شناسه خبر : 36334
چهارشنبه 07 مرداد 1394 , 07:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطره ای از رزمنده پرتوان آقای جهانی مقدم

جبهه فقط صدای خوش حاج صادق نبود!

جلوتر که آمدم یک کلاه خودی دیدم که روی زمین افتاده بود. داخل آن را نگاه کردم. چیزی که می دیدم برایم باور کردنی نبود. کلاه غرق خون بود که مقداری از مغز سر هم در آن دیده می شد.

فاش نیوز - بی شک تا امروز فاش نیوزی های عزیز متوجه شده اند گفت وگوهای من با رزمندگان دلاور و جانبازان معزز در شرایط خاصی صورت می گیرد و من می خواهم بگویم این اصلا" مهم نیست. مهم این است که خدای مهربان صداقت مرا باور کرده است و آن عهد و پیمانی را که سال ها پیش با او بسته ام ... برای از دست ندادن فرصت ها در بیان ایثار، جانفشانی، غربت و مظلومیت رزمندگان هشت سال دفاع مقدس ....

به همین دلیل است که خدا کمک می کند در این روزگار وانفسا چراغ دل و جان من هر جور شده به شعله های عشق خدایی منور شود ، به آنچه که می تواند روشنایی بخش راهم باشد در مسیر تا خدا رسیدن....

 این بار می خواهم از تجلی انوار الهی در دل یکی دیگر از رزمندگان اهوازی بنویسم. هم او که گروه هشت فصل عاشقی را
مدیریت می کند ... هم او که علاقه و اهتمام عجیبی به ثبت آثار دفاع مقدس دارد و خاطرات بیشتر همرزمانش را در گردان کربلا جمع آوری کرده است و با دقت و وسواسی خاص از آنها می خواهد جزییات بیشتری از خاطراتشان را به یاد بیاورند و او رزمنده پرتوان جناب آقای جهانی مقدم است.


 به دعوت مدیر گروه چند شب است که یکی از آزاده های سرافراز اهوازی نحوه اسارت خود را برایمان تعریف می کند. به شما قول می دهم خاطره شنیدنی ایشان را نیز برایتان بنویسم . اما در یکی از این شب ها آن آزاده محترم سر ساعت 22 حاضر نشد. یکی از دوستان گروه که تصور می کردند من خبرنگارم از بنده خواستند به جناب مدیر گروه پیام دهم ایشان هم از خاطراتشان برایمان تعریف کنند. اما عدم حضور آن آزاده محترم باعث شد که مدیر گروه از ما بخواهد برویم برنامه خندوانه را ببینیم. وقتی نویسنده وفعال فرهنگی گروه جناب اسلامی پور نوشت: و البته می توان مطالعه هم کرد ، بنده نیز فرصت را مغتنم شمردم و برایش نوشتم :

*** جناب آقای جهانی مقدم به خواسته دوستان خود عنایت داشته باشید و در این فرصت خودتان خاطره ای برایمان ارسال کنید . و ایشان نوشت :

پس اگه اجازه بدید خاطره اولین اعزام خود را که مصادف شد با عملیات "رمضان" بگویم .

***بفرمایید! اما به دلیل ضعیف بودن نت بدون آنکه از شما سوالی بپرسم خودتان حداکثر جزییات خاطره خود را شرح دهید.



  بعد از دوره آموزشی که در سال 59 ، در مهد کودک 400 دستگاه گذراندم به مسجد انصاری در چهارراه نادری رفتم. به هر دری می زدم تا بتوانم به خط مقدم اعزام شوم. اما بخاطر جثه نحیفم مرا اعزام نمی کردند. با شروع هر عملیات و شنیدن مارش حمله و صدای آمبولانس ها و شلوغ شدن شهر و از همه مهمتر نوای حاج صادق دیگه دل تو دل من نبود!

چند وقتی به همین منوال گذشت . ماموریت من نگهداری امنیت شهر و بازرسی سی متری بود. یک هفته بعد از فتح خرمشهر بود که با یکی از دوستان پایگاه به طرف خرمشهر راه افتادیم تا از شهر دیدن کنیم. به پنج کیلومتری خرمشهر که رسیدیم با یک دژبانی مواجه شدیم که سد راه ما شد. در راه برگشت سوار مزدایی شدیم که به اهواز بیاییم. در مسیر برگشت بودیم که دیدم سر ماشین وارد جاده ای دیگر شد و راه یکی از جبهه ها را در پیش گرفت.

 دل تو دلم نبود و خوشحال که اگه خرمشهر را ندیدم اقلا" از یک جبهه ای دیگر بازدید می کنم . وارد خط که شدم ارتشی ها را دیدم که در گرمای 50 درجه با زیرپیراهن در سایه تانک ها و نفربرها خوابیده بودند. برای کمک به راننده روزنامه ای در دست گرفتم و به یکی از سنگرها بردم. چشم های کنجکاوم با ولع زیادی هر چیز جدیدی را کنکاش می کرد. همه چیز برایم جالب بود. نزدیک غروب به اهواز برگشتیم.



ماه رمضان سال 61 از راه رسید. یکی از روزهای ماه رمضان - هفتم تیر - بود که باز هم صدای مارش عملیات از رادیو به صدا در آمد و اسم عملیات رمضان برده شد.

آقای امیر جاشی، مسئول پایگاه که از عشق من به جبهه اطلاع داشت تا مرا در حیاط مسجد دید، به دور از چشم بچه ها مثل کسی که بخواهد امتیاز پنهانی به کسی بدهد در گوشم گفت : خودت را به ناحیه یا سپاه 24 متری برسان و بگو از سهمیه فلان جا هستی!

یک ربع بعد من در ناحیه بودم. خودم را معرفی کردم و بعد انجام کارهای اولیه با مینی بوس به مهد کودک چهارصد دستگاه که محل اعزام بچه های اهواز بود رفتیم. ناهارمان ماکارونی بود با رشته هایی به اندازه یک لوله پولیکا ...


  ناهار را که خوردیم در محوطه چمن به خط ایستادیم. مسئولین بسیج اهواز هم آمده بودند و وضعیت نیروها را سروسامان می دادند. نیروهای قبل از ما سازماندهی شدند و حرکت کردند. گردان ما فرمانده نداشت و مسئولین اعزام مانده بودند با ما چه کنند. نگاه دقیقی به نفرات توی صف کردن و یکی را که چهارشانه، قدبلندتر و دارای محاسن بلندتری نسبت به بقیه بود از صف جدا کرده و کناری بردند و شروع به صحبت کردند. صحبتشان که با هم تمام شد. آن فرد را جلوی صف آوردند و رو به ما گفتند این فرد از این به بعد فرمانده شماست. بعد ما را سوار ماشین کردند و به طرف مقر تیپ بعثت در جاده خرمشهر اعزام شدیم. یک ساعتی از اذان مغرب نگذشته بود که به مقر رسیدیم. تاریکی مطلق حکم فرما بود. چشم چشم را نمی دید. اوضاع آنجا درهم بود. هرکسی بدنبال کاری در حال دویدن بود. شاید تنها کسی که آرامش داشت و منتظر تقلید از حرکات دیگران بود، من بودم !


  همان جا تجهیزات خودمان را گرفتیم و بی خیال اندازه و سایز شدیم. به جای پوتین کفش های ساده ورزشی به ما دادند که اسمش "ربن" بود. در ضمن برای شام به ما نان و کنسرو ماهی دادند و من غریبانه بدون اینکه حتی یک نفر را بشناسم در گوشه ای نشستم و به تنهایی شام را که همراه با نان خشک بود خوردم . هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که گفتند سوار بشوید. بقیه غذا را ول کردم و به عشق شرکت در جنگ در بین دیگر نیروها، عقب کامیون های نظامی نشستم و به سمت خط مقدم به راه افتادم .

 هیچ وقت خاطره این ماشین سواری که سخت ترین لحظات را در شیرین ترین ساعات برای من به وجود آمد فراموش نمی کنم. در دل آن تاریکی غباری شدید از خاک به هوا بلند شده بود. از آن بدتر دست اندازهای وحشتناک جاده بود که ما را بلند می کرد و محکم به کف کامیون می زد. راننده حق روشن کردن چراغ را نداشت. بیشتر مانده بودم کلاه بزرگتر از سرم را بگیرم یا خودم را ..همه این سختی ها همراه بود با گرمای زیاد آن ایام و عرقی که با لایه ای از خاک روی بدن ما به صورت گل شده بود ...با هر مصیبتی بود به خط رسیدیم . در سمت راست ما سیم خاردار مرز بود و سمت چپ خاکریز بلندی که به آن "دژ" می گفتند. بین دژ تا حد مرز خاکریزی بود که ما روی این خاکریز پناه گرفتیم و طبق دستور، با سر نیزه هر دو نفر یک حفره روباهی در دل خاکریز کندیم و داخل آن خوابیدیم. تازه آنجا بود که واژه "جان پناه" را برای اولین بار شنیدم و درک کردم و به ارزشش پی بردم !!!


  آفتاب نزده با صدای مهیب انفجارهای پی در پی بیدار شدم. بوی باروت در فضا بیداد می کرد. از اون وضع تعجب کردم و کاملا" گیج و منگ شده بودم و پیش خودم می گفتم این دیگه چه جبهه ایه؟؟ فکرش را هم نمی کردم که جبهه این قدر سختی داشته باشد همان جا با تیمم نمازم را نشسته خواندم. حدود ساعت 8 صبح بود که گفتند از دهانه زیر دژ مهمات بردارید. به طرف شکاف زیر دژ راه افتادم. تعدادی صندوق مهمات تیر کلاش و نارنجک و آرپی جی بود که باید از آنها با خود می بردیم. شکل جعبه ها بخاطر نو بودن و شکل آکبندش، به چشمم زیبا آمد. لذا ذوق زده مقدار زیادتری توی جیب هایم ریختم و دوان دوان و با زحمت زیاد به سمت دیگر دژ رفتم. اما دقایقی بعد کار به جایی رسید که خودم را سرزنش می کردم چرا اینقدر مهمات برداشتم که نتوانم راه بروم! پنجاه متر از دژ دور نشده بودم که با جنازه شهیدی که زیر پتو قرار داشت، برخورد کردم. او فقط دستش دیده می شد که سیاه هم شده بود. حسابی جا خوردم. تازه فهمیدم که جبهه تنها صدای خوش حاج صادق آهنگران نیست!!!

 به خودم آمدم و برای آنکه از بقیه نیروها جا نمانم به دنبال بقیه روان شدم. سنگینی اسلحه و مهمات همراهم و از طرف دیگر شدت انفجارها کلافم کرده بود . جلوتر که آمدم یک کلاه خودی دیدم که روی زمین افتاده بود . داخل آن را نگاه کردم . چیزی که می دیدم برایم باور کردنی نبود . کلاه غرق خون بود که مقداری از مغز سر هم در آن دیده می شد . حسابی سست شدم. ترس نداشتم اما انتظار دیدن این چیزها را نداشتم و ظرفیتش را در خودم آماده نکرده بودم. تصمیم گرفتم خودم را دست شرایط بدهم و خیلی در قید انتظارات و تفکرات قبلی خودم نمانم. باید به شکلی شرایط جدید را می پذیرفتم.


 در سنگری که در دل خاکریز درست شده بود مستقر شدم. اسلحه را بالا گرفتم و بدون اینکه چیزی ببینم دشمن را به رگبار بستم. جبهه شلوغ بود. معلوم نبود کی به کیه! در همین حین چند نفر از بچه های مسجد جزایری اهواز را دیدم که به صورت انفرادی آمده بودند. روی خاکریز یک چفیه عربی پیدا کردم و به دور گردنم انداختم. دیگه ظاهری کاملا بسیجی پیدا کرده بودم و خدایی چقدر لذت داشت.

  دو سه روزی که گذشت، تازه فرمانده دسته ام را دیدم. اسمش "مصطفی ابلوچ" بود . بعد از جنگ که خاطرات گردان های دیگررا می خواندم متوجه شدم که مصطفی در شرهانی شهید شده است . او بچه آبادان بود . چهره ای سیاه داشت ولی قلبی با صفا ...

  چند روز که گذشت از شدت صداها گوشم کر شد. به شکلی که بچه ها با اشاره با من صحبت می کردند و حتی صدای انفجارها را نمی فهمیدم . گرمای منطقه و گرمای لوله اسلحه هم مزید بر علت شده بود به شکلی که اگر دستت به لوله اسلحه می گرفت درجا پوست می انداخت. تشنگی بیداد می کرد. تانکر آبی آنجا بود ولی از شدت گرمای آب، نمی توانستیم از آن بخوریم. از طرفی دائم سفارش می شد که باید در مصرف آب صرفه جویی کنیم. تردد در این منطقه به حداقل رسیده بود و جنگی تمام عیار به راه بود. اگر کسی مجروح یا شهید می شد باید تا در دژ که حدود 500 متر و شاید بیشتر هم بود او را بر روی دست ها حمل می کردیم. روزی از مسیر دژ برای کاری می رفتم. تشنگی امانم را بریده بود. در همان حین وانتی دیدم که با تانکر پر از شربت ایستاد و لیوانی به دستم داد. سردی این شربت به حدی بود که سرم را در آن هوای 50 درجه به درد آورد.



  سخت ترین جای منطقه که درگیری زیادی داشت و می گفتند بچه ها با عراقی ها تن به تن می جنگند توی کانالی بود که روی دژ قرار داشت . ظاهرا نیروهای اهواز را به آن جا فرستاده بودند تا جلوی پیشروی دشمن را بگیرند . لذا در سراسر خط فریاد می زدند :

"بچه های اهواز برن رو دژ ... بچه های اهواز برن رو دژ ..." این فریادها خنده ای بر لب بچه ها نشانده بود و این معنی را داشت که بچه های اهواز بروند به سمت کشتارگاه !!!

در همین زمان "حسین سرلک" را دیدم که به آن سمت می رفت. حسین از بچه های پایگاهمان بود . به طرفش رفتم و با او خوش و بش کردم و بعد او رفت. دیگر او را ندیدم تا اینکه خبر شهادتش را شنیدم . روزی که برای تشییع او رفتم خیلی غصه نبودن او را خوردم. چهره مصمم او وقتی در غسالخانه غسلش می دادند هرگز از جلوی چشمم محو نمی شود.



حدود 15 روز آن جا بودیم . حتی یک بار فرمانده گردان را ندیدم. تا اینکه روز آخر آمد و گردان را به عقب راهی کرد . بین بچه های جنگ تفاوت زیادی وجود داشت و این هم یک نمونه اش بود. این ماموریت با همه سختی هایش باعث نشد که حتی ذره ای از جبهه دلزده بشوم بلکه تمایل مرا برای رفتن دوباره دو چندان کرد. هر موقع وارد منطقه می شدیم یک حس خدایی را درک می کردیم و این حس الان هم در مناطق دفاع مقدس هست و آرزو می کنم همه لیاقت درک آن را پیدا کنند .

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق
.........................
الحمدلله لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا لله
سلام من يه نسل سومي هستم خيلي دوست دارم وارد گروه هشت فصل عاشقی بشم فاش نیوز لطفا پیش آقای جهانی مقدم وساطت کن تا من رو جز اد لیست خودش کنه افرین یه کاری بکنید والا ثواب داره.
فاش نیوز برای همه مادری برای ما دایه .... چرا ؟



چقده نقل و نبات .

چقده گل و گلاب .

چقده نور و نوا .

چقده مرد خدا .

چقده علم و وقار .

چقده دانش جنگ .

چقده روی با صفا .

چقده قلب با وفا .

چقده دل دلاور .

چقده مهر و وفا .

چقده قلم بدست .

چقده رزمنده زیاد .

چقده جانباز به وفور .

حیف .

حیف و صد حیف .

رزمنده جانبازا ۵ % گیدی ؟!

رزمنده جانباز ۵ % حقوق ناره ؟!

رزمنده جانباز ۵ % نان و خانه ناره ؟!

رزمنده جانباز ۵ % معیشتام ناره ؟!

رزمنده جانباز ۵ % حامیم ناره ؟!

رزمنده جانباز ۵ % ظلم بیده ؟!

رزمنده جانباز ۵ % فقیر و درمانده ببوست ؟!

رزمنده جانباز ۵ % اضافه ببوست ؟!

رزمنده جانباز ۵ % ببوسته چوب دوسر ؟!

رزمنده جانباز ۵ % ببوسته سینه بغل ؟!

رزمنده جانباز ۵ % ناله کونان ؛ زاری کونان ؟!

رزمنده جانباز ۵ % شیون کونه ؛ هوار کونه ؟!

منم کی جنگه مره ایرانا آزادا کودم ؟!

منم کی شیمه جان و شیمه مالا نجات بدام ؟!

حالا من ایسم محروم از شیمه امضاء ؟!

حالا من ایسم محروم از حقوق و پلا ؟!

چی بگم أ دولته ؟!

چی بگم أ مجلسه ؟!

چی بگم أ قلم بدستان رفیق ؟!

چی بگم أ جمع حضار عزیز ؟!

آقایان بخود بایید ؟!

آقایان بیدارا بید ؟!

حقوق چیه ؛ مدال چیه ؟!

حق الناس بدهکارید ؟!
شیمه قرضا باید فادید ؟!

اگه من کاری بکودم کی شوما دولتا صاحب بببوستدی ؟!

حالا من چیرا باید گشنه ببم ؟!

ناله و زاری بوکونم ؟!

فقیر و درمانده ببم ؟!

آقایی به کت و شلوار نیه ؟!

آقایی به فخر فروشی و به نان بری نیه ؟!

حرف بسه ؟!

ماده و تبصره بسه ؟!

یک کلام :

همه رزمندگان و همه جانبازان حق داریدی :

حقوق و مسکن بدارید ؟!

جان نفس کش بدارید ؟!

والسلام ؟!
ای جونم ... تی بلا میسرتی جوجو ......!
.......
........
.
چقده نقل و نبات
چقده گل و گلاب
چقده که باخدا
چقده که باوفا
چقده ابر بهار ...دادنش درصد کم !!!
غریبی بلاجونش .. تو بگو عین یه سم ...!!!
کارا خوبش بیست بیست
نمره تک نداره !! نیست !!
به دلش یه دنیا داغ
گل غم دادنش از سوغات باغ!!!
شده او بی خور و خواب !!
خون دله.. جیگرش کباب
دائم است او در خروش
می دن اونو حرص و جوش
همه دورش رنگ رنگ
دین شون می زنه لنگ
اهل تزویر و ریا
چی بگم ؟؟؟ .. چه بی خیال شهدا !!!
..............
گفتمت کمی ز حال جانباز
صد حرف نگفته دارد و راز
گر گرد ستم ز رویش نشویی
عنقریب با آب و گلاب سنگ قبرش .........!!!!

وووووییییی پ چته بغض کردی کاکا؟؟؟؟ ...بیا دیگه نمینویسم ... خداییش خیلی قشنگ نوشته بودی ... توکلت به خدا باشه گلم ...خدا دماری از روزگارشون تو همین دنیا از قدرنشناسا در بیاره که خودت از من بخوای بیا با هم دعا کنیم که خدا درصد عذابشونو کمتر کنه ... ببین کجا می گمت!!!



نمی دانم تقصیر حاج آقای مسجد بود که نماز را خیلی سریع شروع میکرد و
بچه ها مجبور بودند
با سر و صورتی خیس
در حالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند،
خود را به نماز برسانند
یا
اشکال از بچه ها بود که
وضو را می گذاشتند دم آخر و
تند تند یا الله می گفتند و
به آقا اقتدا می کردند و
مکبّر مجبور بود
پشت سر هم
یا الله بگوید و
اِنَّ الله معَ الصّابرین...

بنده خدا حاج آقا
هر ذکر و آیه ای بلد بود میخواند
تا کسی از جماعت محروم نماند.

مکبّر هم کوتاهی نکرده، چشم هایش را دوخته بود به ته سالن تا اگر کسی وارد شد
به جای او یا الله بگوید و
رکوع را کش بدهد .

وقتی برای لحظاتی کسی وارد نشد، ظاهراً بنا به عادت شغلی اش بلند گفت:
یاالله نبوووود !! ... حاج آقا بریم.
نمی دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده
ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن.
کتاب" ترکش.های ولگرد.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi