شناسه خبر : 34214
یکشنبه 13 ارديبهشت 1394 , 08:15
اشتراک گذاری در :
عکس روز

ماجرای یک روز !

من سر سوخته چوبم را از لای خارها به سمت آنها نشانه گرفتم و فریاد زدم ایست !

فاش نیوز - این روزها تب و تاب و دلهره دلم عجیب با خنکای دیدارهای غیرمنتظره از جانبازان عزیز و خانواده هایشان کاهش یافته و نفس مسیحایی شفابخش آنها با ذکر حماسه های هشت سال دفاع مقدس، روح امید را در دلم برای تلاشی سازنده و موثر در جهت احیای فرهنگ ایثار و شهادت دو چندان کرده است. این بار زیبایی و معنویت این گزارش را به مناسبت سالروز ولادت حضرت علی (ع) تقدیم می کنم به شما که در قاموس فرهنگ ایثار و شهادت روز « پدران آسمانی » نام دارد ...

دو سه ماه قبل از عید، باز هم همکارم مریم حیدری زمینه آشنایی مرا با یک جانباز فراهم ساخت. در روز موعود به خدمت جانباز سیف الله زرگر رسیدم و بعداز معرفی از او خواستم با هم در خصوص دوران جنگ گفتگویی داشته باشیم. ایشان فرمودند: بنا به دلایلی برایش امکان این گفت وگو نیست ولی قول داد مرا با برادر بزرگترش آشنا کند که او نیز جانباز است و قصه اسارت یک روزه اش در دست عراقی های متجاوز در همان روزهای آغازین جنگ بسیار شنیدنی است. مدتی طول کشید اما درهمین زمان آقای زرگر کمک کرد با تعدادی از رزمندگان گردان « جعفرطیار ع » هم آشنا شدم. در ادامه آشنایی ها، اولین یکشنبه اسفند ماه سال گذشته خانمی به نام شالباف به من زنگ زد. از آنجایی که امکان خروج از محل کارم نبود ایشان همان روز به همراه یک برادر جانباز همدانی نزد من تشریف آوردند. وقتی آنها رفتند دل و جان من از حلاجی کردن و درک درخواست همکاری آن دو بزرگوار برای زنده نگه داشتن یاد و نام یک شهید به شدت عاجز و ناتوان بود. وقتی از همسر شهید پرسیدم چطور به من رسیدید ؟ گفتند جانباز اسدالله زرگر داماد ماست ...

بالاخره ساعت 9 یکی از شب های پایانی سال 93 به خانه جانباز اسدالله زرگر رفتم و در خدمت دو برادر جانباز از دوران دفاع مقدس خاطره ها شنیدم، شنیدنی ... !

مایلم بدانید جانباز زرگر به همراه خانواده ساعت 12 ظهر فردای دیدارمان عازم سفر به خانه خدا بودند. جانباز زرگر چهره ای بسیار محجوب و آرام داشت و البته روح کلامش بیشتر ... به خاطر دیر وقت بودن ، زود به موضوع حضورم اشاره کردم و از جانباز زرگر پرسیدم :

فاش نیوز: نحوه اعزام خود به منطقه را بفرمایید ؟

 من قبل از انقلاب در سن 14-15 سالگی از طریق بچه های فعال در مسجد امام جعفر صادق (ع) با نام امام خمینی (ره) آشنا شدم و از طریق آنها در خط مبارزه سیاسی با رژیم قرار گرفتم. عضو شاخه نظامی گروه بودم و به طور مخفیانه دوره نظامی دیدم و منتظر بودیم که امام دستور جهاد بدهند. با حضور مردم در صحنه، انقلاب پیروز شد. بعد انقلاب که زمزمه های مظلومیت افغانستان به گوش می رسید باز هم دوره های نظامی دیدم ولی مرا به افغانستان اعزام نکردند. بعد از مدتی شنیدم که کردستان خودمان نیاز به نیرو دارد که باز هم اعلام آمادگی کردم ولی به خاطر سنم مرا اعزام نمی کردند. عضو پیمانی سپاه بودم که جنگ ایران و عراق شروع شد. چندین بار برای اعزام به منطقه اعلام آمادگی کردم که باز هم مورد موافقت قرار نگرفت و می گفتند در دفاع شهری از شما استفاده می کنیم. در زمان جنگ من 16-17 ساله شده بودم.

در اوایل جنگ گروه های زیادی به طور خودجوش برای دفاع اسلحه به دست می گرفتند و به منطقه اعزام می شدند. من به طور اتفاقی در روز نهم جنگ با یکی از این گروه ها آشنا شدم و چند روز بعد همراه آنها به جبهه رفتم. اسم سرپرست این گروه حمید بود، از بچه های محله کیان. می گفتند ایشان در لبنان کنار شهید چمران دوره های چریکی دیده است. او یک آزمون از من گرفت و وقتی فهمید من در مورد اسلحه اطلاعاتی خوبی دارم مرا عضو گروهش کرد. حضور یکی از بچه های گروه به اسم علیرضا پسر حاج عیدی که در کیان زندگی می کردند باعث شد علاقه من برای ماندن در گروه  بیشتر شود و احساس غریبی نکنم.   

فاش نیوز: روز چندم جنگ به خط مقدم جبهه اعزام شدید؟

 یازدهم مهرماه 59 به طرف روستای دب حردان حرکت کردیم. هنوز بچه های اطلاعاتی نیامده بودند. لذا وارد مسجدی شدیم و نماز مغرب و عشا را به جا آوردیم. همان جا چند قوطی کنسرو را باز کردیم و شام خوردیم. در اطراف مسجد یک سگ پرسه می زد. چند تکه ازماهی کنسرو شده به او هم دادیم. ساعت 12 شب اطلاعات به دست ما رسید و ما به طرف محل حرکت کردیم. تا یک مسیری با ماشین رفتیم ولی بقیه راه را مجبور شدیم پیاده برویم. به موازات رودخانه حرکت می کردیم که ناگهان چند سگ ولگرد به ما حمله کردند. نگران بودیم از صدای پارس آنها دشمن متوجه حضور ما بشود که آن سگی که از روستا همراه ما آمده بود با صدای خاصی آنها را آرام کرد و سگ ها بی صدا از ما دور شدند و آن سگ هم رفت .

فاش نیوز: منطقه مورد نظر شما دقیقا" کجا بود؟

محل مورد نظر ما فاصله چندانی با پادگان حمید نداشت که آن زمان پادگان سقوط کرده بود. ما در شیارهایی که عمود بر روخانه بودند موضع گرفتیم. چند تانک عراقی با فاصله 70-80متری رو به روی ما بودند. فرمانده حمید با یک آرپی جی یکی از تانک ها را نشانه گرفت اما شلیک صورت نگرفت. ناچار ذوالفقار که کنار دستش نشسته بود، دستور آتش داد. حمید وقتی می خواست آرپی جی را خارج سازد خود بخود شلیک شد و دستانش غرق در خون گردید. تانک ها به سرعت به طرف ما حرکت کردند و درگیری شروع شده بود. دو تا از تانک ها منهدم شدند. ناگهان نفرات پیاده دشمن به طرف ما هجوم آوردند. از سمت نخلستان پشت سر ما، چند جیپ پر از سرباز به ما نزدیک شد. در واقع اطلاعات ما لو رفته بود. حمید دستور عقب نشینی داد ولی خودش و ذوالفقار ماندند تا ما بتوانیم دور شویم فقط درخواست چند آرپی جی کرد. در همین حین تیری به گردن ذوالفقار اصابت کرد و در دم شهید شد. بلند شدم که آرپی جی ها رو به حمید برسانم که یکی از اعضای گروه بنام حسن را دیدم که یک درجه دار ارتشی بود. از گوشش خون می آمد . او مانعم شد و گفت به عقب برو که حمید هم شهید شد.

به هر حال به سمت عقب حرکت می کردیم. ناچار شدم گلوله های آرپی جی را روی زمین بگذارم تا سریعتر حرکت کنم. عراقی ها متوجه دویدن من شده بودند و تیربار یک تانک به طرفم شروع به تیراندازی کرد. تیرها به اطرافم می خوردند و خاک ها را به سر و صورتم پرتاب می کرد. تعادلم را از دست دادم و به زمین افتادم. آنها فکر کردند من را زده اند لذا سمت کالیبرشان را به سمت بچه های دیگر تغییر دادند. من در همان حالت دراز کشیده دیدم که تانک ها بالای سر حمید و ذوالفقار رسیده اند. در چند قدمی من یک ژ سه افتاده بود. وقتی با آن افسر عراقی را نشانه گرفتم متوجه شدم تیر ندارد. نارنجکهایی که به کمربندم آویزان کرده بودم به دلیل نداشتن جا نارنجکی افتاده بودند. نا امید شدم ولی سعی می کردم لااقل خودم را نجات بدهم .

هوا تقریبا روشن شده بود. سینه خیز به طرف رودخانه حرکت کردم. در جهت خلاف آب حرکت می کردم که متوجه شدم عراقی ها بر آن منطقه مسلط شده اند. نا چار شدم وارد آب بشوم و فقط سرم بیرون باشد. از درون آب دیدم یکی به سختی روی ماسه ها حرکت می کند. از آب خارج شدم به سمتش رفتم. ابراهیم یکی از بچه های گروه بود که از تهران به صورت انفرادی به منطقه آمده بود. به شدت مجروح بود. کمک کردم او زیر یک درخت پنهان شود. ابراهیم از من خواست به روستاهای پایین تر یا آن طرف آب بروم و یک قایق بیاورم. او در ضمن خداحافظی به من گفت لباس هایت را دربیاور عراقی ها به آرم سپاه حساس هستند. در کنار رودخانه شروع به دویدن کردم ولی هر چه می رفتم نا امیدتر می شدم چون خبری از روستا نبود. به آب زدم تا به آن طرف رودخانه بروم ولی شدت آب مانع از رسیدن من به آن طرف می شد. به همان راه رفتن در امتداد ساحل ادامه دادم. خورشید وسط آسمان رسیده بود که یک جاده خاکی دیدم  که نشان می داد همان نزدیکی ها روستایی است. فکر کردم این همان روستایی است که دیروز در آنجا بودیم. ناگهان چشمم به دو سرباز افتاد که در حال گشت زنی بودند. امکان پنهان شدن نبود . به طرفشان رفتم و با صدای بلند با لهجه کمی عربی سلام کردم. آنها نگاهی به من که پای برهنه و با یک شورت بودم، کردند و بعد جواب سلامم را دادند و از کنار هم رد شدیم. وارد روستا شدم . چند نفر از روستاییان کنار پمپ آب نشسته بودند و تعدادی سربازهم در وسط روستا از این طرف به آن طرف می رفتند .

مردان روستایی با دیدن من یکه خوردند و از جایشان بلند شدند. به آنها سلام کردم و درخواست یک قایق نمودم و پرسیدیم این سربازها ایرانی هستند یا عراقی؟ گفتند عراقی. یکی پرسید تو سربازی یا پاسدار؟ گفتم سربازم ولی آنها حرفم را باور نکردند و گفتند تو کوچکی برای سرباز بودن. بهر حال آدرس خارج شدن از روستا را به من دادند و من دیدم وقتی به سمت مورد اشاره آنها می روم تعدادی از آن مردان نیز در سمت مخالف من حرکت کردند. قبل از اینکه به رودخانه برسم یک تانک غول پیکر با تیربارچی اش نظرم را جلب کرد. فهمیدم آنها مرا به عمد به این سمت فرستاده اند و در واقع مرا لو داده بودند. با نزدیک شدن صدای پای عراقی ها از پشت دیوار خارج شدم و خودم را تو آب رودخانه انداختم. نیمه های رودخانه را رفته بودم که برای نفس گیری روی سطح آب آمدم که رگبار مسلسل شدت گرفت. عده ای هم نشسته و عده ای ایستاده به سمت من شلیک می کردند. دوباره زیر آب رفتم. ناگهان یک ضربه شدید به سرم احساس کردم. ولی متوجه شدم گلوله زیاد کارساز نبوده است. بالاخره به هر زحمتی بود خودم را به ساحل مقابل رساندم.

فاش نیوز: آن طرف رودخانه از شلیک تیرهای پی در پی عراقی ها در امان بودید؟

 والله به آن سمت که رسیدم فقط یک تک تیرانداز سعی می کرد سرم را نشانه بگیرد ولی موفق نمی شد. کمی که نفسم جا آمد بسم الله گفتم و شروع به دویدن به سمت درختان حاشیه جنگل کردم. در حین دویدن یک تیر به انگشت پایم اصابت کرد. تیر بعدی به ران راستم خورد. تعادلم را از دست دادم افتادم ولی به هر زحمتی بود خودم را به پشت درختان رساندم. چون دیگر دیدی بر من نداشتند تیراندازی عراقی ها قطع شد. نگاه کردم خون ریزی پایم شدید شده. کمی از پایین شورتم را پاره کردم دور زخمم بستم . پایم یکباره ورم کرد و از حرکت افتاد ولی خونریزی انگشتانم زیاد نبود.

فاش نیوز: در آن محیط جنگلی چیزی برای خوردن هم یافت می شد ؟

 هیچ چیز . تشنگی شدیدی بر من عارض شده بود . همه درختان اطرافم از نوع گز بودند ومن برای اینکه فقط دهانم مرطوب شود تنه نازک این درختان را گاز می زدم ولی هیچ اثر نداشت. دچار توهماتی شده بودم که بعدها فهمیدم از اثرات تشنگی می باشد. مدتی بیهوش افتادم. تصمیم گرفتم از آب رودخانه بخورم ولی باید از مقابل عراقی ها دور می شدم. به نظرم یک کیلومتری با همان حال به موازات رودخانه رفته بودم که برای نوشیدن آب از جنگل خارج شدم. یکباره رگبار دو سرباز عراقی به طرفم مرا میخکوب کرد. دو دستم را بالا بردم که یک تیر به دست چپم اصابت کرد و در اثر درد و حالت برق گرفتگی فریادی کشیدم ولی دست دیگرم همچنان بالای سرم بود. تیراندازی قطع شد. به طرف رودخانه حرکت کردم و سرم را در آب گذاشتم و مقداری آب گل آلود خوردم. فریاد سربازان عراقی از آن طرف به گوشم می رسید که می گفتند گوم گوم ...حرک حرک !

فاش نیوز: عراقی ها از شما می خواستند به کدام طرف بروید؟

 ابتدا می خواستند به طرفی که یک تانک بزرگ ایستاده بود بروم. وقتی رو به روی تانک ایستادم از من می خواستند به طرف آنها شنا کنم. هر چه می گفتم نمی توانم و دست و پای مجروحم را نشان می دادم ولی آنها حرف خودشان را می زدند. با این حال خودم را به سختی به آب زدم ولی به طرف آنها شنا نکردم چون این منطقی نبود با پای خودم به طرف مرگ بروم. سعی می کردم در ساحل پایین دست از آنها دور شوم ولی هر بار که از آب بیرون می آمدم آنها مرا با رگبارهای پیاپی دوباره به مقابل تانکشان می کشیدند. آخرین بار بیهوش روی ماسه ها افتادم. ناگهان ضربه های لگدی را حس کردم. چشمانم را باز کردم یک سرباز عراقی بالای سرم بود. او دست مرا گرفت و بلند کرد. همین که چشمش به ساعتم افتاد آن را از دستم خارج کرد. دستم را که رها کرد محکم بر زمین افتادم. با زور دوباره مرا بلند کرد. به هر ترتیبی بود وارد آب شدیم. او دست راستم را گرفت و با دست دیگر شنا می کرد ولی وسط رودخانه خسته شد و همان جا مرا رها کرد. شدت آب ما را به سر جای اولمان بازگرداند. عراقی ها از آن طرف ما را نگاه می کردند و این سرباز هم هرچه بقیه را صدا می کرد کسی برای کمک نیامد. من روی ماسه ها به پهلو خوابیده و دوباره بیهوش شدم. وقتی چشم باز کردم خودم را تنها دیدم.

فاش نیوز:  سرباز عراقی کجا رفته بود؟

 نمی دانم کی به طرف نیروهای خودشان برگشته بود. نزدیک غروب به هوش آمدم. پاهای خود را جمع کردم که از توی آب درآورم. تکان خوردن من همان و شلیک تیرها هم همان. من بی حرکت نشستم تا تیراندازی قطع شد. یک افسر عراقی آمد و با زبان عربی چیزهایی گفت. مترجم با صدای بلند گفت که او می گوید تکان بخوری کشته می شوری و هر کجا فرار کنی پیدایت می کنیم. به مترجم گفتم کمی دارو به من بدهید. گفت نداریم. گفتم کمی غذا به من بدهید. گفت افسر عراقی می گوید تو مثل روباه هستی با این چیزها نمی میری. مترجم در حالی که می رفت گفت صبح اعدامت می کنند و من احساس کردم جمله آخرش را خودش گفته تا گوشی دستم بیاید فکری به حال خودم بکنم. قبل از اینکه هوا تاریک شود تانک عراقی پشت خرابه های یک دیوار پنهان شد تا از حملات چریک در امان باشد. حین حرکت گرد و خاکی به پا کرد که فکر کردم فرصت خوبی است برای فرار کردن. همین که خواستم از جا بلند شوم ولی شلیک تیرها مانع من شد.

فاش نیوز: تاریکی شب می توانست فرصت فرار شما را فراهم کند ؟

خودم به این موضوع فکر کردم. هوا کاملا تاریک شده بود. من روبروی تانک نشسته بودم. یک آن خوابم برد و دستانم از روی زانوهایم ول شد. یک رگبار کالیبر 50 به طرفم شلیک شد و من فهمیدم حساب دوربین های دید در شب را نکرده ام. از آن لحظه به بعد فکر اینکه چطور مرا می کشند ذهنم را پر کرد. با این حال یقین داشتم همه چیز دست خداست. تیرهای بیشماری به طرف من شلیک شده بود ولی تقدیرم نمی گذاشت زودتر از موعد مقرر به من کارساز شوند. سردم شده بود و می لرزیدم. ستاره سحر در آسمان پیدا شد. در آخرین حرکت بدنم، دیدم شلیکی به سوی من نشد. فهمیدم سرباز عراقی هم به خواب رفته است. با سختی زیادی از جا بلند شدم و همین که خودم را به اولین درخت جنگلی رساندم تیربارچی دیوانه وار شروع به تیراندازی کرد ولی من محکم خود را به زمین چسبانده بودم. بعضی درختان می شکستند و بعضی ها هم می سوختند ولی من تکان نمی خوردم. در همین هنگام یک آرپی جی از سمت راست من به طرف تانک عراقی شلیک شد و متقابلا" تیربار به طرف محل شلیک برگشت و تبادل آتش بین آنها شروع شد.

 من دیگر ماندن را جایز ندیدم و بدون آنکه منتظر بمانم ببینم این تیراندازی ها از طرف چه کسی است به وسط جنگل حرکت کردم. احساس لرز می کردم. لذا در یک محل پوشیده ای یک گودال کندم و درون آن خوابیدم و خاک ها را به روی خودم ریختم. هنوز خورشید طلوع نکرده بود که بیدار شدم . احساس بهتری داشتم ولی پایم همچنان ورم داشت. خوب که دقت کردم دیدم جای مناسبی پنهان نشده ام پس تکه چوبی انتخاب کردم که یه سر آن سوخته بود با کمک ان شروع به راه رفتن در میان خارها کردم . می دانستم اگر به سمت شرق و کمی مایل به شمال شرقی حرکت کنم به اهواز می رسم. مسافتی رفتم که از دور یک نفر را دیدم که یک ظرف آب بر روی سر در حال حرکت است. جرات نکردم صدایش کنم ولی فهمیدم همان نزدیکی ها روستایی هست . همچنان که به مسیرم ادامه دادم  بازهم یک نفر رادیدم که به حالت نیمه ایستاده با دوربین در حال بررسی اطراف است. دقایقی بعد یک نفر به او نزدیک شد و من از دور دیدم 7-8 نفر دیگر هم ظاهر شدند . نمی دانستم عراقی هستند یا ایرانی فقط از خدا می خواستم به سمت من نیایند. اما وقتی به طرف من حرکت کردند و به من نزدیک شدند من سر سوخته چوبم را از لای خارها به سمت آنها نشانه گرفتم و فریاد زدم ایست !

دو نفر جلویی به عقب پریدند ولی اسلحه خود را نینداختند و بقیه هم بین خارها پنهان شدند و به سمت من نشانه گرفتند و من ناچار شدم بلند شوم و چوب خود را بیندازم. آنها به زبان عربی چیزهایی گفتند و من فقط توانستم بگویم ما ادری عربی!  آنها از من سوالاتی پرسیدند و من با دادن نشانه هایی در اهواز، در نهایت گفتم من و دوستانم برای پیک نیک آمده بودیم. نمی دانستیم اینجا درگیری است ولی به ناچار از هم جدا شدیم و من گم شدم. فرمانده گروه به بقیه گفت این دروغ می گوید وبعد به دو نفر گفت این را به پایگاه ببرید .

فاش نیوز: شما موفق شدید که هویت این افراد را شناسایی کنید ؟

در ابتدای امر خیر ولی وقتی یکی از آن دو نفر خم شد و مرا روی دوشش گرفت با ناراحتی به من گفت تو باعث شدی من از گروهم جدا شوم. من هم جرات کردم پرسیدم شما کی هستید ؟ اینجا چه می کنید ؟ او گفت ما از گروه هادی کرمی هستیم. گفتم برادر آیت الله کرمی ! گفت بله . گفتم آب یا غذا نداری؟ کمی از قمقمه اش به من آب داد ولی چیزی برای خوردن نداشت. او از من سوال کرد تو اینجا چکار می کنی؟ چرا به فرمانده ما دروغ گفتی؟ گفتم من از گروه دکتر چمران هستم. گروه ما در درگیری متلاشی شد و من از بقیه جدا شدم. در همین حین آن نفر دیگر با یک جیپ پیدا شد. مرا در ماشین گذاشتند و به طرف روستا حرکت کردیم. زنان روستایی در حال پخت نان بودند تا مرا دیدند شروع به کل کشیدن محزونی کردند. مرا به خانه بزرگی بردند و در یکی از اتاق ها روی زمین گذاشتند و من فقط می توانستم به خاطر تیغ هایی که به بدنم فرو رفته بود روی کمر بخوابم. دو نفر از بالای سرم رد شدند. یکی از آنها به چهره من دقیق شد و گفت زرگر تویی؟ من هم بعد مکثی کوتاه اسماعیل کروشاوی و بغل دستی اش عبدلله سلامی را شناختم. آن دو با خوشحالی بقیه را به دور من جمع کردند و گفتند این که جاسوس نیست ما او را می شناسیم  و من شرح ماجرا را برای آنها گفتم.

صدای دور زدن چند هلی کوپتر به گوش می رسید. یکی از آنها نزدیک خانه به زمین نشست و یک نفر برای کسب اخبار وارد اتاق شد و من هم مثل بقیه اطلاعات خودم را به او دادم. نیم ساعت بعد هم یک ماشین مرا به سمت اهواز انتقال داد. مرا به بیمارستان جندی شاپور بردند. در یک طرف فضای سبز بیمارستان عده ای مشغول آموزش نظامی بودند و در طرف دیگر آیت الله خامنه ای رییس جمهور وقت در حال صحبت با بعضی مسئولین بود. من بستری شدم. زخم هایم را پانسمان کردند و خارهای بدنم را خارج نمودند. متوجه شدم کسانی که به من کمک می کنند همه پرستار نیستند بلکه نیروهای مردمی هم در بین آنها حضور دارند. مختصر غذایی خوردم و آن شب از شدت خستگی بیهوش شدم که ناگهان با صدای انفجاری چشمانم باز شد.

فاش نیوز: خانواده خود را از حضورتان در بیمارستان آگاه کردید ؟

تا آن لحظه که امکانش برایم فراهم نشد. اما همینکه انفجار روی داد نمی دانم دوستانم از چه طریقی فهمیده بودند من بستری هستم. برای خارج کردن من از بیمارستان آمده بودند. من به خانه یکی از دوستان رفتم که خانواده ام با دیدن من شوکه نشوند. زیرا به آنها خبر رسیده بود من شهید شده ام. ابتدا خبر سلامتی مرا به خواهرانم که در مسجد محل فعالیت می کردند داده بودند و سپس مادر و بقیه بدیدنم آمدند. در آن شرایط دیدن من با آن وضع عادی بود. زیرا در آن مدتی که من نبودم کشته و زخمی های زیادی دیده بودند. بچه ها برایم یک عصا تهیه کردند تا بتوانم با آن راه بروم و در کارهای مسجد کمک کنم. بعد از چند روز بعد هم برای ادامه درمان و انجام عمل جراحی بر روی محل اصابت تیرها به اتفاق یکی از دوستانم با هواپیمای باربری ارتش به تهران اعزام شدم. وقتی به بیمارستان منتقل شدم نه کسی سراغ ما رو گرفت و نه ما رفتیم به آنها خبر بدیم بر ما چه گذشت  و در زمان جنگ چند بار دیگر هم عازم جبهه شدم.

فاش نیوز: در انتهای صحبت ها و نقل خاطرات، برادر جانباز سیف الله زرگر! حرف دیگری برای صحبت دارید؟

  من اعتقاد قلبی دارم که خدا امدادهای غیبی زیادی در طول جنگ در حق رزمندگان اعمال کرد چون طبق هیچ قانونی حضور ما در جبهه با آن سن کم تعریف نمی شود. یک عده که از اصول نظامی سر در نمی آوردند رو در روی عراقی هایی قرار گرفتند که وقت پشت تیربار می نشستند از چیزی نمی گذشتند. مثلا در گردان ما از بین سیصد نفر شاید 17-18 نفر پیدا می شد که اسلحه به آنها می آمد یا ورزیدگی جسمی لازم برای انجام کار نظامی داشتند. آن وقت این افراد در مقابل گارد ویژه رییس جمهوری عراق باید می جنگیدند. با این حال ما از اینکه در آن شرایط قرار گرفتیم خدا را شکر می کنیم و آن را برای خود یک فرصت و یک نعمت می دانیم.

 دقایقی قبل از نیم شب به همراه خانواده آقای زرگر به منزل بازگشتم. در ادامه این آشنایی ها در روز دوازدهم فروردین 94 به خانه خانم شالباف رفتم تا با برادرش آقای امیر شالباف آشنا شوم. ایشان از تهران برای دیدار اقوام به اهواز آمده بودند و جانبازی بودند متولد 45 که مجروحیت های متعدی به نامش ثبت بود، با این حال اصلا تمایلی به گفتن بعضی خاطرات نداشتند علی الخصوص درباره زمان مجروحیت هایش. با این حال به زحمت از زبانش شنیدم که یک بار در کربلای 4 مجروح شده است حتی اجازه ندادند از او عکس بگیرم. جانباز شالباف به من فرمود که زن برادر دامادشان نیز هم خواهر شهید هستند و هم خواهر جانباز و هم همسر جانباز .

 جانباز شالباف در ذکر مختصری درباره خاطرات دوران دفاع مقدس فرمود: مدرسه ما در امانیه بود. من با یک گروهی از رزمندگان فعالیت هایی در زمینه عکاسی و فیلم برداری و ثبت وقایع جنگ داشتم. سال 62 یکی از دوستان به مدرسه آمد و گفت عملیاته میای ؟ گفتم کی ؟ گفت همین الان من دارم میرم. آن موقع من با دوچرخه به مدرسه می رفتم. همان جا دوچرخه را دادم دست دوستم عیدان عفراوی و گفتم این دوچرخه را ببر درب خانه ما تحویل بده. او با تعجب گفت من به عمه ( به مادرم عمه می گفت )  چه بگویم ؟ گفتم تو دوچرخه را ببر خودش می داند. دوچرخه را که دادم با دوستم سوار ماشین شدم  و به منطقه اعزام شدم. وقتی برگشتم در اولین دیدارم به عیدان گفتم وقتی دوچرخه را به مادرم دادی چی گفت؟ عیدان گفت: مادرت گفت خب حمید رفت جبهه .. اشکال نداره دوچرخشو بذار تو حیاط!

و مادر حمید آقا هم  در جمع ما حضور داشتند. از ایشان قول گرفتم در اولین فرصت پای صحبت ایشان در زمینه شیوه های تربیت فرزندان آسمانی باشم .

سلامتی همه ی پدران ، مادران  ، همسران ، پسران و دختران آسمانی ایران زمین صلوات ..

 


 

مصاحبه و عکس از جعفری

اینستاگرام
من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق
............................
الحمدلله حمدا کثیرا طیبا مبارکا
...............................
الحمدلله لهذا وما کنا لنهتدی لولا ان هدانا لله
وقتی به بیمارستان منتقل شدم نه کسی سراغ ما رو گرفت و نه ما رفتیم به آنها خبر بدیم بر ما چه گذشت و در زمان جنگ چند بار دیگر هم عازم جبهه شدم....

لعنت باد ... لعنت باد .. لعنت باد بر آدمایی کهبه خاطر پست و مقام یادشون رفت برای خوشی و امنیت امروز اونا ... فقط در یک روز بهترین جوانان این مملکت .. کم سن ترین مردای این مرز و بوم در معرض اصابت صدها تیر بودند .. حالا فکرشو بکن در هشت سال جنگ تحمیلی چه کشیدند !!!
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi