شناسه خبر : 35796
دوشنبه 15 تير 1394 , 11:32
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهیدی که درشب قدر ازغصه نجاتم داد!

چند ساعتی بیشتر به احیا نمونده بود... به خونه که رسیدم وسایل افطارو آماده کردم و نشستیم سر سفره

شهید گمنام- ... دلم خیلی سوخت وقتی مژگان بهم گفت امشب میخواد بره شاه عبدالعظیم واسه شب احیاء... همون موقع چهره مادرم جلو چشمم اومد... مادر این چند ساله اخیر اینقدر مریض و ناتوان شده بود که من نمیتونستم تنهاش بذارم و با دوستام برم احیا جاهای دور... خیلی شرایط که خوب بود می رفتیم مسجد کوچیک محله مون... اما سال ها بود که دلم می خواست شب احیاء برم مزار شهدا... خیلی از بچه ها و دوستام شنیده بودم که میرن و تا سحر کنار مزار شهدا میمونن ... وای که چه حالی داره استغاثه کردن تو شب قدر کنار آبرودارای خدا... کنار شهدا...!

از کنار مژگان بلند شدم و گفتم: من دیگه میرم. زودتر بریم که امشب احیاست. هر جام رفتین واسه منم خیلی دعا کنید ... و دور شدم... وچهره حیرت زده مژگان تو نظرم موند که نمیدونست وقتی از شب احیا حرف زد، چرا من یه دفعه اینجوری شدم و فرصت یه خداحافظی خشک و خالی رو هم پیدا نکرد!

... تو راه خونه همش به اینکه امشب چی قسمتم میشه فکر می کردم... به اینکه نکنه حال مادرم دوباره بد بشه و نتونم همون مسجدم برم... مسجد کوچیکی که برنامه هاش هم برنامه های معمولی ای بود ولی چون من دوست داشتم حداقل زیر سقف مسجد باشم، به خونه ترجیحش می دادم...

چند ساعتی بیشتر به احیا نمونده بود... به خونه که رسیدم وسایل افطارو آماده کردم و نشستیم سر سفره. مادر که انگار از چهره ام میخوند تو فکرم، دستشو گذاشت رو پامو گفت: سپیده جان! چته مادر؟ از وقتی اومدی تو فکری؟ ... راستی خواستم بگم من حالم امروز خوبه . اگه خواستی با دوستات بری جایی واسه احیا برو مادر! پابند من نشو...

... و من که همه ذهنم پر از حرفای بعدازظهر بچه ها بود که هر کدوم میخواستن یه جای بزرگ و خوبی برن، سرمو تکون دادم و لبخندی زدم و گفتم : نه مادر! همین مسجد خودمون خوبه... اگه حالت  خوب بود با هم میریم... و بعد درحالیکه به بهانه چای ریختن از سر سفره بلند میشدم گفتم : استکانتو بده برات چای بریزم و ... سریع رفتم تو آشپزخونه. استکانارو گذاشتم کنار کتری و به بخار آب کتری خیره شدم...

این حرف مادر بیشتر هواییم کرده بود... خودم که خوب میدونستم چقدر دلم میخواد برم جاهای بزرگ و خوب، مخصوصا" مزار شهدا... ولی نمیشد... مادر تو خونه تنها بود و اگر حالش بد میشد...!

 سرمو چند بار محکم تکون دادم و این فکرو از سرم بیرون انداختم و درحالیکه چای می ریختم زیر لب به خودم گفتم: ولش کن. تو که نمیتونی بری. باید بمونی. همین جا خوبه. دیگه بهش فکر نمی کنم...! و چای رو بردم سر سفره افطار ...

چند ساعت بعد از افطار مادر خوابید و من هم به کارا رسیدم و سحری درست کردم. نزدیکای ساعت 12 که شد، اومدم نشستم پیش مادرمو آروم بیدارش کردم و گفتم: مادر! من میخوام برم مسجد. میای؟

... مادر به سختی چشماشو باز کرد و بریده بریده و آهسته جواب داد: نه سپیده جان! توان بیدار موندن ندارم. خودت برو مادر... فقط مواظب باش مادر!

من هم خم شدم و سرشو بوسیدم و گفتم : باشه چشم ولی اگه چیزی شد یا کاری داشتی زنگ بزنی ها. گوشیم باهامه... و بلند شدم و مفاتیح و قرآنمو برداشتمو اومدم بیرون. تا مسجد چند دقیقه ای پیاده راه بود. شب های احیا هم که به حرمت امیرالمومنین امنیت برقراره و انقدر آدم تو خیابون ها هست که نمی ترسم تنها تا مسجد برم.

وارد مسجد که شدم چراغ ها خاموش بود و داشتن سینه زنی می کردن. رفتم جلوی مسجد یه جا نشستم و دل دادم به صدای عزاداری و مرثیه خوانی مداح... یه دفعه صفحه گوشیم روشن شد. نگاه که کردم دیدم مژگانه که اس ام اس زده و التماس دعا گفته. و بعد نوشته که نرفته شاه عبدالعظیم و با بقیه بچه ها قرار گذاشته و رفته مزار شهدا... کنار مزار شهدای گمنام ... اس ام اس مژگان دوباره دلمو آتیش زد و دلم حسابی شکست...

خیلی دلم سوخت که چرا من الان با اونا تو مزار شهدا نیستم ... صدای بلند مداح تو گوشم می پیچید ... الهی و ربی من لی غیرک... دوزانو نشستم و چشمامو که مثل ابر بهاری می باریدن، دوختم به بنری که روی دیوار رو به قبله زده بودن و روش نوشته بود یا سیدالشهداء... سرمو گذاشتم روی مهر و  تو سجده حسابی گریه کردم... تو حال خودم نبودم و به هق هق افتاده بودم که ...

یه دفعه صدای شیون وناله خانوما و صدای صلوات مردا بلند شد ... سر از سجده برداشتم و دیدم همه بلند شدن و دارن عقب مسجدو نگاه میکنن... چشمام باور نمی کرد که داره چی میبینه! ... جلوی نگاه ناباور من... یه تابوت شهید از آخر مسجد رو دست خانوما دست به دست میشد و جلو می اومد... تابوت یه شهید گمنام ...! اونم تو مسجد کوچیک ما...!

 مداح مسجد با ورود تابوت شهدا به قسمت خانوم ها و آقایون، درحالیکه از گریه صداش می لرزید آیه ای از سوره قدر را بلند خواند: تنزل الملائکة والروح ... فیها باذن ربهم من کل امر... سلام هی حتی مطلع الفجر !... مثل برق از جام پریدم... نفهمیدم چه جوری رفتم طرف تابوت... اشک و حیرت جلوی چشمامو گرفته بود و وسط اون جمعیتی که عاشقانه و بیدل دنبال اون تابوت می دویدن که دستشونو بهش برسونن، خودمو رسوندم زیر تابوت...!

 ... باورم نمیشد که این شهید گمنام امشب مهمان مسجد کوچیک محله ماست...مهمان دل شکسته من! یاد همه حرفایی افتادم که تو دلم زده بودم... اینکه دلم از اینکه پیش شهدا نیستم چقدر شکسته بود ...اینکه چقدر حسرت داشتم که تو چنین شبی چرا نمیتونم مزار شهدا باشم و کنار شهدا... اونم شهدای گمنام! ... و حالا اون شهید بود که خودش اومده بود تا محفل مسجد کوچیک ما رو گرم کنه...! اومده بودن تا دلای سرد رو گرم کنن!

... اشتیاق مردم غیر قابل وصف بود... مردم تابوتو با عشق و اشک دست به دست می کردن و دور مسجد می چرخوندن... وسایل بود که زیر دست و پا له میشد و هیچ کس براش مهم نبود!...  تو شلوغی و غلغله دست رسوندن خانوما به تابوت، از جمعیت جا موندم و وایسادم یه کنار و با چشمای اشکبارم که داشتن از ناباوری و عشق دیوانه میشدن، اون شهیدو تشییع کردم...

بعد از دور گردوندن شهید، تابوتو با هماهنگی مسئولای مسجد گذاشتن وسط مسجد و خانوما بودن که خودشونو رو تابوت مینداختن و صدای گریه و شیون بلند بود... سینه زنی رو تموم کردن و اعلام کردن که میخوان دعای جوشن کبیرو شروع کنن... همین باعث شد یه تعدادی برگردن سرجاشون تو مسجد کنار وسایل و مفاتیحاشون... اما یه تعدادی که نشسته بودن کنار تابوت شهید، انگار که نمیتونستن دل بکنن و با شروع شدن دعا هم ترجیح دادن دعا رو از حفظ و با جمعیت بخونن  ولی جاشونو کنار تابوت اون شهید از دست ندن...

 

 دور تابوت خلوت تر شده بود... نگاهی کردم و یه لحظه دیدم انگار یه جا کنار تابوت برای من خالی کردن. سریع مفاتیحمو برداشتم و دویدم و آروم نشستم کنار تابوت... باورم نمیشد !... ازعظمت و قشنگی این اتفاق هنوز حیرت زده بودم و بغض عجیبی توی گلوم مونده بود... چند فراز اول جوشن کبیرو که اصلا " نفهمیدم و فقط زمزمه ای به گوشم می رسید... سرمو گذاشته بودم روی تابوت و فقط اشک می ریختم و گریه ام بند نمی اومد...

... دستمو روی تابوتِ پیچیده تو پرچم می کشیدم و باهاش حرف می زدم... حس می کردم خدا امشب همه چیز به من داده و من امشب... جام از همه دوستام بهتره...! و صدای درد دلم با اون شهید بالا گرفت... برادرم! ... سردارم! ... عزیزم! ... قدم رنجه کردی اومدی شب ما رو روشن کنی ...!  طوری که بغل دستیم متوجه حالم شد و دستشو به پشتم می کشید تا آرومم کنه...!

 بعد از دقایقی سرمو از روی تابوت برداشتم و نگاش کردم... تا به حال جوشن کبیرو کنار تابوت یه شهید گمنام نخونده بودم! ... کمی به خودم اومدم و مفاتیحو باز کردم ... صدای مداح مسجد تو گوشم پیچید ... یا رفیق من لا رفیق له... یا شفیق من لا شفیق له ... یا حبیب من لا حبیب له ...

... و اشک و عشق مهمان چشم و دلم شده بودند...

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
سلام ، امیدواریم همانطور که شهیدان گمنام پا به پای سایر شهیدان تاریخ تشیع برای رفع ظلم و نابودی ظالم جان دادند در ادامه راه شهدا تلاش کنیم جهالت دینی هم نابود شود. جهالتی که دینداران و زاهدان ریایی همراه با تظاهر به دینداری دشمنان نقاب دار انقلاب اسلامی موجبات شهادت بهترین عزیزان و فرزندان دین و میهن اسلامی هستند ریشه کن و نابود گردد انشاالله
حس وحال وصف نشدنی و لذت بخشی بود خواندن این مطلب. اگه اغراق نکنم خودمو توی اون حس و حال مسجد تصور کردم. عجیبه ...خیلی تحت تاثیر قرارگرفتم. بغض کرده بودم و ریختن اشکامو جلوگیری میکردم... چه سعادتی از این بالاتر که در محضر یک نفر آبرودار به پیشگاه خداوند دل بدهیم و جان تازه بگیریم؟ نمیدونم شاید واقعا اون شهید گمنام عزیز همون دوست و همرزم دوران شکوه و ایثارم باشه که هنوز به ظاهر گمنامه ولی فریاد شهرت و ایثارش رو همه می شنوند ومیدونن.
جای دوستان خالی، حقیرِ فقیرِ سراپاتقصیرهم توفیق داشتم که درمحضرشهدای بهشت زهرا دلِ روسیاه و آکنده از گناهمو به ربنا ربنای شهدا گره بزنم تا شاید فرجی بشود و دل و جسم و روح همیشه شرمنده ام مورد غفرتان الهی قراربگیرد و آرام گیرد.
دراین شبهای عزیز از همه دوستان بزرگوارم میخوام که همه واماندگان و جاماندگان و روسیاهان رو از دعای خیرشون محروم نکنند و منِ حقیرهم به همینطور.
از « شهیدگمنام عزیز و مهربانم » تشکرمیکنم که لحظاتی که امیدوارم ادامه داشته باشد دل ما را جلایی دوباره بخشیدند و عطر خوش شهید و شهادت و شهیدگمنام را در فضا منتشرکردند. دست مریزاد بر ایشان و فاش نیوز عزیز.یاعلی
با سلام به برادر عسکری گرانقدر
از الطاف بینهایتتان تشکر و تقدیر می کنم.
شما بسیار زیباتر از قلم قاصر این حقیر می نگارید و همیشه پس از اظهار الطاف جنابعالی، من از خواندن کامنت های پر از احساس و صادقانه شما لذت برده و همچنین بسیار شرمگین می شوم ... شرمنده از حضور و جایگاه شما ایثارگران و شهدا که من قادر به بیان حق مطلب درباره چون شمایی نیستم.
بسیار به شما حسرت می خورم که در کنار شهیدان شب قدر گذراندید و عاجزانه تقاضا دارم این حقیر را حتی به بهانه این چند کلمه نگارش از دعای خود در این شب های تعیین مقدرات و سرنوشت فراموش نکنید.
شهدا شرمنده ایم
شهدا برامون دعا کنید
الهم عجل لولیک الفرج

التماس دعا
سلام ، السلام علیک یا امیرالمؤمنین (ع) یا اباصالح الهمدی )عج) باشد که اشکهای لب ریزشده ما از سرچشمه محبت بهترین یاران خدا که در امتحان حق علیه باطل درخشیدند و رفتن ونام شهید بردفتر تاریخ نگاشتند ، ((تحریر شما عالی بود)) هرکی واسه خودش یک شب احیاءداشت وبه تنهایی بی مثالش می نالید تا اگر نفس باشد برا ی تکرار شب دیگر ، باشد که اشکاهارا بدرقه رسیدن به راه شهدا ،سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج) و طول عمر توام با سلامتی برای مقام عظمای ولایت امام خامنه ای ، سلامتی همرزمان وامانده از قافله ، ایثارگران ، و خانواده محترمشان که اجرشان و تلاش آنها کمتراز یاران امام حسین (ع) در دشت کربلا نیستند ،فقط از ولایت فقیه جدا نشوید که هرچه کنید بیهوده است (محمد رسول الله ، علی ولی الله ) التماس دعا
اصلا حوصله یه خط خودنو ندارم چه برسه به حفظ کردن فرمولهای فیزیک تشعشع ... که چی ؟
دانشمندان هسته ای شهیدم الان از اون همه فرمولهایی که حفظ کردن پشیمون شدن ...!! ... والله ....
خداییش قدرت فکر ما را کسی قدر نشناخت .... حیف ..بگذریم !
خوبی گلم ...الحمدلله ... عیدت مبارک ...برای رفع کسالت با اسمت دنبال وبلاگت می گشتم که دیدم یکی مثل من پیش یکی هم اسم تو حرفایی زده ......انگار از دل من خبر داشته ..، !
ببین ...!


گر نور سایه داشت

حتما برایت می نوشتم

سایه ات بر سر من مستدام!



چقدر از همه چیز خسته ام...

دنبال یک راه ام

یک راه تا تو...

یک صراط مستقیم!

از این همه بی راهه خسته ام

از این ویروس های توی تنم

از این همه فکر که زیر پوستم وول می خورند

از این همه نبودن

کم بودن

..

از همه ی راه هایی که رفتم و آخرش تو نبودی

از همه نوشته های بی خلوصم

از آزاده ای که نیستم خسته ام

از رد پای ریا روی جانمازم

از درد های دم دستی

از دست ها ی دوستی

از دوستی های تاریخ مصرف دار

از خودم خسته ام!

بقدر یک ثانیه

..

تشنه ی لبخند تو ام!

دلم خوش است

عشق تقویم را در هم می پیچد ..هفت روز دارم

همه عصر جمعه!

ولی

باران بوی تو را می دهد

بوی مهربانی تو را

بوی نماز جماعت های پردیس سه را

بوی صمیمیت های قدیمی را

باران بوی دفترچه محاسبه ام را می دهد

بوی روزه های بدهکاری ...

من دلم از اینجا رفتن می خواهد

رفتن تا یک جای دور

رفتن تا نور..

نماز صبح های قضا شده

کار خودش را کرد

من از تو دورم

خیلی خیلی دور

...

چشم های کور من کجا و نور کجا؟؟

از این جاده های خاکی خسته ام

نمی خواهم وقتی سمت راست صورت آزاده ی تو روی خاک است بیدارش کنی

من بیداری الانم را می خواهم

دیر می شود

...بیدارم می کنی؟؟

من هنوز باور نمی کنم از اینجا می روم

..

اگر این روزها نرسم هرگز نخواهم رسید

تا کی باید بار ........« مذهبی بودن » .......را بی تحولی بکشم روی شانه هایم؟؟


.............
نمی دونم این دیگه چه دردیه وقتی چشمام بارونی میشه خوابم می گیره ... حالا برم یه دوساعتی بخوابم تا بعد شاید .......وقت بخیر گلم !

سی روز با دلی پاک در محضر یکتا خالق هستی زانو زدید و او را شکر گذاری کردید سی روز سعی بر بسته شدن لب وتمام حرکاتی که شاید بتوانی رضایت خداوند قادر منان را از خودت راضی کنی ..... برادران و خواهران عزیز وگرامی خانواده محترم معززشهدای و جانبازان عزیز ما باید همگی سعی کنیم تا میتوانیم وهر چه در توان داریم در پیشگاه ان قادر منان خالق یزدان زانو بزنیم و در تمام ایام زندگی رعایت اخلاق نیک و سجده کننده یزدان یکتا باشیم تا شاید رضایت خداوند منان را جلب کنیم .. عالیجنابان . رییس جمهور . رییس مجلس . رییس قوئ قضائیه . هیئت دولت . نمایندگان مجلس . مسئولین . مدیران . کارمندان . همه و همه که از خزانه بیت المال حقوق دریافت میکنید شمایان در شعار خوب سخن میرانید امیدوارم که در عمل هم چنین باشید شما بزرگواران همه در برابر این مردم خوب و شریف ایران زمین بخصوص در قبال خانواده معزز شهدا . جانبازان و همه ایثار گران مسئولید اگر در این سی روز به هر طریقی به مردم قول دادید باید اجرا کنید و سعی شما این باشد در تمام طول خدمتتان به این مردم شریف پایبند باشید ... من شخصا از طرف خودم و جامعه ایثار گران ازریاست محترم جمهوری و هیئت مذاکره کنند انرژی هسته ای جناب محمد جواد ظریف و هیئت همراهشان که با شجاعت تمام توانستند بمدت کمتر از دو سال عزت و اقتتدار ملت ایران را به جهانیان نشان بدهند تشکر میکنم ... جناب ظریف چنان محکم و استوار ایستادند و از تمام راه های دیپلماتیک استفاده کردند و همیشه با لب خندان با 6 قدرت جهانی به مذاکره نشستند و اخر هم با سر بلندی از این امتحان بیرون امدند ... عالیجنابان ریاست محترم جمهوری و اقای ظریف شما پس از مدتهای طویل توانستید شادی را به خانه ها باز گردانید و خنده روی لبهای این مردم بنشانید ... جناب رییس جمهور اقای ظریف کارش را به نحو احسن تمام کرد حالا نوبت شماست تا انشاالله بتوانید کم کم ریشه بیکاری را بکنید و کارگا های تولید را شرکتهای بسته شده .کارخانه های ورشکسته را بکار اندازید تا جوانان ما همگی دست در دست هم بدهند و کشوری پر از نشاط و شادی را به مردم هدیه بدهید .اقای رییس جمهور توقع ملت بیجا نیست این وعده های است که خودتان به مردم دادید امیدوارم که همه این شعار ها به واقعیت بپیوندت انشاالله ............... تبریک اینحقیر را در استانه عید سعید فطر پذیرا باشید همرزمان عزیزم همه شما شاد و خرم باشید و من برای شما دو تبریک دارم اول توافق هسته ای و دوم عید سعید فطر امیدوارم در کنار خانواده خوب . خوش و خرم باشید ........و از حالا به بعد شاهد پیشرفت جوانان و همه هموطنان عزیزمان خواهیم بود انشاالله فاش نیوز تشکر
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi