شناسه خبر : 36098
دوشنبه 29 تير 1394 , 08:39
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با جانباز اعصاب و روان حسن خوش نظر

لحظاتی عاشقی با موجی مهربون !

گفتم: آقای دکتر من ازدواج کرده ام، بچه دار هم شده ام، کم خونی هم دارم، دخترعمو و پسرعمو هم هستیم! دکترنگاهی به من کرد و گفت: تو دیوانه ای!! از اتاق من برو بیرون!!!

صنوبر محمدی- گفت و گوی فاش نیوز با جانباز اعصاب و روان حسن خوش نظر و همسر ایشان زهرا خوش نظر

  در سال های نه چندان دور، جنگی ناخواسته بر کشور ما تحمیل شد و وظیفه مردم دفاع از مرزهای کشورمان بود. در این میان مردان مردی دست از جان شسسته، قدم بر میدان جنگ گذاشتند تا از ناموس و خاک کشورمان دفاع کنند. یکی از این مردان بزرگ حسن خوش نظر متولد 1343  اصالتا" کاشانی اما متولد شهرری است. وی دارای یک خانواده متدین و مذهبی است و همین امر برای او کافی است که او را عاشق امام و آرمان های انقلاب نماید. وی 17ساله و سال سوم هنرستان بوده که یک شبه ره صدساله را می پیماید و با تشویق های پدر که خود در ستاد نمازجمعه و اعزام نیرو به جبهه فعالیت داشته و مادری که خود خواهر دوشهید، مادر دو شهید و یک جانباز است و عزیزان بیشماری از خانواده اش را تقدیم اسلام و انقلاب کرده، راهی میدان نبرد می شود. اما در این جنگ نابرابر با تنی زخمی و روانی زخمی تر به آغوش خانواده بازمی گردد. وی علاوه بر جانبازی اعصاب و روان، ترکش های متعددی در کمر دارد و حنجره او جراحی شده، اما او تمام این جراحات را به عشق خدا پذیرفته و آن را معامله خود با خدا می داند.

با هماهنگی های انجام شده در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان به همراه عکاس و به اتفاق همسر ایشان که خود فرمانده پایگاه امام رضا(ع) مسجد فیروزآبادی شهرری است، میهمان خانه باصفای این دو عزیز بزرگوار می شویم.

"عموحسن"با دیدن ما بسیار خوشحال می شود و مهربانانه با ما سلام و احوالپرسی می کند. آنقدر پاک و بی آلایش است که در طول مصاحبه مرا "خاله" صدا می زند. شوخ طبعی و شادی کودکانه بی حدش  قند در دلمان آب می کند. در نگاه اول چیزی که به شدت توجهم را جلب می کند رفتار این زن و شوهر است. آنقدر صمیمی که حتی وجود من و عکاس مانع از دیدار صمیمی آن دو نمی شود! عشق میان آن دو بسیار ستودنی است. آن دو چنان شیفته هم هستند که وجود یکی بدون دیگری معنا پیدا نمی کند. از ته دل قربان صدقه یکدیگر می روند. عموحسن در طول مصاحبه همسر را جیگر، بانو و.... خطاب می کند اما در جمع رسمی او فقط خانم خوش نظر است. "عموحسن"به علت جراحی های پی درپی که در مغزش انجام شده نوک زبانی و بسیار شیرین صحبت می کند. با آنکه سر و وضع بسیار مرتبی دارد اما به دنبال انگشترهایش می گردد تا بر دست کند. همسرش با مهربانی او را راهنمایی می کند تا آن را بیابد و یادآور می شود که زمانی که نمازش را می خواند انگشترش را در می آورد و تا نماز بعدی به دستش نمی کند.

وی در سه عملیات بزرگ بیت المقدس، مسلم بن عقیل و والفجر مقدماتی حضور داشته و به عنوان راننده تانک، خمپاره انداز 60، حمل مجروح، کمک آرپی جی زن فعالیت می کرده  و هر بار نیز جراحات زیادی بر تن و سرش وارد می شود. موج انفجار اعصاب او را بسیار درگیر کرده بطوری که تاکنون 11 بار مورد جراحی قرارگرفته و به قول خودش "موتورخانه" اش خراب است! زمانی که از او می پرسم جبهه چطور بود؟ با زبان بسیار شیرینی در یک جمله می گوید: شکرخدا خوب بود، بد نبود!

وقتی علت حضورش در جبهه رفتن را جویا می شوم سلسله وار برایم می گوید: 1-ناموس 2- امام خمینی 3- جد امام خمینی و همسرم زهراخانم! که آن زمان فقط دخترعمویم بود و خدا وکیلی نگاهش هم نمی کردم.

موقعی که حسن آقا صحبت می کند زهراخانم واقعا" لذت می برد. می گوید: دختر و پسرم ازدواج کرده اند و از خانه رفته اند اما حسن آقا هنوز بچه من هست. و حسن آقا مهربانانه در جواب می گوید: چون دوستت دارم نمی خواهم بروم.

ازدواج به شیوه سنتی

ازدواج در خانواده آنها به شیوه سنتی است و تقریبا ازدواج فامیلی در آن بسیار است.  ازدواج آنها نیز خود داستانی شنیدنی است.

خانم خوش نظر برایم تعریف می کند:

من آن زمان کلاس پنجم ابتدایی بودم و 13سال داشتم و حسن آقا 18. حسن آقا تا آن زمان سه بار به جبهه اعزام شده بودند و جانباز بودند و چون دخترعمو و پسرعمو بودیم، شناخت خوبی از هم داشتیم. در اثنای رفت و آمد به جبهه بود و من دعا می کردم هر اتفاقی برای او می افتد بیفتد فقط او شهید نشود. یعنی حتی به مجروحیت او راضی بودم که او همسرم باشد. درشب عملیات بیت المقدس که خرمشهر آزاد شد، حسن آقا مجروح شد و ترکش به کمرش اصابت کرد و او را به بیمارستان آوردند و  به ما خبر دادند. ما وقتی به دیدنش رفتیم، یه جورایی قطع نخاع شده بود و روی ویلچر بود و به هیچ عنوان نمی توانست راه برود.

دکترها گفتند باید کمر او را عمل کنیم و ببینیم می تواند راه برود یانه. من فکر و ذکرم این بود که او شهید نشود اگر قطع نخاع هم شد من با او ازدواج و تا آخرعمر پرستاریش را می کنم. که بحمدالله مدتی که در بیمارستان بود یک شب خودش خوابی می بیند و شفا پیدا می کند و فردا صبح از تخت پایین می آید و راه رود. اما چون آن زمان سن من کم بود، می گفتند باید بروید دادسرا و نامه ای بیاورید که نکند در این ازدواج تحمیلی صورت گرفته باشد. در دادسرا قاضی به من گفت: می دانی که همسرت می خواهد به جبهه برود، راضی هستی؟ گفتم بله. گفت او هنوز سربازی نرفته، خانه ای ندارد، هنوز شغلی ندارد.... گفتم همه اینها را می دانم و می خواهم که با او ازدواج کنم.

قاضی که اینطور دید گفت: او با این سن کم به بلوغ عقلی رسیده و این شد که ما عقد کردیم و با خواهرم جاری شدیم و در یک شب هر دو خواهر به عقد دو برادر درآمدیم. خواهرم دوسال از من بزرگتر بود و شوهرش هم دوسال از حسن آقا بزرگتر بود. آن زمان از جبهه خیلی شهید می آوردند و ما در خانواده خودمان هم شهید زیادی داشتیم. همه جای شهرری حجله شهید گذاشته بودند و ما اصلا" رویمان نمی شد که ماشین عروس گل بزنیم. در همین حین دایی بزرگ حسن آقا شهید شد و ما سه چهار ماه صبر کردیم. پس از آن پسرعموی ما که تک فرزند بود شهید شد. در این مراسم بودیم که خبر مفقودی برادر کوچک حسن آقا را از جبهه آوردند و هرچه منتظر شدیم جنازه اش را هم نیافتیم. مراسم ما دقیقا شب چهلم پسرعمویم انجام شد. همه از بهشت زهرا آمدند. لباس های مشکی ما را در آوردند و ما را سر سفره عقد نشاندند. سفره عقدمان هم توسط مادربزرگ حسن آقا که هنوز چهلم فرزند خودش هم نشده بود یک پارچه سفید پهن کرد. یک آیینه  و شمعدان و قرآن هم گذاشتند و عاقد را هم دعوت کردند منزل. مهریه مان هم که 14 سکه بود و یک جلد کلام الله مجیدکه من همانجا سکه ها را بخشیدم و گفتم همان یک جلد کلام الله مجید برای من کافی است.

من و خواهرم هر دو در یک روز به عقد دو برادر درآمدیم و هشت ماه بعد هم زندگی مشترکمان را شروع کردیم. سه ماه از ازدواج ما نگذشته بود که حسن آقا سربازی رفت و چون زمان جنگ بود و به خاطر اینکه مجروح جنگی هم بود از سربازی معاف هم نشد. ولی گفتند به او کار دفتری می دهیم. او گفت چه کار دفتری؟ گفتند: در منطقه در قسمت معراج الشهدا کار می کنی؟ حسن آقا قبول نکرد و گفت من اصلا نمی توانم خبرشهادت سربازان و جوانان را به خانواده هایشان بدهم. این بود که قبول نکرد و گفتند پس باید به قسمت زرهی محلق شوی. ما هم چون آشنایی با قسمت زرهی نداشتیم قبول کردیم. سه ماه دوره آموزشی حسن آقا در شیراز گذشت و هر 45 روز یک بار برای مرخصی می آمد. آن زمان تلفن همراهی وجود نداشت و تلفن ثابت هم در کمتر خانه ای بود.

 این بود که تنها ارتباط ما از طریق نامه بود. از تاریخ نامه ها آگاه می شدیم که مثلا این نامه برای بیست روز پیش است، پس تا بیست روز پیش حسن آقا سالم بوده است. در این اثنا من که تازه 14 سال داشتم باردار شدم. پدر و مادر حسن آقا واقعا" در حق من پدر و مادری کردند و با این که پدر و مادرم در قید حیات بودند اما  کوچکترین امکاناتی از ما دریغ نمی کردند. بعد از سه ماه آموزشی حسن آقا آمد و گفت من در جبهه راننده تانک شده ام. یعنی او با این همه مجروحیت که داشت راننده تانک هم شده بود و در گرمای خرماپزان خوزستان داخل تانک واقعا مانند زودپز گرم و وحشتناک بود و با هرشلیک تانک موج انفجار او را می گرفت و حتی دوستانش که از جبهه می آمدند تا به ما سری بزنند می گفتند حال حسن آقا درجبهه خیلی بد می شود. پدر حسن آقا هر بار داروهایی که نیازش بود برایش تهیه می کرد و او با خودش می برد تا اینکه به همین شکل 22 ماه خدمت کرد.

 در همین 22ماه خدمت برادر بزرگ حسن آقا گفت دیگر نمی گذارم که بروید چون هم فرزند کوچکی دارید و روز به روز هم حال خودت بدترمی شود. دکترها هم تشخیص دادند که چون آب در مغزش جمع شده باید  "شنت" بگذارند و آب سرش را بکشند. برادرش 10 ماه دوندگی کرد تا توانست آن دوماه سربازی اش را معافی بگیرد. بعد هم کارت معافی پزشکی برای او صادر کردند که انگار او اصلا به سربازی نرفته است!!!! یعنی این 22ماه خدمت او در این کارت ثبت نشده است!!!  سه روز از به دنیا آمدن  دخترم سمیه گذشته بود که حسن آقا به مرخصی آمد.  وقتی سربازی حسن آقا به پایان رسید سال 63 یک بار مغز حسن آقا را جراحی کردند و "شنت" داخل سرش گذاشتند اما تشنج ها به همان شدت قبل ادامه داشت. در سال 65 دوباره گفتند یک لخته خون داخل سرش است و باید دوباره جراحی شود. 20 روز بعد از جراحی با سی تی اسکن گفتند همان لخته خون برداشته شده مجددا" پر شده است. پدر حسن آقا گفت: امیدی هست که اگر او را به خارج از کشور ببریم بهبود پیدا کند؟ پزشکش گفت: هرجای دنیا هم ببرید وضعیت او همین است. او باید با همین داروها مدارا کند. نباید ازدواج کند، نباید بچه دار شوند. به اینجای ماجرا که رسید عموحسن گفت:  به خواست خداوند که تا اراده نکند برگی از درخت نمی افتد، چند سال بعد من به دیدن همان پزشک رفتم و گفتم: آقای دکتر من ازدواج کرده ام، بچه دار هم شده ام، کم خونی هم دارم، دخترعمو و پسرعمو هم هستیم! دکترنگاهی به من کرد و گفت: تو دیوانه ای!! از اتاق من برو بیرون!!! بعدها شنیدم خودش در آمریکا فوت کرده است!

موجی مهربون

عموحسن می گوید: من روزی 1000 میلی گرم قرص  و دارو مصرف می کنم اما به من موجی مهربون می گویند. چرا که با کسی کاری ندارم. مواقعی هم که حمله های عصبی به من دست می دهد چیزی را نمی شکنم. دکترم شماره تلفنش را داده که هر زمان حالم بد شود خانمم به او زنگ می زند. از شدت حمله عصبی تمام بدنم تکان می خورد چهار پنج مرد قوی هیکل هم حریف من نمی شوند و نمی توانند مرا آرام کنند. دست خودم نیست. خودم را کتک می زنم و تمام لباس هایم پاره می شود. مرا به بیمارستان می برند، دست و پایم را به تخت می بندند. و همسرش تایید می کند: با این احوال در این 32سال نه دستش روی من و نه روی بچه ها بلند نشده است.

 عموحسن همسر جانباز را جانباز واقعی می داند و با تواضع می گوید: ما که وظیفه مان بود که به فرمان حضرت امام خمینی لبیک بگوییم و حالا در این میان مجروح هم شده ایم اما همسر جانباز یک جانباز واقعی است که پرستاری و مراقبت یک جانباز را برعهده دارد. همسر من مدت 32سال است که در کنار من و مانند یک کوه پشت من است.

 او از جنگ تحمیلی تعبیری اینچنینی می کند:  درجنگ، تنها خدا یار ما بود. شوخی که نیست 33 کشور به صدام کمک می کردند. یکی نفت می داد، یکی سلاح می داد، یکی نیرو اعزام می کرد و... اما ما با دست های خالی اما با ایمان به خدا بر همه آنها پیروز شدیم. و بارها و بارها معجزات ائمه(ع) را در جبهه می دیدیم.

اگر امام خامنه ای حکم جهاد بدهند با سر می روم!

او به شدت ولایی است و با وجودی که همیشه در خانه است اما با مسایل سیاسی روز کاملا آشناست و در بسیاری از صحبت هایش به سخنان مقام معظم رهبری اشاره می کند.

از عموحسن می پرسم: تا بحال شده پیش خودت از اینکه به جبهه رفتی و جسم و روحت مجروح شده  پشیمان شده باشی؟

با تغیر می گوید: برای چه باید پشیمان باشم. آن زمان امام خمینی(ره) فرمان داد که جبهه ها را خالی نگذارید من با دو پایم رفتم. این بار اگر امام خامنه ای که سید اولاد پیغمبر خودشان هم جانباز هستند حکم جهاد بدهند با سر می روم!

از وضعیت زندگی اش می پرسم که چقدر از زندگی اش رضایت دارد: بی آلایش و کودکانه برای چند دقیقه فقط می خندد و می گوید: خاله دیگه نگو. شیرین و فرهاد، لیلی و مجنون و دختر عمو و پسرعمو برایم یک دنیا معنی دارد. تمام فامیل حسرت زندگی مرا می خورند.

 

به گفته زهرا خانم، عموحسن یک آشپز حرفه ای است  و زمانی که حالش خوب است آشپزی می کند. او این کار را  از زمانی که در هیئت امیرالمومنین(ع) مشغول به خدمت بوده فراگرفته است اما ذایقه اش با طعم و مزه غذا خیلی آشنا نیست و برای همین از من کمک می گیرد.

همسری جانباز به معنای واقعی

 عمو حسن بسیار مهربان و فهمیده است و می داند که نگهداری از او برای همسرش چقدر سخت و طاقت فرساست. روزی به او پیشنهاد می کند که به بنیاد برود و برای حق پرستاری بگیرد. همسر مهربانش از او می پرسد تو برای چه به جبهه رفتی؟عموحسن می گوید برای رضای خدا و این معامله ای است بین من و خدایم. او می گوید: من هم پرستاری از شما را معامله ای با خدایم می دانم و تا آخر عمر پرستاریت را می کنم.

زهرا خوش نظر با این همه مشغله زندگی و مراقبت از جانبازی که مانند یک فرزند او را تر و خشک می کند، از فعالیت های اجتماعی نیز غافل نیست و با این که شنیده ایم فرمانده پایگاه امام رضا (ع) مسجد فیروزآبادی شهرری است و چندین حوزه زیردست او فعالیت می کنند اما وقتی عنوانش را می پرسم می گوید: فقط بسیجی!

 

او تمام زندگیش را به همسرش اختصاص داده. به گفته او، عموحسن مانند "گل گلخانه"ای است که بسیار حساس است و باید بسیار مواظبش بود. حتی زمانی که فامیل و دوستانش از او می خواهند خانه را مبلمان کند می گوید: من باید به فکر آرامش و آسایش همسرم باشم. وجود تیر و تخته باعث می شود خدای ناکرده با یک تشنج سرش به این وسایل برخورد کند. و برای آرامش و در جمع بودن عموحسن، محل استراحت و حتی تختخواب او را به سالن نشیمن منتقل کرده تا هر لحظه او را در کنار خود احساس کند.

او سختی های زیادی را به جان خریده اما معامله با خدا و عشق به همسر چیزی نیست که دوره زمانی مشخصی داشته باشد. او می گوید: حسن آقا هشت ماه قادر به حرف زدن نبود. حتی قادر نبود قاشق را تا دهانش ببرد. او را ایزی لایف می کردم و به تنهایی او را حمام می کردم. حتی قادر به راه رفتن هم نبود. یعنی چیزی حدود 40 جلسه فیزیوتراپی کردیم و پس از آن مانند کودک نوپا کتف او را می گرفتیم و یک قدم یک قدم راه می بردیم. برای اینکه دلتنگی نکند او را با ویلچر بیرون می بردم و در خانه هم به کمک واکر راه می رفت تا اینکه کم کم این وسایل را کنار گذاشت.

البته پدر حسن آقا حامی بسیار خوبی برای ما بود. مخارج و مشکلات ما بر دوش ایشان بود. در واقع حسن آقا روزی 18 ساعت از شبانه روز را خواب بود.و چون دانش آموز بودند که به جبهه رفته بودند و مجروح شده بودند ما هیچ منبع درآمدی نداشتیم.

 

خاطره شیرین

حسن آقا برایم می گوید: عاقد که آمد ما را عقد کند همزمان برادرم و خواهر زهراخانم را هم می خواستند عقد کنند. چون هر روز شهید می آوردند برادر من سر عقد گریه می کرد. من چون "موتورخانه" ام تعطیل بود می خندیدم. عاقد به برادرم گفت: شما گریه می کنید من شما را اول عقد نمی کنم. من به برادرم گفتم عزیزم گریه نکن. امامان ما شهید می دیدند، گریه می کردند، جشن هم می گرفتند، لباس هایشان از بهشت می آمد... شما چرا اینطوری می کنید؟ خلاصه عاقد همین که خواست ما را عقد کند همین که گفت "الکهت" خانم من گفت بله. عاقد از خنده غش کرد و گفت خانم! من که هنوز یک بار هم خطبه را نخوانده ام! خانم خوش نظر با خنده می گوید: خوب آن  زمان رسم گلاب آوردن و اینها وجود نداشت این شد که... ما عقد کردیم و هشت ماه بعد هم زندگیمان را شروع کردیم.

زهراخانم هم  از خاطراتش با عموحسن اینگونه برایمان نقل می کند:

وضعیت حسن آقا باعث نشد که ما از زندگی عادی و طبیعی مان دست برداریم. البته مشکلات زیادی سر راهمان بود اما با توکل بر خدا و حمایت خانواده هایمان کم کم مشکلاتمان کمرنگ تر شد. در سال  67 هم پسرم امیرحسین متولد شد. حسن آقا هم خودش مانند یک کودک نیاز به تر و خشک کردن داشت. وضعیت او طوری بود که هر روز باید او را ایزی لایف می کردم. یعنی طوری بود که حتی آب به دهانش می ریختم قادر به خوردن آن نبود و بیرون می ریخت. او زمانی که دانش آموز بود ترکش به کمرش خورده بود و موج انفجار او را گرفته بود. بعد که به سربازی اعزام شد و راننده تانک شد موج انفجار او  را به شدت درگیر کرد و سردردهای شدید و تشنج های او زیادتر شد. بعد که سربازی اش تمام شد تازه جراحی های مغز او شروع شد البته تازه آن دوران دوران خوشی های ما بود.

در سال 67 که عملیات مرصاد بود که تازه یک ماه بود که خدا امیرحسین را به ما داده بود. پدر حسن آقا خانه شان را تعمیرات کرد و من و حسن آقا به همراه دو فرزندمان و خواهرم و شوهرش که برادر حسن آقاباشد که آنها هم دو فرزند کوچک داشتند، با هم به آن خانه اسباب کشی کردیم. در عملیات مرصاد که در واقع منافقین درشهرهای مرزی پیشرفت کرده بودند، امام فرمان دادند که هرکسی که  توان دارد به جبهه برود. علی آقا برادر حسن آقا گفتند: ما هردو داخل یک خانه هستیم یکی از ما به جبهه برود و دیگری مراقب خانواده ها باشد. حسن آقا گفت: من می روم. علی آقا گفت: نه شما همسرتان تازه زایمان کرده این است که من می روم. او کارهایش را سامان داد و بعدازظهر همان روز ساکش را بست و رفت. یک هفته از رفتن علی آقا نگذشته بود که خبر شهادتش را برایمان آوردند. از آن زمان وضعیت ما بهم ریخت. ما عقدمان، عروسیمان می توانم بگویم تمام زندگیمان شبیه هم بود. حتی آیینه و شمعدانی که برایمان خریده بودند جفت هم بود. اینکه بعد از شهادت علی آقا هم به ما سخت می گذشت هم به خواهرم. بعداز شهادت برادر حسن آقا من آن زمان 19 سالم بود و حسن آقا با وضعیتی که داشت روزی 18 ساعت می خوابید. یعنی به هیچ وجه روی او نمی توانستیم حساب کنیم. یعنی دو خواهر مثل دوتا مرد مسوولیت زندگی را پذیرفتیم و فرزندانمان را بزرگ می کردیم. 8 سال وضعیت ما اینچنین گذشت. با این همه سختی نبود شوهرخواهرم عجیب بر ما سخت تر می گذشت....

 اینجای ماجرا بود که اشک چهره زهراخانم را شستشو  داد. عموحسن با دیدن گریه همسر به ناگهان حمله عصبی بر او وارد شد و تشنج شدیدی بدنش را فراگرفت و تمام بدنش به یکباره قفل کرد و چشمانش بسته شد. من در آن لحظه همه چیز را تمام شده  انگاشتم. اما زهراخانم او را به آرامی روی زمین دراز می کند و در کمال آرامش با او صحبت می کند که چشم! دیگر گریه نمی کنم. یکی دو دقیقه که زمان می گذرد. او مانند کودکی آرام روی زمین دراز کشیده و چند لحظه بعد بدون اینکه چیزی را بخاطر بیاورد از خواب بیدار می شود و از اینکه بی دلیل روی زمین دراز کشیده از ما بسیار عذرخواهی می کند!

حسی متفاوت

خانم خوش نظر زندگی با یک جانباز را برای خود افتخار می داند و معتقد است اگر اعتقادات انسان قوی باشد کار سختی نیست. من چون زندگی با یک جانباز را به خواست خودم انتخاب کردم با عشق زندگی می کنم و خدا را شاهد می گیرم به اندازه یک سر سوزن محبت من نسبت به روز اول کم نشده تابحال ما حتی یک "تو" به هم نگفته ایم و حتی یک درگیری کوچک با هم نداشته ایم. خوشبختانه در منزل ما تنشی وجود ندارد. بدون اغراق عرض می کنم روز به روز مهر و محبت ما نسبت به هم بیشتر می شود. الان هم می گویم حاضر نیستم حتی یک روز بدون حسن آقا زنده باشم. حتی لحظاتی که در بیمارستان حالش بد بود فقط با خدا راز و نیاز می کردم که خدایا حسن آقا را به من ببخش که سایه اش بالای سرم باشد.

 

یک بار در بیمارستان حال حسن آقا خیلی بد بود و دکترها می گفتند همین یکی دو شب است. در آن لحظه با از خدا خواستم و گفتم خدایا بیا با هم معامله ای بکنیم. مال و دارایی ام را بگیر اما حسن آقا را به من برگردان. من خانه بزرگی داشتم که ارثیه ام بود. پسرم در کارش ورشکست شد و آن خانه که چیزی نزدیک به 400 میلیون بود از دستم رفت اما خدا را شاکرم که معامله خوبی با خدا کردم و الان همان خانه را رهن و در آن ساکن هستیم.

عاشق صلح

عموحسن عاشق صلح است و از جنگ بیزار. او دعا می کند در هیچ جایی از دنیا جنگ و درگیری نباشد و به زبان خودش گرگ بیابان هم آنقدر سیر باشد که به گله نزند. ما اگر نان خشک هم بخوریم با هم خوشیم. من با وجودی که 10 بار به اطاق عمل رفته ام اما هربار شفایم را از یکی از بزرگان گرفته ام. یک بار بهشت زهرا سر مزار شهدای گمنام رفتیم. همسرم مزار شهدا را شستشو داده وقتی به خانه آمدیم من شفا گرفته بودم. اگر نیت خالصانه و از ته دل باشد خدا حتما کمک می کند. من با تمام مشکلات جسمانی ام هر بار به حرم امام رضا(ع)، حرم امام خمینی(ره)، حرم حضرت عبدالعظیم حسنی مشرف شده ام شفا گرفته ام.

در خاتمه انگشتری را که در دستش دارد تعارفمان می کند و می گوید این انگشتر را دانشجویان دانشگاه شاهد به من هدیه کرده اند.

در پایان مصاحبه حس عجیبی دارم. از کلاس زندگی این دو بزرگوار درس ها آموختم و امیدوارم زندگی آنان در کنار سختی ها و ناگواری هایش بتواند الگوی مناسبی برای جوانان امروز سرزمین ما باشد.

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
عمو حسن سلام . ایشااله موج توم مارو بگیره مهربون . عمو حسن تو با موجت قشنگ تری ؛ دلنشین تری ؛ خدا کنه موجت اونایی رو که از طول موج خط امام دور شدن دوباره بگیره ؛؛؛ عمو حسن میدونی خیلیا اون موجی که تو رو گرفت گم کردن و موجی دنیا پرست شدن ؛ عمو حسن قربون طول موج مقدست بشم . دعا کن واسمون بد زمونه ایی شده ؛؛ آدما ؛؛؛ آدمارو با طول موج مال و دارایی شون قابل احترام میدونن دعا کن واسه مردممون که مثل تو موجی آخرت باشن ....
عشق بازی با خدا یادش بخیر- می گساری با دعا یادش بخیر
رقص در نیزارها یادش بخیر- دف زدن با دوشکا یادش بخیر
سنگر و سجاده ها یادش بخیر- توپ ها خمپاره ها یادش بخیر
زخم ها و چفیه ها یادش بخیر- چهره های بی ریا یادش بخیر
سفره های با صفا یادش بخیر- نان خشک جبهه ها یادش بخیر
اشک هااخلاص ها یادش بخیر- های های گریه ها یادش بخیر
خوف وایثار و رجا یادش بخیر- خنده های بی صدا یادش بخیر...
عمرت بلند باشه عموحسن . والسلام .
بااینکه سال گذشته در برنامه ماه عسل عموحسن و همسربزرگواروصبورش رو زیارت کرده بودم و اون قسمت از برنامه، بهترین برنامه ی ماه عسل از دید تماشاگران بود، ولی تکرار و بازخوانی قصه بی غصه ی این زوج بزرگ مایه افتخار و مباهات همه ماست. و صدالبته شنیدنی و آموزنده.
خیلی دوست دارم از نزدیک این عمو حسن عزیز رو ببینم. خدا کمک کنه و وسیله اش جور بشه و بتونم زیارتش کنم.
منکه به حال و هوا و زندگی بدون زرق و برق اما پر احساس و رنگارنگ این زوج خوشبخت غبطه میخورم و آرزو میکنم که همیشه و سالهای سال بااین عزتی که خداوند به ایشان داده در کنارهمدیگر روزگار سپری کنند و ما را از دعای خیرشون محروم نکنن. عموحسن عزیز خیلی دوستت دارم... یاعلی
فراموشم شد که بابت این سلیقه و گزارش زیبا و ستودنی، از سرکارخانم محمدی تشکرکنم. امیدوارم قدم و قلمش همیشه مستدام باشه.
سلام همیشه بنده از گزارش های سرکار خانم صنوبر محمدی لذت می برم و با وجود اینکه خودم جانباز موجی و شیمیایی هستم و تمام فرمایش عموحسن را صمیمانه درک میکنم اما طرز نگارش خانم محمدی انسان را به عالم دیگری می برد . عمرتان طولانی و سایه اتان مستدام باد
آقای عسگری از لطف شما سپاسگزارم اما اگر واقعا تمایل دارید ایشان را از نزدیک ملاقات کنید من انجام وظیفه می کنم و هماهنگی این دیدار را برای شما فراهم می کنم
نمیدانم با چه زبانی بگویم عمو حسن شرمنده ایم .........
ایا زبانی هست که بخواهد بغیر از جمله شرمنده ایم چیزی دیگر بگوید ....
من که بعد از مطالعه این گزارش مخم هنگ کرده است .........
جوانان شما بخوانید و بدانید که چه مردان بزرگی فدا شدند تا امروز شما عزیزان با ارامش کامل بتوانید زندگی کنید ....
جوانان عزیز در خیابان . اداره . فروشگاهای بزرگ زنجیره ای و غیره . مترو . صف اتوبوس .یا اماکن عمومی ووووووو . اگر جانبازی را دیدید سعی کنید احترامی در شان یک جانباز بگذارید ..
یک جانباز تمام وجودش را هدید به مردم وطنش کرده است مثلا عمو حسن چقدر بی ریا برای ازادی خاک وطنش قدم گذاشته است و در طول این سالها با چه عذابی دارد زندگی میکند و با خوردن داروهای سنگین اعصاب روان چه سختیهایی را متحمل می شود از ان مهمتر همسر فداکار جانباز است .
همانطور که عمو حسن فرمودند جانباز واقعی همسر جانباز است ....
یک رزمنده با علم بر خطرات جنگ پا در میدان جنگ میگذارد اما هرگز نمی داند که از جبهه بر میگردد یا نه ایا شهید میشود . مفقود می شود . جانباز می شود . اسیر می شود و یا ؟؟؟؟؟؟؟؟
سر نوشت جنگ هیچ چیز را بطور منظم ورق نمی زند بلکه جنگ یعنی نا بسا مانی . جنگ یعنی در بدری . جنگ یعنی اوارگی . جنگ یعنی بقچه لباسها را بسر گرفتن و بدنبال یک سر پناه امن بودن .
جوانان عزیز ایثارگران دوران دفاع مقدس با رشادتهایشان جلوی تمام این معضلات را گرفتند عده ای از برادران ما به درجه رفیع شهادت رسیدند . عده ای از برادران ما مفقود شدند و خانواده محترم این عزیزان که پس از 35سال هنوز چشم براهند . عده ای از برادران ما اسیر شدند و با خاطرات خیلی سختی به وطن برگشتند . عده ای از برادران ما جانباز شدند و با تن های مجروح در کنج بیمارستانها و یا بالین خانواده پرستاری می شوند . ایا این عزیزان قابل احترام نیستند ؟
حتما شما جوانان عزیز درک ان را دارید که با ید به این عزیزان احترام ویژه بگذارید .
تمام ایثار گران و خانواده محترمشان باید تکریم شوند چون اگر این عزیزان نبودند الان شما روح ارامش را هم نمی دیدید اگر یک نظر به کشورهای منطقه بیندازید متوجه خواهید شد که اوارگی و در بدری یعنی چه ....
استکبار جهانی بخاطر منافع شخصی خودشان هرگز نمی خواهند در منطقه ارامش برقرار باشد اگر تاریخ را بخوانید از سالیان بسیار دور همیشه ظلم و تو طعه بر کشورهای منطقه توسط دولتهای زور گو حاکم بوده و هست فقط مردم شریف ایران تا بحال تن به این ظلم نداده اند ..
همه ما بخاطر این ظلمها سوخته ایم اما از سر زمین پاک ایران حفاظت کرده ایم و با ایثار و رشادت نگذاشته ایم که دست نامردان استعمار حتی یک وجب از خاک کشور عزیزمان را تصرف کنند و با سر بلندی و اقتتدار از خاک کشورمان پاسداری کردیم و از شما جوانان هم تقا ضا داریم راه پدرانتان را ادامه دهید تا ایندگان با افتخار داشتن چنین پدرانی سرشان را بالا بگیرند ووووو
همه ما مردم مدیون رشادتهای عمو حسن هستیم و باید با تکریم فراوان از شجاعت این مرد بزگ و همرزمانش حفاظت کنیم ......
فاش نیوز تشکر
من باید با عرض پوزش از سرکار خانم محمدی عرض کنم ..
سرکار خانم محمدی همانطور که در کامنتم عرض کردم مخم هنگ کرده بو و از شما بزرگوار بخاطر این گزارش زیبا و شیوایتان تقدیر نکردم من را عفو کنید ....
بسیار دلچسب و جذاب بود ...
خداوند شما نگارنده محترم را حفظ کند شمایی که در جبهه رسانه جانبازان را یاری می کنید و با قلم شیوایتان همه را میخ کوب می کنید افرین بر دستان توانایتان ....
فاش نیوز تشکر
سلام عمو حسن و بانو زهرا ...
شرح حال روزهای عاشقی شما خیلی قشنگ توصیف شده ... این چندمین بار است که آن را می خوانم ...
دلم می خواست بهترین احساسات خودم را تقدیم شما کنم اما الان مغزم قفل کرده ؟ فقط می تونم بنویسم دورتون بگردم ....خیلی گل هستید ... خیلی دوست داشتنی هستید ... الهی الهی الهی دردتون بخوره تو سر ....؟
نه ... پشیمون شدم ...حیفه این درد و آتش عاشقی شماس که بخوره تو سر آدمای بی لیاقت و متظاهر ... همون بخوره تو سر خودم که بیشتر از این عاشقی رو درک کنم ... !! ...
عزیزانم ... منه عاشق از شما یه خواهش دارم و آن این است :این عشق مقدس و الهی و میراث کربلای ایران را تا جای ممکن حفظ کنید اگرچه سختی زیادی دارد ...
عزیزانم تجربه سالهای عاشقی به من ثابت کرد و به عینه دیدم بیستون ماند و بناهای دگر گشت خراب .... این در خانه عشق است که باز است هنوز ....
آره گلم .... عشق مقدس به انسان قدرت می دهد و نیرو محرکه ای است که دیگران از درک و فهم آن عاجزند ...
حالا سر فرصت درباره عاشقی های خودم برایتان می نویسم که چه انرژی به من داد .. دیگه چیزی نمونده برای تعریف کردنهای من ...تا آن موقع خدانگه تارتان

تقدیم به همه دلاور مردان جانباز موجی و عمو حسن عزبز
اتل متل یه بابا //دلیر و زار و بیمار //اتل متل یه مادر//یه مادر فداکار//
اتل متل بچه‌ها//که اونارو دوست دارن//آخه غیر اون دوتا//هیچ کسی رو ندارن//مامان بابا رو می‌خواد//بابا عاشق اونه//به غیر بعضی وقتا//بابا چه مهربونه//وقتی که از درد سر//دست می‌ذاره رو گیجگاش//اون بابای مهربون//فحش می‌ده به بچه‌هاش//همون وقتی که هرچی//جلوش باشه می‌شکنه//همون وقتی که هرچی//پیشش باشه می‌زنه//غیر خدا و مادر//هیچ‌کسی رو نداره//اون وقتی که باباجون//موجی می‌شه دوباره//دویدم و دویدم//سر کوچه رسیدم//بند دلم پاره شد//از اون چیزی که دیدم//بابام میون کوچه//افتاده بود رو زمین//مامان هوار می‌زد//شوهرمو بگیرین//مامان با شیون و داد//می‌زد توی صورتش//قسم می‌داد بابارو//به فاطمه ، به جدش//تو رو خدا مرتضی//زشته میون کوچه//بچه داره می‌بینه//تو رو به جون بچه//بابا رو کردن دوره//بچه‌های محله//بابا یه هو دوید //و زد تو دیوار با کله//هی تند و تند سرش رو//بابا می‌زد تو دیوار//قسم می‌داد حاجی رو//حاجی گوشی رو بردار//نعره‌های بابا جون//پیچید یه هو تو گوشم//الو الو کربلا//جواب بده به گوشم//مامان دوید و از پشت //گرفت سر بابا رو//بابا با گریه می‌گفت//کشتند بچه‌هارو//بعد مامانو هلش داد//خودش خوابید رو زمین//گفت که مواظب باشین//خمپاره زد، بخوابین//الو الو کربلا//پس نخودا چی شدن؟//کمک می‌خوایم حاجی جون//بچه‌ها قیچی شدن//تو سینه و سرش زد//هی سرشو تکون داد//رو به تماشاچیا//چشاشو بست و جون داد//بعضی تماشا کردن//بعضی فقط خندیدن//اونایی که از بابام//فقط امروزو دیدن//سوی بابا دویدم//بالا سرش رسیدم//از درد غربت اون //هی به خودم پیچیدم //درد غربت بابا//غنیمت نبرده//شرافت و خون دل//نشونه‌های مرده//ای اونایی که امروز//دارین بهش می‌خندین//برای خنده‌هاتون//دردشو می‌پسندین//امروزشو نبینین//بابام یه قهرمونه//یه‌روز به هم می‌رسیم//بازی داره زمونه//موج بابام کلیده//قفل در بهشته//درو کنه هر کسی//هر چیزی رو که کشته//یه روز پشیمون می‌شین//که دیگه خیلی دیره//گریه‌های مادرم//یقه تونو می‌گیره//بالا رفتیم ماسته//پایین اومدیم دوغه//مرگ و معاد و عقبی//کی میگه که دروغه؟

شاعر : مرحوم ابوالفضل سپهر
دکتر ناصر....
با عرض سلام به محبت.نه به همه محبت.نه به انتهای جاده محبت. یعنی عشق. ان عشق الهی که زاییده محبت الهی است نثار مردان و زنان جاودانه ..چون شما دو عزیز .
انجه مسلم است این شیوه مجاهدت سرباز وطن جنین شیفتگی توام با معرفت را می طلبد. ای برادر و خواهر رزمنده بدانید ملایکه ناظر و حافظ این عشق مقدس است
عزیزان بدانید که هر کس قصد خیانت به ارمانهای این انقلاب را داشته باشد پا سوز همین غشقها خواهد شد چرا که این عشاقی .جندالله است.

با تشکر
دکتر ناصر....
باسلام
انان که حیاط خود را بر سجاده محبت بنا نهاده بر محفل عشاق حظور دارند.گفتم عشق...عشق گوهر نایابی به سر منزل آن نمیرسد...جه شود و جه باشند کسان که شایسته این رابطه مهر انگیز باشند. وقتی انسانها در در محبت ذوب میشوند.عشق بروز و ظهور میکند.....نشاید ناکثان را چنین سعادتی... شما دو عزیز بدانید که انتهای جاده محبت عشق است و بر این عشق ملایکه قدسی نظارت دارند. در همه طول تاریخ عرفای بزرگ هچون شیخ بسطام .جنید.بایزیدو....از سکوی عشق به قرب الهی رسیدند. ای عزیزان این در نایاب محبت را درخود حفظ و تحکم بخشید. که شاهراه رستگاری است.
حاجي نظربراي ماهم دعاكن باشه
ایکاش زندگی من هم مثل همین حسین اقا بود ومن هم دچار موج گرفتگی شدید شدم وهمسمرم مرا با تمام دردهایم تنها گذاشت وطلاق گرفت ورفت ومن ماندم وبیخوابی شب ها ودرد روزها وازدواج دومم هم بخاطر مشکلات روحی ام باز هم از هم پاشید ومن قبل از ازدواج شرایط خود را برایش گفته بودم ولی اوکم اورد ومرا تنها گذاشت والان دارم با همسر سومم زندگی ارام وخوبی دارم وتنها ناراحتی من از این دنیا اینه که چرا دنیا بجای خودش نیست وحال کسانی که برای این انقلاب حتی یک شب هم بی خوابی نکشیده اند حال صاحب این انقلاب شده اند ومارا در پیچ خم زندگی رها ساخته اند وباید شرمنده زن وبچه واقوام باشیم فقط ما انها را بخدا واگذار میکنیم به اقا حسین وزهرا خانم بخاطر عشقشان بتریک میگم واز خدا ارزوی سلامتی وطول عمر وسلامتی برای انان خواهانم
با عرض سلام خدمت عمو حسن و همسر مهربان ایشان انشاء الله همیشه در زندگی موفق و موید باشید ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نذارید
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi