شناسه خبر : 34966
شنبه 23 خرداد 1394 , 12:22
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سخت ترین تصمیم یک مرد!

عرق سردی روی پیشانی سیدحسین نشست. سرش از داخل انگار یخ شد و خیلی تلاش کرد چهره اش تغییری نکند...

شهید گمنام -  یک سالی بود که خانم الهی به اداره شان آمده بود. خانمی سرزنده و شاداب  و در عین حال مومن و معتقد. کسی که هر وقت او را میدید از میزان انرژی مثبتی که او به همراه داشت، تاثیر می گرفت و تا لحظاتی هم شده ناراحتی هایش را فراموش می کرد. از همان روزهای اول هم توجه سید حسین را به خودش معطوف کرده بود. هرچند سید حسین آدمی نبود که عموما" به خانم ها توجهی داشته باشد و مخصوصا" بعد از مرگ همسرش هم درعین تنهایی باز هم چندان توجه خاصی به خانم ها نداشت، اما مدتی بعد از ورود خانم الهی به اداره، متوجه شد که حواسش کمی به او جمع شده است.

... سید حسین در بخش اداری بود و خانم الهی در بخش فرهنگی اداره مشغول به کار شده بود. سید حسین نزدیک به پنجاه سال داشت و یک دختر دانشجو هم داشت که در این مدت سه سال پس از مرگ همسر فداکارش، تنها رفیق او بود. سید حسین گاهی خیلی احساس تنهایی می کرد ولی از آنجایی که مریم، همسر سابقش را بسیار دوست داشت ، هیچ گاه به فکر کس دیگری نیفتاده بود.

 

 مریم از نظر او یک همسر نمونه و عاشق بود. او از همان دوران جانبازی سیدحسین، وارد زندگی اش شد و سید حسین را با همان پای مصنوعی و عصا  و ناتوانی های خاص خودش پذیرفته بود. هرچند سید حسین علاقه خاصی به همسر مرحومش داشت اما کم کم متوجه شد که گاهی به خانم الهی فکر می کند و به تازگی طبع شعرش هم که فقط گاهی به کار می افتاد، برای خانم الهی به راه افتاده بود و حتی در خود می دید که بتواند از محاسن و سکنات او شعر هم بگوید... گاهی هم فکر می کرد که با آمدن کسی مثل خانم الهی چقدر می تواند زندگی اش عوض شود و رنگ تازه ای بگیرد.

... خانم الهی هم دختر چندان جوانی نبود و به  دلیل نگهداری از پدر بیمارش ازدواج نکرده بود. این را همکاران خانم به گوش سید حسین رسانده بودند. قدی بلند داشت و همیشه با آرامش و وقار راه می رفت. صدای آرامی هم داشت که شاید نشان از سکینه قلبی او داشت و چند باری هم که سیدحسین برای کاری به اتاق خانم الهی رفته بود یا او به اتاقش آمده بود، آرامش و نجابت خانم الهی، توجه سید حسین را به خود جلب می کرد.

یادش می آمد یک روز که از نزدیک درب اتاق فرهنگی رد میشد، نگاهش به داخل اتاق افتاد و دید جوانی که به تازگی آمده یعنی خانم الهی، با چه سلیقه و نظمی اتاق فرهنگی را متحول کرده است. گاهی هم برخوردهایش را با همکاران دیگر دیده بود و از برخورد مهربانانه او با خانم ها و برخورد نجیبانه او با آقایان حس خوبی پیدا کرده بود. برای خود سید حسین هم که احترام خاصی قائل بود و مثل بقیه همکاران، او را آقاسید خطاب می کرد... از وقتی هم که کم کم احساس علاقه و توجهش به خانم الهی بیشتر شده بود، گاهی هم میشد که صدای او را در ذهنش تصور هم می کرد یا گاهی چهره اش را...!

 ... به تازگی فکرهایی به ذهنش می رسید و سوالاتی داخل مغزش رژه می رفتند. اینکه آیا او می تواند از خانم الهی تقاضای ازدواج کند؟ ... یا اینکه دخترش الهام، می تواند خانم الهی را بپذیرد؟... یا اینکه عکس العمل این خانم در رابطه با چنین پیشنهادی آن هم با شرایط او چه خواهد بود؟... اصلا این پیشنهاد درست است یا توقع زیادی ست؟ ... آیا خانم الهی تصور مردی با شرایط او با پای مصنوعی، یک دختر جوان و مشکلاتش را دارد؟... و هزاران سوال دیگر. ذهن سید حسین مشغول شده بود و هرگاه از کار فارغ میشد، ذهنش به این سمت و سوها می رفت.

... آن روز سید حسین تازه به اداره رسیده بود و می خواست یک چای بخورد که یکی از همکاران وارد اتاق او شد. مجید جوان خوب و مهربانی بود که در قسمت مالی اداره کار می کرد و همه دوستش داشتند. رفتارش هم با سید حسین به دلیل جانباز بودنش با بقیه فرق داشت و سید حسین همیشه احترام خاصی از او می دید. مجید آرام سلام کرد و وارد اتاق شد و سید حسین هم کمی نیم خیز شد و به مجید تعارف کرد که بنشیند.

 سید حسین با علاقه خاصی که مجید داشت، با رویی گشاده به او گفت: به به آقا مجید! چطوری؟ جانم در خدمتم.

مجید که همیشه شوخ بود و می خندید، آن روز حال متفاوتی داشت و آرام تر از همیشه به نظر می رسید. البته سید حسین هم متوجه این موضوع شد و دلش می خواست بداند موضوع چیست.

مجید قبل از آنکه به سید حسین جوابی بدهد، اول دستمالی از جیبش درآورد و پیشانی اش را پاک کرد و بعد من و من کنان گفت: آقا سید! امروز اگه وقت داشتید می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم. البته یه ذره سخته. چی بگم والله... ولی راستش از شما بهتر پیدا نکردم که ازش بخوام... و بعد ساکت شد و سرش را به زیر انداخت.

 سید حسین که تعجب کرده بود و حسابی کنجکاو شده بود، سر جایش جابجا شد و گفت: بگو ببینم چی شده مجید جان؟ بگو اگه ازم بربیاد انجام میدم. بگو گوش می کنم.

 مجید که حسابی سرخ شده بود، سرش را بلند کرد و روبه سید حسین روی صندلی روبرویی چرخید و آهسته گفت: راستش آقاسید! شما می دونید که من سرپرست خانواده ام هستم و باید خواهرامو سرو سامون می دادم و تا حالا واسه همین ازدواج نکردم. خواهرام دیگه به لطف خدا سر و سامون گرفتن و آخریشونم چندماه پیش رفت سر خونه زندگی خودش. راستش دیگه می خواستم واسه ازدواج - به خاطر اصرارای مادرم البته - اقدام کنم... می خواستم شما برام برادری کنید و برام پا پیش بذارید.

سیدحسین که تا آن لحظه اخم هایش درهم بود و منتظر بود ببیند چرا مجید ناراحت است، اخم هایش را باز کرد و گل از گلش شکفت و خندید و گفت: بابا پسر خوب! منو ترسوندی که. فکر کردم چی شده! این که خیلی خوبه. مبارکه. حالا چرا من، مجید جان؟! کی هست؟

مجید دوباره سر به زیر انداخت و گفت: راستش یکی از خانومای اداره اس آقا سید!... همین خانوم... خانوم الهی... که تو دفتر فرهنگ کار میکنه...

... عرق سردی روی پیشانی سیدحسین نشست. سرش از داخل انگار یخ شد و خیلی تلاش کرد چهره اش تغییری نکند و مجید متوجه حس و حالش نشود... زبانش بند آمد و جوابی به مجید نداد و اینکه مجید هم سرش را پائین انداخته بود، خیالش را راحت تر می کرد... آرام تکیه داد به پشت صندلی و به فکر فرو رفت... خودش را سرزنش می کرد که چرا اصلا" این روزها به خانم الهی فکر کرده ؟ ... و اینکه چرا باید مجید بیاید و از او بخواهد که مورد را با خانم الهی مطرح کند؟!... احساس کرد خون به مغزش نمی رسد و فکرش درعین حال که پر از سوال بود اما انگار از کار افتاده بود.

... اینقدر سکوت سید حسین ادامه دار شد که مجید سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد و پرسید: آقاسید! چیزی شده ؟!...

و سید حسین یکدفعه از افکار خودش بیرون آمد و به طرف مجید برگشت و لبخندی زد و جواب داد: نه هیچی مجید جان!

مجید که با نگاهی منتظر به سید حسین نگاه می کرد، با صدایی آرام پرسید: آقاسید! این کارو برام می کنید؟ شما تو اداره یه حرمت دیگه ای دارید. میتونستم از خانومای دیگه بخوام این کارو برام بکنن ولی اولا" روم نمیشه، دوم اینکه می دونم حرف شما یه حرمت خاصی داره. میخوام اگه بشه هرجوریه ازش بعله رو بگیرم... میخوام اگه شد، شما امروز یه بزرگتری کنید و یه دقیقه باهاشون در مورد من حرف بزنید، ببینید اصلا" نظرشون چیه.

... سید حسین هم با وجود فکر مشغول و البته احساسی که داشت، اما نتوانست نه بگوید و لبخندی زد و گفت: باشه مجید جان! من باهاشون یه صحبتی می کنم ببینم چی میشه. نتیجه شو بهت خبر میدم. خوبه؟

مجید که انگار کمی آرام شده بود، خوشحال شد و بلند شد و تشکر کرد و گفت: من آخر وقت خبرشو ازتون می گیرم... و از اتاق بیرون رفت.

... سیدحسین به فنجان چای که روی میزش بود و دیگر بخاری از آن بلند نمیشد و سرد شده بود، خیره شد. او که داشت خودش را راضی می کرد، پیشنهاد ازدواج خودش را با خانم الهی به گونه ای مطرح کند، حال می بایست برای فرد دیگری!... مجید اینقدر جوان خوبی بود که واقعا" دلش می خواست ازدواج کند اما ... !

... این مدتی که سید حسین به فکر خانم الهی افتاده بود، تصورش این بود که او به دلیل ایمان و اعتقاداتش از همه نظر فرد خوبی برای زندگی ست. از نظر پذیرفتن زندگی با یک جانباز تنها و پذیرش مشکلاتش ... ولی حالا یک جوان خوش نام و خوش قدو بالا پیشقدم شده بود ... و سید حسین فکر می کرد که یقینا" شایستگی خانم الهی بیش از پذیرفتن یک زندگی سخت با اوست!... و همه این افکار دائما" در ذهنش تکرار می شد و رهایش نمی کرد.

سید حسین با خودش فکر کرد که او به مجید قول داده است و اعتقاد داشت که حتما" این موضوع خواست خداست. پس فکر کرد که بعد از نماز ظهر برای صحبت کردن با خانم الهی وقت خوبیست. سعی کرد روی کارش تمرکز کند تا کارهایش عقب نیفتد.

... سید حسین همیشه با شنیدن صدای قرآن نمازخانه، به آرامی از کار دست می کشید و برای تجدید وضو آماده میشد. اما امروز حال دیگری داشت. صدای قرآن قبل از اذان ظهر که بلند شد، دل سید حسین ریخت و به یاد مسئولیتی افتاد که فکر می کرد خدا یقینا" برای امتحان بر دوشش گذاشته است... اینکه او باید از خودش می گذشت و بر خلاف تصوراتش در این روزهای اخیر، به جای مطرح کردن پیشنهاد ازدواج خودش، پیشنهاد فرد دیگری را به خانم الهی می داد.

... جوراب هایش را درآورد ، آستین هایش را بالا زد ، آرام عصایش را برداشت و از جا بلند شد و به طرف دستشویی رفت. وضو گرفت و به نمازخانه رفت. همکاران با دیدن او از جا بلند می شدند و برایش جایی در صف اول باز کردند.

سید حسین نشست و پای مصنوعی اش را هم دراز کرد. مهر را بالا آورد و روی پیشانی اش گذاشت. چقدر دلش می خواست می توانست به سجده کامل برود و به زمین بچسبد و پیشانی اش را روی خاک بخواباند تا کمی احساس آرامش کند... ولی حیف که نمی توانست!... از زمانی که پایش را در جبهه جا گذاشته بود و با پای مصنوعی راه می رفت، دیگر آن سجده دلچسب را که زانو بر زمین بگذاری و خود را نزدیک به خدا حس کنی، تجربه نکرده بود و همیشه مجبور بود که مهر را بالا بیاورد و به پیشانی بچسباند...

 سید حسین در آن لحظات به آرامش خیلی نیاز داشت و ذهن آشفته اش به دنبال مأمنی برای آرام و قرار می گشت. اذان را که گفتند، با تمرکزی نه چندان زیاد نماز خود را خواند و سلام نماز عصر را که داد، قلبش به تپش درآمد. فکر اینکه الان باید برود و با خانم الهی صحبت کند، سخت مشغولش کرده بود طوری که متوجه نشد همکار بغل دستی اش دستش را دراز کرده تا با او مصافحه کند!

... از جا بلند شد و از نماز خانه بیرون آمد و به طرف اتاقش رفت. در اتاق خانم الهی که در همان راهرو بود هنوز بسته بود و معلوم بود که هنوز از نماز برنگشته است. وارد اتاق شد و با خود گفت کمی صبر می کند تا خانم الهی برگردد، بعد برای صحبت کردن با او می رود...

سید حسین همین طور در افکار خودش غرق بود که یکدفعه خانم الهی در زد و وارد اتاق شد... سید حسین که انتظار نداشت خانم الهی به اتاقش بیاید و از صبح هم فکرش مشغول بود یکدفعه جا خورد و دوباره عرق سردی بر پیشانی اش نشست! ... دست و پایش را گم کرد طوری که عصایش که به دیوار پشت صندلی تکیه داده بود، محکم به زمین افتاد و صدا کرد.

خانم الهی که متوجه شد عکس العمل سید حسین عادی نیست، با نگرانی و التهاب گفت: سلام آقا سید! من معذرت میخوام. مراقب باشید. حتما" من باعجله اومدم تو اتاقتون. واقعا" معذرت میخوام.

... سید حسین که خیلی خجالت کشیده بود، خم شد و عصایش را از روی زمین برداشت، عرق پیشانی اش را پاک کرد. لبخندی زد و گفت: نه خانوم! نه، خودم حواسم نبود... و نیم خیز شد و گفت: بفرمایید . بفرمایید من در خدمتم.

خانم الهی برای کاری اداری آمده بود و می خواست زود برود. پرونده ای را برای امضای اداری آورده بود. همیشه همین طور پر شور و با سرعت کار می کرد. انرژی مثبت و آرامش را درهرجا که می رفت، توامان با خودش می برد و شاید همین خصوصیت او بود که سید حسین را مجذوب کرده بود... سید حسین آن پرونده را خواند و امضا کرد. خانم الهی پرونده را گرفت و خواست برود که سید حسین با صدای نسبتا" بلندی گفت: خانم الهی! میشه چند لحظه بایستید؟ من کاری باهاتون داشتم.

... خانم الهی برگشت و ایستاد و گفت:  ببخشید من عجله داشتم. بفرمایید.

سید حسین که پیشانی اش خیس عرق بود، از داخل جعبه دستمال کاغذی روی میز برگه ای دستمال برداشت و درحالیکه روی پیشانی اش می کشید گفت: میشه چند دقیقه بشینید؟... و خانم الهی با همان چهره شاداب و آرام نشست.

... سید حسین ضربان قلب خود را احساس می کرد. طبیعتا" گفتن چنین موضوعی برای سید حسین خیلی سخت بود اما موضوع علاقه خود او به خانم الهی هم این موضوع را سخت تر می کرد. یک لحظه به یاد لحظات بعد نماز افتاد که با تمام وجود سعی کرد حواسش به تنها امیدش یعنی خدایی باشد که در تمام مراحل زندگی به زیبایی همراهی اش کرده بود ... و خالصانه از او خواسته بود که بتواند این کار را برای مجید انجام دهد.

... یکدفعه به خودش آمد و دید که خانم الهی همین طور منتظر نشسته و نگاهش می کند. از خجالت لبخندی زد و آرام گفت: راستش خانوم الهی! موضوعی که میخوام بگم گفتنش کمی سخته . .. راستش زبونم نمی چرخه. یکی از همکارا... یکی از همکارا سپردن که من با شما صحبت کنم.

... و خانم الهی که متعجب به سید حسین نگاه می کرد، کنجکاوانه پرسید: درچه موردی؟!

... سید حسین سرش را پائین انداخته بود و فکر می کرد که شاید کاش می توانست برای خودش درخواستی کند... اما ... باز فکرش را جمع کرد و ادامه داد: راستش آقا مجید برای امر خیر میخواست مزاحمتون بشه. به من سپرد که با شما صحبت کنم. من هم  با اینکه سختم بود ولی به خاطر اینکه جوون خوبیه و قبولش دارم، قبول کردم... می خواست ببینه نظرتون چیه؟

... خانم الهی سرخ شد و دیگر به صورت سید حسین نگاه نمی کرد. بلند شد و با من و من گفت: راستش آقا سید! نمیدونم چی بگم. من ... من از پدرم مراقبت می کنم. شرایطم خاصه. نمیدونم چی بگم. من ... من باید با پدرم صحبت کنم.... با اجازه

... و بلند شد و با سرعت از اتاق بیرون رفت.

... سید حسین که انگار نفسش را حبس کرده بودند، نفس عمیقی کشید و روی صندلی خود لم داد. قلبش انگار داشت از سینه بیرون می پرید و حس می کرد یکی از سخت ترین کارهای زندگی اش را کرده است! هرچه فکر می کرد، می دید که خانم الهی لایق یک جوان خوب و سالم مثل مجید است نه او ... فکر می کرد تا وقتی مجید هست، شاید خانم الهی اصلا" کسی مثل او را نمی بیند... و این افکار آزارش می داد.

... ولی در عین همه دلتنگی هایی که همچون آوار بر سر دلش ریخته بود، حس رضایتی در قلب خود داشت که توانسته از خود بگذرد و کاری را که آن جوان از او خواسته بود، انجام دهد و شاید کاری که شایسته خانم الهی هم بود... چشمانش را بست و سرش را به پشت صندلی تکیه داد... و به یاد صحنه ای افتاد که در حین حمله و بمباران و شلیک های پشت سنگر، جایی که باید جلوی حملات دشمن گرفته میشد، وقتی رزمنده نوجوانی که همراهش بود ترسید و نتوانست از جایش تکان بخورد، با شجاعت آرپی جی را برداشت و به بالای سنگر دوید و همان جا هم پایش را از دست داد... و لبخندی روی لب هایش نشست.

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
قصه جالب و قابل تاملی بود.
حس از خودگذشتن و به یاری کس دیگرشتافتن...
حس تمایلات درونی و قلبی خویش را نادیده انگاشتن و تمایلات دیگران را مقدم داشتن...
حس زیبای آرامش قلب خود، وتپیدن ضربان زندگی در قلبوب دیگران...
حس ایثاری دوباره و شایدچندباره، برای ترویج فرهنگ ایثاروازخودگذشتگی...
ونهایتا حس روحانی و معنوی از خودبریدن و به خدارسیدن...
احساس قشنگی، که اردرک امثال حقیر خارج و دور از دسترس مینماید...
خوشا آنانکه دل انسانی را شاد و آرامش می بخشند.
دریغا که اینگونه موارد از نادران است و در قصه ها میبایست که جست!
امیدکه نوشتار« شهیدگمنام عزیزومهربان» فلق بوده باشد برغاسق و قلوب ما.تا شاید تلنگری روح و جسم مارا به خود آرد.
با سلام به برادر گرامی
جانباز عسکری
سپاس بیکران به خاطر الطاف بینهایت جنابعالی
امید ارم خداوند لیاقت بدهد تا لحظه آخر عمر در خدمت شما باشیم
این داستان حقیقت زندگی و عمل و تصمیم های عاشقانه ایثارگران است
نمود ایثار حقیقی امثال شما برادر عزیز!
ر برابر ایثار بی پایانتان سر تعظیم فرود می آوریم
سپاس
کاش خانم الهی هم سید حسین رو می خواست تا اون جانباز عزیز اینطور دلتنگ نشه!
آقا سید پ چته گلم ؟
یه جوری اولش تعریف کردی گفتم ببین این بنده خدا چی جوابتو داده که بقول خودت دلتنگی ها رو سرت آوار شد ؟؟
بدبخت دختر مردم پ چجور جوابت می داد؟ انتظار داشتی زل زل نگات کنه و بگه خوب بعدش تا شما حرف دلتو بگی ؟؟؟
ببین اگه واقعا این همه مدت به او بعنوان کیس مورد نظرت فکر کردی اونم بلاخره از حرکات و سکنات تو یه چیزی دستش اومده ...
حالا ببین من چجور راهنماییت می کنم اگر این فاش نیوز منو به خاطر ماجرای جانباز م ر ک سانسور نکنه خودم واست آستین بالا می زنم .. والله !
اولا آفرین به مردونگی که در وجودت هست ... پا رو دلت گذاشتی و خواسته کسی دیگه رو ترجیح دادی .. واقعا آفرین .. هر چی می خواستم از این اخلاقت بهت بگم جانباز عسکری نوشته ........اما!!!
دوما الان کار درست اینه که شما هم به احساس خانم الهی احترام بذاری .. چجور ؟؟
یه فرد امین رو پیدا بکن تا از طرف تو بره اصل ماجرا رو بگه .. اجازه بده خانم الهی با خیال آسوده انتخاب کنه ....بعدش توکل کن به خدا ...
خب .. دست بکار شو .. برو ببینم چکار می کنی ؟
درسته خیلی تعریف آقا مجید رو کردی اما هر آدم مثل هندونه در بستس مبادا مثل محمد در پناه تو باعث بدبختی دختر مردم بشی بعد .... اصلا ولش کن تو کجا محمد کجا ؟؟ من بهت ایمان دارم .. یالله بجنب تا دیر نشده ...
راستی یه چیز بگم ؟؟
می دونی چرا اینجوری بهم ریختی !!
چون یه چیز منفی از وجود کیس مورد علاقت تو ذهنت جا دادی ؟؟
یعنی چی خانم الهی هم دختر جوانی نبود ؟؟


نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi