شناسه خبر : 36587
دوشنبه 19 مرداد 1394 , 08:36
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با آزاده، مهدی کرباسی

مصاحبه ای خواندنی در فضای مجازی

در این هنگام آنها مرا از ناحیه نشیمنگاه تا پشت مچ پاهایم به بخاری چسباندند. صدای جزو ولز پخته شدن گوشت پاهایم را براحتی در آن همه داد و فریاد خودم می شنیدم...

جعفری -  سلام. مدت هاست که از حال شما بی خبریم. دیگر هیچ مطلب و خاطره ای برایمان نمی نویسی. بارها جویای احوال شما از طریق سایت فاش نیوز شدم اما می گویند از شما خبری ندارند.... الله اعلم!!!
نکند مرا فراموش کرده باشی؟؟؟ من همان کسی هستم که متاثر از خصلت اخلاقی ام یعنی سماجت، این ودیعه ی باارزش خداوند، همواره تلاش می کنم در همه حال پرده از روی چهره زیبای حقیقت کنار بزنم...و چه حقایق زیبا و روشن تری از وجود دلاورمردان رشید هشت سال دفاع مقدس که حتی مقام معظم رهبری هم نگران فراموش شدن حماسه آنهاست؟


 اینک من در حالی خدمت شما رسیده ام که برایت هدیه ای به نورانیت خورشید تابان آورده ام برای تقدیم به تو به مناسبت نزدیک شدن سالروز ورود آزادگان سرافراز به خاک میهن...اگر به یاد داشته باشی خودت باعث شدی که بدانم در شهر اهواز همایش آزادگان موصل برگزار می شود. اما تو آنجا هم  مرا از دیدار خودت بی نصیب کردی در حالی که همه اعضای خانواده و جمعی از دوستان من مشتاق دیدارت بودند. افتخار دارم به اطلاع تو برسانم به واسطه هدایت مدیر سایت فاش نیوز که یک جانباز نخاعی 70 درصد است، من توانستم چندین بار از نزدیک چهره روشن ترین حقایق  تاریخ ایران را ببینم. اما چند ماه بعد با لطف یکی از همرزمان ایثارگرت به نام"جهانی مقدم" شرایط برای من طوری فراهم شد که امروز حتی در فضای مجازی به صورت آنلاین با حقیقت صحبت می کنم.

  همیشه دغدغه گم کردن راه خدا را داشتم اما حالا مطمئنم دیگر راه رسیدن به حقیقت ها را گم نمی کنم مگر اینکه با بی بصیرتی های جاهلانه و ساده لوحانه ام باعث شوم در سراشیبی سقوط بیفتم. جالب است بدانی این بار خدا حقیقتی را سر راه من قرار داد تا آن نوشته های نادرستی را که از آن همایش فوق الذکر نگارش کرده بودم اصلاح کنم. لازم به ذکر است همراه من بسیاری دیگر از اعضای گروه هشت فصل عاشقی هم به مدت یک هفته شاهد چهره «نورانی و مظلوم»  و در عین حال «مقاوم و دشمن شکن» حقیقت بودند و البته با دیدن چند عکس از او می توانم بگویم دیدارمان تمام و کمال بود. نام این حقیقت برادر آزاده"مهدی کرباسی" می باشد. آنچه مشاهده می کنی حاصل بیش از 10 ساعت مصاحبه مجازی با برادر آزاده ای است که به لطف مدیر گروه، بنده هم اجازه داشتم از او سوالاتی بپرسم. هر شب بیشتر از شب قبل به تجلیل امام راحل درباره شخصیت آزادگان پی می بردم آنجا که فرمود:«اسرا در چنگال دژخیمان خود سرود آزادیند و احرار جهان آنان را زمزمه می کنند».


 مایلم بدانی این حقیر مجبور شدم به برادر آزاده بنویسم اگر سوالات من باعث شود رشته کلام او از دست برود آن وقت من مجبور خواهم شد هنگام تنظیم مصاحبه او  سوال هایم را درمتن بگنجانم و این شد که فرصت بیشتری برای سوال کردن بدست آوردم! اینک توجه شما را به ذکر خاطرات فوق العاده ارزشمند برادر آزاده ام جلب می کنم  که با اولین سوال مدیر گروه این چنین لب به سخن گشود:


*** برای شروع ابتدا خودتان را معرفی کنید.
مهدی کرباسی، متولدسال 45 در شهر اهواز هستم. اما در حال حاضر ساکن کرج می باشم.


***از چند سالگی به جبهه اعزام شدید؟

 تمام اعضای خانواده من قبل از تشکیل سپاه و بسیج با گروه دکتر چمران فعالیت و همکاری داشتند. ابتدا پدرم با دکتر چمران و گروهش ارتباط پیدا کرد به طوری که خیلی اوقات تیم فرماندهی منزل ما مهمان بودند. بعدها این ارتباط طوری شد که هر روز صبح با مادر و دو خواهرم به محل های مخصوص برای بسته بندی جیره جنگی، دوخت ملحفه و لباس و دستکش و کلاه پارچه ای و... می رفتیم و شب ها هم در منزل دوزندگی می کردیم. لذا همزمان با شروع جنگ آنقدرآمادگی داشتم که به جبهه اعزام شدم و آن موقع 14 ساله بودم. البته به لحاظ اینکه جثه ام کوچک بود فقط در کار پشتیبانی فعالیت می کردم.


***با گردان کربلا چطور ارتباط پیدا کردید و وظیفه شما در گردان چه بود؟

 خانه ما نزدیک مسجد جواد الائمه ع بود. در این مسجد شهید اسمعیل فرجوانی، عبدالله محمدیان، رحیم قمیشی و بقیه کادر گردان کربلا فعالیت می کردند. اولین باری که به طور رسمی با گردان همراهی کردم زمان پدافندی طلاییه بود. البته قبل از آن موردی با پدر یا گروه شهید چمران سری به خط می زدیم. من جزو کادر گردان بودم و به عنوان نیروی تدارکات خدمت می کردم.


***چرا از گردان کربلا جدا شدید و به قرارگاه نصرت پیوستید؟

 سال 62 برادرم محمد کرباسی از طریق منصور شاکریان وارد قرارگاه نصرت شد. ایشان در عملیات خیبر حضور داشت که در نهایت به خانواده ما اطلاع دادند که برادرم در این عملیات مفقود الاثر شده است. من برای اینکه هم حضور در جبهه را داشته باشم و هم بیشتر در کنار خانواده بمانم تا جای خالی محمد را کمتر حس کنند، وارد گروه فیلم برداری 40 شاهد شدم. 2-3 ماهی نگذشته بود که منصور شاکریان به سراغ من آمد و درخواست کرد به قرارگاه نصرت بروم.


***در دوران جنگ مجروح  شدید؟
تیر و ترکش مستقیم نخوردم. یک بار زمان برگشت از منطقه ماشینی که سوارش بودیم چپ شد و قدری آسیب دیدم!


***در کدام عملیات و در چه سالی اسیر شدید؟

 در 6 بهمن سال 63 در یک عملیات شناسایی که سه روز قبل از عملیات بدر بود شرکت کردم. این عملیات پشت کمین دشمن با فاصله 40 متری انجام شد. البته در این عملیات شناسایی منصور شاکریان، جواد پور یوسفی، سعید شجاعی از بچه های کرج و علیرضا احمدی هم حضور داشتند. هدف ما شناسایی آبراه زردان بود که یکی از مهمترین و پهن ترین آبراه ها به شمار می رفت. دو بلم برای این منظور در نظر گرفته شده بود. یکی تیم شناسایی لشکر 7 به همراهی سعید شجاعی که نیمه راه دستور برگشت، دریافت کرد و در بلم دوم من، علیرضا و جواد نشسته بودیم. لازم به توضیح است علیرضا سربازی خود را به بسیج منتقل کرده بود و فقط 7 روز به پایان خدمتش مانده بود.

ساعت 1 نیمه شب درفاصله 40 -30 متری، درست پشت کمین عراقی ها از سه طرف در محاصره آنها بودیم. منطقه مملو از نی هایی بود که ارتفاع شان بیش از 2 متر از سطح آب بود. جواد بعنوان مسئول تیم باید خط دشمن را دقیق وارسی می کرد که مطمئن بشود استعداد نظامی دشمن اضافه نشده است و بویی از عملیات نبرده اند. هوا به شدت سرد بود. ما یک دست گرمکن درجه 1 تو پشم زرشکی، سه دست لباس نظامی، یک دست بادگیر ضخیم پوشیده بودیم. به علت بلندی نی ها جواد مجبور شد بر روی شانه های علیرضا برود تا منطقه را بهتر ببیند. من عقب بلم (دوثه) نشسته بودم. جواد در حالی که در جلو بلم روی شانه های علیرضا ایستاده بود، منطقه را وارسی کرد. همه چیز طبیعی بود. زمانی که جواد می خواست از روی شانه های علیرضا پایین بیاید، باید علیرضا آرام زانوهای خود را خم می کرد و جواد را پایین می گذاشت. اما این کار آن هم در نوک بلم سخت بود. زانوهای علیرضا به طور کامل خم نشده بود که کمر او خم شد. فشار مضاعفی روی نوک بلم وارد شد و بلم بلافاصله از نوک به زیر آب رفت. بقیه واقعه بسیار ناراحت کننده است.


*** بعد چه شد؟
سرمای زیاد آب باعث شد دقایقی بعد ماهیچه های ما شروع به گرفتن کند. ما به سختی می توانستیم با آن همه لباسی که به تن داشتیم خود را روی سطح آبی که بیش از سه متر عمق داشت نگه داریم. البته نیم ساعتی به دستور جواد سعی کردیم بلم را از آب بیرون بکشیم. چون عمق آب زیاد بود هر طرف بلم را میدادیم بالا، سر دیگرش پایین می رفت. جواد نمی خواست هیچ نشانه ای از گروه در منطقه بماند. او نگران بود منطقه لو برود. او حق داشت زیرا قرار بود سه روز دیگر عمده قایق های گردانها از این آبراه وارد منطقه عراقی ها بشوند. وقتی جواد از بلم مأیوس شد با کوهی از غم که در چهره اش مشهود بود بلا تکلیف ماند. یک سال خودش و منصور روی آبراه کار کرده بودند!
یک دست لباس غواصی سه تکه همراه داشتیم. به جواد گفتم: لباسامونو دربیاریم و هر کدام یک تیکه از اونو بپوشیم و شنا کنان برگردیم...جواد تنها جوابی که به من داد این بود که هیچی نباید تو منطقه بمونه. گفتم: آخه دست دست کنیم خودمون جا می مونیم..و جواب جواد سکوت عمیق و معناداری بود!
آنقدر سکوتش مملو از سنگینی و اندوه بود که ترجیح دادم دیگر برای برگشت اصرار نکنم. گرچه می دانستم تلاش برای تخلیه تجهیزات بی نتیجه است و فقط انرژی ما از دست می رود. اما سکوت کردم زیرا او فرمانده بود و اطاعت از فرماندهی اطاعت از رهبر بود و واجب... این شعاری بود که همیشه زمزمه می کردیم!


**مگر با ماندن شما در آن شرایط عملیات لو نمی زفت؟
بله. برنگشتن ما هم برای قرارگاه به معنی حساس شدن منطقه بود.


**عراقی ها متوجه حضور شما شده بودند؟
قبل از غرق شدن بلم صدای حرف زدن عراقی ها و سرفه های آنها را به وضوح می شنیدیم اما پس از غرق شدن قایق دیگر جیک نمی زدند. احتمالا" از ترس زهره ترک شده بودند. کمین عراقی ها سر و صدای بهم خوردن آب را می شنیدند ولی دستور تیراندازی و هیچ گونه اقدام دیگه ای نداشتند. ساعت دوی نیمه شب به بعد دیگر تنها شدم.


***یا امام رضا...یعنی برادر جواد؟...آقا جواد چی شد؟
خوب من به تنهایی پشت کمین عراقی ها اسیر شدم در حالی که همراه من جدیدترین بیسیم، دوربین دید در شب، جیره جنگی برای 3-2 روز سه نفر بود. به هر حال سه روز اول پذیرایی سنگینی از من شد. عراقی ها حساسیت زیادی روی من پیدا کرده بودند لذا تمام حرکات من به مدت حداقل 6 ماه تحت کنترل بود. تا قبل از اینکه به اردوگاه منتقل بشوم شدیدا" از نوک سر تا کف پا، با کابل و بخاری برقی برای سوزاندن پشت بدنم و انواع شوک الکتریکی تحت شکنجه بودم. آنقدر نگران عملیات و لو رفتن منطقه بودم که به دردهای خودم فکر نمی کردم. روز دوم افسر بازپرس گفت: لوازم و همراهان تو را پیدا کردیم. اول باور نمی کردم. من که شور و شوق زیادی در چهره بازپرس دیدم به او گفتم: دروغ می گویی و قصد شما لطمه زدن به روحیه من است! اما وقتی لوازم را آوردند فهمیدم که بچه ها را پیدا کرده اند.


***چطور عراقی ها شما را اسیر کردند؟
حدود ساعت 6 صبح در حالی که دیگر تنها بودم، با حرکات چشم نماز صبحم را در آب خواندم. بعد دنبال لباس غواصی گشتم. در فاصله ای دورتر از من در بین نی ها آن را پیدا کردم. سعی کردم آن را به تن کنم در حالی که قطعاتی از لباس نبود. پوشیدن لباس غواصی در خشکی نیاز به کمک دو نفر دارد زیرا حالت کشی و فشرده آن طوری است که هر آستین یا پاچه شلوار را که می پوشیدیم، آستین دوم قابل دسترسی نبود. اما من در آن شرایط به هر زحمتی بود لباس را به تن کردم. این را هم بگویم شب تا صبح به صورت تجافی روی کپه ای بردی (گیاه هور) نشسته بودم که این حالت باعث شده بود بدنم خشک شود. حدود 200 متری از موقعیت دور شدم. رسیدم سر آبراه که پهنایش 100 متر بود. ولی دیدم آبراه با انواع قایق موتوری و پارویی نیروهای گشتی پر شده است. فکر کردم تا شب صبر کنم و خودم را پشت نی ها مخفی نمایم. در همین حین قایقی از پشت به سمت من آمد و مرا از آب بیرون کشید.


***بعد چه شد؟
من با دستانی که از جلو بسته بود مقابل میز بازجو ایستاده بودم. او مردی کوتاه قد و بلوند بود. چوب خیزرانی در دست داشت و چپ چپ مرا نگاه می کرد. فقط این بازپرس کوتاه قد بود و بقیه آنهایی که مرا شکنجه می کردند، قدشان بیشتر از 190 سانت می رسید. اولین سوالی که از من کرد این بود: تو با این قدت اومدی با ما بجنگی؟ گفتم خیلی هم قدهای من هم آمده اند! آنگاه از من خواست به امام توهین کنم. گفتم: اون عکسی که بالای سرت هست کیه؟
گفت: هذا صورت رییس قاعد صدام الحسین.
پرسیدم: دوستش داری؟ گفت: رهبر ماست و من هم دوستش دارم. پس من هم گفتم: امام خمینی هم رهبر ماست و ما هم دوستش داریم. او پرسید: می دانی این چیه که در دست من است؟ گفتم: آره. چوب خیزران است.. گفت: با این عقیده ات را عوض می کنم..من هم به او گفتم: این تو این من ببین می توانی عوض کنی!!
حرف های من در حضور 4 سرباز دیگر و یک مترجم که در اتاق حضور داشتند، برایش سخت آمد. لذا از پشت میزش بیرون آمد و با قدرت تمام دستش را بالا برد و با چوب خیزان بر پشت من ضربه ای زد. ضربه سوم را که زد چوب تعلیم خیزران بازپرس دو نیم شد. من سعی می کردم ضعف نشان ندهم  و شانه خود را از زیر ضربات او ندزدم. لذا چوب که شکست دستور داد مرا لخت کردند و از این ببعد وقتی می خواستند مرا شکنجه کنند فقط یک تکه لباس زیر تنم بود.


***بازپرس فارسی بلد بود؟
او مترجمی داشت بنام عبد الامیر که از بچه های اهواز بود. عبدالامیر به عضویت ارتش عراق درآمده بود.

آقا مهدی در خاطراتش موضوع مهمی را از ما پنهان می کرد که از دید مدیر گروه هم مخفی نماند. سوال مدیر باعث شد که  گفت وگوی ما با آقای کرباسی جلوه دیگری پیدا کند. همین قدر بگویم که نه تنها من بلکه حتی خود برادر آزاده هم  چندین بار از پرده اشکی بر روی چشمانش گفت که مانع نگارشش می شد. سووال مدیر توجه ما را بیشتر به روند مصاحبه جلب کرد و آن سووال این بود:


*** به شکل شهادت همراهان اشاره نکردید؟ جهت تکمیل خاطره ضروریست.

به اصرار مدیر بیان می کنم اما من از دوستان بخاطر بیان این مطالب عذرخواهی می نمایم. بعد از اینکه بلم ما غرق شد، سه نفری 20-15 دقیقه تلاش کردیم تا بلم را به وضع اول برگردانیم ولی بی فایده بود. شما یک T را در نظر بگیرید که زیر آن خطی کشیده شده باشد. موقعیت ما در سه کنج بالای زیر راس T  در فاصله 20-10 متری سنگر عراقی ها قرار داشت. به غیر از این در خط خشکی در روی آب هم هر 50 الی 100 متر هم یک کمین شناور روی آب بود. مخلص کلام اینکه به راحتی می شد جانمان را نجات بدهیم و تقاضای اسارت بکنیم ولی به تنها چیزی که فکر نمی کردیم جان ناقابل خودمان بود.


***نسبت به سه راه خندق شما کدام طرف بودید و کدام لشکر قرار بود در آن منطقه عمل کند؟

موقعیت سه راه خندق الان در خاطرم نیست ولی آبراه زردان جاده تی خیلی معروف بود. (برادر حسین! یکی از اعضای گروه در واتساپ برای کامل کردن اطلاعات ما در باره سه راه خندق چنین نوشت: درباره سه راه خندق و موقعیتش نسبت به آبراه زردان باید بگویم جاده زردان در جنوب غربی هور و سه راه خندق نقطه اتصال جاده خندق به سیل بند عراق بوده و تقریبا در وسط های هور و رو به روی شط علی ایران در عمق هور می باشد). در واقع قرار بود همین نقطه محل اصلی ورود نیروهای ایرانی در شب عملیات باشد. به هر حال ما سه نفر روی آب شناور باقی مانده بودیم و وسایل ما با موج حرکتهای ما برای در آوردن بلم از ما دور می شد. والا می توانستیم از آنها به عنوان  یک وسیله کمکی برای نجات استفاده کنیم تا زمان بیشتری شناور باقی بمانیم. سردی آب باعث شد اول جواد که جثه بسیار ضعیف و نحیف داشت، تحمل خود را از دست بدهد. او هیچ کلامی نمی گفت. فقط زیر لب و گاهی در دل ذکر می گفت. من و علیرضا  می دیدیم که جواد یکی دو باری زیر آب رفت و دوباره برگشت اما فکر می کردیم می خواهد اقدام خاصی انجام بدهد. غافل از اینکه انرژی جواد کاملا" تحلیل رفته بود و به همین دلیل در مقابل چشمان ما در مرتبه سوم دیگر بالا نیامد...


***احساس و عکس العمل شما چه بود؟
نفس های من و علیرضا هم به تپش افتاده بود. نفس های ما بریدده بریده شده بود و از سرمای آب دندانهای ما به شدت به هم می خورد. حس می کردیم قلب ما در حال منجمد شدن است و من فکر می کردم برای زنده ماندن باید قلبم را از سطح آب بالاتر بیاورم. با سختی زیاد که به علت انقباض ماهیچه هایم ایجاد شده بود مقداری از گیاهان هور را کندم و به حالت تجافی روی آن نشستم. چند دقیقه که گذشت، دیدم علیرضا هم تحمل خود را از دست داده است و در حال پیوستن به جواد می باشد. خودم را به او رساندم و به او گفتم مثل من روی این کپه خودت را نگهدار. علیرضا ده دقیقه ای تحمل کرد ولی روحش شوق پرواز داشت... حدود ساعت دوی نیمه شب بود که من تنها شدم...


***برگردیم به اون حال و روزی که اسیر شدی؟

وقتی عراقی ها مرا از آب بیرون آوردند، به ذهنم خطور کرد آنها حتما" مرا پیش فرمانده می برند. لذا سعی کردم با دقت زیاد مسیر را یاد بگیرم تا اگر بچه ها عملیات را جلو انداختند بتوانم موقعیت فرماندهی را شناسایی کنم اما همین که سوار قایق شدم از هوش رفتم. مرا به سنگر فرمانده برده بودند. به خودم که آمدم، دیدم دور تا دور سنگر فرمانده از مبل و کاناپه و صندلی چیده شده بود. وقتی می خواستند اولین سووال را از من بپرسند گفتم خوابم می آید تا به این طریق فرصتی بیابم برای اینکه افکارم را متمرکز کنم. آنها اجازه خواب به من دادند ولی در عوضش تمام فرماندهان منطقه را فراخوان کرده بودند. با تکان های مترجم از خواب بیدار شدم. دیدم دور تا دور اتاق پراست از فرمانده های عراقی با درجه هایی متفاوتی که روی شانه آنها دیده می شد. برای بار دوم همین که می خواستند سوال کردن را شروع کنند، این بار برای طفره رفتن از جواب گفتم: من گرسنه ام! و با قاطعیت ادامه دادم تا چیزی نخورم جواب نمی دهم. البته واقعا" گرسنه هم بودم. آنها بشقاب سوپی آوردند ولی دست من بعلت سرمایی که هنوز در بدنم بود حتی حس و توان بلند کردن قاشق را هم نداشت. مترجم چند قاشق سوپ به دهانم گذاشت. در همین حین اولین سووال مطرح شد. من که کمی بدنم گرم شده بود به فکر فرار افتادم. این بار گفتم: قضای حاجت دارم! وقتی به طرف دستشویی رفتم متوجه شدم شرایط فرار به هیچ وجه میسر نیست. دوباره به سنگر برگشتم. آنها ابتدا چند سوال ساده درباره هویت من پرسیدند. در زمان آموزش به ما یاد داده بودند اطلاعات سوخته بدهیم.


فرمانده پرسید نقشه بلدی؟ گفتم: بله...مرا کنار دیواری برد. پرده را کنار زد و نقشه تمام قدی که تمام سطح دیوار را گرفته بود نشانم داد و گفت: موقعیت نیروهایتان را بگو.
من در حینی که داشتم تمام علائم روی نقشه را به ذهن می سپردم متوجه تغییر موقعیت برخی مقرها که در هفته گذشته اصلاح کرده بودند شدم. با تعجب پرسیدم: این چیه؟ من از آن نقشه های جهان نما که در کلاس مدرسه هست بلدم!
سروانی عراقی آنجا بود که متوجه شد من دارم بازی در می آورم.  به همین دلیل با تندی مرا تهدید کرد. من هم رو به سرهنگ گفتم: این دارد مرا تهدید می کند و با وجود این شخص من دیگر حرف نمی زنم. سرهنگ بر سر سروان نهیبی زد و او را از سنگر بیرون کرد. بعد یک سری سووالات عمومی دیگر در مورد هویت خودم پرسیدند و آنگاه مرا به منزل سوم بازجویی که مقر سپاه سوم عراق در بصره بود منتقل کردند. در طول راه سعی کردم یک داستان قابل قبولی برای آنها دست و پا کنم.


*** زمان انتقال شما چه زمانی از روز بود؟

فکر کنم حدود ظهر بود به بصره رسیدیم. در پادگان بصره در محل تکاوران سپاه سوم عراق 12 بار بازجویی شدم. من بخاطر تاثیری که سردی آب روی زانوهایم گذاشته بود نمی توانستم راه بروم. بنابراین وقتی رسیدیم دو نفر زیر بغل های مرا گرفتند و در یک سلولی انداختند که سه عراقی دیگر هم در آن بودند. وضع آسایش آنها بدک نبود. آنها تشک و لحاف و خوراکی و میوه هم در اختیار داشتند. یکی از آنها به سمت من آمد و همین طور که دو انگشت اشاره خود را به هم می مالید به من گفت: لا تخاف.. انا و خمینی اخی...ان شاءالله و اربعه عشرین ساعته اتروح ایران و یالطیاره...«یعنی نترس! من و خمینی – امام ره _ برادر هستیم و انشاءالله بعد 24 ساعت به ایران بر می گردی»...


***واقعا دلسوز بودند یا اینکه قصدشان تمسخر بود؟

صبر کن (برادر مهدی این جواب را به سووال من داد). من هم اولش فکر کردم چه مهربان هستند، اما وقتی نگهبان 4 پرتقال کوچک به دست یکی از هم سلولی های من داد و گفت: بهش بده بخوره ما با او کار داریم! علی رغم اینکه وضع میوه و غذای آنها خوب بود ولی او فقط یک پرتقال را به من داد. در ضمن من در همان سلول روی زمین سمنتی (سیمانی) سرد بدون زیر انداز و رو انداز می خوابیدم و در مدت سه روزی که در بصره بودم فقط شانس خوردن 2 لقمه کوچک را در تمام آن سه روز داشتم. در حالی که 12 بار بازجویی شدم.


***وقت شکنجه رعایت سن و سال شما را نمی کردند؟

 در بازجویی ها وقتی بازپرس از جواب های من قانع نمی شد و حرص آنها را در می آوردم زنگ بغل دستش را می زد و در همین زمان چهار نفر با قد 190سانت وارد اتاق می شدند. آنها کاملا" مست بودند و با سیلی، لگد، کابل و مشت به جان من می افتادند. یک بار مرا به حالت فلک خواباندند و در حالی که با ضربات کابل با شدت به پاهایم می زدند، دو نفر هم دستانم را گرفته بودند و ضربات کابل را به بازو و ساعد دستم وارد می کردند. فرمانده آنها هم در حالی که سووالاتش را تکرار می کرد با باطوم برقی به قسمت های مختلف بدنم شوک می زد.


***لابد از عملیات بویی برده بودند؟

درسته. انتظار حضور ایرانی ها را در آن منطقه نداشتند. آنها یک درصد هم احتمال حمله از هور را نمی دادند.


**فکر کنم این همه وحشیگری بخاطر آن وسایلی بود که از آب گرفته بودند؟

 پیش خودم!(منظور آزاده محترم وسایلی بود که از خودش بدست آورده بودند). به هر حال پیدا شدن سر و کله یک گروه شناسایی با تمام امکانات سبک و از همه مهمتر 2 روز جیره جنگی کاملا" گیجشان کرده بود. از نظر آنها 2 روز جیره جنگی مهمترین لوازم همراه ما بود. می گفتند شما یک پایگاه در عقبه ما دارید؟ کی با شما همکاری می کند؟
وقتی وضع دست و پاهایم را دیدم با خودم فکر کردم اینها که مست هستند، باید یک کاری برای نجات خودم انجام بدهم. یادم آمد در روزهای آخر آموزشی حاج نعیم به ما می گفت: در هر ماموریت شناسایی احتمال اسیر شدن هست. شما دو راه دارید، یا اطلاعات سوخته بدهید یا اصلا" حرف نزنید که مثل محسن بنی نجار شهیدتان کنند. از جمله آموزش هایش این بود که آنها خوب و بدشان از اسم حضرت ابوالفضل ع خیلی حساب می برند.. کافیه آنها را به اسم ابالفضل ع قسم بدید و بگویید: بالعباس!
 
 بنابراین درآن لحظات از پنج تن آل عبا (ع) شروع کردم. ولی فرمانده فریاد می زد: محکمتر بزنیدش.. درنهایت همین که گفتم بالعباس.. بالعباس... مثل اینکه به آن  آدمای مست زده باشی کابل ها را پرت کردند و از کنار من دور شدند و به فرمانده خود گفتند: ما دیگر نمی توانیم ادامه بدهیم. فرمانده هم  که خودش از نام حضرت عباس (ع) لرزه به تنش افتاده بود به سمت من آمد و زیر بغلم را گرفت و به آرامی بلند کرد و گفت:"شینو شغلتک و یا عباس.. لیش اتقول بالعباس... خلی ولی العباس..."با عباس چکار داری؟ چرا عباس را صدا می زنی؟ عباس را ول کن با او کاری نداشته باش!!!
من در حالی که در گوشه اتاق درد می کشیدم، می دیدم فرمانده هم در افکار خودش فرو رفته بود و زیر لب تکرار می کرد هذا یقول بالعباس... لیش یقول بالعباس!


در آن سه روز شکنجه شدن، چند بار دیگر هم این صحنه تکرار شد و هربار که من با فریاد نام مبارک حضرت عباس (ع) را می بردم آنها مرا رها می کردند و تا چند دقیقه مهربان می شدند و یا کاری با من نداشتند. لازم به ذکر است من عربی محلی را بلد نبودم ولی عربی فصیح را تقریبا می فهمیدم. این جملات خیلی ساده بود و کلماتی بود که با ضربات کابل معنی شان را درک می کردم. به همین دلیل کاملا" در ذهنم حک شده است.


***آیا وقتی زیر شکنجه بودید به ذهن شما رسید که حقایق را بگویید و خود را نجات بدهید؟

نه هرگز. جهانی جان! این موضوعات نسبتی با شخص ندارد. خدا به سربازانش در موقعیت های خاص توانمندی های خاصی عنایت می کند. چه کسی می تواند آن همه توانمندی، رشادت، درک، فهم و شجاعتی را که فرماندهان سپاهی و بسیجی در دوره جنگ به نمایش گذاشتند با آن سن و سال کم و بدون گذراندن دوره های پیچیده نظامی باور کند؟ حتی باورش برای خود نقش آفرینان هم دشوار به نظر می رسد. این چیزی جز عنایت و توجه و امداد خدایی نیست.


*** از نظر شما شدید ترین شکنجه کدام بود؟

آنقدر پاهایم را فلک کرده بودند که از ورم گرد شده بود و نمی توانستم روی آنها بایستم. دو تا از همان ماموران شکنجه زیر بغلم را می گرفتند کشان کشان توی اتاقی دیگر پرت می کردند و چند لحظه بعد دنبال من می آمدند و دوباره مرا مقابل میز بازجو قرار می دادند. همان ساعات اول روز دوم، فرمانده سپاه 3 بالای سر من آمد. من که او را نمی شناختم  و برایم هم اهمیتی نداشت اما بقیه نفرات، از سرباز گرفته تا افسر بازجوها و مامورین شکنجه با دیدن او دست و پایشان را گم کرده بودند و مرتبا" سیدی سیدی می گفتند!
در فرصتی که پیش آمد عبدالامیر مترجم به من گفت: موضوع تو آنقدر اهمیت دارد که بغداد به فرمانده برای تخلیه اطلاعاتی  سریع تر تو فشار آورده است. به همین دلیل شخصا" آمده که تو را ببیند و هم دستورات لازم را برای گرفتن تمام اطلاعات از تو به افسر بازجویی بدهد. به هرحال فرمانده با لحن تندی به افسر بازجویی دستوراتی داد و اعلام کرد که بغداد در خواست اعزام اسیر راکرده است و تا آخر فردا بیشتر فرصت تخلیه اطلاعاتی ندارد. من در مقابل سووالات مکرر آنها مدام این داستان را تکرار می کردم:
"من عضو یک گردان پدافندی در مجنون شمالی از گردان سیدالشهدا هستم. عضو ساده بسیج هستم که قبلا" زیر پل کارون اهواز پارو زن بلم عموی خودم بودم. آن دو جسدی که پیدا کردید، از فرمانده ما یک پاروزن خواستند تا در گشتهای اطراف مقر خودمان به آنها کمک کند. فرمانده که می دانست من قبلا" پاروزن بودم، مرا به آن دو نفر معرفی کرد و به من گفت: با این دو نفر برو ولی حق صحبت و سووال نداری. به همین دلیل من نه آنها را می شناسم و نه اسمشان را می دانم. البته گفتن همین داستان که همراه بود با یک عالمه چاخان دیگر برایم تحمل کلی کتک و شکنجه را به همراه داشت.
بازپرس این داستان را باور نمی کرد. او احساس می کرد جلو یک بچه واقعا" کم آورده است. به همین دلیل دستور داد بخاری برقی مخصوص شکنجه را بیاورند. دستگاه رنگش سفید و مثل رادیاتورهای قدیمی شوفاژ بود. با این تفاوت که بین پره ها یا شبکه ها نصف مدل شوفاژ فاصله داشت و یک درجه ای هم برای زیاد کردن حرارت داشت.


*** آیا در بیان اطلاعات مشکل پیدا نکردی؟

در آن سه روز کلا" 4 صفحه اطلاعات درج شد. تا آخر روز دوم سه صفحه تکمیل شد که مرتبا" در هر بازجویی سوالات تکرار می شد. هدفشان این بود که ببینند جوابهای من تفاوت یا مغایرتی پیدا می کنند. علت بازجویی های پی در پی بدون استراحت و با شکنجه هم برای گیج کردن و مختل کردن ذهنیات من بود که بتوانند حقیقت را از لا به لای دروغ های من در بیاورند. ولی من تمام تلاشم این بود که فقط یک مطلب را تکرار کنم. می دانستم اگر یک حرفم تغییر کوچکی بکند باید چند برابر تاوان پس بدهم. لذا محکم سر حرفم ایستادگی می کردم  و در تمام بازجویی ها درد و شکنجه را تحمل می نمودم ولی یک واو را اضافه یا تغییر ندادم.


*** شوفاژ برقی را برای چه می خواستند؟
 

 وقتی افسر بازجویی در مقابل سوالات تکراری اش با جوابهای نمی دانم من مواجه شد مرا به کمر خواباندند. دو نفر شانه های مرا گرفتند. آنگاه در حالی که پاهای من بسته بود، کف پایم را به بخاری چسباندند. من در حالی که با پاهای بسته خودم را به سختی به عقب می کشاندم، آنها درجه بخاری را بیشتر کردند. من به انتهای اتاق رسیدم به طوری که سرم به دیوار خورد و من در همان حالت باز هم چیزهایی که آنها می گفتند را انکار می کردم. در این هنگام آنها مرا از ناحیه نشیمنگاه تا پشت مچ پاهایم به بخاری چسباندند. صدای جلزو ولز پخته شدن گوشت پاهایم را براحتی در آن همه داد و فریاد خودم می شنیدم. اتاق از دود و بوی گوشت پخته شده پر شد. الان بعد از 31 سال هنوز اثر سوختگی روی پاهایم دیده می شود. سرهنگ باسل افسر بازپرس و فرمانده گروه رزمی تیپ 111 از اینکه هنوز چیز زیادی دستگیرش نشده بود و بخاطر تهدید فرمانده سپاه، بسیار عصبی رفتار می کرد. لذا ترفند دوم را بکار برد.


***ترفند دوم؟!
بله. وقتی در بازجویی مجدد، من باز هم حرف اول خود را تکرار کردم، او زنگ کنار میزش را فشار داد و 4 شکنجه گر بلند قد وارد اتاق شدند. آنها در حالی که دستهای من از پشت بسته بود، دو نفر دست ها و دو نفر دیگر پاهای بسته مرا گرفتند و تا مقابل صورتشان بالا آوردند و آنگاه مثل تکاندن قالی مرا محکم به زمین پرت کردند. این کار را چندین بار بصورت متوالی انجام دادند  و البته از ضربات کابل و لگد و شوک الکتریکی هم استفاده می کردند. از این حرکتهایشان متوجه شده بودم که آنها بیشتر از من تحت فشار هستند و می خواهند از من زهر چشم بگیرند. لذا علی رغم درد زیاد، از عصبی شدن آنها لذت می بردم. جالب این بود که عراقی ها یک سری اطلاعاتی از قبل داشتند که وقتی از من مأیوس می شدند برخی از آن اطلاعات خودشان را لابه لای پرسش هایشان می گنجاندند و می خواستند من تایید کنم اما من متوجه بودم و مدام انکار می کردم. بعدها عبدالامیر گفت: از آن جایی که فرمانده نمی تواند برگ بازجویی را خالی و بدون محتوا ارسال کند، دست به این اقدامات می زده است. غروب روز دوم فرمانده حسابی مایوس شد و دستور تیرباران مرا داد.


***در واقع دستورترفند سوم خود را صادر کرد؟

بله. مرا به حیاط بردند و همه سربازهای خودشان را به استراحتگاه فرستادند. محوطه کاملا" خالی بود. مرا پشت به یک ستونی قرار دادند. سه سرباز به سمت من نشانه گرفتند. فرمانده دستور داد چشم های مرا ببندند و بعد شروع به شمارش کرد..ثلاث.. اثنین ..!
تا آمد واحد را بگوید من فورا" با دست هایم که از جلو بسته شده بود چشم بندم را پایین کشیدم. فرمانده عصبی فریاد زد چرا چشم هایت را باز کردی؟ گفتم: می خواهم لحظه تیربارانم را ببینم. گفت: نمی ترسی؟ گفتم: هر کسی روزی باید بمیرد. کلافه شد و دستور بازگرداندن مرا به اتاق شکنجه صادر کرد. بعد فهمیدم این حقه آنها برای ترساندن من بود که با پایین کشیدن چشم بند و آن جواب، رکب بدی خورد. حتما" در ذهنش هم این سوال مطرح شده بود که این بسیجی ها چه موجوداتی هستند که ما داریم با آنها می جنگیم؟ البته جوخه اعدام را دوبار اجرا کردند. دفعه دوم نزدیک سحر بود. صبح روز سوم مرا به اتاق کوچکی کنار اتاق فرمانده بردند که گویا آبدارخانه آنها بود. عبدالامیر هم در آن جا حضور داشت.


***لابد فرصت کردید از او گله کنید؟

چند لحظه ای بین ما سکوت حاکم شد. من آرام و بدون استرس روی زمین به پاهایم خیره شده بودم و عبدالامیر هم مشغول خوردن صبحانه بود. او بی مقدمه از من سوال کرد: اگر روزی جنگ تمام شود و تو مرا در اهواز ببینی با من چکار می کنی؟ من که دیدم فرصت خوبی برای حرف زدن با او به وجود آمده گفتم: تا آن موقع یا شما ایده ما را پذیرفته اید یا ما ایده شما را پذیرفته ایم. پس در این صورت من مثل دو برادر و مثل خوزستانی ها که به مهمان نوازی مشهورند از تو پذیرایی می کنم. گفت: این حرفها را از روی ترست می گویی! گفتم  از چه بترسم؟ خواستید اعدامم کنید نترسیدم... تا حالا هم هر بلایی که توانستید سر من آورده اید و کم هم نگذاشتید!


کمی به فکر فرو رفت. بعد گفت: پس مرا می بخشی که این همه اذیتت کردم؟ گفتم: تو مأموری و معذور. من راضی نمی شوم که تو خودت را به خاطر من به خطر بیندازی. گفت: این فرمانده یک جلاد کامل است و بالاخره تو را می کشد. گفتم: نگران نباش من بسیجی هستم و پیه کشته شدن را به تن خودم مالیده ام. بسیجی ها از مرگ نمی ترسند. گفت: از همین می ترسم که این جلاد تو را زیرشکنجه بکشد. تو دیگر تحمل حتی یک کشیده هم نداری. گفتم: خوب چکار کنم؟
گفت: آن لعنتی فقط اطلاعات می خواهد. پس هر چه می دانی بگو. گفتم: توهنوز باورت نشده من هیچی نمی دانم و هرچه می دانستم  همان هایی بود که گفتم. گفت: پس وقتی شکنجه ات می کنند ساکت نباش و حرف بزن. آن وقت من آن چیزی را ترجمه می کنم که او می خواهد و لازم است. اینجا نقطه عطف دوره شکنجه و بازرسی من بود.


***توضیح بدهید؟

من به صداقت حرف های عبدالامیر مطمئن نبودم اما امتحانش ضرری نداشت. لذا وقتی دوباره مقابل فرمانده قرار گرفتم با چک و سیلی زدن شروع به سوال کردن نمود. بعد به عبدالامیر دستور زدن داد. او مثل روزهای قبل با قدرت می زد اما همین که فرمانده رویش را برمی گرداند ضربات کابل را به زمین می کوبید. من طبق قرار حرف های بی ربط جواب می دادم و عبدالامیر آنها را ترجمه می کرد اما اینکه او چه می گفت را متوجه نمی شدم. نهایت این شد که در پایان روز سوم مرا به استخبارات بغداد اعزام کردند.


***تفاوت این محل با بقیه چه بود؟

استخبارات در واقع مقر ساواک ارتش بعث بود. آنجا دو اتاق کنار هم روی یک نیم دایره قرار داشت که مرا به یکی از آن اتاق ها فرستادند. چند اسیر ایرانی و چند زندانی عراقی توی اتاق بودند. متوجه شدم عراقی ها نقش جاسوس را دارند و حرکات بچه ها را زیر نظر داشتند. آنها کلامی با بچه ها حرف نمی زدند و با هم به بندرت صحبت می کردند. البته امکانات آنها از لحاظ پوشاک و تشک حتی غذایشان هم از ما بهتر بود. کاملا" تابلو بود که نقش آنتن را دارند و نگهبان ها هم با آنها کاری نداشتند. نیم روزی که گذشت مرا برای بازجویی پیش فرمانده استخبارات بردند. فرمانده در صدر یک اتاق بزرگ روی یک صندلی چرمی نشسته بود و یک کابل هم برای شکنجه کردن کنار مبل روی زمین گذاشته بود. این طرف اتاق هم مترجم روی یک صندلی چوبی نشسته بود. من آن ساعت در حالی وارد اتاق بازجویی شدم که برای اولین بار لباس کامل تنم بود. فرمانده  در حال نگاه کردن به 4 برگه اوراق بازجویی من در بصره بود و هرازگاهی یک نگاه به قد و بالای 155 سانتی من می کرد. دقایقی نگذشت که فرمانده شروع به سوالاتی کرد که در برگه نوشته شده بودند. من که دیدم همان سوالات قبلی را از من می پرسد با پر رویی تمام با اشاره دستم به طرف فرمانده گفتم: جواب این چیزهایی را که می پرسی تمام در همان برگه ها که دست شماست نوشته شده... خوب از روی همان بخوان چرا از من می پرسی؟
فرمانده که از لحن جواب دادن من ناراحت شده بود اشاره ای به کابل کرد و رو به من گفت: می دونی این چیه؟ من بدون توجه به اینکه فکر کنم ممکنه جوابم برای من گران تمام بشود با قلدری گفتم: این که چیزی نیست بدتر از این را هم دیدم. هنوز اثراتش روی تمام بدنم هست. لباسم را در بیاورم ببینی؟ فرمانده که این همه جسارت مرا دید کمی تامل کرد و به مترجم گفت: برای امروز کافیه. او را به اتاقش برگردانید و بعد به من گفت: فکرهایت را بکن. تو را دوباره برای بازجویی می آورم. اما لازم به ذکر است که دیگر پیش نیامد.


***وضع جراحات شما چطور بود؟

بخاطر شدت جراحات پشتم نه می توانستم به پشت بخوابم... نه به بغل و نه می توانستم بنشینم...فقط دمر می خوابیدم.


***اشاره نکردید غذا به شما می دادند یا نه؟

در مورد غذا بگویم در سه شبانه روز که بصره بودم فقط دو لقمه خوردم ولی در استخبارات بغداد صبحها سوپی آبکی بنام شوربه از بلغور برنج و لپه می دادند و ناهارمان رب گوجه با آب خورشت بود که یکی دوتکه گوشت شتر را برای بیست نفر در درب دیگ می دادند. نفری یک نان عراقی که به آن صمون یا خبز می گفتند هم به ما می دادند که با آب خورشت می خوردیم.


***از زندانی های ایرانی که در استخبارات عراق بودند چه اخباری کسب کردید؟

من بخاطر اینکه از بچه های اطلاعات عملیات بودم و نمی توانستم به هیچ ایرانی و اسیری در آن روزها اعتماد کنم نه کلامی با کسی صحبت می کردم و نه به کسی گفتم چه بلاهایی سرم آورده اند. فقط  روز اول یا دوم بود که چند اسیر ایرانی را به محل ما اضافه کردند. همین که گروه جدید به اتاق وارد شدند یکی از آنها به طرفم آمد و گفت: تو آقا مهدی هستی؟ احتمال دادم او از اتاق شکنجه بصره آمده است. زیرا در آنجا نه تنها شکنجه گرها بلکه حتی فرمانده باسل هم مرا آقا مهدی صدا می کرد و البته دلیل آن را هم متوجه نشدم. دقیقا" از لحظه ای که چوب تعلیم فرمانده روی کتفم خرد شد و بعد عبدالامیر با ضربه ای از پشت باعث شد خون دماغ شوم  و آن زمان که فرمانده دستور داد برای شکنجه برهنه ام کنند، از همان لحظه به بعد مرا آقا مهدی صدا می کردند. بنابراین وقتی آن اسیر مرا آقا مهدی صدا کرد، به او گفتم: تو کی هستی؟ گفت: من یک گروهبان ارتشی از لرستان هستم و اسمم محمد رضاست. بعد توضیح داد: وقتی تو را انتقال دادند مرا نیز به همان اتاق بردند. فرمانده بخاری را نشانم داد و گفت: این تکه های گوشت چسبیده به بخاری مال بدن یک بسیجی است که درست سوالات ما را جواب نمی داد. حواست باشد والا همین بلا را هم سر تو در می آوریم. لذا من که خیلی وحشت کرده بودم، ناچار شدم خودم را به دیوانه بازی زدم و بعد از کمی کتک خوردن به دلیل اینکه یک گروهبان ارتشی بودم دست از سرم برداشتند و ولم کردند.


*** بازجویی های استخبارات چند روز طول کشید؟

یادم نیست چند روز شد.


***واقعا چطور توانستید این همه زخم و جراحات خود را از دید دیگران پنهان کنید؟

من بخاطر جراحات پشتم فقط دمر می خوابیدم. یک روز یکی از بچه ها آمد کنارم و گفت: اولا مکروه است که دمر بخوابی و بعد خوبیت ندارد که با کسی دم نمی گیری. پاشو یه کم یه تکانی به خودت بده! آن موقع کسی متوجه وضعیت من نشده بود و فکر می کردند من دچار شوک شده ام. عراقی ها در روز یک بار اجازه استفاده از دستشویی بیرون را می دادند، آن هم هر نفر یک دقیقه! با وجود نیاز ولی من نمی توانستم از جا بلند شوم چون کف پایم به دلیل فلک شدن زیاد گرد شده بود. بالاخره بچه ها متوجه شدند که وضع من خوب نیست، دو نفر زیر بغل مرا گرفتند تا دم درب دستشویی بردند. وقتی برگشتم یکی از بچه ها اصرار داشت که وضعیت بدن مرا ببیند. اما من فقط اجازه دادم فقط لباسم را بالا بزنند. برادر هوشنگ فتحی یکی از آزاده های آذری زبان، وقتی خواست پلیورم را بالا بزند متوجه شد به دلیل چرک وخون زخم هایم، لباسم به بدنم چسبیده است. از آن روز به بعد کارش این شده بود که تاول و دمل های پشت مرا بکند. هر بار یک یا دومشت کامل از بدن من جدا می کرد. ببخشید چندش آور شد!


***روحیه شما روی آزاده های دیگر چه تاثیری داشت؟

اتاق ما یک پنجره کوچکی داشت. یک روز به طور اتفاقی گنجشکی لبه پنجره نشست. یکی از اسرا بنام محمدرضا 22 ساله بی مقدمه شروع به صحبت و درد دل کردن با آن گنجشک نمود. او به حال گنجشک رشک می برد و آرزو می کرد کاش به جای گنجشک بود. به زحمت خودم را کنارش کشیدم و گفتم: بابا چه خبرته؟ گفت: من تحمل این شرایط را ندارم. پرسیدم: از زمان اسارت تا حالا این نامردا خیلی اذییت کرده اند که دیگه تحمل نداری؟ گفت: آره. تو خط که اسیر شدم یه عراقی یه کشیده به صورتم زد. پرسیدم: خب دیگه چی؟ گفت: همین! بعدشم آوردنم اینجا! آن جا بود که مجبور شدم یک کم از بلاهایی که عراقی ها سرم آورده بودند را برایش بگویم تا کمتر بی تابی کند.


***از استخبارات به کجا منتقل شدید؟

از آنجا به همراه سه نفر از بچه های شمال به نام ابوطالب، حسینعلی و علی موحد ما را به مقر دژبان بردند. حدود ساعت 9 صبح ما را وارد زندان آنجا نمودند. آن سه نفر را به یک سلول بردند و مرا هم تنها به یک سلول دیگر انداختند. ساعت 12 ظهر یک اسیر را که به شدت زخمی شده بود و لباس مخصوص اسرا هم تنش بود به سلول من آوردند. گرچه او در صحبت کردن به شدت احتیاط می کرد و خودم هم همین حس را داشتم اما در نهایت فهمیدم اسمش محسن و از بچه های دزفول است. حداقل بیش از ده گلوله تو سینه و پاهایش بود. یک ماه بیشتر در بیمارستان عراقی ها بستری شده بود و در آنجا توانسته بود با صلیب سرخ ملاقات کند. لازم به ذکر است هر کس اسمش در لیست صلیب سرخ ثبت می شد نهایتا" به اردوگاه اسرای هویت دار منتقلش می کردند. به هر حال محسن تنها شانس من بود ومن باید از تنها شانسم استفاده می کردم. مطمئن بودم محسن به خاطر اینکه نیروی رزمی است به اردوگاه اعزام می شود ولی در مورد خودم احتمال می دادم تیربارانم کنند. به همین دلیل با احتیاط به او گفتم: از کدام یگان هستی؟ گفت ژاندارمری. وقتی گفت در پد 5 مجنون جنوبی مستقر بودند به او گفتم: آنجا در اختیار سپاه است و حتی اسم یگان را هم برایش گفتم و در ادامه حرفهایم خلاصه جریان اسارتم را برایش تعریف کردم و اشاره نمودم که برادرم محمد 11 ماه پیش در عملیات خیبر مفقود الاثر شده است. بعد از محسن خواستم اگر به اردوگاه انتقالش دادند سراغ محمد کرباسی را بگیرد و به محمد بگوید که من اسیر شده ام بلکه او به خانواده اطلاعی از من بدهد  و حتی از محسن خواستم اگر محمد را پیدا نکرد لااقل اطلاعات مرا به صلیب بدهد. محسن دو ساعتی پیش من بود و بعد عراقی ها او را از پیش من بردند.


***محسن به قولش عمل کرد؟

تا آن زمان بیشتر از بیست اردوگاه اسرای ایرانی در عراق وجود داشت اما خدا اراده کرده بود تمام قطعات پازل را در آن شرایط سخت و در سرزمین دشمن که هیچ اراده ای نداری کنار هم بچیند. محسن را یک راست به اردوگاه محمد می بردند. جالب تر آن است که اسرای خیبر تا آن موقع مفقود الاثر بودند و طبق قانون، هیچ اسیر جدیدی را به اردوگاه مفقودین راه نمی دهند. وقتی محسن  وارد آسایشگاه می شود بقیه اسرا دور او را می گیرند و هر کس سوالی از او می پرسد. در این زمان محمد در اردوگاه دیگر با دوستش مشغول صحبت بودند که یک نفری برایشان خبر می برد که اسیر جدیدی به جمع آنها اضافه شده است. دوست محمد اصرار می کند به دیدن اسیر جدید بروند اما محمد قبول نمی کند.
دوست محمد خودش به تنهایی پیش محسن می رود. اتفاقا" وقتی دوست محمد می رسد ، محسن در بین آن هم سوالات متعدد یکباره می پرسد: اینجا کسی بنام محمد کرباسی هست؟  و اینگونه محمد زودتر متوجه خبر اسارت من می شود.


***از آن انفرادی شما را به کدام اردوگاه انتقال دادند؟

عصر روزی که محسن از پیش من رفت، ما چهار نفر را نیز به اردوگاه موصل در شمال عراق انتقال دادند. در موصل، چهار اردوگاه بود که به فاصله پانصد متر از هم قرار داشتند و مرا به موصل 1 بردند ولی محمد در موصل 2 بود. غروب به اردوگاه رسیدیم. همه اسرا در آسایشگاههای خود بودند. چون ساعت 5 عصر که می شد همه اسرا باید در آسایشگاه مستقر می شدند و درب را روی آنها قفل می کردند. باز هم آن سه نفر را به یک آسایشگاه فرستادند و مرا هم به تنهایی به یک آسایشگاه خاص فرستادند که ترکیبی بود از نیرهای رزمی ارتشی، سپاهی و بسیجی، نیروهای مردمی شخصی زندانیان عراقی، کردهای کومله و چند پناهنده.. به لحاظ اعتقادی هم همه جور اعتقاد داشتیم.. مخلص درجه یک تا علی اللهی، صوفی، کردهای شیطان پرست یا وطن پرست! این را هم بگویم صلیب سرخ هر 45 روز به اردوگاه سرکش می کرد و من باید 35 روز دیگر صبر می کردم زیرا ده روز پیش به اردوگاه آمده بودند.

***با دردها و سوختگی هایت چکار کردی؟

وقت فکر کردن به آنها را نداشتم و هم اینکه جراحاتم کم کم بهتر می شد. یعنی هم من کم کم عادت می کردم و هم آنها کم کم بهتر می شدند.


***وضع شما در اردوگاه چطور بود؟

من متوجه شدم باید به خاطر جو نامناسب اردوگاه خیلی احتیاط کنم لذا با کسی دمخور نمی شدم. البته چند دوره بازجویی دوستانه هم از طرف خودی ها و غیر خودی ها پشت سر گذاشتم.


**بازجویی خودی ها (این را من پرسیدم)؟

خب تصور کنید نگاه سایر اسرا به یک اسیر نوجوان بچه قد که در عملیات اسیر نشده بلکه به تنهایی او را اسیر کرده اند این است که او یا پناهنده است یا نیروی نفوذی و جاسوس! از آنجایی که قبلا" بچه ها این تجربه را پشت سر گذاشته بودند لذا این اولین فکری بود که سراغشان می آمد. از طرفی من هم نمی توانستم به سوالات پاسخ درستی بدهم زیرا متوجه شده بودم عملیات بدر به تاخیر افتاده است. پس باید در جواب دادن احتیاط می کردم. لذا با اینکه در بین بچه های بسیجی بودم ولی آنها با غیظ و تغیر و کینه نگاهم می کردند. در عین حالی که بار سنگینی برایشان بودم سعی می کردند دور مرا خالی نکنند که خدایی نکرده سمت غیر خودی ها نروم. خیلی سخت است که در جمع دوستان و عزیزان خودت هم غریب باشی. بعدها یکی از بچه بسیجی های غیرتی اصفهان بنام سید جلال برایم گفت: چند بار که در خلوتی ظهر از راهرو عبور می کردی می خواستم با یک بیل محکم از پشت تو سرت بزنم تا زمین را از وجود یک خائن پاک کنم!
شبها سر زیر پتو می بردم و آرام طوری که کسی صدای مرا نشنود گریه می کردم. در حالی که اصلا" به یاد ندارم در آن لحظات شکنجه یک قطره اشک ریخته باشم. از آنجایی که مرحوم حاج آقا ابوترابی هم در اردوگاه ما بود، یکی از بچه ها مرا پیش او برد. اما من او را هم نمی شناختم گرچه همراهم توضیحاتی درباره او داد. به همین دلیل وقتی حاجی هم یک سری سوالات از من کرد من طبق معمول طفره می رفتم و این شد که الان می گویم 6 ماه اول اسارتم به سختی سپری گردید.  یک روز که بی طاقت شده بودم در یک جای دنج شروع به راز و نیاز با خدا کردم و به پنج تن توسل نمودم تا یک راهی پیش پایم بگذارد.


**در آن راز و نیاز غریبانه به چه بینشی رسیدید (و باز این سوال من بود)؟

حالم بهتر شد و یک استراتژی برای خودم تدوین کردم و اسمش را «استراتژی 6 ت» گذاشتم و بعد طبق آن عمل نمودم. یعنی اول به خدا توکل کن و به ائمه توسل بجوی. بعد تا زمانی که جو را نشناختی تقیه کن. در مورد بهترین شیوه عملکرد فکر کن. مسیر را پیدا کردی هدف را نشانه بگیر و به سمت هدف حرکت کن. صبر پیشه کن تا به هدف برسی!


***کمی درباره نحوه اطلاع از اسارت برادرت محمد بفرمایید؟

گفتم 35 روز مانده بود تا دوباره صلیب سرخ به اردوگاه بیایند. محمد هم در اردوگاه خیبری ها بود ولی صلیبی ها نتوانسته بودند از وضع آنها اطلاعی کسب کنند. من هم در آن شرایطی که داشتم مایل نبودم که دیگران بدانند برادرم مفقود الاثر است. زیرا ممکن بود عراقی ها روی من بیشتر حساس شوند. لذا فقط 35 روز وقت داشتم تا آنقدر به زبان انگلیسی مسط شوم تا بتوانم به تنهایی با نماینده صلیب صحبت کنم. به همین دلیل یکی از اسرای اهوازی به نام عبدالامیر نصاری که من خیلی مدیونش هستم لطف کرد زبان انگلیسی را به من یاد داد. آن دوست عزیز مایل بود آرام آرام به من آموزش دهد ولی من  نیاز مبرم داشتم که در اسرع وقت بتوانم به طور صحیح مکالمه انگلیسی را یاد بگیرم. یک سری کتابهای آموزش زبان داشتیم در سه جلد ابتدایی، متوسطه و پیشرفته به نام present day English...کتاب اول 19 درس داشت که ظرف 19 روز آن را یاد گرفتم بشکلی که در حد کلمات همان کتاب صحبت می کردم. اواسط کتاب دوم بود که صلیب سرخ به اردوگاه آمد.


***فرصت شد به دیدار صلیبی ها بروید؟

هر بار که صلیبی ها می آمدند 5-4 روز می ماندند  و در این مدت به اردوگاه بغلی هم سر می زدند. بنابراین من نیز در اولین فرصت پیش نماینده صلیب رفتم و خودم را معرفی نمودم. آن ها یک شماره اسارت به من دادند. اردوگاه اسرای خیبر در فاصله 500 متری ما بود ولی هیچ اسیری از این اردوگاه خبری نداشت. لذا برای اولین بار عراقی ها اجازه دادند صلیب سرخ از اردوگاه خیبری ها هم بازدید کند و اینگونه بود که اسم محمد هم در لیست آنها رفت. در واقع روز اول من در لیست اسرا قرار گرفتم و روز دوم اسم محمد ثبت شد. جالب این است که محمد سراغ مرا از صلیبی ها می گیرد که به او می گویند من اسیر شدم و در اینجا محمد درخواست ملاقات با مرا می نماید. روز سوم نماینده صلیب به اردوگاه ما آمد و مرا صدا کرد. او به من گفت که برادرم اسیر شده است. پرسیدم: شما از کجا می دانید که من برادر دارم؟ گفت: خود برادرت به ما اطلاع داده است که تو برادرش هستی و ما لیست اسرا را داریم. گفتم: برادرم از کجا می داند من اسیر شدم؟ گفتند: لابد خبر داشته است. اینجا بود که من هم گفتم محمد یک سال پیش مفقودالاثر شده است و من نیز دو ماه است به اسارت در آمده ام و بعد درخواست دیدار با محمد را کردم. شرایطی پیش آمده بود که نه تنها خودم بلکه صلیبی ها از این ماجرا سردرگم شده بودند. من به هیچ وجه در ذهنم خطور نمی کرد که یک احتمال در بین میلیونها احتمال رخ بدهد. واقعا" خدا تکه های پازل را کنار هم چیده بود. محسن به طور معجزه آسا زنده می ماند و چند ساعتی با من هم سلولی می شود. باز از لطف خدا محمد را می بیند و آنگاه اسم ما دو برادر در یک زمان در یک مراجعه تیم صلیب سرخ به اردوگاه در لیست ثبت می شود.


*** اجازه دادند شما آقا محمد را ببینید؟

بعداز 4 ماه محمد را به اردوگاه ما آوردند.


***ماجرا را شرح می دهید؟

سربازهای عراقی روزی سه بار ما را برای سرشماری در ردیفهای پنج تایی در راهرو به صف می نشاندند. ظهر قبل از ورود به آسایشگاه همه تو صف بودند که اسم مرا از بلندگو صدا زدند که مهدی کرباسی زود به در ورودی اردوگاه  مراجعه کند! درب اردوگاه یک درب بزرگ گاراژ مانند در منتهی الیه خط وسط حیاط اردوگاه بود. بین بچه ها زمزمه ای سر گرفت که با مهدی چکار دارند. از آنجایی که هنوز جایگاه خودم را بین اسرا بدست نیاورده بودم و شخصیت من برای بچه ها مرموز بود، آنها  پیش خودشان فکر کرده بودند که مرا برای خبرچینی درباره بچه ها صدا می کنند و به همین فکر به هم می گفتند: نکند تا حالا به عنوان جاسوس بین ما بوده است!؟
البته من هم تا آن موقع چیزی درباره محمد نگفته بودم. خودم هم نمی دانستم عراقی ها با من چکار دارند. ده متری مانده بود تا به درب اصلی اردوگاه برسم که آرام آرام لای در باز شد. چند سرباز عراقی اطراف درب را اشغال کرده بودند و در همین زمان یک نفر با لباس مخصوص اسرا در بین آنها نمایان شد. خوب که دقت کردم محمد را دیدم که به سمت من می آمد. دلم می خواست با شتاب به سمتش بدوم و او را محکم در آغوش بگیرم و سراپایش را غرق بوسه کنم. اما یک لحظه به خودم آمدم  و فهمیدم در چه موقعیتی هستم. لذا به خودم نهیب زدم که مهدی! حواست کجاست؟ بابا همه اسرا دارند نگاهت می کنند! آنها هم دلشان می خواهد خانواده خود را ببینند. با همین افکار بود که بلافاصله به محمد که احساس او هم مثل من بود اشاره کردم آرام باشد و عکس العملی نشان ندهد. آن وقت در میان بهت و حیرت بچه ها و عراقی ها خودم را به محمد رساندم و بدون آنکه او را در آغوش بگیرم فقط دستش را گرفتم و با هم وارد اردوگاه شدیم.  


***چطور به بچه ها گفتید محمد برادر شماست؟

هنوز بچه ها متوجه نشده بودند این اسیر چه کسی است و با من چه نسبتی دارد. وقتی با محمد وارد آسایشگاه شدیم، از آنجایی که فکر می کردند من باز هم جواب درستی به آنها نمی دهم، بچه ها دور محمد را گرفتند و یک ریز از او سوال  می کردند. دقایقی بعد همه دور مرا گرفتند که من حرفهای محمد را تایید کنم. می پرسیدند: این راست میگه؟ برادرته؟ چرا تا حالا چیزی نگفته بودی؟ یعنی هردوی شما بسیجی هستید؟ آمدن محمد تمام شک و شبهه و نگاه غیظ آلود بچه ها را برطرف کرد و باور کردند ما واقعا" «بسیجی» و نیروی رزمی و خودی هستیم.


***بابت احتیاط هایی که می کردی خیلی آزرده خاطر شدی؟

این مثل معروف است که می گویند اگر می خواهی کسی را بشناسی یک سفر با او برو. فکرش را بکن شش ماه دریک آسایشگاه شب و روز در کنار یک عده باشی، تمام حرکات و سکناتت را زیر نظر بگیرند، محل خوابت چسبیده به بقیه باشد، عضو گروه غذایی دوازده نفری باشی، با هم سر یک سفره به مدت شش ماه بنشینید.. آن وقت بعد شش ماه بزرگ گروه بگوید ما آخرش تو را نشناختیم! بلاخره تو خودی هستی یا غیر خودی!!!!؟


***چطور از سرانجام عملیات با خبر شدی؟

بچه ها یکی دو تا رادیو از عراقی ها کش رفته بودند اما چون به من اعتماد نداشتند هیچ خبری به من نمی رسید. یکی دوماه بعد، یک روز عراقی ها اسم یک اسیر قدیمی و سه اسیر جدید را برای حضور در کنار در صدا زدند. در واقع مرا به همراه حاج آقا ابوترابی و دو اسیر جدید دیگر چند روز برای بازپرسی به سوی بغداد بردند که حدود 600-500 کیلومتر دورتر از اردوگاه بود. این خروج سوء ظن بچه ها را علیه من دوچندان کرد. به هر حال حاج آقا ابوترابی برای بچه ها حکم رهبر، فرمانده و پدر را داشت. اگر بلایی سرش می آمد شاید از چشم من می دیدند. من تا آن موقع که خوب حاج آقا را نمی شناختم حساسیت حضور او را هم خوب حس نکرده بودم. با این حال تعریف های زیادی از بچه ها درباره اش شنیده بودم. به همین دلیل از همسفری با ایشان احساس رضایت داشتم.
در استخبارات چند روزی با بچه های عملیات بدر هم سلول شدیم. من تمام اطلاعات لازم را از آنها گرفتم. قرار بود بعد از شب اسارت من عملیات بدر آغاز شود. لذا تمام تلاش من این بود طوری اطلاعات سوخته بدهم که نه عراقی ها روی منطقه حساس شوند و نه فکر کنند آنجا از نیرو خالی است و فکر عملیات در آن منطقه به سرشان بزند.


***واقعا عملیات بدر بعد سه روز از اسارت شما اجرا شد؟

عملیات بدر 21 روز بعد اسارت من انجام شد و این به این معنی است که عراقی ها اصلا" در آن منطقه احتمال عملیات را نمی دادند. وقتی این اخبار را شنیدم خوشحالی تمام وجودم را فرا گرفت. بعد از آزادی بچه های قرارگاه برایم گفتند: وقتی هیچ خبر از وضعیت شما نداشتیم، چند روزی عملیات را به تعویق انداختیم تا ببینیم تحرکات عراقی ها تغییر می کند یا نه. بعد از گذشت چند روز که هیچ تغییری به وجود نیامد عملیات را آغاز کردیم.


***می دانید وقتی خبر اسارت شما به قرارگاه رسید عکس العمل آنها چه بود؟

دقیقا" نمی دانم. فقط همین قدر می دانم که برای منصور شاکریان خیلی سخت بود و سنگین تمام شد. منصور بارها و بارها اقرار کرده بود که خودش را مرید جواد می داند. از طرفی محمد را به قرارگاه برد که  در عملیات خیبر خبر مفقودالاثری او را برایش آوردند. بعد مرا به قرارگاه برد که من هم ناپدید شدم!


*** آیا توانستید قبل از آزادی ماجرای نحوه اسارت خود را به گوش خانواده و فرماندهان خود برسانید؟

بله. من یک نامه برای دایی ام نوشتم و به صورت داستان نحوه اسارت خود را شرح دادم. سه شب آن را در مسجد قرائت می کردند....


***از منصور شاکریان برای ما بگویید؟
وقتی در بصره بودم افسر بازجویی درباره هویت کسی از من می پرسید که من احتمال می دادم منصور باشد. او می گفت: فردای شبی که اسیر شدی، یک ایرانی با هیکل ورزشی در همان منطقه ای که پیدایتان کردیم دنبال شما می گشت. ما می خواستیم اورا دستگیر کنیم اما او با قمه چند تا از سربازهای ما را از پا در آورد و ما مجبور شدیم با تیر خلاصش کنیم. وقتی آزاد شدم بچه های قرارگاه سراغ من آمدند و در مورد منصور از من سوالاتی نمودند. آنها فکر می کردند شب اسارت همراه ما بوده است. خودم نیزاز فرماندهان قرارگاه فضل الله صرامی و حاج نعیم الهایی جویای حال منصور شدم اما خود بچه های قرارگاه هم خبر دقیقی از منصور نداشتند. تمام اطلاعات من هم همانی بود که افسر بازپرس گفته بود. برای ختم کلام مایلم یک خاطره بگویم.


*** برای شنیدن مشتاقیم!
 
 یکی از بچه ها با صلیبی ها خیلی رفیق شده بود. بعد از مدت ها که برای سرکشی به اردوگاه می آمدند مسئول آنها پیش همان اسیر مترجم آمد و به او گفت: این آخرین ماموریت من است ولی می خواهم یک چیز به شما بگویم. اعضای تیم که هر دوره به اینجا سرکشی می کنند هر کدامشان یک ماموریت از طرف سازمان سیاه دارند. همه ما تخصص هایی مثل روانشناسی، جامعه شناسی، شرق شناسی، اسلام شناس و سایر ادیان هستیم که به ظاهر بعنوان نماینده صلیب برای سر زدن به شما می آییم. در واقع ما ماموریت داریم تا بفهمیم شما چطور فکر می کنید؟ اندیشه شما چیست؟ نوع اعتقاداتتان چطور است و چطور می شود روی شما اثر تخریبی گذاشت؟ به چه چیزهایی حساسیت نشان می دهید؟

 من تقریبا" تمام زندان ها و اسارتگاه های دنیا را سرکشی کرده ام. همه جا مشکلات شدید روحی  و خوردنی و اعتراض به برخوردها و.... وجود دارد. ولی هر وقت اینجا می آیم اولین چیزی که از ما سراغش را می گیرید کتاب است و بعد لوازم ورزشی و تخم گیاه برای کاشتن و آخرین سوال شما در مورد نامه هایتان است.  واقعا" ما سر در نمی آوریم که شما چه اندیشه ای دارید؟
من تمام واژه های مقدس شما را مطالعه کردم و سعی نمودم همه را بفهمم ولی هر کار می کنم دو واژه را نمی فهمم و آن دو واژه این است: «ایثار» و «شهادت»!

اینستاگرام
خدایش ادم ازهرچه بنیادومادیادودرصدتبعیض وکوفت وزهرمارباتعریف این خاطرات فاصله میگیره دمت گرم من که تحمل امپول دکترراهم ندارم کلی حسودیم شدبااین صبروتحمل
به نام خدا،
واقعاً نمی دانم با کدام زبان باید از این همه بزرگواری، ایثار، مقاومت و سخت کوشی در راه وطن اسلامی و پیاده کردن اهداف نظام ولایی تشکر و قدر دانی نمود. همه اجر و پاداشش را به خدا می سپارمت.

و اما مدیریت محترم فاش نیوز توجه داشته باشد که با نشر این نوع مطالب در حال انجام کاریست که برابری می کند با مقاومت حاج مهدی های قهرمان. این درست است که زحمت شمابه پای زجری که این برادر آزاده متحمل شده نمی رسد ولی یقین بدانید که در اثرگذاری در اهداف و تعریف صحیح راه هیچ کمتر از آن نیست.

ضرب آهنگ مطالب و خاطرات از ابتدا تا انتها یک دست و شنیدنی بود. با توجه به متن طولانی ولی جذابیت و البته تاثر مطالب امکان ترک آن را به من نداد. با تشکر از همه دست اندرکاران و تهیه کننده محترم.
سلام ./منم به نوبه خودم ازصمیم قلب بابت این همه مصیبتی که در راه اعتلای کشور و نظام متحمل شدی ازت ممنونم.
خداییش از عکسهاتم لذت بردم. چه عکسایی ... آدمو یاد اون روزا میندازه. دمت گرم و تنت به ناز طبیبان نیازمندمباد. ماراهم دعا کن برادر...
مخلصیم فاش عزیز که حال مارو گاها سرجاش میاری!!!
شکرا لله شکرا لله شکرا لله
من لم یشکرالخالق لم یشکر المخلوق

الحمدلله لهذا و ما کنا لنهتدی لولا ان هدانا لله
سلام وخسته نباشی
راستش با خوندن این همه رشادت وشجاعت وجسارت وشهامت ودرایت و فکری که در پس هر حرکتی وجود داره حتی برای شکنجه ودرد کشیدن که چطور دشمن در اسارتم هم خوار وشکستش بدم فقط وفقط کار خداست که این همه دوز تحمل وصبر وعقل وزرنگی را در وجود بچه هاقرار داده
وبالا برده از تمام بچه های ازاده و معلولین جنگ میخوام که برای نسلهای اینده دعا کنند که انها هم امام حسین ع را سرمشق خود قرار بدن که اگه این رو حفظ کنیم دین و مملکت و ناموسمونو حفظکردیم ودر اخراقا مهدی و برادر گرامیتون اقا محمد و تمام ازادها وشهدا ی عزیز ما چیزی جز شرمندگی در مقابل شما نداریم و در پیش شما احساس کوچکی میکنیم
همیشه دعای امام زمان بدرقه راهتون باشه
ایا نسل امروز اینچنین هستن ؟
سلام

واقعا به دایی خودم افتخار می کنم

انشالله توی همین دنیا و البته دوچندان در اخرت جواب این همه ازار و اذیت را خداوند منان نثارتان کند که البته همین هم هست

ااز نامه خیلی خوشم اومد

همه چیزو توش نوشته بودین به صورت کاملا سری
حرف نداشت
خودم دفعه اولم بود نامه رو دیدم
سلام به شرف همه آزاد مردان به خدا امشب را راحت میخوابم و این احساس را دارم که حتی میتوانم قرص های کوفتی را هم نخورم واقعا شارژ روحی شدم به پاس احترام به این عزیز قهرمان ایستاده ده بار دعای اللهم کل ولیک الحجه ابن احسن را میخوانم .فاش سپاسگزارم.سپاسگزارم .اگر این عزیز امکان برقراری ارتباط تلفنی را میدادند دست بوس شان هستم .زاهدی از بجنورد
آقای رضا زاهدی عزیز برای شما از درگاه خداوند منان آرزوی سلامتی داریم مجاهدت شما نیز کمتر از شهیدان نیست و رنجی که شما از مجروحیت دوران جنگ هر روز با آن مدارا میکنید.ما در مقابل شما جانبازاناحساس شرمندگی میکنیم.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi