شناسه خبر : 34412
یکشنبه 20 ارديبهشت 1394 , 11:33
اشتراک گذاری در :
عکس روز

بزرگ ترین مان فقط نوزده سال داشت

«آن بیست و سه نفر» عنوان کتابی از احمد یوسف زاده است که این روزها در نمایشگاه کتاب و درانتشارات سوره ی مهر جزو پرفروش ترین های حوزه ی دفاع مقدس معرفی شده است. «آن بیست و سه نفر» خاطرات یوسف زاده از اسارت گروه 23 رزمنده نوجوان ایرانی در زندان های عراق است . این کتاب به تازگی با تقریظی از رهبر معظم انقلاب اسلامی مورد توجه کتاب دوستان قرار گرفته است .

 

 

در این بخش برشی از این کتاب ارزشمند را آماده کرده ایم که امیدواریم مورد توجهتان قرار گیرد:

 

بزرگ ترینمان فقط نوزده سال داشت

شعاع زرد آفتاب از پنجره آهنی کوچکی که درست زیر سقف بلند زندان نصب شده بود افتاد روی دیوار. از بیرون صدای اتومبیل‌هایی که از خیابان می گذشتند به گوش می‌رسید. غروب شده بود. یک بار دیگر در زندان باز شد. گروهبان آمد داخل. صالح به پیشبازش رفت. گروهبان کاغذی به صالح نشان داد و چیزهایی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: «برادرا، توجه کنین! افرادی که اسماشون خونده می‌شه بلند شن بیان بیرون.» گروهبان شروع کرد به خواندن: محمد ساردویی، رضا امام قلی‌زاده، جواد خواجویی، احمد علی حسینی، محمد باباخانی، سلمان زادخوش، مجید ضیغمی، منصور محمود‌آبادی، حمید تقی‌زاده، ابوالفضل محمدی، یحی کسایی نجفی، حسن مشتشرق، حسین قاضی‌زاده، یحیی دادی‌نسب قشمی، سید عباس سعادت، حمیدرضا مستقیمی، عباس پورخسروانی، علی‌رضا شیخ‌حسنی، حسین بهزادی، سیدعلی نورالدینی، محمد صالحی محمود رعیت‌نژاد، احمد یوسف‌زاده.

چسبیده به زندان اتاقک کوچکی بود مخصوص نگهبان‌ها، همه‌مان را بردند آنجا. در را هم پشت سرمان بستند. نگاهی به یک دیگر انداختیم. اولین چیزی که توی چشم می‌زد چهره‌های بچگانه و قدهای کوتاهمان بود و صورت‌های صاف و بی‌مو. این فصل مشترک همه‌مان بود!‌

بعد از روز اعزام، سن و سال دوباره برایمان مشکل ساز شده بود. بزرگ‌ترینمان فقط نوزده سال داشت. از میان‌ آن جمع بیست و سه نفره عباس پورخسروانی، مجید ضیغمی، سلمان زادخوش، و علی‌رضا شیخ حسینی را می‌شناختم. همه‌شان زخمی بودند.

ساعتی از ورودمان به اتاقک نگهبان‌ها نگذشته بود که یکی خبر داد دارند بچه‌ها را می‌برند. چه خبر تلخی! سرم را چسباندم به میله‌های پنجره زندان. می‌توانستم محوطه‌ی زندان و دری را که به کوچه باز می‌شد ببینم. دیدم او هم داشت دنبال من می‌گشت. صدایش زدم و برایش دست تکان دادم. رد صدایم را گرفت و پیدایم کرد. نزدیک نمی‌توانست بشود. از دور دستی به محبت تکان داد و شنیدم که گفت: «اگه رفتی، به همه سلام برسون

لحظه‌ای بعد حسن، یار و یاورم در غربت اسارت، از در خروجی محوطه‌ی زندان بیرون رفت و دیگر ندیدمش. برگشتم گوشه‌ای نشستم. دلم گرفته بود.

روزی سخت در کنار حاج قاسم

 

دانشکده‌ فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به جبهه شده بود. از همه‌ شهرستان‌های استان کرمان بسیجی‌های آماده‌ نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده‌ فنی، جمع شده بودند.   

روز اعزام رسیده بود و قاسم سلیمانی[فرمانده لشکر ثارالله و فرمانده کنونی سپاه قدس]، که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثارالله را به عهده داشت، دستور داده بود همه‌ نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند. در دسته‌های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم. قاسم میان نیروها قدم می‌زد و یک به یک آن‌ها را برانداز می‌کرد. پشت سرش میثم افغانی [از فرماندهان و شهدای شاخص کهنوجی استان کرمان، که در عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید.] راه می‌رفت. میثم قدی بلند و سینه‌ای گشاده داشت. اگر یک قدم از قاسم جلو می‌افتاد، همه فکر می‌کردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود. 

حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می‌آمدند. دلم لرزید. او آمده بود نیروها را غربال کند. کوچک‌ترها از غربال او فرو می‌افتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون می‌کشید و می‌گفت: «شما تشریف ببرید پادگان. انشالله اعزام‌های بعدی از شما استفاده می‌شه!»  

فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می‌رفت. زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در عملیات را بر دلم بگذارد. در آن لحظه چقدر از حاج قاسم متنفر بودم! این کیست که به جای من تصمیم می‌گیرد که بجنگم یا نجنگم؟اصلا اگر من مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذشاتند به پادگان قدس بروم و آنجا یک ماه آموزش نظامی ببینم. اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس یونس زنگی آبادی، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت سه بامداد سوت می‌زد و مجبورمان می‌کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ‌زده‌ پادگان قدس حاضر باشیم؟ اگر من بچه‌ام و به درد جبهه  نمی‌خورم، پس چرا آقای شیخ بهایی آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح‌ها را یادمان داده است. آقای مهرابی چرا ساعت ۱ بعد از ظهر، در بیابان‌های کنار میدان تیر، آن طرف کوه‌های صاحب‌الزمان، ما را مجبور می‌کرد یک پوکه‌ گم شده را در میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم. 

دلم می‌خواست حاج قاسم می‌فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛ وگرنه شانزده سال کم سنی نیست! دلم می‌خواست جرئت داشتم بایستم جلویش و بگویم: «آقای محترم شما اصلاً می‌دونید من دو ماه جبهه دارم؟ می‌دونید من به فاصله‌ صدارسی از عراقیا نگهبانی داده‌ام و حتی بغل دستی‌ام توی جبهه‌ ترکش خورده؟» اما جرئت نداشتم.

حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم. اصلاً قیافه‌اش مهربان بود. برخلاف همه‌ فرماندهان نظامی، او با تواضع نگاه می‌کرد و با مهربانی تحکم! در عین حال، به اعتراض اخراجی‌ها توجهی نمی‌کرد.

حاج قام نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار. با خودم فکر می‌کردم کاش ریش داشتم. به کنار دستی‌ام، که هم ریش داشت و هم سیبیل، غبطه می‌خوردم. لعنت بر نوجوانی! که یقه‌ مرا در آن هیری‌بیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود. از خط سبزی هم که در پشت لب‌هایم دمیده بود، در آن بگیر و ببند، کاری ساخته نبود. باید صورت لعنتی‌ام را به سمتی دیگر می‌چرخاندم که حاج قاسم نبیندش. اما قدّم چه؟ یک سر و گردن از دیگران پایین‌تر بودم؛ درست مثل دندانه‌ شکسته‌ شانه‌ای میان صفی از دندانه‌های سالم. باید برای آن دندانه شکسته فکری می‌کردم.

سخت بود. اما روی زانوهایم کمی بند شدم؛ نه آنقدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده‌ام و نه آنقدر که ببیند نشسته‌ام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیم‌خیز. از کوله پشتی‌ام هم برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را هم سمتی می‌گذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف می‌چرخاندم. کلاه آهنی هم بی‌تاثیر نبود. کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بی‌ریشی‌ام حل شد. مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛ لیستی که به افراد اجازه می‌داد در ایستگاه راه‌آهن پا روی پله‌های قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند.

 

اولین سیلی اسارت  

 

[نویسنده بعد از شرح ماجرای به اسارت درآمدن خودش و دیگر دوستانش اولین لحظات به اسارت در آمدنش را اینگونه توصیف می‌کند] 
کاروان اسرا از ما دورتر و دورتر می‌شد. سرباز عراقی می‌خواست ما را به بقیه‌ اسرا برساند. جلوی هر تانک و نفربری که از انجا رد می‌شد دست بلند می‌کرد. اما کسی برای سوار کردن ما نمی‌ایستاد. عاقبت توانست راننده‌ نفربری را که داشت دو درجه‌دار مجروح عراقی را به پشت خط منتقل می‌کرد راضی کند که ما را هم با خودش ببرد. به سختی اکبر را روی نفربر گذاشتیم؛ خوابیده روی سطح صاف و داغ شده از گرمای ا،تاب. مامور جدید از نفربر بالا آمد. به اکبر، که بی‌رمق خوابیده بود و به حسن نگاهی انداخت. سیلی محکمی به صورت حسن زد. آمد به سمت من و بی‌سوال و جواب یک سیلی هم به من زد. پنجه‌ سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یک‌دفعه «اسارت» را تمام و کمال حس کردم.  
سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اساراتت درست زمانی است که اولین سیلی را می‌خوری! اولین سیلی حس غریبی دارد. یک‌‌دفعه ناامیدت می‌کند از نجات و خلاصی و همه‌ امیدت به سمت خداوند می‌رود. خودت را دربست می‌سپاری به قدرت بزرگی که خدای آسمان‌ها و زمین است. درد می‌کشی و تحقیر می‌شوی و این دومی کشنده است. تحقیر شدن من با اولین سیلی حدّ و حساب نداشت. داشتم از مرد عرب سیه‌چرده‌ای سیلی می‌خورم که با پوتین‌هایش روی خاک وطنم راه می‌رفت. سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاک هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر این طرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق می‌کند تا آنکه آن‌سوی مرز در خاک دشمن باشی و من این طرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!  
سرباز عراقی پشت کالیبر نشست و به راننده اشاره کرد که راه بیفتد. ساعتی نگذشته بود که میان محوطه‌ای وسیع، که جا به جایش سنگرهای بزرگ و کوچک دیده می‌شد، از ماشین پیاده‌مان کردند. سربازان عراقی با زیرپوش و دمپایی جلوی سنگرهایشان به تماشای ما ایستادند. آن‌ها هم از دیدن من تعجب کرده بودند. یک نفرشان دوید توی سنگر و با یک دوربین عکاسی برگشت. ایستاد کنارم و عکس یادگاری گرفت.
از جلوی هرسنگری که عبور می‌کردیم سربازان عراقی به تماشا ایستاده بودند. سرباز سانزده ساله ندیده بودند؛ آن هم از نوع اسیرش. داشتند مرا تحقیر می‌کردند. باید واکنشی نشان می‌دادم. باید حالی‌شان می‌کردم نترسیده‌ام و اتفاقا خیلی هم شجاعم. ولی چگونه؟ هیچ‌راهی برای ابراز شجاعت و بی‌باکی نبود، جز اینکه مغرورانه نگاهشان کنم و با تکبر راه بروم. سرم را گرفتم عقب، سینه‌ام را دادم جلو، گام‌هایم را استوار کردم و پابه‌پای افسر عراقی پیش رفتم.

 

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi