مانده بود که چرا من از روی تخت بلند نمی شوم!... شاید نمی توانست با عقل کوچکش شرایط من را تجزیه و تحلیل کند!

به هرحال همسرم لقمه ای نان و پنیر و کره گرفت و داخل دهانم گذاشت. جویدم اما از طعمش خوشم نیامد. کره اش کم بود و پنیرش زیادتر! حتما باید به او می گفتم از هر چیز چقدر بگذارد تا من از ترکیب مزه اش خوشم بیاید... لقمه ای درست کرد کمی بزرگ بود و به سختی در دهانم جا شد. لقمه ای را خواست در دهانم بگذارد، کره اش افتاد روی پیراهنم و لک شد!... اشتهایم کور شد!... با خودم گفتم اینکه همسر دلسوز و مهربان من است، اگر بخواهد به من صبحانه بدهد، نمی تواند عین خواسته مرا برآورده کند، پس یک پرستار غریبه، آن هم مرد، گاهی خسته و بی حوصله چطور کارهای یک جانباز را هر روز انجام می دهد؟!

چون نمی خواستم بلند شوم، همسرم چای را کنار صورتم نگه می داشت و من با نی چای شیرین را می مکیدم. اصلا" مزه نمی داد. لقمه گرفتن نان و پنیر و کره و چپاندن آن در دهنت و یک هورت چای شیرین کجا ؟! و ... اینطور شمرده شمرده خوردن و با صد تا قانون و مقررات کجا؟! باید منتظر می ماندم تا لقمه بعدی به سلیقه و میل خودش آماده و وارد دهان من شود... و در تمام این مدت پسر کوچکم فقط نگاهم می کرد...! نگاه بچه که پراز سوال بود اذیتم می کرد! ...خلاصه نفهمیدم چی خوردم و به همسرم گفتم سینی صبحانه را ببرد.

قرار گذاشته بودم مثل یک جانباز نخاعی گردنی، سه ساعت فقط دراز بکشم بدون اینکه تکان بخورم... شنیده بودم که بعضی جانباز های نخاعی همیشه خوابیده اند و تنها کارشان خیره شدن به سقف است ولی واقعا و عملا تحمل یک ساعتش هم ممکن نبود! دوست داشتم بعد صبحانه بلند شوم و کمی راه بروم تا سبک شوم و غذایم راحت تر هضم شود اما ... سنگین بودم و حالم گرفته بود. همسرم را صدا کردم و گفتم کتابی چیزی بیار برام بخون حوصله ام سر نره... ولی او اعتراض کرد و گفت که نمی تواند کارهای خانه و بچه را تعطیل کند و بنشیند کنار من ...! فکر کردم واقعا همسر جانبازان نخاعی چه می کنند؟!

گفتم تلویزیون را روشن کن که حداقل این دو ساعت تلویزیون تماشا کنم. آمد روشن کرد و کانالی گذاشت و رفت. بعد نیم ساعت فیلم تمام شد. همسرم را صدا کردم که بیاید و کانال را عوض کند... او هم معترض آمد و کانالی دیگر زد و باعجله رفت. صدای برنامه ها و کانال ها با هم فرق داشت و من نمی توانستم به میل خودم کانالی را بزنم یا صدایش را کم و زیاد کنم...! سرم درد گرفته بود... گفتم کاش قرآن یا دعایی حفظ بودم و می خواندم... فکر کردم شاید برای همین است که آنها به خدا نزدیک ترند... آنها مثل ما هزاران راه برای مشغول کردن بیهوده خود ندارند ... و بیشتر از ما خدا را دارند...

کمی با پسرم حرف زدم اما تنها کلامی که پسر بلبل زبان من امروز به من می گفت  این بود: بابا بلند شو. چرا همش خوابیدی؟!... دلتنگ شدم. دیدم اگر اینطوری باشم حتی نمی توانم با پسرم بازی کنم!... پسرم آمد روی سینه ام نشست و هی لپ هایم را مثل همیشه کشید و شیطنت کرد. دلم می خواست مثل همیشه بغلش کنم ومن هم لپ های گردش را بکشم و ببوسمش... ولی نمیشد. دست هایم را دو طرفم نگه داشته بودم و کاری نمی کردم و فکر می کردم. حس می کردم اسیرم و دست هایم را بسته اند و از بغل کردم بچه ام محرومم و همین حس محرومیت را هم در چشمان پسر کوچکم می دیدم که کم کم وقتی دید من بی حرکتم و هیچ واکنشی نشان نمی دهم، ناراحت شد و رفت پیش مادرش!
 

بالاخره ظهر شد. همسرم ناهار را آورد. باز هم همان قضیه. تناسب گوشت و خورشت و لقمه ها هیچ کدام به سلیقه دلخواه من نبود و من باید همان چیزی را می خوردم که فرد مقابلم به من می داد. منتظر برای سالاد یا گذاشتن ماست در دهنم... یک جورهایی بیشتر شبیه عذاب بود تا غذا خوردن... فکرم مشغول شد. چند قاشقی که خوردم به همسرم گفتم که سیر شدم و ...

گفتم برایم مسواک بزن. همسرم تمایلی به این کار نداشت اما چون قول داده بود همراهی ام کند، رفت و مسواکم را آورد. خمیر دندان را گذاشت روی مسواک و شروع کرد به کشیدن روی دندان هایم. پسرم هم با تحیر به ما می نگریست. چقدر این کار به نظر هر دویمان نامتناسب می آمد. گاهی سر مسواک محکم به انتهای دهانم می خورد ودرد می آمد. در آخر هم لگنی آورد و لیوانی آب به من داد. در دهانم چرخاندم و ریختم در لگن و اولین صدایی که شنیدم صدای پسرم بود که با دیدن این صحنه بلند گفت اَه و رویش را برگرداند... و من مجبور شدم به خاطر کف های داخل دهنم علیرغم میلم چندبار دیگر چند لیوانی آب در دهانم بچرخانم و در لگن بریزم... این کار برای همسرم هم خیلی ناخوشایند بود و معلوم بود چقدر بدش آمده !...

حالی برایم نمانده بود. از اول صبح خوابیده بودم روی تخت اما انقدر خسته بودم انگار کوه کنده بودم. دائم منتظر بودم زمان بگذرد ... اما نمی گذشت!... موبایلم زنگ خورد. همسرم آمد و آن را روی گوشم گذاشت. همکارم بود که برای کاری مهم زنگ زده بود. حرفی زد که عصبانی شدم و بلند سرش داد زدم. شانه ام خورد به دست همسرم و گوشی پرتاب شد روی زمین... هر دو ناراحت شدیم. پسرم رفت گوشی را بردارد که داد زدم: دست نزن، قطع میشه! خانوم اون گوشی رو بیار ببینم این چی میگه!... همسرم با ناراحتی گوشی را برداشت و قطع کرد و گفت چرا اینجوری سر بچه داد می زنی؟ مسخره بازی درآوردی؟ خودت بلندشو حرف بزن.... و پسرم را بغل کرد و رفت بیرون...

 به خاطر قولم دیگر بلند نشدم... گفتم همین هم بهانه ای شود برای اینکه عصبانیتم فروکش کند و بعدا" با او حرف بزنم. تا یک ساعت داخل اتاق تنها بودم و هیچ کس  پیشم نیامد. انقدر به هم ریخته بودم که حد نداشت! فکر می کردم از صبح روی تخت خوابیدن خیلی مشکلی ایجاد نمی کند و فقط بیشتر بیکاری دارد و حوصله را سر می برد ولی ... اینطور نبود!

 همین طور به سقف خیره بودم و فکر می کردم... به حرف هایی که چند سال پیش داخل دانشگاه به هم کلاسیم زده بودم... به اینکه اگر من واقعا" اینطوری بودم، چه کار می کردم؟!... چطور زندگی می کردم... فکر کردم واقعا" جانبازان اینهمه سال چطور زندگی می کنند؟!!!... به خورم گفتم من بودم مریض می شدم! ... اصلا" نمی تونستم زندگی کنم...!

 

می دانستم همسرم خسته شده و ناراحت است اما صدایش کردم و گفتم بیا فقط یک بار به من لباس بپوشان و دیگه تمام. همسرم هم بعد از چند دقیقه با ناراحتی و آهسته با پیراهنی در دست آمد و نشست کنارم. به چشمانم نگاه نمی کرد و اخم کرده بود. دکمه هایم را باز کرد و به سختی پیراهن را از تنم درآورد و بعد به سختی پیراهن دیگری را تنم کرد. حرکت دادنم سخت بود و او هم به دشواری دست هایم را در آستین فرو کرد و با دلخوری رفت... وقتی این تلخی ها را دیدم دلم شکست، نه برای خودم... برای آنهایی که مجبور بودند همه زندگی محتاج دیگران باشند و منت خیلی ها را بکشند. حتی اگر کسی هم بی منت برایشان کارهایشان را بکند، باز هم محتاجند و این نیاز خیلی ناراحت کننده است... من که احتیاج حقیقی نداشتم اینطور ناراحت و پریشان شده بودم! ... فکر کردم اگر واقعا محتاج کمک دیگران باشی و بخواهی برای هرکاری رو بیندازی و گاهی با منت یا با خشم یا بی توجه یا بی حوصله ... برایت کاری کنند، چقدر به غرورت لطمه می خورد...

 طاقت نیاوردم. بلند شدم و نشستم. ساعت هنوز چهار بعداز ظهر هم نشده بود.با دیدن ساعت سری تکان دادم و لبخند تلخی به خودم زدم. من یک روز هم نتوانسته بودم مثل آنها زندگی کنم ... مثل بعضی شان که کار هم می کنند... درس هم می خوانند... زندگی شان را هم بهتر از من اداره می کنند ... زیر لب با خودم گفتم اینا دیگه کی ان؟! من امروز به اندازه یک روز بیگاری خسته شده شدم، هم روحی هم جسمی...! ولی اینها اینهمه سال... در دلم مطمئن شدم که کار این جانبازان فقط خیره شدن به یک سقف خالی نیست!... و یقینا در دنیای آنها و نگاه و چشمان آنها خبرهای دیگری ست و حال و هوای دیگری می گذرد...! مطمئنا آنها  سقف را ساعت ها نمی بینند و نگاهشان از چیزهای دیگری پر است که چشمان ما از آن خالی ست...!

به پنجره چشم دوختم... و در دلم حرف آن روزم را پس گرفتم که در دانشگاه سر آن پسر جانباز داد زدم و گفتم "بابات مگه چی کار کرده؟! ... می خواست نره جنگ!"

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
شهید گمنام سلام .. ممنونم ... متشکرم ... دمت گرم ... ای ول به مرامت ... همش این بود !!!!!!!
نه دیگه این دفعه واقعا واقعا واقعا زدی به جاده خاکی ؟؟؟؟؟ چرا چرا چرا ؟؟؟؟
خداییش این همه کم لطفی رو کجای دلت جا داده بودی گلم ... !!!
ببین ...در فرصت بعدی بیشتر حرف دلمو برات می نویسم ولی بدون این تعریف مقایسه ی شایسته ای از زحمات بی شائبه همسران جانبازان بود ؟؟؟ تظاهر همسر یه فرد سالم در خدمت به جانباز فرضی با احساس واقعی یک همسر جانباز واقعی تفاوت اساسی دارد به قد از زمین تا آسمان ...
دیگه چیزی بهت نمی گم بشین فکر کن ببین چی نوشتی ... !!!اگه خسته بودی یا فکرت مشغول بود مجبور نبودی یا نیاز نبود دست به تایپ بشی دورت بگردم !!!

سلام جناب قنبر
اول با تشکر از شهید گمنام که چنین تصوری داشت و چنین داستان جالبی به ذهنش رسید.
این چه برداشتی ست جناب قنبر؟ این داستان خیلی نخواسته اولا به همسر جانبازان بپردازه و خواسته بگه یه جوون یا اونایی که ارزش رنج های جانبازانو نمی دونن، طاقت نمیاران یه روز جای یه جانباز باشن و کم میارن.
این ارزش صبر جانبازا رو می رسونه. اتفاقا با این مقایسه خیلی خوب تونسته روی بعضی پرمدعاها رو کم کنه.
دوم اینکه اتفاقا بازم اینجا ارزش و مقام صبر همسران جانبازان هم خیلی خوب روشن شده . چون داره نشون می ده که اون خانوم یک روز طاقت نیاورد و خسته شد و از کوره دررفت. این دقیقا مقام و صبر و عشق همسرای جانبازا رو نشون میده که سال هاست عاشقانه زندگی میکنن.
جناب قنبر
این یه داستان کوتاهه. توش نمیشه همه رنج ها رو نوشت که مثنوی هفتادمن کاغذ میشه. اینجا نمونه ای اورده شده که به زیبایی سختی های زندگی یک جانباز رو نشون میده و مقام صابران و وارستگان رو
شهید گمنام سلام
برای اولین بار بهت نمیگم احسنت ! نه بخاطر اینکه زیبا ننوشته ای ، چون تو همیشه روان و شیوا مینویسی . هم احساسی هم منطقی .
اما اینبار نه !! به چند دلیل که نمینویسم چون میدونم فاش نیوز 99 % سانسورش میکنه پس چرا خودمو خسته کنم !؟ خودت اینقدر با هوش هستی که دلیلش را بدانی ....... انشاء ا...
قنبر شما هم ببخشید زیر کامنت شما نوشتم . چون میخواستم بالا باشه ( مثل آمار سانسورها که در فاش بالا رفته ، با یک شیب صعودی ... )
بقول قنبر اینجا خونه خاله نیست که هر کس هر نظری داشت سایت چاپش کنه ! فاش هم برای خودش اهدافی داره ! .........
شهید گمنام اینبار فقط میگم : خسته نباشی . خشک و خالی .
آره گلم ..نباید به سانسور کردن سایت ایراد بگیرید ..سایت مدیر داره کارمند دارهذکارشون رو حساب و کتابه .. اهدافی متعالی دارن .. باریکلا که به این بینش رسیدی ..
.......
.......

الکی ... « یعنی قنبر موافق تدبیر سایت فاش نیوز در سانسور کردنهاس »
پشت صحنه : تصویر قنبر ولو شده رو زمینه که چندتا پرنده دورسرش تاب می خورن در اثر ضربه کاری... قدرت ...چوب تفهیم برای قبول مصلحت سنجی فاش
این بنده خدایی که به اسم( به شهیدگمنام) کامنت گذاشته، احتمالا که نه، قریب به یقین خود قنبر هستش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
بنام خدا باسلام چقدر کار قشنگی حالا جنابعلی از یک قسمت کوچک این مسئله باخبر شدید حالا از زخمهای بستر که اگر ببینی تایک هفته درست نمیتوانی کاری بکنی یادم میاد در بیمارستان اردوگاه اسارت موش پاشنه پای یکی از جانبازا قطع نخاع را خورده بود وپرستارا که ایرانی بوند که مثل فرشته نجات بودند مسئول رسیدگی بیمارات علی الخصوص جانبازان قطع نخاع بودند بعدا متوجه شدند وزخم بستری داشت که که یک مشت بسته داخل زخم میرفت وباید همش اینها را اینور واونور میکردند که زخم بستر نشوند البته خدایش رحمت کند وروحش شاد شهید شدند ولی انقدر سختی ومشکلات این عزیزان زیاد است که اگر بخواهم بنویسم مثنوی هفتاد من میشود حالا اگر مسئولین هم چنین صداقتی داشتند ویا چند ساعتی خودشان را جای این عزیزان میگذاشتند این عزیزان اینقدر زجر وعذاب نمی کشیدندبیایید همه از ته قلب برای سلامتی همه جانبازان دعا کنیم
سلام. وعرض ادب.
بنظرم جالب بود. تا حالا اینطوری به یه قصه گوش نداده ونگاه نکرده بودم.
شهیدگمنام عزیز بافرض مثال، سعی کرده بود تنها چندساعت از زندگی فرضی یک جانباز رو روایت کنه و تاحدودی هم موفق بود. حالا شما حساب کنید که مثلا یه جانباز نخاعی اونم از نوع گردنی،چه سختیهایی میکشه که مقداریش قابل گفتن و دیدنه، ولی قسمت اعظمش غیر قابل بیان!!! بااین حساب اگه فقط بخوایم سرنوشت لحظه به لحضه که نه، اهم کارهای روزانه یه جانباز نخاعی رو فهرست وار بنویسیم(اونم برای سی سال)، اولا چندین سال طول میکشه که بنویسیمش. ثانیا چندین نفر باید تو نگارشش کمک کنن.!
خداوکیلی نه اینکه چون خودم جانبازم اینه میگم، ولی واقعا" برای کسایی که نخاعی نیستند غیرقابل تصوره که چه مشکلات و معضلاتی وجود داره. اینم بگم که اکثرقریب به اتفاق جانبازان عزیز نخاعی چون بابت هدف دیگه و نیت خالصانه ای به این افتخار دست پیداکردند راحتت تر بااین قضیه کنااراو.مدن. عزیزان گردنی خیلی باصفا و صبورند. هیچ وقت هم گله ای از کسی چیزی یااز دنیا ندارند.
شهید گمنام عزیزم، چندساعت مختصر از زندگی یه فردنخاعی را نقش بازی کرده که اینطورکه پیداست خیلی اذیت شده.!!! حالا چندساعت هم خودتون رو بذارید جای جانبازای روشن دل یا شیمیایی و از همه بدتر اعصاب و روانها.
خدا به قدر هر شخص به اون صبر میده.
امیدوارم شهیدگمنام مهربانم ازاین متن های زیبا بازم بنویسه که هم برای ما خوبه، وهم برای جوونا و نوجوونای عزیز. تا بلکه قدرعافیت رو بدونیم.
با سلام حضور جانباز گرانقدر جناب عسکری
عزیز گرامی!
نظرتان بسیار واقع گرایانه و با درکی عمیق بود و اعتراف می نمایم که تکمیل کننده داستان اینجانب
بله. حقیقتا درست گفتید که جانبازان به مقامی رسیده اند که خیلی از موارد مطرح شده هرچند سخت است اما آنها از این موارد گذر کرده اند.
شما بزرگان غیر از مقام جانبازی چنان به مقام صابران نائل شده اید که ذهن افراد سالم به آنجا نمی رسد! و این حقیقت است که شما چنان بزرگ و صبور شده اید که خیلی مسائل برایتان حل شده است.
ما هم تنها جسارت کردیم و خواستیم بگوییم که جانبازان چقدر بزرگوار و صبورند و افرادعادی تصور سختی هایشان را هم نمی کنند!
اینجانب ارادتمند شما و همه ایثارگران گرانقدر هستم. دعا بفرمایید
سلام و ارادت منو بپذیرید.
ادامه کامنتی که نوشته بودم نشد که از این قلم رسای شما تشکرکنم. واقعا دستتون درد نکنه. بنظرم اگه بپذیرید که تعارف نمیکنم، و اگه به همین منوال پیش برید واقعا نویسنده بگو ماندگاری خواهیدشد. شایدم هستید و مانمیدونیم!!
بهرحال دست مایه این متن زیبا ادبیاته، اما تاثیرگذار .میتونه شما رو به بخشهایی از زندگی جانبازان ببره که به ندرت کسی تونسته زوایای پیدا و پنهان اون و به رشته تحریردربیاه.
به شما تبریک میگم و امیدوارم که بازم شاهد اینگونه داستانهای تاحدودی واقعی و ملموس از زندگی جانبازان عزیز مخصوصا شیمیایی ها و اعصاب و روانهاباشیم.چون واقعا" این دسته از دوستان بزگوارما زندگی سخت و بعضا طتفراو درعین حال پیچیده ای دارند.
بازم خداقوت و سپاس
سلام شهید گمنام .. صبحت بخیر گلم ... می دونم تو از کسایی نیستی که به مجیزگویی اطرافیات نیاز داشته باشی .. و می دونی منم قصد بی ارزش کردن نگاه های تو رو به مسایل حوزه ایثار و شهادت ندارم .اومدم تا با کمک هم خادم الشهدا باشیم .... و منم می دونم خدا چه استعدادی به تو نداده و داری سعی می کنی پرده از روی چهره مظلوم ایثار برداری ...
خب نگاه بعدی من به تعریف شما اینه گلم چرا همش با تعریف از فضای ایثار روی نامهربانی هایی که در این فضا روا میشه رو با پرده ضخیم کتمان کردن .. توجیه کردن .. بی خیال شدن .. زیر سیبیلی رد کردن می پوشونی ؟
گلم شما حتی به من هم اجازه نمی دید واقعیتهای فضای ایثارگری رو بیان کنم ... حتی اگه بخوام براتون تعریف کنم گوش نمی کنید همینکه به من میگید دیگه براتون اهمیت نداره این مسایل ......یعنی یه تیر خلاصی به ایثار مظلوم .. یعنی راضی شدن به مظلومیت ممتد من و ایثار !
بنویس گلم ... درباره بدیها .. بریدنها ... دگرگون شدنها ... متحول شدنهای ایثارگران بنویس ... بنویس چه بلاهایی که سر جانبازان آمد به تبع این دگرگونی ها.. بنویس چه بلاهایی سر بچه های ایثارگران آمد .. بنویس چطور زندگی جانبازان و ایثارگران دچار ناملایمات شد ...
گلم به زندگی ایثارگران و جانبازان حمله شده ... تهاجم فرهنگی با تمام قدرتش چهارچوب و اساس زندگی ایثارگرانو هدف قرار داده چرا این واقعیتها رو نمی نویسی ... ها ؟
همش تعریف ... تعریف .. تعریف ... تمجید ... هندونه زیر بغل بعضیا بذاریم که لیاقت ندارن ... چشم بپوشیم به بدیهای کسانی که تبر شدن برای درخت تناور ایثار و بدتر آنکه به اونا فرصت بدیم تبرشونو به اره برقی تبدیل کنن مورد رضایت درگاه خدا نیست نگی نگفتی ...
حالا دیگه خداحافظ تا نکته بعدی رو خدمتت بگم به حرفام فکر کن ...
استعداد داده ... داده ... داده .... داده .... داده ... داده .. داده ...
ماشالله ... ماشالله ... ماشالله ... ماشالله ...
سلام بر دوست عزیزم، قنبر .
البته شماهم توانایی نوشتن دارید.(اکثرکامنتهای زیباتون رو خوندم) ولی خب شهید گمنام از نگاه خودش به قضیه پرداخته. حرف شماهم درسته که نباید فقط به تعریف و تمجید قشر ایثارگرپرداخته بشه و میبایست مشکلات و کاستیها و تهدیدهایی که متوجه جانباز و خانواده محترمش هست هم نوشته بشه تا بلکه گوش شنوایی از سوی مسئولین پیدابشه.!
ولی خب موضوع شهیدگمنام اصلا این نیست. بنظر این برادر حقیرت اگه شماهم باادبیات سلیس و زیبایی که داری بتونی به همون مسائلی که تاحالا مغفول مونده توجه کنی و بپردازی قطعا به وظیغه عمل کردی. حالا اگه مسئولین فیمیدن که فبه المراد. واگه نفهمیدن(که یقین دارم اکثریت اونا نخواهندفهمید)تکلیف از دوش شما ساقطه. ولی اینم بگم که اکثرمسئولین و روءسای ما متوجه این نقصان در زندگی جانبازان و ایثارگران هستند ولی مثل کبک سرمبارک رو زیز برف بردن که ...بله .... شتردیدی ندیدی... حرف شما کاملا منطقیه که چه بلاها و تهدیدهایی متوجه قشرمظلوم ایثارگرانه!!! تبلیغات وسیعی که در مورد خدمات دهی (قلابی)به ایثارگران داره صورت میگیره، بقول معروف از داخل ما رو کشته، از بیرون مردم رو.!!!شخصا شاهد نامهربانی هایی که شما بهش اشاره کردین در مورد بعضی از دوستام بودم.ولی خب قدرت تبلیغاتی که اشاره کردم قوی تر از کارها و عکس العملهاییه که ما انجام میدیم.بیشترافتخاری که مسئولین به اون اتکا میکنن توجه به مسائل اقتصادی ایثارگرانه که البته هیچوقت هم موفق نبودن.تهاجم فرهنگی، متحول شدنها و گسست زندگیها و ... محل اعرابی برای مسئولین نیست. اصلا به تنها چیزایی که توجه نمیشه همین مسائلیه که شما اشاره کردین. گوش اوناهم از این مسائل پره. هم مسئولین خطاوکوتاهی میکنن هم انواده ایثارگران!! همه مقصریم. ولی خب هرکس وظیفه ای داره که اگه انجامش بده تا حدودی مشکلات برطرف میشه. مهم اینه که وظایف در این میون گم شدن.(قبول میکنی برادر؟)
بعنوان برادر کوچک شما توصیه میکنم که شما هم حتما دست به قلم بشین و بنویسین اون مسائلی رو که صلاح میدونید.شاید فرجی حاصل شد. خدا رو چی دیدید.! حکما نوشتن سیاهی ها و نامهربانی هایی که گفتیدبا قلم شیوایی که از شما دیدم بدون نتاثیر نخواهدبود. ممنون که حوصله بخرج دادید.
سلام .. خب با اجازه عرض بعدی خودمو می گم ...
شهید گمنام من که می دونم هر چه ما خاطر خواه شماییم شما در عوض فازت بالایه به زیر پات نگاه نمی کنی ؟ ! خو حقم داری گلم ... تو شهید گمنامی و من قنبر ...
اگه غیر این بود توجه می کردی در جایی که همه فکر می کنن تو قصه پردازی می کنی و از قدرت تخیلت استفاده می کنی من باور دارم که تو حقیقت زندگی خودتو داری می نویسی عین من ..
و چون استعداد و مهارت نوشتن داری ناملایمات و کم لطفی ها رو به شیوه خودت ابراز می کنی در حالی که من فقط خود مشکلات دور و برمو می نویسم چون فکر می کنم نیاز نیست یکی در جایگاه من حالا به حرفاش خیلی شاخ و برگ اضافه کنه ... اصلا فرصت اینم ندارم !
نمی دونم منظورمو گرفتی یا نه ... به زبان ساده منظورم اینه که تو خودتم یه جانبازی خلاص ...!

سلام جانباز عزیزم جناب عسکری ... اسعدالله ایامکم ... روز مرد را به شما تبریک میگویم ..
گلم چند روزه به نوشته شما فکر می کنم که چی جوابتو بدم ..
درخواستی که از من داری قابل اجرا شدن از ناجیه خودم نیست .. چرا ؟
ببین گلم من در نوشته هایم اولش از مشکلات خودم و پیرامونم شروع می کنم که حق الناس کسی را به گردن نگرفته باشم اما در این موضوعی که درباره اش صحبت کردید به یه شهید زنده قول دادم با کسی صحبت نکنم چه برسه به اینکه رسانه اییش بکنم ...
گلم یه چیز دیگه اینکه وقتی می خوام درباره اش حرف بزنم بغضم به های های گریه تبدیل میشه ... وقتی می خوام بنویسم پرده اشک دیدمو کور می کنه و آب از چش و دماغ و دهنم سرازیر میشه ...!!
خداییش می دونی اینا که میگم یعنی چی ؟ یعنی اینکه ما از شما راضی نیستیم .. یعنی تعریف و تمجید بی حساب امثال شهید گمنام خسارت بار آورده ... یه بارم شده خودتون به این مسائل بپردازید ... اگه نبود قولو قرارم خودم می نوشتم تا ببینی چه فاجعه ی فرهنگی در زندگی ایثارگران ایجاد شده ...
بجنبید زندگی همتون در معرض خطره ... ببینید چی شده جانباز نه تو بیمارستان جا داره نه تو خونش ؟
میگم همه مطالب سایتو می خونی ؟ دیدی که وصف حال جانبازان این شده :
دلم نه در غربت خوشه نه روی در وطن دارم ... فکر کردی مدیران از اینکه جانباز آواره کوچه و خیابان بشه ککش می گزه ... هرگز و ابدا ؟؟
یه جورشو خودم تجربه کردم اما همت و تلاشم باعث شد به موقعیت بحرانی نرسیم و خدا هم به ما کمک کرد خیلی ... حالا دیگه از نخبگان به شمار میام...!
خب امیدوارم لب مطلبو گرفته باشی ... احساس می کنم شما خودتم قادری به نوشتن از حال دوستات برامون بنویس اگه اجازه داری ... حال خودت چجوره ...
الهی نونت گرم و آبت سرد باشه ..، دست به هر چیز می زنی طلا بشه ... خدانگه دارتا وقت دیدار
وشهید گمنام همچنان برای ما تاقچه بالا می گذارد ... مرامتو عشقه رفیق ...
با سلام به همه و قنبر
جناب قنبر چقدر بدبینید؟! این اصلا چه برداشتیه؟ شهید گمنام از مشکلات به این قشنگی می نویسه، یعنی چی تعریف و تمجیدش زیان باره!
چه زیانی داره
شما به قول سهراب چشم هاتو بشور و جور دیگر باید دید. اتفاقا خوبه که از محاسن بگه . درست به همان دلیل اعتقادات جنابعالی.
مردم جانبازا رو کمی فراموش کردن و مسئولین. همه جا پر از خبرای دلتنگی بچه ها و خبرای تلخ شهادت و غفلت مسئولان و ... است
اتفاقا شهید گمنام داره از بزرگی ایثارگران میگه و هم به اونا انرژی مثبت میده و برای مردم یادآوری می کنه وظیفه شونو.
سلام از این برادرحقیرت، قنبرعزیزومهربان و خیلی خیلی خیلی دلسوز. اینو واقعا میگم. همه این دغدغه هایی ک داری نشون از دل پاک و روح بلندت داره که جای بسی افتخاره برای من، که برادر کوچیک شمایم.
اما عزیزم دو مطلب رو لازم می بینم تقدیم حضورت کنم. اول اینکه تا مشکلات و معضلات و تهدیداتی که هم شما میدونید چین و هم من، رسانه ای نشن( البته اونایی که قابل بیانن) مشکل حل نمی شه و مسئولین هم مثل همیشه فکر میکنن که همه چی گل و بلبله و دستگاه عریض و طویلشون گلستان، یا همون مدینه ی فاضله ست.!!قبلانم عرض کردم که خیلیا رو میشناسم که به همون سرنوشتی دچارشدن که شما با سکوتتون فریادش میزنید. اتفاقا" بایکی از دوستان کارشناس و خبره که ازقضا جانباز نخاعی هم بودن« دوسال پیش براثرسهل انگاری پزشکان بیمارستان و باتزریق آمپول اشتباهی به شهادت رسید»در مورد بعضی از مسائلی که کانون خانواده ایثارگران و مخصوصا" جانبازان رو بشدت تهدید میکنه( مثل طلاق ، گرایش فرزندان به ابتذال و گسست زندگی و حودکشی و اعتیاد و ناهنجاریهای اجتماعی و فرهنگی دیگه)صحبت میکردیم .هردومون متفقا" به این نتیجه رسیه بودیم که بنیاد چشماشو روی این ناهنجارها بسته و اگه متوجهم بشه با تخطئه موضوع سعی در کتمان حقایق داره.!!بنابراین قرارشد که با تشکلهایی که گروههای مختلف ایثارگری دارن هماهنگی بشه تا بلکه با هشدارهای آموزشی و ... بشه از رشداین ناهنجاری و بنوعی ضدفرهنگی ها جلوگیری کرد. که البته با شهادت ایشون یکم کارکند شد. ولی متوقف نشده. هرچند میدونم خواهی پرسید که نتیجه ش چی بوده.؟ که بایدعرض بشه که نتیچه قابل توجهی بدست نیومده. ولی خب تلاشها ادامه داره.
باید بگم که همه بایدکمک کنن تااین معضل تعدیل بشه،ازشمایی که خیلی مواردسراغ داریدو رنج تون میده) تا همه کسانی که دغدغه خانواده بزرگ ایثار دارن.
ثانیا توی جوابیه ای که نوشتی، فرمودی که با فکرکردن به فاجعه فرهنگی که درزندگی ایثارگران ایجادشده بغض میکنی و از این شرایط پیش اومده گریه میکنی. درسته برادرعزیزم. این خوبه که اینقدرمتعصبانه درد خانواده ایثارگران رو داری. ولی توی همین شرایطی که بودی از قدیم هم گفتن، با دل شکسته بهتر میتونی مشکلات را انتقال بدی. حتماهم تاثیرش بیشتر از زمانی خواهدبود که درشرایط عادی تر هستی. ببخشید. من روانشناس نیستم و قصد خدای نکرده توهین و جسارت به محضرشما رو هم ندارم و نمیخوام ازاین نوشته هام بوی نصیحت و ... بشنوی.! خدا میدونه که این دغدغه ای که داری برای من خیلی ارزشمنده.ولی خداوکیلی بیا و اون قول و قرار رو بذارکنار و بنویس. تا هم یه جورایی به خانواده ها هشدار بدی و هم شاید گوش مسئولین با این هشدارهات باز بشه.. بذار همه بدونن که زندگی همه ی ایرانی ها و مخصوصا ایثارگران در خطره.
امیدوارم روده درازی نکرده باشم و تونسته باشم حرف دلمو زده باشم.
افتخارمیکنم به داشتن چنین دوست و برادری که این همه بغض میکنه. بخاطر خطریا فاجعه ای که کیان خانواده ایثارگران رو نشونه رفته. لپ کلام اینکه دوست دارم قنبر عزیز
منبع و مخزن خوش بینی سلام علیک .. وووی شما کی می خواید یاد بگیرید دیگه با من اینجوری حرف نزنید ...ها؟؟؟ جناب محرم خان دونسته باش یکی در جایگاه شهید گمنام خیلی خوب متوجه میشه وقتی کسی داره در هاله ای از معذوریتها مطلب می نویسه نمی تونه لوب مطلبو برای دیگران بگوید اما قدرت استنباط شهید گمنام آنقدر هست که عمق اندوه من و نگرانی منو بفهمه ..یعنی امیدوارم که متوجه بشه ! لذا امید دارم خودش با یه مطلب در راستای نگرانی های من و امثال من موضوع رو به روشنی و شفاف بیان کنه .حالا تو رو سنن که من چشمو بشورم یا نشورم !
گلم نگاه کن که بعضیا تو اون لحظه هایی که به من گیر می دادی روشونو شستن اساسی که کشش اورده و حالا روشون زیاد شده برای جانبازان ... !!
من چی بهت بگم ! اگه عرایض منو با جانباز عسکری بهتر خونده بودی متوجه معذوریت من می شدی و اینجور جوابو نمی دادی گلم ..کاشکی اون که یه قفل زد رو زبونم میومد بهم اجازه می داد و می گفت بنال ببینم می خوای چی بگی ؟؟!!
خداییش دیگه دلم نمی خواد مثل خودتون جواب بدم .. احساساتی و غیرمنصفانه و هیجان زده و شاید هدفدار..جیگرطلا ! راست می گی باید چشمارو را شست ولی نه با آب اسیدی گلم ...که کور بشی ( دور از جونت ) و حقیقت واضحو نبینی ! از ما که گذشت .. دیگه دارم توی هق هق / گرگ بارون زده میشم ...من دیگه چیزی از عمرم نمونده اما تا آخر عمرم بنا به وظیفه به شما هشدار می دم خواه پند گیر خواه ملال ... ولی اگه تو فکر می کنی که عمر نوح داری ( ایشالله ) همینجوری به راهت ادامه بده شاید شاید یه جایی به خواستتون برسی اما بدون فقط یه معجزه تو رو نجات داده که اونم از پس گریه ها و استغاثه های شبانه روزی امثال من به درگاه خدا نصیب تون شده ...
شهید گمنام سلام ... من معتقدم مومن آینه مومنه .. فقط دلم می خواد با خودت حرف بزنم و به کسی نظر منفیمو نگم ...پس بدون با وجود اینکه بارها و بارها از روح حاکم بر نوشتها که از روحانیت وجودت نشات گرفته تعریف کردم ولی به خودم حق می دم اگه اشکالی هم دیدم بهت بگم و اونم نه بخاطر دل خودم بلکه برای زنده نگه داشتن فرهنگ ایثار و شهادت به معنای واقع ..
گلم ببین سعی می کنم توقع خودمو از شمای نویسنده توانا و زبر دست تا حد ممکن روشنو واضح بگم .. من دارم تلاش می کنم که شما به جنبه دیگری از زندگی جانبازان هم توجه کنی ؟؟
گلم وقتی یه جا زخم شد اگه فقط هی پانسمان کنی فایده نداره .. باید علت ایجاد زخم را بررسی کنی !
عزیزم جوابی به حسین گلم ... همون آقای حسین افسری دادم که فاش نیوز چاپش نکرد که اگر چاپ می شد شاید جناب محرم تا حدودی به فحوای مطالب و دیدگاه من پی می برد ...!!! البته اگه کسی خودشو به خواب زده باشه من دیگه حوصله ندارم بیدارش کنم !!
عزیزم اگه دیگران متوجه نشن ولی تو خوب متوجه می شی که من لابه لای حرفام یه گریزی به محیط اطراف خودم می زنم .. محیط اطرافم شامل آدمای با کبکبه و پر هیمنه زیادی است که یه روزی از لحاظ اعتقادی مثل هم بودیم ولی حالا اونا یا تو روی ما هستند یا با رندی خودشونو تو صف ما جا زدن ... !! اصلا خودت بگو چجور شد من با سه مدرک مفید برای خدمت به جانبازان یه مواجب بگیر ساده موندم اما یکی که دیپلمشم به زور گرفته تونست به جایی برسه که از جناب مجتهد درخواست چند درصد جانبازیم بکنه؟؟؟ یا اینکه چرا با اینکه همه دزدا و خلافکارای نظام که حکمشون قطعی هستش راست راست آزاد راه می رن ولی من اینقدر زیر ذره بینم و هر چند وقت یه بار رو در روی ... !بگذریم
ببین گلم تمام نوشته هات حول این محوره که بگی جانبازان از لحاظ جسمی چه مشکلاتی دارن ولی تا به حال از تو نوشته ای ندیدم که بگی چه عواملی باعث شد که زندگی بر جانبازان سخت بشه ؟ در وضعیت فعلی آنها سخت شدن زندگی چه چالشهایی برای آنها به وجود میاره ؟ اصلا چند درصد این مشکلات تقصیر خود جانبازان است ؟ از نظر من زندگی چه از نظر جسمی و چه از نظر روانی داره بر جانبازان سخت می گذرد ولی تو مدام با کلمات تکراری و کلیشه ای فقط به رنج جسمی آنها اشاره می کنی به محدودیتاشون .. !!! احتمال ایجاد آسیب و
رنج روحی جانبازان از محیط خانواده شروع میشه تا به محل کار و اجتماع ادامه پیدا می کنه .. حالا پرداختن به آنها هنر می خواد که در تو هست فقط به قول این دوستمان هم باید چشماتو بشوری هم چشماتو به روی حقایق خوب باز کنی ..
البته الانم که قول دادم روشن مقصودمو بنویسم اما بازم معذورم چون می ترسم چیزی رو بنویسم بعد افراد فرصت طلب بگن آهان ما هم همینو می گیم جانبازان زیاده خواهن .. !!! گلم به خدا اگه بگم حتی این جمله رو از چند جانباز 70 % شنیدم باور نمی کنی ؟؟؟
اگه بازم منظورم مبهمه ازم بپرس ... می دونم که خودت اینکا رو نمی کنی لااقل به دوستات بگو ازم بپرسن .. بپرس شاید تا آخر سال با کمک هم یه کاری کردیم کارستان در حق جانبازان مظلوم ..
یه چیز بگم .. نه نظرتو برام می نویسی نه بهم امتیاز میدید ..چرا ؟؟؟؟ دردت بخوره تو سرم تو اگرم امتیاز قرمز بدی مثل گل میزنمش به سرم ...!!!


بعضیا هنوز درصد نگرفتن یا عمداً درصد کم بهشون دادند بر عکس بعضی ها الکی درصد بالا گرفتند . بخدا قسم خودم شاهدم / 600 جانباز شیمیایی در شهر ... هنوز درصد نگرفتند . چون 2 - 3 نفر در بنیادشان هستند که کارشکنی میکنند ... اگر در بنیاد یا سازمانی همه بخواهند برای کسی کار انجام بدهند ولی فقط 1 نفر کارشکنی کند ، کار آن فرد درست نمیشود ....
برادر عسکری ...دارم به حرفاتون فکر می کنم ... کار بسیار حساسیه .. الان می فهمم چرا برادر اوناس درخواست منو به راحتی قبول نکرد و منو تو چه کنم چه کنم گذاشته ... خداییش قبول کن که نوشتن درباره این مسائل خیلی جرات و شهامتو و هنر می خواد .. حالا صبر کن من یه جراتی دارم که فکرشو نمی کنی ...
یه روز تو فصل دوم سال که به شهید گمنام حرفامو رسوندم دیگه خیالم راحته که اسرار ایثارگرانو به دست یه فرد معتمد سپردم بعد اون با قلم قشنگش با نگاه پر جذبش هر جور صلاح دید مسائل مبتلا به را مطرح کند ..
ببین گلم هر کسی را بهر کاری ساختند من و ما باید در اینجور مسائل تابع کار شهید گمنام باشیم . اینجاست که باید آبروی مومن حفظ شود ..
میگم حالا اگه دوست داشتید بعد کارم تو اون گروهی که گفتید نیز انجام خدمت می کنم ...از مکاتبه با شما بسیار خوشحال شدم علی الخصوص که می بینم شما هم دغدغه هایی شبیه به من دارید .. یا حق
سلام عزیز دلم، قنبر دلسوز و مهربان.
دیگه خودت میدونی. صلاح خودت رو بهتر از هرکس دیگه ای مثل من میدونی.
پس هرچی که بگی برای حقیرت قابل درک و احترامه. یاعلی...
همه بخصوص بنیاد و " استانداری " و فرمانداری و رئیس رؤسای ادارات خصوصی و دولتی شهر ما ....... همه متحد و هماهنگ علیه ایثارگران !!!! ....... بنیاد قبلا راحت حداقل یک معرفی نامه میداد حالا دیگه به دستور استاندار که نوکر جیره خوار و مواجب بگیر است دیگه از دادن معرفی نامه هم که بار مالی نداره و باصطلاح دولت الکترونیکه ، خودداری میکنه و باید برای گرفتن یک معرفی نامه خشک و خالی در امتحان گزینش 20 سؤالی قبول شد یا التماس کرد !! ... جالبه هر کس هم استاندار ما میشه در دولت بعدی پست و مقام بالایی ( حداقل معاون رئیس جمهور ) میگیره ......... باید آبروی این مؤمنان از خدا بی خبر حفظ بشه ؟؟؟؟؟
باید آبروشونو برد ..... ( به بنیاد گفته اند : اینقدر معرفی نامه به دیگران ندهید تا توقع شان بالا نرود ......... !!!!!!! البته با داشتن هدف مشخص ...)
لعنت بر یزیدیان هر نسل و هر عصر ......
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi