شناسه خبر : 37077
شنبه 07 شهريور 1394 , 10:01
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت‌وگو با مادر، همسر و خواهر شهید «محمد منتظر قائم»

شهیدی با نامی با مسما

 نگاه‌های نافذ شهید محمد منتظر قائم از پس تصاویرش آن قدر گیرایی داشت که ما را برآن داشت برای یافتن خانواده‌اش و شنیدن سرگذشت او به تکاپو بیفتیم، می‌دانستیم که این شهید از شهدای یگان صابرین و مبارزه با گروهک پژاک است که 13 شهریور سال 90 در شمال غرب کشور به شهادت رسیده‌است، اما تنها آدرسی که از شهید داشتیم این بود که او اهل شهر نکای مازندران است. برای پیدا کردن خانواده‌اش یک ماه در جست‌وجو بودیم، سراغشان را از ادارات و افراد مختلف که با خانواده شهدا در اتباط هستند گرفتیم، اما کسی از آنها خبر نداشت. چند نفر فقط شماره منزل پدرشهید را داشتند که تغییر کرده بود؛ تا اینکه بعد از یک ماه جست‌وجو از روابط عمومی بنیاد شهید شماره تماسی از خانواده شهید گرفتیم و این فرصتی شد برای همکلامی‌مان با مادر، همسر و خواهر شهید محمد منتظر قائم و شنیدن فرازی از خاطرات او.

 
 
رعنا علینژاد،مادر شهید
 

خانم علینژاد از خودتان بگویید. دوست داریم بیشتر از خانواده‌ای بدانیم که یک شهید در دامانش پرورش داده است؟

من متولد 1338هستم، ما اهل روستای سفید کوه چهار‌دانگه ( هزار‌جریب) نکا هستیم. با پسر عمه‌ام حسن سال 54 ازدواج کردم و از قبل از انقلاب در نکا زندگی می‌کنیم. چهار فرزند داشتم که پسر شهیدم سال 63 متولد شد و سال 87 به سپاه رفت و 13 شهریور 90 هم که به شهادت رسید. همسرم کارگر بنا بود. من هم در کنارش کار می‌کردم. انقلاب اسلامی که پیروز شده بود من آرد می‌گرفتم و نان می‌پختم و به محلی‌ها می‌فروختم، مادرم آشپز بود و من از بچگی کنار مادرم آشپزی را یاد گرفته بودم، با زحمت بچه‌هایم را بزرگ کردم.

‌روحیات محمد طوری بود که احساس کنید یک روز به شهادت برسد؟

پسرم از کودکی بانماز و باخدا بود. وقتی کلاس اول ابتدایی روزه گرفته بود ماه رمضان آن سال تابستان بود، نگران حالش بودم به مدرسه‌اش رفتم و اعتراض کردم. گفتم بچه کلاس اول که نمی‌تواند روزه بگیرد، پسرم آمد پیش مدیر مدرسه و گفت من می‌توانم روزه بگیرم اگر سحر هم بیدار نشوم روزه‌ام را می‌گیرم. این پسر از همان دوران طفولیت نشانه‌های بزرگی را نشان می‌داد. خیلی حرف گوش‌کن بود. به او می‌گفتم بیرون نرو، نمی‌رفت. ما سرکار بودیم بچه‌هایم منزل بودند. محمد تا راهنمایی و دبیرستان از خانه بیرون نمی‌رفت از مدرسه مستقیم می‌آمد برایم نان می‌خرید همراه پدرش به سرکار می‌رفت و بنایی می‌کرد. شوهرم در گرمای تابستان که روزه بود کارگری می‌کرد؛ با زحمت بچه‌ها را بزرگ کردیم، اولین سال ازدواجمان ماه رمضان تابستان بود همسرم سحری می‌خورد و در آن گرما سرکار می‌رفت و روزه می‌گرفت. بعد از ماه رمضان هم چون خانه‌مان پنکه نداشتیم، همسرم مجبور می‌شد گاهی اوقات در مسجد نماز بخواند و ناهارش را همان‌جا بخورد و باز به سرکارش برگردد.

تا به حال شده بود پسرتان از شوق به شهات حرفی بزند؟

برادرم جانباز جنگ تحمیلی است و خانواده ما با خاطرات دفاع مقدس عجین است. پسر شهیدم که خاطرات آن دوران را می‌شنید می‌گفت حیف که زمان جنگ ما نبودیم. تلویزیون اگر فیلم پخش می‌کرد، محمد حتماً نگاه می‌کرد. یک روز که از مدرسه دیر کرده بود نگران شدم رفتم دنبالش، دیدم کنار پلیس ایستاده، می‌گفت وقتی بزرگ شدم می‌خواهم مثل او پلیس شوم، بزرگ که شد در انصار‌حزب‌الله فعالیت می‌کرد، تمام 428 روستای نکا عکس شهدایشان را جمع‌آوری و تبدیل به سی دی کرد؛ می‌گفت مامان برایم ویدئو تهیه کن که کاست کوچک بخورد، می‌خواهم عکس شهدای قدیمی را بزرگ کنم، بعد از اینکه شهید شد روستاهایی که می‌رفت اصلاً نمی‌دانستیم کجا هست، از همه خانواده شهدا فیلم گرفته و برای ما آورده بود. پسرم آرزوی شهادت داشت و ‌عاشق بود، هرکسی او را می‌دید می‌گفت «شهید زنده».

 

از روزهایی بگویید که برای مبارزه با ضد انقلاب به شمال‌غرب کشور رفته بودند.

پسرم چند بار اعزام شده بود. آخرین بار که به مرخصی آمد به او گفتم پسرم هشت تا پاسدار شهید شدند گفت از کجا می‌دانی؟ گفتم خواب دیدم. گفت نزدیک بود ما هم شهید شویم. به او گفتم این همه شغل برایت بود صدا و سیما، استانداری برای کار دعوتت کردند چرا نظامی شدی؟ زن و بچه‌ات گناه دارند اینقدر مأموریت نرو. گفت مادر تو خبر نداری کردستان شلوغ است ما باید باشیم تا مملکت امنیت داشته باشد. محمد در میان فرزندانم نمونه بود. چهار سالش بود که خواب دیدم او و دخترم را آب دارد می‌برد می‌دویدم تا او را بگیرم در همان خواب یک آقایی سبزپوش او را گرفت و گفت بچه‌ات را بگیر، یک دفعه دیدم آقا نیست آنقدر درخواب گریه کردم که تب کردم، به پدرم گفتم من خواب دیدم باید بروم خانه‌ام، پدرم گفت این خوابت را به کسی نگو بچه‌ات به جای بزرگی می‌رسد.

از آخرین دیدارتان چه خاطره‌ای دارید؟

آخرین بار که می‌خواست برود گفت من از این سفر برنمی‌گردم؛ شب آخر نیم ساعت حرف زدیم لحظه آخر گفت مادر از فردا به من زنگ نزن موبایلم خاموش است، 4 صبح یکشنبه 13 شهریور شهیده شده بود و روز چهارشنبه پیکرش را آوردند. سه روز جسم بی‌جانش در بیابان‌ها افتاده بود. من این سه روز روی سجاده بودم و نذر حضرت ابوالفضل(ع) کردم، بعد از سه روز که پیکرش را آوردند فقط صورتش سالم بود؛ از تابوتش بوی خون تازه می‌آمد تیر به پهلویش خورده بود، شهید شدن او مثل حضرت زهرا(س) بود خیلی حضرت زهرا(س) را دوست داشت. همرزمانش تعریف می‌کنند پسرم موقع شهید شدن 10 دقیقه صدا می‌زده یا زهرا(س). ائمه اطهار (ع) و رهبر معظم انقلاب را خیلی دوست داشت، وصیتش این بود حجاب را رعایت کنید پشت رهبر را خالی نکنید. وقتی خبر شهادتش را آوردند، به یاد خوابم افتادم که22 سال قبل دیده بودم خدا 22 سال فرزندم را به امانت نزدم سپرده است.

فاطمه شعبانی، همسر شهید

 
فصل آشنایی‌تان با شهید منتظر قائم از چه زمانی رقم خورد؟

من متولد سال 62 هستم، سال 84 با شهید محمد منتظر قائم ازدواج کردم و حاصل زندگی‌ام با ایشان یک پسر به نام محمد طاهاست. همسرم 13 شهریور سال1390 در درگیری با گروهک تروریستی پ‍ژاک درشمال غرب کشور قله جاسوسان سردشت به شهادت رسید، پسرم 15 ماهه بود که پدرش شهید شد. خدا کسی را نصیبم کرد که از همه نظر عالی بود؛ خیلی باایمان و صبور و مهربان بود؛ از ابتدای ازدواجمان مدام از عشق به شهادتش حرف می‌زد. تمام عکس‌هایی که در خانه بود زیرش امضا می‌زد و می‌نوشت شهید محمد غلام ن‍ژاد (محمد منتظر قائم). آن زمان فکر می‌کردم جنگ که نیست تا او شهید شود، ولی الان فهمیدم که هنوز در شهادت باز است. بعد از عقد با شهید «محمد منتظر قائم» خواب دیدم یک قطار با سرعت از کنارم رد می‌شود قطار پر از عکس شهدا بود. شهید محمد کنار عکس شهدا لبخند می‌زد و با لبخند از من دور شد. همان لحظه بیدار شدم خوابم را برایش تعریف کردم گفت خانم تعبیر معلوم است. آخرش من شهید می‌شوم.

پس شهید از قبل شما را آماده شهادتش کرده بود؟

بله. ایشان از همان روز خواستگاری با من شرط کرد که یک نظامی است و انجام وظایفش سختی‌هایی در پی دارد. قبل از اینکه شهید شود مرا برای شهادتش آماده می‌کرد؛ یک روز به من ‌گفت عکس‌العملت برای شهادتم چیه؟ دراز کشید و چفیه روی سرش گذاشت و گفت فرض کن من شهید شدم تو چه کار می‌کنی؟ گفتم محمد، عزیزم شهادتت مبارک!

انگار به او الهام شده بود که شهید می‌شود. بعد از شهادتش که بالای سر پیکرش رفتم گفتم محمد، عزیزم شهادتت مبارک! یاد آن خاطره افتادم که مرا برای شهادتش آماده می‌کرد. قبل از اینکه عملیات برود ناراحت بودم و به شوخی می‌گفتم برو شهید شو. یکبار هم خودش گفت من شهید می‌شوم تو ازدواج کن. من ناراحت شدم گفتم برای چی این حرف‌ها را می‌زنی بعد از شهادتش راضی به ازدواج نبودم خیلی ناراحت بودم. یک شب خواب دیدم یک باغی بود فرشته‌های بالدار دور من و بچه‌ام می‌چرخیدند. شهید از باغ نگاهم می‌کرد گفت برو قم. من تعجب کردم. الان بعد از ازدواج در قم زندگی می‌کنم.

چه سخن یا نکته‌ای از شهید در ذهنتان ماندگار شده است؟

روزی که می‌خواست برود از حیاط خانه که بیرون می‌رفت دستانش را به سوی آسمان کرد و گفت خدایا این دفعه را شهادت قرار برسان. سه تا انگور از باغچه حیاط کند گذاشت دهانش و لبخند زد و رفت. قبل از شهادتش به من پیام داد؛ «همسر عزیزم برای بلند شدن باید خم شد، اگر گاهی غم تو را خم کرد بدان که آغاز ایستادن است. پاسداری هنری است بزرگ. تنی چون کوه، دلی چون دریا و روانی خدایی می‌خواهد.»
 

الهام منتظر قائم،خواهر شهید

فامیلی‌مان غلام نژاد بود اما برادرم به خاطر علاقه زیادی که به امام زمان و شهید محمد منتظر قائم داشت، فامیلش را به منتظر قائم تغییر داد. شهید در شناسنامه اسمش محمد بود و ما او را ایمان صدا می‌زدیم. بعد از شهادتش به تبعیت از برادر شهیدم کل خانواده فامیلی‌مان را تغییر دادیم.

من متولد سال 66 هستم و سه سال از برادر شهیدم کوچک‌ترم. من و برادرم خیلی صمیمی بودیم. بازی‌هایمان با هم بود. برادرم خیلی به فیلم جنگی علاقه داشت. علاقه به برنامه‌های سپاه و نظام داشت. غروب جمعه از تلویزیون برنامه سپاه پاسداران پخش می‌شد می‌نشست نگاه می‌کرد؛ محمد اولین شهید در خانواده پدری و مادری بود؛ یک نیرویی در درونش بود که او را در مسیر شهادت قرار داد.

مدرک فنی و حرفه‌ای داشت و او را به عنوان مربی در همان مرکز می‌خواستند اما به سپاه علاقه داشت. همه می‌گویند شهید محمد منتظر قائم جذبه‌ای دارد که آدم را جذب می‌کند. همه ناخواسته جذبش می‌شوند احتمالاً به پاک بودن و ذات درونی‌اش برمی‌گردد. همیشه می‌گفت با هرکس همان طور که هست رفتار کنید خیلی روی حرفش پایبند بود؛ تا چیزی را مطمئن نبود در مورد کسی حرف نمی‌زد؛ خونسرد بود با لبخند و خنده روی کسی که مخالفش بود اثر می‌گذاشت. تأثیر برادر شهیدم در من خیلی زیاد بود، اوایل ماه رمضان سال 90 که آمد به منزل خواهرم آنجا آخرین دیدارمان بود.

بعد از شنیدن خبر شهادت محمد، نگران حال مادرم بودم. مادرم از علاقه‌ای که به محمد داشت طاقت نمی‌آورد او دیگر نباشد، نزدیک خانه مادرم که شدم همه آمدند طرفم گفتند مادرت آرام است تو آرام باش. مادرم آشپز مسجد جامع نکا است. سال اول که برادرم شهید شد حال مادرم خوب نبود، آشپزی را قبول نمی‌کرد به مادرم گفتم می‌آیم کمکت می‌کنم؛ اول محرم خواب دیدم برادر شهیدم آمد. ساق و هد مشکی به من داد؛ روی هد و ساق نوشته شده بود یااباعبدالله الحسین(ع) که روی دست و سرم گذاشتم؛ از آن سال همه ساله در کنار مادرم در مسجد کمکش می‌کنم امیدوارم اعمال ما طوری باشد که مورد شفاعت قرار بگیریم. 

*روزنامه جوان

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi