شناسه خبر : 36708
شنبه 24 مرداد 1394 , 09:56
اشتراک گذاری در :
عکس روز

سلام به مادری قهرمان در گیلانغرب

2 طفل یکی حدود 4 ساله و دیگری هم حدود6 ساله دور مادر خودشان گریه می کردند و با زبان کردی (دالک . دالک ) یعنی مادر . مادر می کردند.

من در تاریخ بهمن 1360در گیلان غرب بودم  یادم نمیرود دشمن بعثی عراق با هواپیماها جنگی شهر گیلانغرب را با بمب خوشه ای مورد حمله قرار داد و چندین خیابان شهر را با خاک یکسان کرد ....
یادم هست که همان روز از خط مقدم بنام (بانسیران کوچک ) به شهر آمده بودم جهت استحمام و کمی هم برای امدادگر خط لوازم پانسمان بگیرم. یک حلقه فیلم عکس هم داشتم. در خیابان مرکزی آن زمان در طبقه بالای یک مغازه عکاسی بود. فیلم را دادم جهت چاپ. آقای عکاس یک رسید به من داد و گفت 10 روز دیگه بیا عکس هایت را تحویل بگیر. البته آن زمان در آن شهر کوچک امکانات لابراتوار نبود و فیلم ها را جهت چاپ به کرمانشاه می بردند، به همان خاطر چند روزی زمان می برد.

 من رسید عکس ها را گرفتم و از مغازه خارج شدم و از پله ها پائین آمدم و به طرف بهداری سپاه که چند کوچه بالاتر بود رفتم یادم هست که بهداری سپاه داخل یک کوچه ای بود با دیوارهای کاهگلی. هنوز تازه وارد کوچه شده بودم که هواپیماهای دشمن دیوار صوتی را شکستند. من میخکوب سر جایم ایستادم و هیچ حرکتی نکردم! چند ثانیه بعد صدای انفجارهای بسیار هولناکی بگوش می رسید. تمام پنجره ها شیشه هایش خورد می شد و توی کوچه را کلی شیشه فرا گرفت و خیلی از پنجره ها از جا بیرون می آمد و به وسط خیابان پرتاب میشد و شیشه های بهداری هم خورد شد.

 پس از مدت کوتاهی که سر صدای انفجار تمام شد و فقط صدای مردم بگوش می رسید. من وارد بهداری شدم و خیلی سریع چندین بسته  لوازم پانسمان برای خط مقدم گرفتم و از بهداری داشتم خارج می شدم که دیدم مردم مجروح های بمباران را به دوش گرفتند و به طرف بهداری می دوند. زن ها، بچه هایشان را بغل زده بودند. مردها زن و فرزندشان را به دوش گرفته بودند. هر کس سراغ دکتری را می گرفت تا به مجروحینشان رسیدگی شود.

 اوضاع بسیار وخیم و ناراحت کننده بود! من هم جهت کمک به خیابان زدم و به مردم گیلانغرب کمک می کردم تا شاید بتوانم حتی اگر شده یک نفر را هم از مرگ نجات دهم. از کوچه که بیرون آمدم حدود 100متر بالاتر خانه ای تخریب شده بود، مادری را دیدم که خودش را بر روی زانوانش و آرنج دستانش به حالت کرسی مانند، خیمه کرده بود و یک بچه شیرخوار هم زیر پستانش گریه می کرد و 2 طفل یکی حدود 4 ساله و دیگری هم حدود6 ساله دور مادر خودشان گریه می کردند و با زبان کردی صدای (دالک . دالک )یعنی مادر . مادر می کردند.

 شهر و کوچه ها خیلی شلوغ بود. من هم به کمک بچه ها رفتم. فکر نمی کردم که آن مادر شجاع خودش را قربانی بچه شیرخوارش کرده باشد. زمانی که به بچه ها رسیدم و 2 طفل را به آغوش کشیدم که دلداریشان بدهم، هیچ حرکتی از آن مادر فداکار دیده نمی شد و دیدم که طفل شیرخواره داره گریه میکنه. بچه ها را به آرامی رها کردم و به سراغ طفل شیرخوار و مادرش رفتم که دیدم سر مادر غرق در خون است و ساختمان که تخریب شده بود، چوب های سقف و اجر به سر آن مادر فداکار اصابت کرده بود. فقط مادر در آن لحظه برای نجات فرزندانش خود سپر بلای آن بچه ها شده بود. آن مادر فداکار توانسته بود 3 فرزند خود را نجات بدهد اما خودش با رشادت به شهادت رسید ...
مقابل خانه آن مادر فداکار یک پارچه فروشی (بزازی ) بود. من آن طفل شیرخوار و 2 کودک را توانستم به مغازه بزازی تحویل بدهم و آن آقای پارچه فروش را با خودم به طرف جنازه آن مادر قهرمان بردم ..... بچه ها نا آرامی می کردند. دلم اتش گرفته بود. خدایا باید در آن موقع چی کار می کردم! آن بچه 4و 6ساله به من چسبیده بودند و یکسره گریه می کردند و با صدای سوزناکی مادرشان را می خواستند.

 همانجا بود که چند نفر از خانم های همسایه شان آمدند و بچه ها را بردند واز پارچه فروش یک تکه پارچه سفید گرفتند و بر روی جنازه آن مادر قهرمان انداختند. من غرق در ناراحتی بودم و به فکر کودکان بی مادر در خیابان که قدم برمی داشتم روی شیشه شکسته ها راه می رفتم. در خیابان اصلی شهر همه در و پنجره ها از جا کنده شده بود و به طرفی دیگر پرتاب شده بود. اوضاع خیلی درهم و بر هم شده بود. مردم همه دنبال کودکانشان می گشتند و کودکان دنبال پدر و یا مادرانشان. همه سر در گم بودند ...
 
 آن روز خاطره تلخی برایم در دفتر زندگیم ورق خورد و هر وقت که یادم می آید از آن کودکان و رشادت آن مادر قهرمان که با چه شهامتی بچه هایش را در زیر بمب باران هواپیما نجات داده بود. اعصابم بهم می ریزد و همیشه صدای آن بچه ها در گوشم  که (دالک دالک ) می کردند و رهایم نمی کند ... اگر کسی از مردم گیلانغرب که در آن تاریخ و زیر آن بمب باران بوده و مطلب من را بخواند، کاملا" آن روز را به یاد خواهد آورد و از آن روز تلخ می تواند برای شما برادران گیلانغربی سخن بگوید ...

  من کم کم به محل عکاسی نزدیک می شدم اما آثاری از عکاسی ندیدم و در همان نزدیکی ها از یک کاسب پرسیدم که داداش اینجا یک عکاسی بود. من حدود یک ساعت قبل آمدم عکاسی، فیلم دادم اما الان عکاسی را نمی بینم. آن مرد مهربان کرد زبان، با دستش اشاره ای کرد به آن طرف خیابان و گفت یک عکس اون بالا هست که بغل دیوار چسبیده. همانجا عکاسی بود البته تا یک ساعت قبل. من نظرم به آن طرف خیابان جلب شد و دیدم که عکاسی هم با خاک یکسان شده است و مرد عکاس به همراه چند تن از رزمندگان به شهادت رسیده بودند....
 در آن عکاسی چندین  روز از خاطرات جبهه من هم دفن شده بود ....

 آن روز خیلی ناراحت بودم و به خط مقدم جبهه (باسیران کوچک )برگشتم و برای بچه ها که تعریف کردم، آنها هم ناراحت شدند اما چه فایده! از آن روز فقط برایم افسوسش باقی مانده است و چهره آن کودکان بی مادر. اگر کسی از مردم دلیر گیلانغرب آن کودکان را می شناسد، من می توانم صحنه آن روز را و از رشادت آن مادر فداکار برایشان مفصل توضیح بدهم تا آن بچه ها بدانند چه مادری داشتند که هرکس چنین مادری ندارد و آن بچه ها با خاطرات آن مادر قهرمان با افتخار زندگی کنند .............

 مادر قهرمان! یادت گرامی و ( روحت شاد ) و اگر توسط فرزندانش این مادر شناسایی شد، حتما" بر سنگ قبرش حک کنید (مزار مادر فداکار ).................
فاش نیوز تشکر

اینستاگرام
شاید برای اینکه غریزه ی جنگجویی بشر ارضا شود بهترین گزینه او بوده است
سيگاربرگ چگوارا
اوکسی است که جهانیان به دوست داشتنش افتخار می کنند و سیگار برگ کشیدن و کلاه ستاره دار بر سر کردن و لباس رزم پوشیدن را با تمسک به او موجه جلوه می دهند.
ایا او واقعا ان هست که می گویند؟
از او اسطوره ساختن شاید کاستی هایی را هم جبران کند.
عقده ی حقارت کمبود شجاعت و اینکه به قول فلاسفه گاهی اوقات ضعفا با چسبیدن به توانمندان حس قدرت می کنند!
البته که او هم نقاط قوت فراوانی داشته به قول معروف تا نباشد چیزکی...
اما این همه غوغا برای چه؟ برای هیچ .
باز هم جریانی از پیش طراحی شده. چمران وچگوارا به هم شباهت ندارند.
دلیلم را هم اینگونه می گویم :
اگر این دو به هم شبیه بودند روی تی شرت ها
و پوسترهای مختلف باید چمران را هم مثل چگوارا می دیدید.
اما نکته همین جاست عوام از درک چمران عاجزند چمران بالاتر از انست
که به پوستری و تی شرتی محدود شود.
چمران یک شیعه بود اما چگوارا یک کمونیست بود.
چمران دنیا را رها کرد اما چگوارا....
او دلی به وسعت دریا داشت و اندیشه ای به پهنای اسمانها.
او سیگار برگ نمی کشید تا محبوب شود او مدل خاصی لباس نمی پوشید.
او خواهان ساختن ارامگاه بر سر قبرش نبود .
او گوهر ارزشمندتری داشت .
او چمران بود وبس.
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi