شناسه خبر : 36120
دوشنبه 29 تير 1394 , 12:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

ماه را در آب هـرگـز دیـده‌ای؟

حامد شیخ‌ پور- ای دل امشب، هوشت از سر رفته است
جام صبرت گوییا سر رفته است


ای قلم! امشب ز تو خون می‌چکد
ای نی! امشب از تو افسون می‌چکد


نبضم امشب سخت دل دل می‌زند
قلـبم اللهم عجل می‌زنـد...


... بشنوید ای عاشقان این باب را
داستــانِ خـوابِ نـابِ آب را:


خواب دیدم خواب هستم، خوابِ خواب
خواب دیـــدم: آب هسـتم؛ آب؛ آب...


خواب دیدم آبم اما تشنه ام
مثلِ کامِ مـردِ سـقا تشنه‌ام


آب می‌خواهم ولی از دســت او
مستِ اویم، مستِ اویم، مستِ او


خواب دیدم: ماه، مهمانم شده
مهــرِ او آمیــزه جــانم شـده


خواب دیدم ماه را در خویشتن
عکسِ او در من، نگاهِ او به من


با شتاب آمد سوی من، مستِ مست
آمد آمـد تا لبِ چشــمم نشســـت


عکسِ او در سینه من، جان گرفت
سایه در آییـنه مـن، جـان گرفـت



عشق را در قاب هرگز دیده‌ای؟
ماه را در آب هـرگـز دیـده‌ای؟


گفتمش: «خوش آمدی ای خوش‌لقا
آمـــدی جــانم ولـی حـالا چــرا؟»


گفتمش: «ای بر جبینت جای مُهر
آمدی؛ امـا چـرا این وقتِ ظُـهر؟»



ماه، ناگَــه لب به دردِ دل گشـود...
لب؛ چه گویم یک گلِ سرخ کبود...


با دو چشمِ خیسِ خیس از سیلِ اشک،
با لبــانی خشــک‌تر از کــامِ مشــک،



گفت: « ای آب! ای روان! ای جانِ جان!
ای جهـــان زنـده به تــو! ای میـزبـان!



میـهمـانِ خویـش را آبـی بده
نیمه جان خویش را آبی بده...»



او سخن می گفت و من محو نگاه
او سخن از آب... من از روی مــاه



او سخن می‌گفت از " آتش" از "عطش"
مــن سخــن می‌گفتـم از روی مهـَـش



او به من مشتاق و من مشتاقِ او
چشـــمِ مـن بر ابـروانِ طـاقِ او



او برایـم از صفـای دل ســرود
از عطش، از آتشِ ساحل سرود



ماه گفت: « ای آب! خورشید آن طرف
منتظر مانده است در صحـرای طف.»



من از او پرسیدم: « این خورشید کیست؟
تشنـه است آیـا؟ چرا؟ منظور چیست؟ »



اشـک، چشمان قشنگش را گرفت
بغـض هم حلقومِ تنگش را گرفت



مــاه نـاگـاه آه از دل برکشیــد
قطره‌های اشک او بر من چکید

اشک شورَش در دلم شوری فکند
نور رویــش در دلـم نوری فکنـد



گفت: «خورشید آن طرف‌تر تشنه است
دور او یـک فوج کـفتـر، تشنـه اســت.»



گفت: «فرزندانِ زمــزم تشـنـه‌انـد.»
گفت: «حتی مشک‌ها هم تشنه‌اند.»



گفتمش: «این تشنه، آخر کیست؟ هان؟
قصه خورشیـد و کفتـر چیست؟ هـان..؟»



ماه گفت: «ای آب! بس کن حرف را
خستـه‌ام؛ پـر کـن برایـم ظــرف را

ناگهان ماه آمد و نزدم نشست
آستین بالا زد او از ساقِ دست



مُشتی از من برگرفت او بهر خود
دسـت او از بوسه من ســرد شد



مُشت خود را چون سبـو پـر آب کرد
یک طرف او تشنه، یک سو آبِ سرد



یک نفس تا بوسه بر لب مانده بود
ماه اما دست من را خوانده بود...



ناگهـان انگشــت های او گسیــخت
"آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت"



یاد کرد از کفترِ تشنه به آب
از لبِ خورشید و هُرمِ آفتاب



لحظه‌ای آهی کشید و رخ نهفت
آب را بر صورتم پاشید و گفت:



«کفتران در فکر اینکه با شتاب
آورد از چاه نخشب، ماه، آب



وانگهی من آب نوشم خوش‌خیال؟
کفتران را وا نهم بشکسته‌بال؟



های! هیهات ای لب خشکیده‌ام
گر گذارم آب نوشی از کفم



آب کم جو، تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست»



این بگفت و آب را از دست ریخت
مشک را پرآب کرد آنگه گریخت



شد سوار اسب، ماه چارده
مست افتاد از سرش طرف کُـلَه



کردمش از دور با حسرت نگاه
مدّ من شد جزر و موجم شد تباه


ناگهان دیدم که دیوی روسیاه
با کمان و تیر، آمد سوی ماه



تیر او ناگه ز بند چله جَست
بر دل مشک مه زیبا نشست



اسب را شد خیس، زین و پشت و یال
ماه، از اندوه، خم شد چون هلال


تا قمر طی کرد منزل‌ها ز بیم
خم شد و برگشت عرجون قدیم


ماه حیران ماند و عالَم در خسوف
آن طرف، خورشید هم شد در کسوف


دیو زشت دیگری آمد ز راه
بست راه ماه را بر خیمه‌گاه


تیغ خشم و کینه را بیرون کشید
دست‌های میهمانم را برید



ماه گویی باز اما جان گرفت
مشک را این بار با دندان گرفت

ناگهان تیر سوم از ره رسید
چشم زیبای مه من را درید



زخم چشمش، چهره را در خون کشید
تیر را با زانوان بیرون کشید


تیرباران شد تمام پیکرش
همچو رگبار شهابی بر سرش


دیو پست دیگری از ره رسید
گرز او بر تارک آن مه رسید


ناگهان دیدم میان آن سپاه
گرز را بر فرقِ قرصِ ماه... آه


دیدم آن دم با همین چشمانِ سر
چشـمه ای از معجـز شق القمـر...

,
ماه من از اسب بر خاک اوفتاد
گوییا از عرش، افلاک اوفتاد


یک سپاه از دیوهای زشت و پست
جملگی شمشیرهای کین به دست


دوره کردند از همه سو ماه را
خرد کردند استخوان شاه را


پیکر صدچاک هرگز دیده‌ای؟
ماه را بر خاک هرگز دیده‌ای؟


پاره پاره شد تنش از خشم و کین
صد ستاره ریخت بر روی زمین


پیکرش گرچه دونیم افتاد، آه
بدرِ کامل می‌شود در نیمه، ماه


ماه اما در پی خورشید بود
چشم باقی‌مانده هم در خون غنود


صورتش را کرد رو به خیمه گاه
گفت: خورشید! ای تمام نور ماه!


ناگهان مهتاب، رد الشمس کرد
چشم او دستان من را لمس کرد


گوییا یاد کسی افتاده بود
آب، مَهر مادر خورشید بود


دشت ناگه پر ز عطر یاس شد
حوض کوثر، مادر عباس شد


دیدمش فردای آن روز، ای دریغ
مـاه را بــر روی نی، در زیر تیـغ


میهمان خویش را در زیرِ پی
ماه‌مان خویش را بر روی نی


میهمان را بر سرِ نی دیدم... آه
ماه‌مان را بر سر نی دیدم... آه


راستی سرنیزه دیدن مشکل است
ماه را بر نیـزه دیدن مشـکل است


با خودم گفتم: « دریغا... ای دریغ...
ماه را دیــدی میـان تیـر و تیـغ...


میهــمان تشنـه را بـردی زِ یاد
خاک و آتش بر سرت ای آب؛ باد


ای دلِ من! تا ابـد رویت سیـاه...
دیدی اینها را و تاب آوردی؟ آه...


ماه من، بی‌جان شد اما جان گرفت
مثنوی در نیمه‌ره پایان گرفت

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi