شناسه خبر : 36766
یکشنبه 25 مرداد 1394 , 12:43
اشتراک گذاری در :
عکس روز

زن های ایرانی از مرد هایشان خطرناک ترند!(بخش اول)

از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آنها اینقدر با ابهت و خطرآفرین هستند احساس غرور و استقامت بیشتری کردم...

 

فاش نیوز- زنان و دختران نجیب ایرانی در مسیر تاریخ این کشور همیشه حضوری فعال و تأثیر گذار داشته اند . زنان و دخترانی که دوش به دوش مردان در سخت ترین شرایط جنگ و مبارزه در صحنه بوده اند. زنانی که با حفظ وقار و عفت خودچه در خانه ها چه در پشت جبهه ها و چه در صحنه ی مبارزه همیشه حماسه آفریده اند و  شاید اگر ایستادگی ،مقاومت و حضور  تأثیرگذارشان نبود شرایط به ثمر نشستن این انقلاب و پیروزی در دفاع مقدس طور دیگری رقم می خورد . از بین این حماسه آفرینان زنان و دخترانی بودند که در مردانه ترین صحنه های مبارزه و جنگ اسیر دست دشمن شدند و در سخت ترین شرایط  و در مخوف ترین زندان ها زیر شکنجه های بعثی ها ایستادگی کردند و در راه آرمان و اعتقادشان پا به عقب نگذاشتند . 

به مناسبت فرا رسیدن سالروز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها ، روز دختر و هم چنین بازگشت آزادگان به میهن اسلامی خاطراتی کوتاه از زندگی یکی از دختران نمونه ی این انقلاب که در سن 17 سالگی به اسارت نیروهای عراقی در می آید و سال ها رنج اسارت و دوری از خانواده را متحمل می شود را با هم مرور می کنیم . آنچه می خوانید  بخشی از کتاب  خاطرات «من زنده ام» خاطرات دوران اسارت خانم معصومه آباد است .




در این بخش کتاب به نحوه ی اسارت خانم معصومه آباد پرداخته شده است :

*****
به خواهر بهرامی که او هم به زیارت شاهچراغ آمده بود گفتم:« من می روم هلال احمر تا از اونجا برگردم آبادان … کار ما اینجا چیه؟ بچه ها رو می خواستیم تحویل بدیم که دادیم… «.

با خواهر بهرامی به هلال احمر رفتیم. تعدادی از داوطلبان شیرازی آماده ی اعزام به آبادان بودند، همگی با یک اتوبوس هلال احمر راهی شدیم … کم کم به تابلوی راهنمای ۱۲ کیلومتری آبادان نزدیک می شدیم … گفتم:« خواهر بهرامی سربازها را ببین! خدا خیرشان بدهد … » هنوز جمله ام را تمام نکرده بودم که ناگهان خودروی ما با انفجار مهیبی متوقف شد … سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند و شیشه ها را شکستند اما من و خواهر بهرامی مقاومت می کردیم و نمی خواستیم پیاده شویم، سرباز عراقی با ضربه تفنگ در را باز کرد: « بلند شو، زود باش». دو دختر هفده و بیست ساله در مقابلشان ایستاده بودیم و آنها دور ما حلقه زده بودند. یکی از آنها که لباس پلنگی  تکاورها را پوشیده بود جلو آمد که مار ا تفتیش بدنی کند. خودم را به شدت عقب کشیدم و فریاد زدم: « به من دست نزنید خودم جیب هایم را خالی می کنم«.

بعثی ها که از عکس العمل ناگهانی من جا خورده بودند، چند متر به عقب پریدند و در حالی که لوله های تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند از جواد خواستند ترجمه کند:

- هر اسلحه ای که داری تحویل بده.

- اسلحه ندارم .

- هرچه دارید بدهید. نارنجک هایتان را تحویل بدهید.

- نارنجک  ندارم.

دست هایم را روی لباس هایم کشیدم و مقنعه ام را تکاندم. به جیب هایم اشاره کردند، آستر جیب هایم را بیرون کشیدم و شروع به تکاندن جیبم کردم. افسر عراقی متوجه کاغذ هایی که در مشتم پنهان کردم شد:« مشتت را باز کن»، … جواد خواند: « من زنده ام» … میل نداشت بخواند اما چاره ای نداشت، سرانجام خواند: « معصومه آباد،نماینده فرماندار آبادان …«.

فکر می کردند یکی از مهره های مهم نظامی ایران را به دام انداخته اند،… کلمه بنات الخمینی و ژنرال را در هر جمله و عبارتی می شنیدم.

بلافاصله بی سیم زد و خبر را ارسال کرد.

از جواد پرسیدم: « چی داره میگه؟«

گفت: « میگه دو ژنرال زن ایرانی اسیر کردیم»

گفتم: « ما مددکار هلال احمریم»

نظامی بعثی کلمه هلال احمر را فهید و گفت: « هلال احمر، بنات الخمینی«

اصرار داشتند دست هایمان را پشت سرمان بگیریم، با این حرکت مقنعه ام بالا می رفت و این موضوع آزارم می داد. فریاد زدم: « من این کار را نمی کنم».

جواد که پا به پای ما می آمد … گفت: « خواهر تو اسیر آنها شدی، آنها که اسیر تو نیستند. دستور را اطاعت کن، اینها فکر می کنند تو زیر مقنعه ات نارنجک بستی. می گویند زن های کردستان هم از این مقنعه ها می پوشند و زیرش نارنجک می بندند«.

مقنعه ام را دوباره تکاندم و دست های کاملاً خالی ام را نشان دادم تا خیالشان راحت شود که زیر مقنعه ام چیزی نیست … همچنان حاضر نبودم دست هایم را پشت سرم نگاه دارم. آنها هم در بیابان به دنبال سیم یا طنابی می گشتند که دست هایم  را با آن ببندند، اما برادرها دست هایشان باز بود. به جواد گفتم:« دست مردها که باز است، چرا می خواهند دست های مارا ببندند؟» ترجمه کرد و افسر عراقی گفت:«    زن های ایرانی از مردهای ایرانی خطرناک ترند».

از اینکه دو دختر ایرانی در نظر آنها اینقدر با ابهت و خطرآفرین هستند احساس غرور و استقامت بیشتری کردم...
)
افسر عراقی) اشاره کرد به گودالی که کمی دورتر بود. حدودا صدو پنجاه نفر از برادران را که نعدادی از آنها لباس نظامی به تن داشتند و تعدادی ملبس به لباس شخصی بودند به ما نشان داد و گفت :

-کلهم حرس الخمینی (همه شان پاسدار خمینی هستند (

به برادرها نگاه کردم ... احساس کردم همه ی برادران در حالت خیز و آماده ی حمله اند . بنت الخمینی ،بنت الخمینی گویان ما را به سمت گودالی که برادران در آن بودند هدایت کردند . با دیدن آنها دچا راحساس دوگانه ای شده بودیم . هم حضورشان برای ما قوت قلب بود و هم از دیدن غیرت به زنجیر کشده شده ی آنها و خنده ی مستانه ی عراقی ها شرمنده بودیم. یاد روزهایی افتادم که می خواستم خدا امتحانم کند . باورم نمی شد که امتحان من اسارت باشد

برادرهایم را می دیدم که دست بسته و اسیرند . نمی خواستم جلوی دشمن ضعف نشان دهم . عنوان بنت الخمینی و ژنرال به من جسارت و جرأت بیشتری می داد اما از سرنوشت مبهمی که پیش رویم بود می ترسیدم ...

وقتی ما را داخل گودال انداختند ،برادرها جا باز کردند . روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دوتا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند ،به آنها تشر زدند که پرا جا باز می کنید و روی دست و پای نشسته اید و با اسلحه هایشان برادرها را از هم دور می کردند. نگاه های چندش آور و کش دارشان از روی ما برداشته نمی شد. یکباره یکی از برادرها که لباس شخصی و هیکل بلند و درشتی داشت با سر تراشیده و سبیل های پر پشت،بلند شد و با لهجه ی غلیظ آبادانی جواد را صدا کرد و گفت : هر چی گفتم راست و حسینی براشون ترجمه کن تا شیرفهم بشن!

رو به سربازهای بعثی کرد و گفت : به من میگن اسمال یخی . بچه آخر خطم،نگاه به سرم کن ببین چقدر خط خطیه ، هر خطش برای دفاع از ناموسمونه. ما به سر ناموسمون قسم می خوریم، فهمیدی؟ جوانمرد مردن و با غیرت و شرف مردن برای ما افتخاره

دست به سبیلش برد و یک نخ از آن را کند و گفت: ما به سبیلمون قسم می خوریم . چشمی ندونه به ناموس مردم چطوری نگاه کنه مستحق کور شدنه . وقتی شما زن ها رو به اشارت می گیرید  یعنی از غیرت و شرف و مردانگی شما چیزی باقی نمونده که بتونه معنی ناموس رو بفهمه و غیرت رو معنی کنه . شرف پیش شما به پشیزی نمی ارزه . این چه مسلمانیه ،آی مسلمان ها ...

برادر عرب زبان نمی دانست چگونه این هه خشم و عصبانیت را تلطیف و بعد ترجمه کند . من و من می کرد . نمی دانست چه بگوید که اسمال یخی گفت :کا ، می ترسی از ناموست دفاع کنی ؟ زنده بودن هنر نیست . جوانمرد زندگی کردن هنره ...


ادامه دارد ....

کد خبرنگار: 18
اینستاگرام
مرحبا احسنت تا مثل شما شیرزن داریم انشاالله مثل شهید چمران هم شیر مرد خواهیم داشت
درود بر شما
ای کاش من هم مثل این خوبان باشم وبتوانم پیش وحدانم شرمنده نباشم
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi