پنجشنبه 05 شهريور 1394 , 12:15
دست و پنجه نرم کردن با یک افسر ارشد عراقی
چند وقت پیش بود که در محفلی شنوای خاطرهای از علیاکبر نجفی از رزمندگان نیشابوری دفاع مقدس بودیم که به جهت بیان نزدیک واقعیات جنگ آن قدر زیبایی داشت که حیفمان آمد این خاطره را نقل نکنیم. این خاطره مربوط به عملیات والفجر3 در مردادماه سال 62، با رمز «یا الله» و در جبهه میانی است که آن را از زبان علیاکبر نجفی پیش رو دارید.
وقتی وارد عملیات شدیم، گردان ما بسیجی کم سن و سال زیاد داشت. طبق دستور قرار شد بچههای کمتر از 17 سال را وارد عملیات نکنیم. بچهها خیلی اعتراض کردند و مجبور شدیم گوشهای از کار را به آنها بدهیم. شب اول، خاکریزها احداث شد. اولین جایی که با نیروهای دشمن مواجه شدیم پاسگاه دراژه بود. دشمن زیاد مقاومت نکرد و زود تسلیم شد. تعدادی اسیر هم گرفتیم. از آنجا به سمت دامنه ارتفاعات کله قندی حرکت کردیم. نزدیک صبح به یکی از قرارگاههای دشمن رسیدیم. دشمن آتش سنگینی روی سرمان ریخت. رانندگان بلدوزر با وجود آتش سنگین پشت فرمان نشستند و خاکریز زدند. دشمن سعی میکرد بلدوزرها را هدف قرار دهد اما بچهها هیچ ترسی نداشتند و تا آخر ایستادند.
برای اینکه از آتش دشمن کم کنیم، تصمیم گرفتیم از شیاری که در سمت راست قرار داشت نفوذ کنیم و دشمن را هدف قرار دهیم. اما موانع دشمن اجازه نمیداد و مجبور شدیم پشت خاکریز بمانیم تا دستور برسد. در این زمان ما یک گروهان نیرو داشتیم که دو کیلومتر خط موازی با دشمن را پوشش میدادیم. تا صبح چند شهید و مجروح دادیم و چون تعدادمان کم بود، مجبور بودیم هنگام شلیک مرتب جا عوض کنیم تا عراقیها خیال کنند تعداد ما زیاد است! ساعت 9 صبح بود که نیروی کمکی آمد و فرصتی پیش آمد تا کمی غذا بخوریم، اما بچهها از فرط خستگی نمیدانستند نشسته چرت بزنند یا غذا بخورند!
جناح راستی که در منطقه قرار داشت خیلی برای دو طرف مهم بود و تقریباً حکم کلید منطقه را داشت. شب قبل سعی کرده بودیم از آنجا به عراقیها لطمه بزنیم اما آنها هم هوشیار بودند و حالا فهمیده بودیم که سرهنگ جاسم نامی با دو گردان از نیروهایش اطراف شیار مستقر هستند. این افسر عراقی و نیروهایش از بدنه اصلی نیروهای دشمن جدا شده بودند و با استقرار روی بلندیها، سعی میکردند نیروی اصلیشان روی ارتفاعات کله قندی را حمایت کنند و از طرف دیگر به نیروهای اصلیشان گرای لازم برای تصرف شیار را بدهند.
در این شرایط روند درگیریها به قدری نزدیک و پیچیده دنبال میشد که گاهی نیروهای خودی و عراقی به هم میرسیدند و جنگی تن به تن رخ میداد. مثلاً یکی از بچههای کم سن و سال رزمنده که پاس بخش بود به سنگری رفته و با زدن روی شانه نفری که درون سنگر بود، گفته بود: «اخوی مراقب باش عراقیها این نزدیکیها هستند.» آن نفر برگشته و به عربی گفته بود: «انت ایرانی؟» تازه متوجه شده بود که طرف عراقی است. سرباز دشمن آمده بود رزمنده را بزند که اسلحهاش گیر میکند و نیروهای خودی او را به درک واصل میکنند.
به روز دهم عملیات که رسیدیم، تا آن زمان دشمن 20 پاتک زده بود. صبح روز دهم هم حمله سنگینی کردند که با مقاومت ما تعدادی از سربازان دشمن به چالهها و شیارهای اطراف فرار کردند. روز بعد بچهها رفتند و خیلی از این مخفی شدگان را که روحیهشان را باخته بودند اسیر کردند. شب که از راه رسید باقی مانده دوگردان سرهنگ جاسم به اجبار او سعی کردند تا از شیار عبور کرده و خود را به نیروهای اصلیشان برسانند، شرایط سختی پیش آمده بود چون هم تعداد ما زیاد نبود و هم باید با بدنه اصلی دشمن از روبهرو و با نیروهای جاسم از پشت سر مقابله میکردیم. اما با هوشیاری بچهها سروان دیدبان دشمن کشته شد و خود جاسم هم به شدت مجروح شد.
در این کش و قوس دیدیم یک عده به پشت خاکریز ما آمدهاند و دارند از تدارکات ما میخورند! اول فکر کردیم نیروهای پشتیبانی خودی هستند اما وقتی روی ما آتش ریختند، فهمیدیم همان نیروهای جاسم هستند که به دلیل ماندن روی ارتفاعات و کمبود غذا، حالا دارند دلی از عزا درمیآورند! با شلیک چند گلوله آرپیجیو در حالی که روحیهشان را باخته بودند تسلیم شدند. به دنبال جاسم گشتیم و نهایتاً بچهها او را در حالی پیدا کردند که به شدت مجروح شده بود. سرهنگ جاسم خیلی دوام شکست و مجروحیتش را نیاورد و کمی بعد از اسارت از شدت خونریزی به درک واصل شد.
*روزنامه جوان