شناسه خبر : 34983
شنبه 16 خرداد 1394 , 16:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

«ر»

«ر»، از این گونه کتاب‌های متفاوت است. کتابی که مخاطبش را به دل قصه پُرپیچ و خم یک مرد می‌برد. مردی که توان یکجا نشستن نداشت و درد مردم را درد خود می‌دانست، حتی اگر این مردم، هموطنانش نباشند.

ر، روایت کننده داستان زندگی شهید رسول حیدری است که اولین شهید ایرانی در جنگ بوسنی و هرزگوین محسوب می‌شود و نگارش زندگیش را مریم برادران نویسنده با سابقه حوزه ادبیات پایداری برعهده گرفته است.

این کتاب دارای سه بخش است که در آن به مقاطع گوناگون زندگی شهید پرداخته است. فصل اول از زمانی آغاز می‌شود که رسول حیدری از سفر بوسنی در سال ۷۱ باز می‌گردد و در مسیر مرور خاطراتش از دوران کودکی تا زمان ورود او به سپاه پاسداران و فعالیتش در جنگ را بازگو می‌کند. در ادامه و در فصل دوم روزهای فعالیت شهید در قرارگاه رمضان تا پایان جنگ را به تصویر می‌کشد و در ادامه‌ی همین فصل ماجراهای دانشگاه رفتن شهید را تعریف می‌کند. فصل سوم نیز به روایت زندگی و فعالیت‌های شهید در بوسنی می‌پردازد.
 

کتاب به خوبی توانسته بیشتر از آنکه به اسطوره سازی بیجا از شخصیت شهید بپردازد، در عین نشان دادن روحیات و اخلاق شهید و حتی گاه اوقات ضعف‌های اخلاقی‌ او که ممکن است در وجود هر انسانی وجود داشته باشد، رابطه پرمهر و محبت او با اطرافیان و روحیه‌ی جهادی و خستگی‌ناپذیر رسول حیدری را نشان دهد.
در واقع جذّابیت زندگی رسول نیز مانند بسیاری از دیگر مردان جنگ، همین چهره‌ی انسانی اوست. به همین دلیل در همه جا نویسنده به عمد از جزییات عملیات جنگی عبور کرده است و بر برخی نکات دیگر تاکید کرده است.
 
یکی دیگر از نکات قوت کتاب به کارگیری عکس‌های فراوان در جای جای آن است که باعث شده هم سند داستان‌های آن قوی‌تر باشد و هم خواننده بتواند بهتر و بیشتر با گوشه‌های مختلف زندگی شهید آشنا شود و ارتباط برقرار کند.
 
ر، را نشر آرما منتشر کرده است و در نمایشگاه کتاب امسال یکی از پرفروش‌های این انتشارات بوده است که علاقمندان آن، می‌توانند با ۱۴۰۰۰ هزار تومان این کتاب ۳۰۲ صفحه‌ای را تهیه کنند.
 
باهم بخش‌هایی از این کتاب را می‌خوانیم:
 
 وظیفه چه می‌شود؟
 
صبح معصومه صبحانه را رو به راه کرد. داشت سفره می‌چید که صدای داد و بیداد رسول را از اتاق دیگر شنید. دوید سمت اتاق. مهدی او را با طناب به تخت بسته بود. رسول هم مثلاً وانمود می‌کرد نمی‌تواند تکان بخورد. معصومه خنده‌اش گرفت. فکر کرده بود حتماً در این مدت، مهدی طناب را فراموش کرده باشد. چند ماه پیش که با بچه‌ها رفته بودند فروشگاه قدس که خرید کنند، یک لحظه غفلت کرده بود و مهدی از جلوی چشمش غیب شده بود. وقتی پیدایش کرد دید طنابی را انتخاب کرده است و با خودش می‌کشد که معصومه برایش بخرد. گفته بود وقتی بابا بیاید، می‌خواهد با طناب او را ببندد که دیگر جایی نرود، پیش خودشان بماند. حالا چشم باز نکرده، اول رفته بود طناب را از گوشه‌ی انباری بیرون کشیده بود و روسل را به تخت بسته بود و جدّی هم روی حرفش ایستاده بود و تا قول مردانه از رسول نگرفت، نجاتش نداد.      
 
رسول داشت می‌فهمید چقدر بهشان سخت گذشته است. برای همین سعی می‌کرد بیشتر سکوت کند و دردودل‌های معصومه را گوش بدهد و حرف‌های تلنبار شده‌ی یچه‌هایش را هم که بیشتر با رفتارهایشان نشان می‌دادند.
 
معصومه آن روز به قول رسول جشن گرفته بود و برایش مرغ پخته بود که غذای مورد علاقه‌ی او بود. رسول وقتی فهمید معصومه باریش چه تدارکی دیده است، هیجان زده شد که «وای، چه عالی» و تند تند سفره را چید و مثل همیشه یکی یکی صدایشان زد: «صفا، صمیمیت، محبت، دوستی، عشق.» و به همین ترتیب دور سفره نشستند: «خودش، معصومه، علیرضا، زینب و مهدی.»     
 
مثل همیشه خودش را ذوق زده نشان داد؛ اما معصومه می‌توانست درک کند که این بار مزه‌ی غذا به دهانش فرق دارد. دلش جای دیگری بود. هروقت فرصتی پیدا می‌کرد می‌خواست برایش از بوسنی بگوید. از اینکه چه چیزهایی دیده است. گرسنگی بچه‌ها و بلاهایی که سرشان می‌آید، از دربه دری‌شان، از ترس و وحشتی که هرلحظه تجربه می‌کردند. اینکه در یک کروات‌نشین، نود نفر مسلمان، از کودک یک ساله تا پیرمرد نود ساله را در خانه‌ای حبس کرده بودند و همه را سوزانده بودند. دیده بود مادری که از بین آشغال‌ها و ته مانده‌ی غذای سربازها دنبال یک تکه نان برای بچه‌هایش می‌گشت، چطور با تیر زده بودند. غذا خوردن دیگر برایش راحت نبود. 
 
«آن‌ها هم مثل شما هستند، کودک معصوم و مسلمان. زنانشان همیشه در دلهره‌اند.»  
 
هر از گاهی این‌ها را تعریف می‌کرد که بچه‌ها بدانند به خاطر چه کسانی رفته است. معصومه حرف‌هایش را می‎شنید؛ اما به روی خودش نمی‌آورد. دلش نمی‌خواست دیگر برود. حالا نوبت دیگران بود.   
گفت: «مگر این چیزها نوبتی است؟ اگر نرفتند چی؟ وظیفه چه می‌شود؟» نشنیده گرفتم. باز پرسید: «حالا از نظر شما نوبت کیست؟» منظورم همان دوستان هم دانشگاهی‌اش بود که وقتی او رفت، ماندند. رسول دانشگاه امام حسین(ع) علوم سیاسی می‌خواند. ترم هفتم بود که رها کرد و رفت. گفتم: «باید درسشان تمام شده باشد، نه؟ از درس تو هم چیزی نمانده، یک یا دو ترم. درست است؟ حالا تو بمان و درست را بخوان و آن‌ها بروند.»
 
 

کتاب ر

اینستاگرام
بسيار زيبا و عالي ممنون از سايت خوبتون
ثبت شرکت
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi