شناسه خبر : 35966
یکشنبه 21 تير 1394 , 17:14
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تشییع پیکر مرزبان شهید

پیکر پاک مرزبان شهید ستوان یکم منصور توحیدی امروز صبح در بزنجان بافت تشییع شد. ...

به گزارش سرویس شهرستان های”آرمان کرمان” به نقل از “اقطاع”، پیکر پاک شهید ستوان یکم منصور توحیدی امروز صبح در شهر بافت و بزنجان تشییع شد
 
این مراسم ساعت ۸ صبح از مقابل ستاد انتظامی شهرستان بافت آغاز و سپس پیکر شهید پس از تشییع به زادگاهش منطقه بزنجان منتقل و در گلزار شهدای شهر بزنجان به خاک سپرده شد.

 
  ستوان یکم منصور توحیدی روز شنبه ۲۰ تیرماه، در درگیری با گروهک تروریستی جیش‌الظلم در مرزهای شرقی کشور به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
  به گفته مسئولان مرزبانی نیروی انتظامی‌، در این درگیری یک تیم تروریستی جیش الظلم که قصد داشت محموله سنگینی از تجهیزات انفجاری را وارد کشور کند، متلاشی شد.

 

DSC08426

DSC08427

DSC08436

DSC08437

DSC08441

DSC08442

DSC08443

DSC08446

IMG_20150712_081950

IMG_20150712_090249

IMG_20150712_090606

IMG_20150712_090823

IMG_20150712_090827

IMG_20150712_090838

IMG_20150712_090859

IMG_20150712_092439

IMG_20150712_093557

IMG_20150712_093559

IMG_20150712_094017

IMG_20150712_100028

IMG_20150712_102255

 

اینستاگرام
در وصف فرمانده ی شهیدم:
شهید منصور توحیدی

یاد آن روز به خیر
روز درگیری بود
خبر آمد که گروهی از مرز
وارد خاک شدند
یک نفر آمد و گفت
همه حاضر باشید
بعد از آن نام گروهی را خواند
نام من هم وسط آن ها بود
همه می ترسیدند
روز درگیری بود
یک نفر شاکی بود
لاجرم او حق داشت
تازه وارد بودیم
من نمی ترسیدم
نه که از مرگ نترسم هرگز!
باورش مشکل بود..
من گمان می کردم
که دو تا ادم بد!
که خطرناک ترین اسلحه هاشان چاقو است
وارد خاک شدند..
..
همه حاضر بودیم
هرکسی اسحله ی خود برداشت
دیدم آن گوشه کسی
درب یک قمقمه را باز نمود
از بغل دستی خود پرسیدم
که بگو ایشان کیست؟!
مرتضی هاشمیان
بچه ی ایرانشهر!
پاسخ من را داد:
(( او همان توحیدیست
قبل ماموریت..
مثل هر بار وضو می گیرد!))
..
بعد حرکت کردیم
می شد اندر دل چشمان علی
مرد هجده ساله!
ترس مردن را دید
میثم خانزاده ...
فکر برگشتن بود!
با خودش هی می گفت :
پسرم آخر این هفته قرار است
به دنیا آید!!
همه می ترسیدند...
من نمی ترسیدم!
نه که از مرگ نترسم هرگز
باورش مشکل بود!
در پس ظلمت و در تاریکی..
همه در راه توقف کردیم
..
ناگهان باد وزید...
اختران در دل تاریکی شب خوابیدند
بر خلاف هر بار!
که دو سرباز جلو می رفتند!
گوییا فرمانده
اندکی پیش تر از سربازان
در دل راه قدم بر می داشت ...
ناگهان از پس یک تپه صدایی آمد!
همگی روی زمین خوابیدیم
ترس در چشم همه می جوشید
یک نفر داد کشید...
یک نفر داشت که در تاریکی
پیش چشمان همه جان می داد
من در آن لحظه نفهمیدم کیست!؟!
فقط آن لحظه ی شب می دیدم
که تنی پر خون است..
...
من شنیدم که در آن معرکه فردی می گفت:
پشت ما سرداریست
که نمی آید پیش!
خط اول بودیم
من نمی دانستم
که چرا سرداری
پشت یک آدم هجده ساله
از پس حادثه مخفی گشته
..
شب تاریکی بود
گاه گاهی در شب
بعد هر شلیکی
ناگهان قسمتی از منطقه روشن می شد
تا دم صبح همان جا ماندیم
چقدر سخت گذشت!
..
روز بعدش همگی خسته ز ره برگشتیم
جملگی دلهره در دل، ساکت
ما نمی دانستیم
که چه کس بوده ولی دیگر نیست!
...
ناگهان چشم همه بر در و دیوار افتاد
روی یک پرده سیاه....
بعد عنوان شهید
یک نفر با قلمی سرخ نوشت ...
توحیدی!
..
یاد آن روز به خیر
یاد آن روز که فرمانده ی من
که خودش را سپر جان عزیزانش کرد
پیش چشمان همه!
با لبی تشنه
تفنگی در دست
جان خود را بخشید
یاد آن روز به خیر....

#در وصف حادثه شهادت ستوان یکم منصور توحیدی
..
#ناخدا_سید_حسن_صفاری
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi