شناسه خبر : 36651
پنجشنبه 22 مرداد 1394 , 09:40
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تکیه گاه درد

بنده صفدر-  شب بود. شهید بروسنی بود. شهید کاوه بود .شهید رستمی بود .شهید علیمردانی بود.

 سال 59 بود .شب تلنگر می زد بر دل هایمان. خسته از گشت شب و چشم هایمان گویی اشباع می دیدند.
شهید رستمی مردی کلفت اندام با صورتی گوشتی مثل پهلوانان می نمود. شب داشت از نیمه می گذشت. پادگان نظامی آرام بود. صدای جیرجیرکان به شب آهنگی دل آرام می داد. از گشت شبانه آمده بودیم. آسایشگاهمان در گوشه ای از پادگان بود. اسم انجا قسمت عملیات سپاه مشهور بود. تخت هایمان 3 طبقه داشت. روی ردیف تخت من اولی ودومی شهید کاوه و سومی شهید فرمانده رستمی
خسته چشمایم روی هم بود و دلم می رفت تا خواب های طلایی ببیند. به یکباره درب آسایشگاه باز شد. نگهبان آمد در گوش فرمانده شهید رستمی پچ پچ کرد و من که هنوز تازه چشم هایم را بسته بودم احساس کردم خبری است. شهید رستمی بلند شد. آرام بیرون رفت و طولی نکشید که شتابان آمد و برادران پاسدار را بیدار و فرمان حرکت داد.

 فانوس ها را محکم بستیم. به خط نظامی شدیم. و فرمانده دستور داد کوله نظامی خودرا از همه ملزومات پر کنیم اما نمی دانستیم مقصد کجاست و چه باید کرد! آفتاب داشت آرام آرام حرارت خود را از بالای سر درختان پادگان نظامی پخش می کرد. شوری در رگ هایمان ریخته بودند. انگار به خود می بالیدیم. انگار  برای خود نمرهای زیادی می دادیم

 ماموریت سرّی بود. شهید کاوه جوانی خوش روی. قدی بلند، صورتی سپید گونه، لباس پاسداری بر قامتش چونان زیبا می نمود که چشم هر رهگذری را خیره می کرد. آقا محمود سر دسته ما بود. جوانی زیبا با چشمانی درشت، بلند قامت و لب هایش همیشه می خندید. آقا محمود دلاور ما بود. در گشت ها و عملیات های شهر همیشه او جلو داربود و آرام با قلبی مطمئن. آقا محمود جلوی صف آماده ایستاده بود. شهید رستمی فرمانده با صدای قوی همه را آماده باش داد و یکی یکی سوار اتوبوسی شدیم که سپاه تهیه دیده بود.  همه نشستیم و راننده مردی قوی هیکل با سبیلی چخماقی به فرمان شکمش مماس می شد. اتوبوس حرکت کرد .

 خدایا! نه از ماموریت خبر داریم نه از هیچی! تعدادمان حدود چهل نفر می شد. همه بر صندلی ها تکیه داده بودیم. آرام و آرام زیر لب زمزمه ای می کردیم. در این ماموریت برادر ارجمندم مهوشی پاسدار خندانی بود که با بزله گویی هایش ما را به وجد می آورد. او مردی خوش اخلاق، جوانی زنده دل بود و لحظه ها را به خوشی درمی آورد. اتوبوس جاده را طی می کرد و ما داشتیم راهی تهران می شدیم، از جاده شمال. راهی دیاری می شدیم که هیج ندیده بودیم.    

اتوبس جاده را می بلعید.شهرها یکیک بدرود می گفتند. شهید رستمی فرمانده باریش سیاه بلند.روی کنسول کنار راننده نشسته بود. گاهی صلوات را بلند می فرمد .گاهی با تسبح ذکر می گفت. گاهی باراننده برای هوشیاریش صحبت می کرد. ما بچهای سپاه .از روی احترام و رفاقت از فرمانده چون و چرا نمی کردیم. فرمانده رستمی گفته بود ماموریت سری است .همین مارا کافی بود .تا ساکت باشیم و هیج از هدف وماموریت نضامی نپرسیم. بچهی سپاه همیشه یگ ورع خواصی دارند .هنوزهم در کادر سپاه این اخلاق دیده میشود. فرمانده رستمی باند شد .از میله سقف اتوبوس گرفت. ارام ارام جلو امد.وما حیران از این کار شه بودیم. شهید رستمی امد کنا ر صندلی برادر شهید علی اکبر بلیغ. قرار گرفت صورت او را بوسید و.چند بوسه دیگر با تکرار .به صورت او زد. من نمی دانم شاید فرمانده ما شهید رستمی.با رب خودش حالتی داشت در سطح شهود.شاید فرمانده . می فهمید که شهید بلیغ در این ماموریت شهید می شود. اتوبوس با سرحت می گریخت ازکنار جنگل گلستان. درختهای جنگل بزم بهاری داشتند .شاخه ها همه شبنم بسته.باران خورده گویا دیشب بارانی ارام تن عریانشان را .خیس کرده بود. درختان صنوبر با اسمان بوسه بارانی می کردند. بادی نسیم گویه شانه بر شاخساران جنگلی می کشید. خورشید داشت اولین اشعهایش را به جنگل هدیه می کرد .هنوز نسیم همراه با رطوبتی ارام از لای شیشها صورتمان را نوازش می داد. مردمانی رها شده در لابلای درختان جنگل بساط بی خیالی پهن کرده بودند .صدای خنده بی خیالی پر بود در جنگل گلستان . اینان خیال هیج دردی را نداشتند خوش و شنگول. روزگار را با کیف می گذاراند. شهید فرمانده به راننده دستور داد تا لحظهای ماشین در خم .یگ جاده بایستد تا صورتی به اب زنیم. همه پیاده شدیم هنوز هیج از ماموریت خبر نداشتیم. بعضی ارام می گفتند ماموریت بیت امام است پاسداری بیت اما هرچه بود نافهمی از ماموریت بود. ماموریت کاملا سری بود.به جاده زدیم و ارام ارام شهرهای طول جاده پشت سرمان جاه می ماندند.اتوبوس جاده را مپیمود و یاران پاسدار همه در حال.خوش ماموریت غرق شوقی همراه باتعجب بودند. اتوبوس در خم جاده سبز چالوس راه را می پیمود.من در کنار صندلی شهید بلیغ عضو رسمی سپاه پاسداران .مشهد نشسته بودم صندلی ما ردیف هفتم بود .شهید کنار شیشه اتوبوس نشسته بود.شهید بلیغ جوانی ارام بی تکلف بی ادعایی بود.او همیشه در کارها ذکر خدا می گفت .او ذوقی شاعرانه کمی داشت احساساتی .و ذوقی در رابطه با اشیای عالم. شهید علی اکبر بلیغ چشمانش را به کوهساران انداخته . واز این همه نقاشی زیبای طبیعت به ذوق امده بود.

شهید بلیغ با چشمانی نمی از اشک، از شیشه اتوبوس به قلهای سبزینه چالوس چشم دوخته بود. اهی کشید رویش را به من کرد.گویی روحش در کالبدش نمی گنجید گویی میل پریدن دارد. گویه جانش سرشار از پرواز است. با دست به من اشارت کرد .گفت انجا را نگاه کن.رویم را برگرداندم چشمانم را به دور حولت دادم.صحنه ای بود شاعرانه . دامن کوهی چند گاو در سبزار بی خیالی می چریدند. درختان سبز شاخهایشان را روی هم دیگر پهن کرده بودند. فضا سبز بود سبزه زاری شاعرانه . فرصتی برای دیدن احساسی نرم. بوی علف مشام را پر می کرد. گاو چرانی ارام هم راه با چریدن گاوها غرق سکوت بود. قلهای کوه سایهای مجنون خود بر سبزه زار پهن کرده بودند.هوا سرمست بهار . شهید بلیغ اهی کشید وگفت. ایکاش من جای او می بودم و ارام با این همه عاطفه وصلت می کردم. ای کاش این همه سکوت وسبزی این همه ارامش برای ما می بود. احساس عجیبی داشت وقتی این چنین می گفت اصلن. گویی راهی است گویی روحش در کالبد خاکی نمی گنجد. گویی میل سفر دارد. وقتی این چنین گفت نمی اشگ چشمانم را پر کرد. و دلم هوایی شد. شهید رستمی هیبتی فرمانده گونه زد راه طی شد. شب دامن سیاهش را پهن کرده بود و داشت ساعت از نیمه شب می گذشت.خسته اراه سفر همگی چشمانمان داشت به خواب می رفت. که وارد یگ محوطه بزرگ شدیم.روی شنها صدای چرخهای اتوبس خش خش می کرد .راه را طی کرد پیچ وخم وبعد به یگ باره.هواپیمای قول پیکری دیده شد . فرودگاه هواپیای نضامی ارتش باری بود. یکی یکی از ماشین پیاده به خط شدیم. فرمانده شهید رستمی پر نشاط دورمان می چرخید . هنوز ماموریت سری بود.دلمان هزار راه می رفت.خیالات دست از فکرمان بر نمی داشت.خدایا کجا می رویم. مامریت چیست این همه سوال بی جواب . و ارام به خط ایستاده بودیم.

ماموریت خشن بود.هرچه بود نشانه ای از یگ جنگ .خونین داشت.حالا کمی فهمیدیم.مساله بزرگ است. سردار سپاهی اذر نیوا .باچشمانی درشت .قامتی استوار. تبسمی برلب داشت او نایب فرماندهی بود.جانشین .شهید رستمی. مردی دلنشین باوقار.گویی خموشی لبهایش یگ عمر .قصیده داشت. ما همگی به چشم فرماندهی به او نگاه می کردیم. پاسدار مهوشی شادو پرنشاط . خندهای مستانه اش دلها را می برد.یکی یکی سوار هواپیمای باری ارتشی شدیم. داخل بار خانه.نه صندلی نه جای نشستن.عذاب و درد ...شروعی گرفت .بچها رنگهایشان سرخ سکوتی . فضا را پرکرد. بچها فهمیدن لحضهای جنگ است.لحضهایی سفر به قیامت. هواپیما راه افتاد .سرعت گرفت .و تکانش ما را به در ودیوار . می کوبید.کلاه اهنی بر سر .چکمه به پاه.کوله سنگین. گویی بازار مسکران بود.بچها به درو دیوار می خردند. و قلبهایشان در انتظار یگ حادثه طپیدن می کرد. هواپیما اوج گرفت.و ما کمی ارام تر شدیم و تکان ان کمتر شد. طولی نکشید هواپیما .قصد فرود داشت .ارام داشت فضا را کم می کرد.اه خدایا صحنه چیست. ماموریت کجاست. شهید رستمی حالا موضوع را شرح داد. او فرمود. برادان مقصد سنندج است .برادران شهر دست نا اهلان است. دست گروهای الحادی کوموله ودمکرات. فرمود برادران این راه راهی غیر قابل برگشت است.اینجا. 7اخر دنیاست . همگی شهادتین برلب وارام هم دیگر را بوسیدیم. فرماند رستمی ذکری خواند و ما امین می گفتیم. وای چه ما موریتی . هواپیما پایین امد. از شیشهای هواپیما زیر اتش بودن فرودگاه معلوم شد. کوهای اطراف دست ملحدین بود. و روی فرودگاه اتش می بارید. هواپیما ارام چخشی کرد و سر باند.روی زمین نشست .سرعتش ارام ارام کم شد. درب هواپیما باز شد ودستور فرمانده این بود. بچها بپرید پایین . هواپیما در حرکتی کند بود مارا پاییین ریخت ودر حال حرکت. سرعت گرفت ورفت. وقتی از ان بلندی پرتاب می شدیم زانوهایمان به زمین خورده. وردرد دوزخی شروع شد. صدای رگبار اتش شلیک ارپیچی .انچنان زیر اتش بودیم که گویی انبار .باروتی در انفنجاراست. همگی سینه کش به سوی سالن هواپیمایی می خزدیم. یگ جنگ خونین بود. انگار ما را به یگ باره به مسلخ برده اند. تا حال این گونه ندیده بودیم. رگبار اتش روی ما می بارید. چند نفر از برادان گلوله خوردند وبا حالت زخمی فریاد می زدند و هرگونه بود سینه خیز به سالن رسیدیم. بچهای گلوله خورده فریاد می کشیدند. نا مردمان اتش می ریختن روی ما. قصدشان فرودگاه بود. اگر فرودگاه را می گرفتند رگ حیاط شهر را بریده بودند. دیگر تدارکاتی نبود قصدشان این بود شریان تدارکاتی سپاه را ببرند. وارد سالنی شدیم اتش ارپی چی می بارید.گوشه ای جنازه .یاران شهید که از شهر برای بردن پشت جبهه اورده بودند چه صحنه دردناکی بود. تعداد بسیار زیاد صورتهای جوانشان پر بود از خون . بعضی ها متلاشی شده . انقدر ما مبهوت بودیم خود گم شده.اشگ بی اراده ما می بارید .فریاد زخمی ها بلند . جنازه پاسداران اصفهانی که چند روز زوتر رسیده بودند. کنار هم چیده شده بود. خون یاران سپاهی سالن را پر کرده بود.اتش می بارید. یگ روحانی سید کنار جنازهای شهید ذکری را می سرود. وای مرگ و اتش خمپاره باران.لحظه لحظه اتش می بارید. فرمانده دستور رفتن به سنگرهای شنی در اطراف را داد. ما سینه خیز به سنگرها خیزیدیم. واتش را بر روی بلندیهای اطراف فرودگاه باراندیم. جنگ انچنان نا مردانه بود.که قصیده این رنج را در دفتر نمی توان گنجاند.

اینستاگرام
استدعا می کنم خاطرات کوتاه از شهدا و رزمندگان چاپ کنید ....
سلام .با اینکه زحمت کشیدید و یادی از شهدای گرانقدر کردید دستتان درد نکند .اما لطفا یکبار دیگر نوشته خودتان را مرور کتید .ما که چیزی متوجه نشدیم فکر کنم خود این دوست گرامی مثل حقیر رشته کلام را کم کردند.یا علی مدد
رضا ضاهدی عزیز نقدت قابل توفیق.
اگرصب کنید به شرح واقعه نزدیک می شویم.
من دارم یگواقعه تاریخی را تصویر می کنم.
از اینکه وقت گذاشتید ممنونم.
اگر لطف کتید با افتخار میخوانم و کیف میکنم.اینا سند افتخار رزمندگان است باید نوشته شود و از این بابت از شما برادر گرامی سپاسگزارم
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi