شناسه خبر : 35692
پنجشنبه 18 تير 1394 , 12:02
اشتراک گذاری در :
عکس روز

قهرمان بلند شو...!

جوان که چهره سبزه ای هم داشت و به نظر عصبی می آمد، جلو آمد و دست ابراهیم را گرفت و از بقالی بیرون آورد و تقریبا" او را هل داد...

شهید گمنام -  محیا دنبال ابراهیم دوید و صدا کرد: آقا ابراهیم! بابا سحری که خواب موندی و بلند نشدی حداقل با ما یه چیزی بخوری! بیا یه لقمه صبحونه درست کنم بخور بعد برو... و ابراهیم درحالیکه کفشش را می پوشید، جواب داد: نه خانوم! دیرم شده. اشکال نداره. بابا این روزا همه روزه ان. ما که اتفاقا" داریم روزه خواری می کنیم. ولش کن.

محیا دوباره از داخل آشپزخانه صدا زد: ابراهیم جان! معده و کلیه ات اذیت میشه هیچی نمیخوریا. اون سنگه بزرگ بشه بازم دردش شروع میشه ها. یادت رفته پارسال که روزه گرفتی، سنگ کلیه ات بعد ماه رمضون چه بلایی سرت آوورد؟! تو هم باید آبت سر جاش باشه هم غذات. من که می دونم الان دفترت هم بری جلو منشی ت چیزی نمی خوری!... و ابراهیم حرف او را قطع کرد و در را باز کرد و درحالیکه لبخند ملیحی روی صورتش نقش بسته بود با صدای بلند گفت: دستت درد نکنه که اینقدر به فکر منی خانوم!... ولی بذار حداقل اگه لیاقت روزه گرفتن ندارم، تو این ماه رمضونی یه ذره کمتر به فکر خوردن باشم... خداحافظ ... و از در بیرون آمد.

در ماشین را باز کرد و کیفش را روی صندلی بغل دستش گذاشت و نشست... به آویز یا علی مددی که از آینه ی جلوی ماشین آویخته بود نگاهی کرد و بسم الله گفت و استارت زد و حرکت کرد... تا دفتر کارش راه خیلی زیادی نبود! در طول راه به حرف های محیا فکر می کرد که یکدفعه انگار یکی او را به سی سال پیش پرتاب کرد!... به روزهایی که در سنین 17 - 18 سالگی اسیر شده بود و به شرایطی که در ایام اسارت داشت... به یاد آورد که آن روزها اسرا چقدر برای روزه گرفتن با جیره غذایی بسیار کم تلاش می کردند و چقدر عراقی ها اذیتشان می کردند!... یادش آمد که چطور بعثی ها به هر روشی که شده می خواستند مانع روزه گرفتنشان شوند و ... یاد روزهایی افتاد که تا چند روز حتی بدون هیچ غذایی روزه گرفتند...

ابراهیم دستش را روی شکمش فشار داد. معده اش تیر می کشید ...و بیماری معده ای که سال ها بود ابراهیم با آن دست و پنجه نرم می کرد، یادگار همان روزهای سخت اسارت بود. اما ابراهیم هیچ گله ای نداشت و محیا همسرش هم همیشه به او می گفت که متوجه می شود  چقدر درد معده ابراهیم را آزار می دهد اما هیچ نمی گوید!

... سوغات ابراهیم از روزهای اسارت فقط همین نبود. ابراهیم در یکی از شکنجه های دوران اسارت، یکی از کلیه هایش را هم به کلی از دست داده بود و همین کلیه اش هم به خاطر آب آلوده و بد همان دوران و بیشتر، کم آبی و نبودن آب مناسب، هم نارسایی  پیدا کرده بود  و هم سنگ ساز شده بود...

... ابراهیم پشت چراغ ایستاد و به چراغ قرمز بالای تقاطع خیره شد ... در ذهنش حسرت تمام این سال ها را برای روزه گرفتن دوره کرد و گرد اندوهی روی صورتش نشست... چراغ قرمز راهنمایی این موضوع را در ذهن او تداعی کرد که انگار خدا او را تنبیه کرده و روزه را برایش ممنوع کرده است!

... با اینکه خودش دلیلش را به خوبی می دانست اما... دلش تنگ بود و فکر می کرد لیاقت روزه رانداشته که خداوند توفیق روزه گرفتن را از او گرفته است... و دوباره به یاد روزهای جوانی اش افتاد که بیش از پنج سالش در زندان های عراق گذشت... و به یاد اینکه چقدر آن روزها با وجود محدودیت ها و سختی هایش روزه می گرفت... ولی حالا که به قول خودش در وطن بود و در رفاه و در کنار خانواده... نمی توانست!... و این به شدت دل نازک او را می آزرد ! ...  دوباره صدای محیا در گوشش پیچید که همیشه برای دلداری دادن به او این بیت را می خواند :

در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبریست

ورنه هر گبری به پیری می شود پرهیزکار

... ترمز کرد. به دفتر کارش رسید و از ماشین پیاده شد و وارد دفتر کارش شد. منشی جلوی پای ابراهیم بلند شد و گفت: سلام آقای مهندس!  صبحتون بخیر! نماز روزه هاتون قبول... بعد یکدفعه دستش را روی دهانش گذاشت و آهسته گفت: ای وای! ببخشید شما که روزه نمی گیرید!

... ابراهیم که این جور حرف ها ناراحتش نمی کرد، جواب سلامش را داد و گفت: خانوم منشی! برنامه کارای امروزو لطفا"  بیارید اتاق من... و وارد دفترش شد و در را بست. بعد از چند لحظه منشی در را با شتاب باز کرد و از همان دم در با چهره ای ملتهب پرسید: آقای مهندس! اگه میخواید براتون یه چیزی بیارم بخورید.

ابراهیم که پشت میزش نشسته بود، اخم هایش را در هم کشید و سرش را آهسته بلند کرد و نگاه معنی داری به منشی کرد و جواب داد: خانوم یاوری! مگه ماه رمضون نیست؟ ... منشی جواب داد: بله... ابراهیم دوباره پرسید: مگه همه روزه نیستن؟ ... منشی نگاهش را دور اتاق چرخاند و زیر لب جواب داد: همه که ... نه ... ولی بله ... بله آقای مهندس! ... آخه شما که ... که ابراهیم حرفش را قطع کرد و گفت: ان شالله که هستن. آخه نداره. اگر من روزه نیستم، حداقل حرمت این ماهو که میتونم نگه دارم... نخیر خانوم! بنده چیزی میل ندارم. شمام بفرمایید برنامه ها رو بیارید...

 منشی هم که دست و پایش را گم کرده بود، مقنعه اش را درست کرد و گفت: بله بله آقای مهندس! شما درست میگید. چشم. الان میارم ... و در را بست و رفت...

دو سه ساعتی گذشت. ابراهیم حرکت سنگ کلیه اش را احساس می کرد و به خاطر اینکه سنگش بزرگ تر نشود، دکتر به او توصیه اکید کرده بود که روزه نگیرد و آب زیاد بخورد. ابراهیم دلش نمی آمد به منشی بگوید که حتی برایش آب بیاورد... شاید چون دلش نمی خواست که به روی خودش هم بیاورد که روزه نیست!  ... احمد آقا چند ماهی بود که به عنوان نیروی خدماتی در دفتر شرکت مشغول به کارشده بود. اما درد سنگ که کمی زیاد شد، تصمیم گرفت خودش به آبدارخانه برود و کمی آب بخورد. برای همین بلند شد و از دفترش بیرون رفت. وارد آبدارخانه که شد، یکدفعه با صحنه غیر منتظره ای مواجه شد!...

 احمد آقا که جوان حدودا" 25 ساله ای بود، در همان لحظه ورود ابراهیم تکه کیک بزرگی را داخل دهانش فرو کرد و می خواست آبمیوه ای هم روی آن سر بکشد که هر دو با دیدن یکدیگر جا خوردند و فقط به هم خیره شدند. احمد آقا که حسابی دست پاچه شده بود، به سرفه افتاد و سرخ شد... سرخ از خجالت و هم از شدت سرفه! ... با وجود اینکه نمی خواست به کارش جلوی ابراهیم ادامه دهد، اما مجبور شد برای اینکه راه نفسش باز شود، آبمیوه را یکجا سر بکشد !

نفس احمد آقا که جا آمد، به تته پته افتاد و خواست چیزی بگوید اما ... ابراهیم... ابراهیم با دیدن این صحنه نه اینکه قضاوتی بکند اما چون دلش نمی خواست کارمندش را در چنین حالتی ببیند، دیگر به خوردن آب فکر هم نکرد و به سرعت به اتاقش برگشت و در را بست... چند دقیقه ای که گذشت، در اتاق ابراهیم زده شد. احمد آقا با صورتی لاله گون در را باز کرد و وارد اتاق شد و با صدایی آهسته گفت: توروخدا مهندس! ببخشید. دیگه تکرار نمیشه. به خدا من ...

... ابراهیم اجازه نداد احمد آقا حرفش را ادامه دهد و دستش را به نشانه سکوت بالا گرفت و برای اینکه او بیشتر خجالت نکشد بدون اینکه او را نگاه کند گفت: احمد آقا!  شما واسه من که قرار نیست روزه بگیری. ولی ماه رمضونه. اگرم روزه نمی گیری، حداقل بیرون چیزی نخور و حرمت این ماهو نگهدار. من نمیخوام چیزی بگم ولی اگه میتونی بگیر. بگیری بهتره.

احمد آقا که می دانست ابراهیم چقدر مذهبیست و دیده بود که خودش چگونه رعایت می کند، و از طرفی از برخورد آرام ابراهیم بیشتر خجالت زده شده بود، سرش را پائین انداخت و زیر لبی جواب داد : چشم ... و از اتاق بیرون رفت.

ابراهیم دوباره به فکر فرو رفت ... به یاد سعید افتاد. جوان اصفهانی ای که در دوران اسارت با او دوست بود و در اثر خونریزی معده در همان سال اول اسارت به شهادت رسیده بود...و به یاد آن روز سخت!... روزی که اُسرا را یک روز کامل مجبور کردند در زیر آفتاب داغ عراق به مجازات روزه داریشان در حیاط اردوگاه بنشینند ... بی افطار ... بی آب و غذا تا سه روز! ...  کمی دلتنگ شد ! ... در افکار خودش غرق بود که منشی در زد و در را باز کرد و گفت: آقای مهندس! آقای قهرمان زاده که باهاشون قرار داشتین اومدن. بیان داخل؟ ... و ابراهیم سری تکان داد و خود را جمع و جور کرد.

... آقای قهرمان زاده که از طرف شرکتی برای بستن قرارداد آمده بود یک ساعتی داخل اتاق ابراهیم بود که یکباره منشی با شنیدن صدای بلند آقای قهرمان زاده از جایش پرید!... آقای قهرمان زاده در اتاق ابراهیم را باز کرد و در همان ورودی در ایستاد و با صدای بلند داد میزد: من نمیدونم کی به شماها مجوز کار میده؟! ... شماها که اصلا" اصول کارکردنو بلد نیستین، واسه چی میاین پشت میز میشنین؟ ... فقط یه مَن ریش بلند می کنید و یه تسبیحم می گیرید دستتونو ... بعد فکر می کنید دنیا باید اون جوری که شما میخواید بچرخه... برو آقا، تو اهل معامله نیستی! ... حتما " با همین سهمیه ها هم اینجا رو سرپا کردی! ... و در را به هم کوبید و رفت...

... ابراهیم که در تمام این مدت ساکت بود، روی صندلی اش نشست و شکمش را در دستش فشرد. معده اش از شدت استرس به شدت درد گرفته بود! ... چند دقیقه بعد از رفتن آقای قهرمان زاده، منشی با عجله در زد و وارد اتاق شد و با هیجان پرسید: آقای مهندس! چی شد؟ حالتون خوبه؟ چی میخواست آقای مهندس؟! چقدر آدم بی ادبی بود! انگار نه انگار که ماه رمضونه! ... یه ذره رعایت نکرد! ...شما از اون روزه ترید مهندس! ... که ابراهیم با صدای آرامی گفت: چیزی نبود خانوم! بعضیا اگه تو کارشون رشوه و زیرمیزی و از این جور آلودگیا نباشه، معامله شون نمیشه! ...و با اشاره دست خواست که منشی بیرون برود و سرش را روی میز گذاشت و شکمش را دوباره فشرد!

... کمی که گذشت صدای اذان گوشی ابراهیم بلند شد. ابراهیم بلند شد و رفت وضو گرفت و برگشت. جانمازش را در گوشه ی اتاقش انداخت و روی آن نشست. کمی ذکر گفت و سر به سجده گذاشت... ابراهیم دوباره به یاد سعید افتاد...  و به یاد روزه های خالصانه بچه ها در دوران اسارت... اینکه چقدر اُسرا با وجود جوانی و سختی روزه گرفتن در اسارت در ماه های رمضان، غیر از گرسنگی به روزه داری زبان و ذهنشان هم اهمیت می دادند و با چه سختی ای مراسم شب های قدر را برگزار می کردند! ... و اینکه امروز ...!

ابراهیم سر از سجده برداشت و بلند شد و به نماز ایستاد. بعد از نماز احساس کرد که امروز بیش از این نمی تواند کارکند. برنامه های بعداز ظهرش را کنسل کرد و بیرون آمد.

 سوار ماشین که شد، محیا زنگ زد. ابراهیم گوشی اش را برداشت و جواب داد: بله محیا خانوم! ... محیا زنگ زده بود که حالش را بپرسد و وقتی متوجه شد که ابراهیم دارد برمی گردد، از او خواست که برای افطار نان سنگک و ماست بگیرد... ابراهیم با لبخند جواب داد: چشم خانوم! نون هم می گیرم. دیگه امری نداری؟ خداحافظ ... و قطع کرد.

... نزدیک خانه که شد، کنار نانوایی ایستاد. نانوایی هنوز پخت می کرد. پیاده شد و وارد نانوایی شد. دو سه نفر در صف بودند. سلام کرد و ایستاد. هوای نانوایی خیلی گرم بود و درد معده و کلیه ابراهیم در هم پیچیده بود! ... کمی این پا و آن پا کرد تا نوبتش شد و نان را گرفت. بقالی همان نزدیک بود. دیگر نان را داخل ماشین نگذاشت و  همانطور به طرف بقالی رفت . وارد بقالی که شد، دید دو تا جوان داخل بقالی ایستاده اند و در حالیکه با هم بگو و بخند می کنند، چیپس و ماست موسیر می خورند.

... ابراهیم هیچ وقت با لحن بد با کسی صحبت نمی کرد ولی با خودش فکر کرد که این دیگر حقیقتا" مصداق روزه خواری در ملاء عام است! نفس عمیقی کشید و باز هم تسلطش را حفظ کرد. به آرامی سلام کرد و رو به جوان ها گفت: پسرای خوب! مگه نمی دونید ماه رمضونه؟ درست نیست اینجا دارید خوراکی می خورید! حتی اگه عذری هم واسه روزه نگرفتن دارید، نباید جلوی مردم چیزی بخورید!

... با حرف ابراهیم خنده از روی لبان دو جوان محو شد. مغازه دار هم که انگار با این دو جوان دوست بود، اول جواب ابراهیم را داد و گفت: حاجی! سرت به کار خودت باشه. بگو چی میخوای؟ ... و بعد یکی از جوان ها نگاهی به چهره دردمند ابراهیم انداخت که داشت از درد معده به خودش می پیچید، و با خنده ای تلخ گفت: کی این روزا روزه است؟ ما که هر کی رو دیدیم روزه نیست حاجی جون! ... شمام اگه روزه ای برو اینجا وانسا خوردن ما رو تماشا کن. ما عذر داریم. مریضیم نمی گیریم. شما مُفتشی؟!

...ابراهیم کمی ناراحت شد و نگاهی به آنها کرد و گفت: پسرم! روزه خواری هم حرومه هم جرمه. درست نیست. اینجا زن و بچه مردم رفت و آمد میکنن با زبون روزه، بعد شما جوونای رعنا دارید خوراکی می خورید؟!...

 جوان دیگر که چهره سبزه ای هم داشت و به نظر عصبی می آمد، جلو آمد و دست ابراهیم را گرفت و از بقالی بیرون آورد و تقریبا" او را هل داد، به گونه ای که یکی از نان ها از دست ابراهیم روی زمین افتاد. همین موضوع هم توجه عابران و رهگذران را جلب کرد و یکی از همسایه ها هم این صحنه را دید، سریع به محیا خانوم زنگ زد که بیاید.

... جوان به چشمان ابراهیم خیره شد و با صدای زمختی گفت: ببین جاج آقا! اگه روزه ای واسه خودتی. مام اگه روزه نیستیم به خودمون ربط داره. برو اینجا واینسا درگیری درست نکن ... ابراهیم که حال خوبی نداشت، دیگر چیزی نگفت.برگشت نان را از روی زمین بردارد که چشمش سیاهی رفت، لب جدول را ندید و پایش به جدول گیر کرد و  خورد زمین و همه نان ها به کف خیابان افتاد.

 با دیدن این صحنه چند تا از رهگذران دویدند تا ابراهیم را بلند کنند. محیا هم رسید و به طرف ابراهیم دوید. مردم ابراهیم را نشاندند تا حالش کمی جا بیاید. محیا بالای سرش نشست و با نگرانی گفت: چی شده ابراهیم؟ چرا اینجوری شدی؟ حتما" هیچی نخوردی؟ عزیزم! چقدر گفتم تو که روزه نیستی، یه چیزی بخور!...

... آن دو جوان که بیرون بقالی ایستاده بودند و انگار از کارشان هیچ نگران و ناراحت نبودند، با شنیدن حرف محیا از فرصت استفاده کردند و یکی از آنها خنده ای تلخ زد و با صدای بلند و با اعتماد به نفس گفت: بیا! یه ساعته داره ما رو نصیحت میکنه! خودشم روزه نیست! عجب آدمای دورویی پیدا میشن ها! فقط واسه ما جانماز آب میکشن...!

...  محیا نگاهی به صورت زرد رنگ ابراهیم انداخت و اشک از چشمانش جاری شد... و ابراهیم سرش را بلند کرد و به آفتاب داغ بعدازظهر چشم دوخت و آهسته گفت: یا حسین (ع ) ...

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
قهرمان بلند شو ... بگو یا علی ... پاشو گلم ... دردت و بذار تو دلت ... خدا شاهده ... ااهی به تیر غیب گرفتار بشن اون مسئولینی که با سهل انگار وضع فرهنگی جامعه رو به گند کشیدن و خون دلیشو برای من و تو گذاشتن ... ! ما باید دست به دست هم بدیم و یه فکر اساسی برای این ضعف فرهنگی و اعتقادی جامعه بکنیم ... لخدا حیفن این جوونا...
حالا ناراحت نشی بهت بگم یکم هم تقصی خانمت بودا ...
یعنی از دلسوزی بی موقع بعضی خانما همچی کفرم می گیره می گیره می گیره که نگو !!
چه سخت است کمال داشتن و به کمال رسیدن.
بالاتر از این هم مگر میتوان رستگاربود؟
سربازامام زمان بودن همین است که ابراهیم به فرایض خود عمل میکند و نه فقط حرف!
حرمت ماه مبارک را نگاه داشتن....ذاکرخداوندبودن....امربه معروف کردن...نهی ازمنکرکردن...روزه داران گذاردن...به لقاءحق اندیشیدن... زجر اسارت در اردوگاه دشمن که نه، رهانیدن خویشتن خویش از قیدوبند اسارت نفس... تنها شمه ای از خصایص مومنی پرهیزاراست که جملگی در وجود پرصلابت ابراهیم های زمان که اسماعیل نفس عماره ی خویش را به قربانگاه عشق می برند نمود پیدا میکند.
مرحبا به ابراهیم و ابراهیم های زمان
مرحبا به اراده و تصمیم زیبا و فرح بخش او و ...
مرحبا و درود خدا به « شهیدگمنام عزیزومهربان » که هراز چند، گاهی تلنگری بر جسم و روح ما مینوازدتا بخود آییم و به او(خدا) بازگردیم...
بنده گیتان قبول حق انشاالله
امروز روز پنجم است که در محاصره ایم،
آب را جیره بندی کرده ایم...عطش همه را هلاک کرده،
همه را...جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند
دیگر شهدا تشنه نیستند!
فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(ع)
(آخرین برگ دفترچه یادداشت شهید تفحص شده در کانال کمیل و حنظله)
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi