شناسه خبر : 36825
دوشنبه 26 مرداد 1394 , 14:54
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطرات دوران اسارات معصومه آباد (بخش دوم)

پایان رنج چهارساله اسارت دختری جوان

از اینکه توانسته بودم با رنج چهار ساله ی اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم .

فاش نیوز-بعد از طی شدن هزار و یک شب اسارات یک دختر 17 ساله و گذراندن تلخ ترین و رنج آور ترین لحظات در زندان های مخوف عراق حال دریچه ی امید به روی اولین اسیر زن دوران جنگ باز می شود و سال ها انتظارش به پایان می رسد... در بخش دوم خاطرات دوران اسارت خانم معصومه آباد در کتاب «من زنده ام» روایتی از لحظات آزادسازی و بازگشت خانم معصومه آباد به میهن اسلامی  را می خوانیم.
داستان از این قرار است که خانم معصومه آباد به همراه سه خانم دیگر از اسرا از زندانی که در آن اسیر بودند به بهانه ی انتقال به زندانی دیگر وارد یک هواپیما می شوند در حالی که هیچ خبری از مکانی که قرار است به آن منتقل شوند ندارند و شایعاتی که مبنی بر انتقال برخی اسرا به آمریکا و اسرائیل بود آنها را نگران کرده است ...


در ادامه می خوانید :

***

طولانی شدن پرواز، استرس هایی که حضور لباس شخصی عراقی به ما تحمیل می کرد و نامشخص بودن مقصد، فاطمه را بی حال و نگران کرده بود. فاطمه بین دو سالن روی برانکارد خوابیده بود. وقتی چشم به آن یکی سالن چرخاندم ،اسرایی را دیدم که در فرودگاه با چشم های خسته به ما نگاه می کردند و نگاه های نگرانشان را از ما بر نمی داشتد. بعد از پروازی طولانی موقع فرود آمدن هواپیما دستم را از دست های فاطمه جدا کردم و رفتم سر جای خودم نشستم ...یک ساعت دیگر را در بلاتکلیفی و انتظار روی صندلی نشستیم . چقدر لحظات ،سنگین و کند می گذشتند. به صداها و حرکات و رفتارها خیره بودیم تا اینکه همان لباس شخصی آمد و گفت: پیاده شوید .
وقتی در باند فرودگاه ایستادیم با چهره های جدیدی مواجه شدیم که به ما لبخند می زدند و معلوم بود عراقی نیستند. بعد از آن مردی به همراه سه خانم که مانتو، شلوار و مقنعه سورمه ای پوشیده بودند، خوشحال و شتابان به سمت ما آمدند. به فارسی با ما سلام و احوالپرسی کردند . پرسیدم : شما هم اسیرید؟
گفتند : نه ما آمده ایم اسیر هایمان را ببریم.
-کجا؟

-ایران

-ایران؟؟؟ ما داریم می رویم ایران؟؟

-بله. به هواپیمای ایران ایر اشاره کرد و گفت : این هواپیما منتظر شماست!
-اینجا کجاست؟

-آنکارا،اسارت تمام شد.

-یعنی جنگ تمام شد؟

چشم هایم را می مالاندم . سرم را به شدت تکان می دادم تا از گیجی بیرون بیایم. به فاطمه و حلیمه و مریم مات و مبهوت نگاه می کردم. زبانم سنگین شده بود. پاهایم به هم می پیچید . باد سردی که از پشت بر سر و کمرم می وزید سرعت راه رفتن ما را چند برابر می کرد. وقتی وارد هواپیمای ایران شدیم همه خوشحال بودند و می خندیدند. گره همه ی ابروها باز شده بود.همه به فارسی حرف می زدند و دیگر نیازی به مترجم نبود. آنقدر شوکه شده بودم که در مقابل رفتار خوب میهمانداران هواپیما هیچ عکس العملی نداشتم. از حرف زدن می ترسیدم. به دور و برم نگاه می کردم،هیچ کس نعره نمی کشید! هیچ کس نمی خواست سرم را به این طرف و آن طرف بکوبد. حتی قاب پنجره ها بالا بود و من از پنجره به بیرون خیره شده بودم تا کسی با من حرف نزند و از من چیزی نپرسد و بتوانم تکه تکه ی آخرین جملاتی را که شنیده بودم که حتی اجازه ندادند آخرین ثانیه هایی که در اسارت آن ها هستم هم طعم رسیده به آزادی را بچشم و لذت ببریم این خشونت بی رحمانه ما را در چنگ بی خبری مطلق شکنجه می داد . میهماندار از اینکه لبخندهایش بی پاسخ می ماند و دست رد به پذیرایی او می زدیم کلافه شده بود گفت: خوشحال باشید، همه چیز تمام شد، شما دارید می روید ایران . 

واقعا ما را به ایران می بردند؟ به جایی که چهار سال فقط خواب آن را می دیدم؟ شاید حالا هم دارم خواب می بینم. اما اگر این واقعیت داشته باشد ،من فرصت خداحافظی با قفسم را از دست داده ام و بی آنکه با برادرانم وداع کنم، از آنها جدا شده ام. به بقچه ای که زیر چادرم پنهان داشتم نگاه کردم، حالا این بقچه برایم حکم همان سنجاق قفلی را داشت که مرا به گذشته ام وصل کرده بود ...
ما که لحظه ای را به سکوت سپری نمی کردیم ،حالا لب از لب نمی گشودیم . بقیه برادران هم حالی بهتر از ما نداشتند . فقط هر دقیقه یکبار صدای کسی را می شنیدم که می پرسید: رسیدیم؟ چقدر دیگه مونده؟؟

میهماندار پاسخ داد یک ساعت دیگر ...

نزدیک غروب بود و آسمان رو به تاریکی می رفت . هواپیما در حال نشستن بود . سرم را محکم به پنجره ی هواپیما چسبانده بودم و با ولع تمام بیرون را تماشا می کردم تا شاید نشانه ای از ایران ببینم و مطمئن باشم این بار راه را درست آمده ام و کسی در کمین من نشسته . جز چراغ هایی که لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شدند هیچ چیز پیدا نبود. آرام آرام هواپیما در لابه لای این همه نور و چراغانی به زمین نشست. در باز شد. برادران مجروح با کمک مدد کاران هلال احمر که زیر بغل آنها را گرفته بودند پیاده می شدند ... همانقدر که در آغاز اسارت غافلگیر شده بودم که چگونه در خاک میهنم ،در شهر خودم ،جلو چشم همه برادرانم نیورهای از زیر لوله های نفت مثل قارچ سر بلند کردند و مرا به اسارت بردند، آزادی هم مثل یک فرود اضطراری سخت مرا غافلگیر کرده بود. یکباره نیروهای بعثی از دور و برم محو شده بودند همه جا لبخند شده بود و همه به زبان فارسی حرف می زدند کسی با قنداق تفنگ به شانه هایم نمی کوبید و اگر سرم را می چرخاندم با هیچ ضربه ای سرم را جا به جا نمی کرد. همه حرکاتم در اختیار خودم بود. سعی می کردم خودم را با لبخند آنها هماهنگ کنم ...

حوادث آن قدر به سرعت از کنار ما عبور می کردند ،که حتی فرصت لحظه ای درنگ و تفکر و باور به ما نمی داد . از پشت پنجره ی هواپیما محو تماشای اسیرانی بودم که از پله های هواپیما پایین می رفتند و دانه های درشت و سفید برف نرم نرمک بر سر آنان فرو می ریخت و سر و تنشان را سفید پوش می کرد. ذوق می کردم و با صدای بلند می خندیدم . احساس می کردم این دانه های سفید که نرم نرمک می ریزند ،خنده خداست که بر سرشان می ریزد . تا آن زمان هنوز برف ندیده بودم. با خودم گفتم خدا هم خوشحال است و از خنده های من خنده اش گرفته و با این دانه های سفید به استقبال ما آمده است . همه رفته بودند اما من هنوز آزادی را از پشت پنجره تماشا می کردم. فاطمه گفت: بدو بیا پایین یه دفه دیدی پشیمون شدن و دوباره برت گردوندن!

بقچه ام را برداشتم و دنبال خواهرها راه افتادم . پایم که به اولین پله ی خروجی هواپیما رسید ،یادم افتاد امروز دوازدهم بهمن است؛ همان روزی که امام بعد از سال ها چشمش به آسمان ایران روشن شد . بارش برف شدت گرفته بود. خنده ی خدا هر لحظه به اوج می رسید و بیشتر می شد . تا آنجا که دستانم قدرت داشت بقچه ام را که حاصل رنج چهارسال از جوانی ام بود به نشانه ی سپاس از خدای مهربانم ، به سوی آسمانش پرتاب کردم . نفسم را در سینه حبس کردم تا رخ به رخ خداوند برسانم و روی ماهش را ببوسم. 
اولین خاطره ام از برف برایم ماندگار شد. اولین جرعه  ی هوای آزادی ، دوای درد ریه های مسلولم شد. دلم نیامد بی نصیب از شادی خدا باشم ؛ دهانم را باز کردم تا شیرین کام شوم چند قدمی از بچه ها عقب افتاده بودم تعدادی با عصا،چرخ و یا زیر بغلشان را گرفته بودم اما همگی خوشحال بودیم . یاد نامه ی سردار بختیاری به رضا خان افتادم که خطاب به او نوشته بود:

هر عقابی بدون اجازه از بام میهن ما بگذرد باید پرهایش را به تربیت شدگان نسل ما باج دهد.
از اینکه توانسته بودم با رنج چهار ساله ی اسارتم یک پر عقاب را بکنم خوشحال بودم . 
با صدای بلند فریاد زدم:
سلام ایران سرافراز من!


کد خبرنگار: 18
اینستاگرام
سلام به حجاب شما وایثار شما و دعا. مادر برای ازادی دخترش قلبم سوزاندم چشم پر از اشک شد برای شما اروزی موفقیت می کنم
سربلند و پیروز باشید
سلام درود بر غیرت تو و خانواده محترمت و شهيد بزرگوار.
ای کاش من هم می توانستم بنویسم، ولی زیاد یادم نمی آید.
ولی همین را بگوییم که محمدعلی برادر بزرگم از مفقودیت دیگر نیامد.وای خداااااااااااااا
او غواص و جز اطلاعات عملیات بود، در کربلای 4 مفقود شدند.
ایشان دارای همسر و یک پسر چهل روزه بود که؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای کاش منم می رفتم تا....... ظالمین را نبینم، سکوت برایم سخته........ خدا@@@@@@@@@@
قایق ران کوچک عملیات بدر که هنوزشنا بلد نیستم.
محمدرضا سلام اجازه میدی بیام خاطراتتو ثبت کنم .. من مهارت خاصی در به یاد آوردن آن خاطراتت دارم .. بعدم میدیمشون یکی اونا رو چاپ کنه . خودمونم دنبال اسم و رسمش نمی ریم . خیلی دلم می خواد بدونم قایق رانی که شنا بلد نیست چه به سرش آمد در آن عملیات .. اجازه بده پیدا کردنت با من
اگه خواستی شمارتو بده فاش نیوز ازشون می گیرم ... اون سر دنیا هم باشی میام الان دیگه کارم تموم شده
چقدر عکس های زیبایی بود . غرور آفرین و انرزی مثبت
خیلی مطلب و عکسا تاثیرگذار بود خدا حفظشون کنه خیلی خانم مقاومی هستن
برخی رنجها را فقط خدای متعال میتواند جبران نماید ، علو درجات اعضای محترم این خانواده را از خدای متعال مسئلت دارم ، عشقی که امروزه نقل محفل بعضی است در روابط خالصانه و بسیار صمیمی این خانواده موج میزند که در طول مطالعه متن منقلبم نمود . التماس دعا
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi