شناسه خبر : 37100
یکشنبه 15 شهريور 1394 , 09:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

نماینده امام رضا در فاش نیوز!

یک ماه گذشت که از بنیاد مشهد زنگ زدند. گفتند شما به بنیاد تهران شکایتی نوشتید؟ من جواب دادم اگر تقدیر و تشکر را شکایت محسوب می کنید بله. من فقط گله ای کردم و گفتم مرا به کمیسیون معرفی کنید.

شهید گمنام - قبل از نماز ظهر در حرم بودم که به دلم افتاد به او زنگ بزنم. نه او را چندان می شناختم و نه او مرا. من برای زیارت آمده بودم و او هم خراسانی و ساکن مشهد مقدس بود. چند ماهیست که از مخاطبان فعال سایت شده و برای سایت می نویسد. در شلوغی حرم و نبودن آنتن، به سختی به او زنگ زدم و او با لحنی جدی جواب داد. خودم را معرفی کردم و از او درخواست یک زمان ملاقات کردم.

از آنجایی که لحن جدی ای هم داشت و مرا هم نمی شناخت، فکر نمی کردم قبول کند ولی در کمال ناباوری، پس از معرفی خودم، خیلی متواضعانه و راحت قبول کرد و هرچند اقامتگاه من نزدیک حرم بود و محل زندگی او دور ، ولی محل قرار را در لابی هتل قبول کرد و قرار شد بعداز نماز ظهر روز میلاد، او را ملاقات کنم.

 ساعت حدودا" 5 بود که از پذیرش هتل تماس گرفتند و گفتند مهمانی دارید که منتظر شماست. و من بااشتیاق از اتاق بیرون آمدم. به لابی که رسیدم، دیدم مردی میانسال همراه با پسربچه ای آرام نشسته اند. با معرفی خودم، بسیار مودبانه و خوش برخورد سلام کرد و خوش آمد گفت.

گوشه ای را برای صحبت انتخاب کردیم و نشستیم. آرمان پسر کوچک او نیز در کنارمان نشست. آقای افسری، جانبازی با ظاهری ساده و معمولی و لحنی جدی اما مودب و متواضع. در تمام طول مصاحبه صداقت در کلامش موج می زد و به قولی رو راست صحبت می کرد.

  یکی از ویژگی های آقای افسری، حافظه بسیار قوی او بود. جالب بود که تمام اتفاقات را از همان کودکی و در زمان جنگ و هر موردی را با تاریخ دقیق و زمان و روز تعریف می کرد. از شرایط کمی دلتنگ بود و گله داشت و همین باعث می شد در حین حرف زدن کمی دچار استرس شود و به همین دلیل در تمام طول صحبت هایش آب می خورد.

 وقتی کمی صحبت کردیم، آقای افسری از شرایط مسئول سایت پرسید و یکی از صحنه های زیبای این ملاقات، چهره ملتهب و چشمان اشکبار این جانباز بود! وقتی که از شرایط مسئول سایت و جانبازان نخاعی برای او صحبت کردم. او از عدم توجه و رسیدگی بنیاد گله می کرد و عموما" هم لحن جدی ای داشت، اما به محض شنیدن شرایط مسئول سایت و جانبازان نخاعی، یکباره چهره جدی اش منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد و اعتراف کرد که خود را با وجود همه سختی ها، در برابر بچه های نخاعی جانباز نمی داند و درد خود را درد نمی بیند!...و این نشان از قلب صاف و رئوف او داشت که در سینه ای سوخته می تپید!...

گفت وگویمان را اینطور آغاز کردیم:

فاش: لطفا" خودتان را معرفی کنید.

جانباز افسری: من ایثارگر هستم و جانباز. متولد اول خرداد 1343 هستم. سال 1360 به جبهه رفتم. یعنی 17 سالم بود. ما 10 تا بچه بودیم. من 5 خواهر دارم و 4 برادر. من پسر سوم محسوب می شدم. البته من از همه زودتر جبهه رفتم. برادران بزرگتر من هم، بعد از من رفتند. آقا جواد بعد از من رفت. آنها سال 1361 رفتند جبهه. پدر من هم موقع تولد من مرحوم شده بود.

فاش: چرا شما از همه زودتر جبهه رفتید ؟

جانباز افسری: زمانی که بمباران ها صورت می گرفت، اعلام می کردند چراغ ها را خاموش کنید و ... از این طور چیزها...من یک رادیوی کوچک جیبی داشتم. مانورهایی هم انجام می دادند که مردم یاد بگیرند چه کار کنند. من ناخودآگاه جذب شدم. دوست داشتم این چیزهایی که می گویند را از نزدیک ببینم و لمس کنم. رفتم مسجد خودمان، به من گفتند تو کوچکی و نمی توانی به جبهه بروی. بعد شنیدم مسجد کرامت در چهارراه شهدای الان و نادری سابق، که آیت الله خامنه ای هم همانجا پیش نماز بودند، نیرو اعزام می کنند.

 منزل ما دور بود. تا میدان شاه سابق سوار تاکسی شدم. بعد هم دوان دوان تا مسجد رفتم. از آنجا تقاضا کردم که مرا بفرستید جبهه. گفتند باید رضایت والدینت را بیاوری. من گفتم خیلی علاقه دارم بروم جبهه. ولی گفتند نه. حتما" باید رضایت بیاوری. گریه کنان برگشتم خانه. رفتم خانه روی یک کاغذی نوشتم، به مادرم گفتم تو سواد نداری، انگشت بزن من برم. مادرم گفت نه. برادرهای بزرگ تو باید اول برن بعد تو. من گفتم نه من میخوام برم!

انگشت مادرم را گرفتم و با دوده کبریت روی کاغذ زدم. گفتم انگشتت را بزن که من برم. نامه را که بردم، قبول نکردند. دوباره برگشتم مسجد پنج تن خودمان، دوباره درخواست کردم. 4 تا 5 تا نوجوان دیگر مثل من که آمدند، دیگر تسلیم شدند و اجازه دادند من هم با آنها بروم. من دوره راهنمایی بودم. بعد تمام شدن راهنمایی، باید کار می کردم. در یک صافکاری مشغول کار بودم. باید خرج خودمان را در می آوردیم.

فاش: نحوه به جبهه رفتنتان رابگویید.

 جانباز افسری: حدودا" 10 تا بچه بودیم که از مسجد محله مان، مسجد پنج تن آل عبا که در خیابان عبادی است، از طریق بسیج اعزام شدیم. برادر بزرگ خودم حاج محمد آقا مسئول بسیج بود. ابتدا رفتیم گیلان غرب. بعد از سه ماه برگشتم مشهد و بعد مجددا" به جنوب اعزام شدیم. برادرهای بزرگ من در قالب سربازی رفتند جبهه ولی من داوطلبانه و بسیجی رفتم.

فاش: نحوه مجروحیت و جانباز شدنتان چگونه بود؟

جانباز افسری: عملیات آزادسازی خرمشهر بود. روز یکم خرداد 1361 درست در سالگرد تولدم، گلوله به پای چپم اصابت کرد. 4 تا 5 ماه بستری بودم. وقتی بعد از 5 ماه به جبهه برگشتم، پایم در آتل بود! چند ماهی در جبهه بودم. همانجا هم سرباز شدم. سرباز وظیفه سپاه درآمدیم. تا در 11 مرداد سال 1362 در عملیات والفجر3، مرا موج انفجار گرفت. از ناحیه کمر مجروح شدم و دست راستم هم ترکش خورد. اعصاب پایم قطع است و پاشنه پایم بی حس است. چند بار هم ترکش ریز خوردم که کار به بیمارستان نرسید. دست و شکمم دو بار ترکش خورد.

فاش: آخرین باری که به جبهه رفتید کی بود؟

جانباز افسری: من اواخر سال 1363 بود که آخرین بار از جبهه برگشتم، دیگر نرفتم. چون روی اعصابم اثر گذاشته بود.

فاش: این موج گرفتگی روی زندگی و کارتان چقدر تاثیر گذاشت؟

جانباز افسری: خیلی زیاد. من وقتی به هم می ریزم، هیچ چیز را متوجه نمی شوم!

فاش: بعد از برگشتن از جبهه، سیر درمانی تان چطور بود؟ مثل بستری شدن در بیمارستان یا جراحی یا ...؟

جانباز افسری: من تا سال 68 اصلا" کمیسیون نرفتم. می دانستم تعدادی می روند و درصد می گیرند اما من نمی رفتم. دوست نداشتم بروم. فکر می کردم اجرم زائل می شود. دلم می خواست بین خودم و خدا بماند.

سال 68 زمستان بود. می خواستم به پابوس آقا امام رضا بیایم، که دیدم در همان چهارراه شهدا پرده ای زده اند و روی آن نوشته اند، جانبازانی که درصد نگرفته اند به طبقه زیرزمین مراجعه کنند و نامه بگیرند. توجه نکردم و آمدم به طرف حرم. بعد یکدفعه ایستادم و برگشتم. گفتم که حالا بروم یک پرونده تشکیل بدهم. ضرری که ندارد. دقیقا" 2 اسفند 68.

اینجا اولین بار بود که من در این مورد اقدامی کردم. آنجا تشکیل پرونده دادم و آنها به من درصد هم ندادند. تنها یک کارت مانندی به من دادند که به شما نشان می دهم. یک کاغذ کامپیوتری که هیچ کاری هم با آن نمیتوان انجام داد. فقط یک شماره پرونده دادند و همین. رویش نوشته فرم آمارگیری مخصوص جانبازان. البته این کاغذ دیگر پوسیده! گفتند برو به تو خبر می دهیم. سال 69 شد. گفتند فلکه سوم اسفند، روبروی سینما مولن روژ بیا درصد بگیر. آنجا برایم 20 % زدند.

 فاش: دیگر اعتراضی نکردید؟

جانباز افسری: سال 71 بود که یکی از بچه ها به من گفت بیا برو اعتراض کن. 20% اصلا" ارزش ندارد. من گفتم نمی خواهم. اصلا" نمیخواستم راه بنیاد را یاد بگیرم. ولی دیگر راضی شدم . تا قبل آن تمام خرج درمان را خودم می دادم. تازه آن موقع بنیاد بهتر بود. هرچه جلو رفتیم که بدتر شد!

 رفتم اعتراض کردم. مرا به تهران فرستادند. زمستان 71 بود. آمدم هتل انقلاب تهران. همه آزمایشات را انجام دادم. وارد اتاق دکتر شدم برای اعصاب و روان. دیدم آقای دکتر پایش را گذاشته روی میز و دارد سیگار می کشد. وقتی وارد اتاق شدم، احساس کردم به من توهین شده! خیلی زننده بود برای من که یک پزشک که برای تعیین درصد جانباز نشسته و به عنوان یک مرجع است، اینگونه نشسته و پایش را جمع نمی کند! درحالیکه من هم مهمان آن شهر هستم. هر کس احترام خودش را دارد. من هم جانباز بودم اما بی ادبی دیدم!

 او مرا نگاه کرد و پایش را از روی میز برنداشت! ... من هم به او گفتم هیچ چیزی نمی خواهم. شما اول پایت را از روی میز بردار!... و او مرا از اتاق بیرون کرد! به او گفتم خیلی بی ادبی! من یک ارباب رجوعم. حداقل باید به احترام ورود من، پایت را جمع می کردی!... و آمدم بیرون...دکتر دیگری صدایم کرد. وقتی رفتم داخل اتاقش هیچ نگفتم! ... از من دلیلش را پرسید. من گفتم من دیگر با شما حرفی ندارم بزنم! ... و به هتل و بعد به مشهد برگشتم.

... یک ماه که گذشت، به من اطلاع دادند که درصدت آمده. دیدم 20% دائم را کرده اند 10% ! بدون هیچ خبر و علتی! آخر مگر می شود 20% دائم را کم کرد؟!... فکر کنم آن آقای دکتر بهش برخورده بود و درصد مرا کم کرده بود!

فاش: معنی دائم چیست؟!

جانباز افسری: درست است که من سواد راهنمایی دارم اما اطلاعاتم کم نیست! همان طور که وقتی رفته بودم در کمیسیون، دکتر از من پرسید کدام دانشگاه رفته ای؟ من که گفتم دانشگاه نرفته ام، باورش نشد! ... من تحصیلات دانشگاهی ندارم اما در اجتماع هستم و تجربه و علم و اطلاعات زیادی دارم.

دائم یعنی هیچ وقت برگشت ندارد. یعنی نمی توانستند درصد دائم مرا کم کنند!... این گذشت و دیگر پیگیری نکردم. شاید دلیلش این بود که آن آقای دکتر فکر کرده به او جسارت شده ولی در اصل به من جسارت و بی ادبی شده بود! من به او بی ادبی نکردم!... انگار زبان سرخ، سر سبز ما را بر باد داده بود!

... حال از همان سال 71 تا الان 23 سال است که همان آقای دکتر تهران، حق مرا پایمال کرده!... تا سال 78 که دوباره یکی از دوستان گفت، برو اعتراضی بکن. این درصد چیه آخه؟! من هم گفتم نمی خواهم. اصلا" می روم و می گویم درصد مرا صفر کنند . اصلا" نخواستم! به ما که هیچ چیزی تعلق نمی گیرد!

به اصرار دوستم همان سال 78 اعتراض کردم. در همان مشهد در هتل ثامن، کمیسیون برگزار شد. مجدد برای پا و کمر و اعصاب معالجه کردند. 6% برای گوشم زدند، 2% برای کمرم، 4% برای پایم و 10% برای اعصابم که شد 22% . 22% را هم می گویند همان 20% .

فاش : با فاش نیوز کی آشنا شدید؟

جانباز افسری: اواخر سال قبل بود که داشتم در اینترنت چرخی می زدم که به کامنت یک جانباز شیمیایی در سایت دیگری جوابی دادم که او به من گفت به سایت فاش نیوز مراجعه کن. وارد سایت شدم و دیدم که  به به! اینجا همه جانبازان هستند و مثل خانواده خود من هست. انگار نیمه گمشده ام را پیدا کرده بودم! شما که از شرایط مسئول سایت و بچه های نخاعی تعریف کردید، من حقیقتا" قلبم به درد آمد. من در سایت هم نوشته ام که دلم می خواهد نماینده جانبازان سایت باشم داخل مشهد. هرکس هر مشکلی دارد، به من بگوید و من چون به علی بن موسی الرضا نزدیک هستم، مشکل او را به ضریح امام گره بزنم تا حل بشود. برای بچه های فاش نیوز هم دعا می کنم. من حتی اگر در سایت مطلبی را از من منتشر نکردید ، گله ای نمی کنم و مطمئن هستم که صلاح مرا بهتر می دانید.

فاش: چه چیز مصرتان کرد که در فاش بمانید؟

جانباز  افسری: یک بار یکی از مسئولان بنیاد، به بازدید آسایشگاه اعصاب و روان مشهد آمد. من در سایت فاش نیوز از ایشان و مسئول بنیاد مشهد تقدیر و تشکر کردم و شرایط خودم را هم گفتم که شما در سایت برجسته اش کردید که مرا به کمیسیون معرفی کنید. دیدم جانبازان مطلب مرا خواندند و از من حمایت کردند. من از همین جا بود که اشتیاقم برای نوشتن و مراجعه بیشتر شد. می دانید که ما جانبازان اعصاب و روان شب ها نمی خوابیم. قرص هم اثر نمی کند! در نتیجه هر شب سری به سایت می زنم.

 یک ماه گذشت که از بنیاد مشهد زنگ زدند. گفتند شما به بنیاد تهران شکایتی نوشتید؟ من جواب دادم اگر تقدیر و تشکر را شکایت محسوب می کنید بله. من فقط گله ای کردم و گفتم مرا به کمیسیون معرفی کنید. شما به من توجه ندارید! ... دوباره گفتند : از بنیاد تهران به ما زنگ زده اند، پرسیده اند که این جانباز چه مشکلی دارد که شما حل نمی کنید؟!

... البته بگویم که من برای این رسیدگی از بنیاد تشکر نمی کنم! از شما و توجهتان تشکر می کنم. متاسفانه من امیدی به بنیاد ندارم و خیلی از دست بسیاری از مسئولانش دلتنگم. حتی بارها گفته ام که اگر مسئولی می آید که ضعیف است، برود استعفا بدهد. احساس می کنم که بسیاری از مدیران بنیاد هم درگیر سیاسی کاری شده اند و گاها" وظیفه اصلی شان را فراموش کرده اند.

خلاصه اینکه از بنیاد مشهد به من زنگ زدند و گفتند شما را به کمیسیون معرفی می کنیم. همین ماه قبل یعنی مرداد بود که دوباره با من تماس گرفتند و گفتند بیایید نامه کمیسیون تان را بگیرید. رفتم به بنیاد نامه دادم و دوباره برای پایم و کمر و گوشم رفتم. چشم من هم از زمان موج انفجار ضعیف شده بود ولی بنیاد قبول نمی کند!

نامه ها را گرفتم و 9 مرداد که کمیسیون در مشهد برگزار شد، بردم به کمیسیون دادم. آقایان لطف کردند و مجدد درصدم را کم کردند! و شدم دوباره 20% . این درصد را به صورت پیامک به من ارسال کردند. متن پیامک بدین شرح است:

... نتیجه کمیسیون پزشکی شما:

پس از اعمال ضرایب و موافقت کلیه اعضا، درصد ازکارافتادگی نامبرده 20 ( بیست ) تعیین می گردد.

دبیرخانه کمیسیون پزشکی، بنیاد شهید و امور ایثارگران

 

فاش: نظر شما و درد دل شما چیه؟

جانباز افسری: من احساس می کنم مرا مسخره کرده اند! من در شان و جایگاهی نیستم که کسی مرا به تمسخر بگیرد! که بنیاد به طور مکرر در برهه های زمانی مختلف، درصدهای مرا بالا و پائین کرد! چندین بار درصد من کم و زیاد شده! من حس می کنم پزشکان کمیسیون، توجهی به درد و داد دل جانبازان ندارند و درد ما را نمی فهمند! اخلاق پزشکان کمیسیون خوب است ولی درد ما را درک نمی کنند و توجه نمی کنند!

همسر من برای اولین بار در این کمیسیون آمد و از احوالات من شرح داد ولی کسی به او توجه نکرد! من اجازه نمی دادم بیاید ولی گاهی خودم به دلیل داروهای قوی که می خورم نمی توانم جایی بروم. من خودم اول امسال در بیمارستان اعصاب و روان به علت بدحالی شدید بستری شدم.

فاش: می توانید نمونه ای از عوارض اعصابتان را بگویید؟

جانباز افسری: یک نمونه از اتفاقات تلخی که مثلا" در زندگی من افتاده، شب عید امسال بود. من به دلیل یک فشار عصبی از حالت عادی خارج شدم و به شدت عصبی شدم. همسرم از ترس من از خانه بیرون رفت. من دخترم را بلند کردم و کوبیدم زمین. بدون اینکه خودم متوجه باشم که دخترم بیهوش شد. پسر کوچکم هم داخل اتاق از ترس قایم شده بود!

دختر دیگرم زنگ زد و  اورژانس آمد و دخترم را برد. من داخل بیمارستان متوجه شدم چه کار کرده ام! از خجالت همسرم نمی دانستم چه کار کنم! همسر من و بچه های من شرایط خیلی سختی را تحمل می کنند!... حتی من ناخودآگاه به آن پرستاری که مراقب دخترم بود، پرخاشگری کردم ولی کمی بعد در بیمارستان تازه به خودم آمدم و فهمیدم چه اتفاقی افتاده! بعدا" هم خواستم بروم از او عذرخواهی کنم ولی رویم نشد!

حالا با چنین شرایطی خانم من رفته و به دکتر روانپزشک، حقایق زندگی و حال مرا گفته، بعد میایم می بینیم درصد مرا کم کرده اند! از 22%به 20% تبدیل کرده اند ! الان دلم از همین می سوزد که اینهمه سر و صدا و از تهران زنگ بزن و ... آخرش هم درصد کم بشود؟!

اگر الان هم می بینید از بنیاد گله می کنم، به خاطر گرفتاری هایم است. به خاطر اینکه بیکارم و توان کار کردن ندارم و دو دختر دانشجو هم دارم. این پسر کوچک من آرمان هم بالاخره آینده می خواهد و من هیچ کاری نمی توانم برایش انجام بدهم. کسانی که درصد مرا کم دادند، حق این بچه را پایمال کردند!

فاش: بعد از جنگ چه شغلی داشتید؟

جانباز افسری: من نمایشگاه ماشین داشتم. سال 78 ورشکست شدم. سال 80 نمایشگاهم را جمع کردم و حول و حوش 100 میلیون پولم را بردند. از آنجا دیگر کمر راست نکردم چون اعصاب کار ندارم! من به بنیاد نیازی نداشتم ولی بعد نیازمند شدم.

فاش: پس شما از سال 80 چطور امرار معاش می کنید؟

جانباز افسری:. سال 80، حدودا" 17 تا 18 میلیون پول کم آوردم. من خانه ام را فروختم. یک خانه رهن کردم و دور از چشم آشناها رفتم مسافرکشی. چاره ای نداشتم. بعد که دیدم با مسافرهای مختلف اعصاب این شغل را ندارم! رفتم داخل یک آژانس که در محیط آرام تری کار کنم. مدیر آژانس به من گفت که تو به درد این کار نمی خوری.

حالا هم موج انفجار اذیتم می کند و هم یکدفعه از بالا زمین خورده ام، قبلا" کارم خوب بوده و حالا مجبور به مسافرکشی ام. این به من فشار می آورد! گفتم با خودم چه کار کنم؟ از سال 85 یک موبایل فروشی باز کردم. مغازه اجاره کردم و کار کردم. سال 88 مغازه را دزد زد! دوباره ورشکسته شدم!

 از آن موقع تا کنون واقعا" بیکارم. امرار معاش با دو دختر دانشجو برایم بسیار سخت شده! درحال حاضر اگر معامله ای در کار ملک باشد، انجام می دهم. آن هم گاهی ست و واقعا" کار ملک که خوابیده ست و نمیتوان به آن کار گفت. چون نه درآمدی دارم نه دفتری و نه هیچی... من از شش سال پیش تا کنون درآمدم زیر 3 میلیون در 6 ماه بوده!

فاش: در مورد فرزندانتان صحبت کنید.

جانباز افسری: دختر اولم 20ساله است. دختر دومم 18 ساله است. آرمان هم پسر کوچکم است و 10 ساله. دختر کوچکم یک دوره بهداری دیده و چند ماهی ست در درمانگاهی کار می کند. درآمد کم او هم برای خودش است. من از او نمی گیرم. ولی دخترهای من بسیار باشعورند. بسیار فهمیده هستند و خارج از توان من انتظاری ندارند.

فاش : فکر نمی کنید که این فرزندان فهمیده حاصل تربیت مادری خوب و بافهم هستند؟

جانباز افسری: حتما" همینطور است. من از خانمم بسیار راضی هستم. البته من 2 بار ازدواج کرده ام. با همسر اولم از سال 64، هشت سال زندگی کردم. ایشان بچه دار نمی شدند. پس از خرج های بسیاری که برای این قضیه کردیم، توافقی جدا شدیم. حتی مهریه اش را با کمال میل و محبت بیش از مقدارش نیز دادم. من هنوز هم با برادران او ارتباط خوبی دارم.

سال 73 با همسر فعلیم ازدواج کردم. او مشکلات زیادی را در زندگی تحمل کرده و سختی های زندگی با من را چشیده اما عاشقانه زندگی می کند. قدر مرا می داند و مرا دوست دارد و بسیار باشعور است و از همه نظر قبولش دارم. او بار بسیاری از مشکلات و مسائل را به تنهایی به دوش می کشد و اجازه نمی دهد بار تربیت و بزرگ کردن بچه ها خیلی روی دوش من بیفتد و بسیار ملاحظه اعصاب من را می کند و بچه ها را با اعصاب ضعیف من روبرو نمی کند به خاطر من!

من خودم فرزندانم را خیلی دوست دارم و خیلی به آنان توجه می کنم ولی خانمم بیشتر به آنها توجه دارد و ایشان را زیر چتر محبت و تربیت خود نگه داشته است تا کمتر به من فشار بیاید. من خیلی بد هستم و همسرم بسیار خوب! همین که مرا تحمل می کند کافی ست. کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا! همسر من دو چشم من است، نه عصای من! چشم من است! من با چشم های او همه جا را می بینم و همه کاری می کنم. اوست که درک شرایط مرا به بچه هایم یاد داده است.

فاش : فرزندان شما از جنگ چه می دانند؟

جانباز افسری: دو تا دختر بزرگم بیشتر می دانند. به خاطر سنشان و اینکه بیشتر می پرسیدند ولی آرمان پسرم، هیچی نمی داند. من هم چیزی به او نگفته ام. دلم نمی خواهد این بچه با این سن با شنیدن چنین مسائلی ناراحت شود. دلم نمی خواهد فکرش را به قولی مسموم کنم. بچه من الان تازه کلاس چهارم است و نمی خواهم از الان در این فکر باشد که پدرش در جای خطرناکی بوده.

فاش: فکر نمی کنید ارزش هایی که شما به خاطر آنها مجروح شدید و اینقدر زجر کشیدید را بهتراست به آرمان هم منتقل کنید؟ مثلا" خوب است که آرمان تفاوت دفاع مقدس و کار بزرگ شما را با جنگ هایی که در بازی های کامپیوتری و گوشی ها ست و آدم کشی را تبلیغ می کند، بداند و یکی برایش توضیح دهد.

جانباز افسری: من یکسری جزئیات را که من چگونه چنین شرایطی پیدا کردم را به او گفتم ولی فکر نمی کنم برای بچه 10 ساله خیلی خوب باشد. به دخترانم گفته ام و آنها نیز بیشتر به شرایط من اشراف دارند و اگر آنها را با خودم آورده بودم از زجرها و سختی هایی که کشیده اند و از شرایط اعصاب من برایتان می گفتند و درد دل می کردند.

فاش: الان آرمان می داند که پسر یک ایثارگر و جانباز است؟ منظورم این است که آرمان با آرمان های پدرش آشنایی دارد؟

جانباز افسری: می داند که من جانبازم ولی شاید خیلی اشرافی نداشته باشد. من نمی خواهم روح این بچه کم سن آزرده شود. از خودش میتوانید بپرسید و ببینید که چه می گوید و چه نگاهی دارد.

فاش: اتفاقاتی مثل اتفاق شب عید چندبار در زندگی شما افتاده؟

جانباز افسری: متاسفانه خیلی ! و من بارها دستم روی فرزندانم بلند شده و اصلا" متوجه نیستم. از دستم خارج می شود. من هیچ وقت با عصبانیت و اختیار آنها را نمی زنم اما متوجه نمی شوم!... ما حال خوبی نداریم. من شب ها صدایی مثل صدای اره در مغزم می یاید یا گوشم صدا می دهد. اینها روی اعصاب من تاثیر می گذارد. من نمی توانم بخوابم. خواب درستی ندارم! گاهی بچه دارد تلویزیون نگاه می کند، من یکدفعه عصبی می شوم. او بچه است و دلش می خواهد تلویزیون ببیند، ولی من یکدفعه می گویم خاموشش کن. به بچه  گیر می دهم!

فاش: فکر می کنید مردم و مسئولان چقدر قدر شما را می دانند؟

جانباز افسری: مسئولان که نه خیلی. ولی مردم باز هم بهتر هستند. البته مردم باید تلاششان را بیشتر کنند ولی باز هم من مردم را مقصر نمی دانم. مسئولان، مردم را تربیت نکردند. هر کس بخواهد برود سربازی، یک دوره آموزشی دارد یا یک دکتر قبل از رسیدن به اتاق جراحی، حتما" آموزش هایی دیده است. آموزش خیلی مهم است. همیشه آموزش برای ادامه هر راهی لازم است. به مردم آموزش نداده اند. بنیاد شهید به عنوان متولی امور ایثارگران همیشه در برابر ما بی معرفتی کرده است و بسیاری از مسئولان و مدیران بنیاد از هدفشان فاصله گرفته اند و فراموش کرده اند که باید به مردم، بصیرت و معرفت به جانباز و ایثارگر را آموزش دهند.

فاش : ازچه نظر از بنیاد گله دارید؟

جانباز افسری: اینکه چرا بی توجه و سهل انگار هستند؟! مثلا" من می بینم یک جانباز برای دندان یا عینک گیر کرده و بنیاد کمکش نمی کند! من که رفتم جانباز شدم، شما نباید به من نوعی رسیدگی کنید؟! یک عینک الان 400 هزار تومان است. من که بیکارم. کهولت سن هم دارم، خرج زندگی و خانه و بچه هایم هم هست. پول عینک را از کجا بیاورم؟!

 می خواهم بپرسم چطور شما به هزاران میلیارد اختلاس بی توجه هستید؟! شما هنوز اختلاسگرها را معرفی نکردید که حداقل دل ما خوش باشد! مسئولان هیچ تکانی نمی خورند انگار که اتفاقی نیفتاده! ولی برای جانباز مظلوم پول و هزینه ندارید؟! که جانباز بیاید در داروخانه بدون پول دارو بماند و بعد یک ارمنی بیاید هزینه دارویش را بدهد؟ البته من افتخار می کنم که یک ارمنی، چنین کار خیری می کند ولی مسئولان مسلمان باید خجالت بکشند!

... در انتهای صحبتمان با آقای افسری، کمی با آرمان پسر کوچک او حرف می زنم و صحبت را به پایان می رسانم:

 از او می پرسم که کلاس چندم است و چه کار می کند. آرمان کلاس چهارم است و فوتبال را خیلی دوست دارد. در مورد وضعیت درسش می گوید که متوسط است و می خواهد فوتبالیست حرفه ای شود. او می گوید که پدرش را خیلی دوست دارد. وقتی پدرش عصبانی می شود، از او ناراحت نمی شود چون می داند پدرش بیمار است. ولی با مظلومیت خاصی می گوید که وقت حمله های عصبی پدر، از او می ترسد!

از او می پرسم که آیا از جانباز بودن و قهرمان بودن پدرش خبر دارد؟ و او کمی سکوت می کند و بعد می گوید پدرش داستان تیر خوردن پایش را برای او تعریف کرده. و می داند پدرش به جبهه رفته و با دشمن جنگیده است. و وقتی از او می پرسم که قهرمان زندگی اش کیست؟ ... با ذهن کودکانه و پاک خود جواب می دهد: بابام...!

...  صحبت های ما تمام می شود و از آقای افسری و پسر کوچکش جدا می شوم. نزدیک اذان مغرب است و جمعیت رو به حرم سرازیر می شوند. می روم بالا و تا به اتاق برسم، به حرف های آن جانباز می اندیشم و به حرف هایی که با آرمان زده ام و فکر می کنم که اگر این قهرمانان بی ادعا نبودند، سرنوشت ما و سرزمینمان چه میشد؟!

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
سلام به داداش گلم حاج حسین اقا
سرگذشت زندگی شمارا نقطه به نقطه خواندم باور بفرمایید حدود 90درصد با زندگی بنده تشابه دارد و عین زندگی بنده است البته بنده نماینده بچه های سایت در شاهچراغ هستم و همیشه برای انها بخصوص مدیران سایت و شما جانباز سرافراز دعا میکنم . انشااله خداوند همیشه یار و پشتیبانت باشد . وقت نمازه برم دعات کنم . صبحت بخیر رزمنده ....
سلام اخوی جان...صفری بزرگوار
دل پردرد و البته بزرگی داری.
چه مصیبتهایی که کشیدی تابه حقت برسی و چه مصیبتهاکشیدندتا ازحقت محرومت سازند!!!
تنها تفاوتی که میان تو و آنهاست،توکل بخدا و ارزش کارت نزد پروردگارمیباشد.درمقابل بی ارزشی کارخناسان روزگار!!
امیدوارم که درجوارحضرت آقا که فخر ایران ماست، و درکنارخانواده و آرمانت همواره شادباشی و سلامت.
به آقاسلام ما فاش نیوزیهای دورمانده از گنبد طلاییش، را برسان.
یادم رفت بگویم خیلی خوش تیپی و همینطور سلام اقا ارمان را برسان و از طرف من ببوس در ضمن منتظر کامنت های زیبایت هستیم
سلام
از خواندن مصاحبه ات آقای افسری در سایت و اینکه نماینده ما در مشهدی و
نوشته صمیمانه ات آقا یوسف که نماینده ما در شاهچراغی کیف کردم.
هرچند کار زیادی از دستم بر نمی آید انجام دهم ولی مخلص همه تون هستم
سلام ، هزاران مرتبه دریغ و افسوس که بعلت درگیری با اسباب کشی و فشردگی شدید زمان تخلیه منزل و مشکل انتقال و اسباب کشی مستاجر بعدی از اصفهان علیرغم تلاش فراوان ، بنده و خانواده سعادت زیارت شما را در مشهد مقدس نداشتیم لذا این افسوس تا سفر بعدی قلبمان را آزرده خواهد کرد. امید است عنایات خاص حق تعالی و حضرت امام رضا (ع) ضمن آرزوی خانه دار شدن تمام مستاجران بخصوص جانبازان مظلوم و محروم که با مجروحیت های کهنه و کهولت سن هنوز مستاجر هستند ، در سفر آینده سعادت زیارت شما را در منزل جدید نصیبمان فرماید.

برادر عزیز وگرامی افسری دلاور
شما درمطالبتون اشاره کردید که مجروحیت دوم شما در زمان سرباز وظیفه سپاه بودنت رخ داده که باید به ایثارگران یگان خودت مراجعه کنی وبا ارائه صورت سانحه و مدارک بیمارستانی کمیسیون شوی تا حداقل ار حقوق مستمری یا وظیفه برخوردار شوید
دست علی به همراهت التماس دعا
با سلام خدمت همرزم عزیزم جناب پرویز مختاری ...............
جناب محتاری عزیز بنیاد با مدارک و صورت صانحه از اول قبول کرده است و در صد داده فکر نکنم چون دال بر مدارک مجروحیتم که بنیاد تایید کرده است نیازی به کمسیون سپاه باشد و بنیاد نامه تایید درصد جانبازیم را به شپاه داده است ......
لطفا اگر شما نظر و یا راهکار دیگری میدانید من را راهنمایی کنید متشکرم....
احسنت به شهید گمنام که برای مصاحبه به مشهد رفته . مصاحبه های شهید گمنام همیشه خواندنی ست . خیلی غمناک بود همین . کاری هم از دستمان بر نمی اید. اگر چیزی هم به بنیاد بگوییم سانسور می شود
خدمت برادرم جناب افسری وخانواده محترمشان سلام دارم .
درابتدای سخن ازبدعت مبارک سایت فاش نیوز و جناب حاج آقا ساقی برخود واجب میدانم از صمیم قلب تشکر کنم که باب آشنایی و مودت همرزمان را به گونه ایی پایه گذاری و مستحکم میکند که پیوندهای بچه های ولایت مدار هر روز محکم تر میشود .
خوشحالم از اینکه سایت فاش دنیای مجازی را با واقعیات در آمیخته تا دلاوران هرگز از یاد ها نروند و احساس تنهایی نکنند .
افسری عزیز سرنوشت شما همانند بسیاری از جانبازان حال حاضر است . در زمانی زندگی میکنیم که سفره ها پر از اغذیه رنگانگ شده ولی از گوشه دیگرش ایمان بدر رفته است . در زمانی زندگی میکنیم که ما بفکر غذایی برای سیر کردن شکم خانواده هایمان هستیم ولی پولداران و مرفحین بفکر چگونه هضم کردن غذایی هستند که خورده اند . در زمانه ایی که داشتن پیکان مدل پایین برای ندارها آرزوست ؛ پورشه سوران و لامبورگینی سواران در خیابانهای جردن و شهرک غرب تاخت و تاز میکنند . برای جماعت زحمتکش زیارت آقا امام رضا بزرگترین نعمت دست نیافتنی است ولی هم اکنون آقازاده ها با لس آنجلسی ها مشغول گرفتن عکس یادگاریند . برای ما زیارت اهل قبور و شهدا و اقوام نهایت دل دادگیست و افتخار ولی برای مرفحین بیدرد شرکت در فلان کنسرت خواننده مبتذل طاغوتی در تورنتو کانادا یک روال عادیست . حسین عزیزم درد اعضای بدن را هر جور شده می توان تحمل کرد ولی درد شکستن دل را چگونه تحمل کنیم .
حسین عزیز شما و امثال شما از افتخارات فراموش نشدنی این مرز و بومید . شما وامثال شما سرداران بینام و نشان دلهای آشنا هستید ؛ مطمئن باش در دنیایی دیگر کسانی به دست وپایت برای بخشش و شفاعت می افتند که در این دنیا آنها شما را ندیدند .
خوشحالم از اینکه خلوص نیت و ذات پاکت رادهم در تصویرت دیدم . واما سخنی با آرمان عزیز . آرمان جان افتخار کن که پدرت یکی از نام آوران دلیر است . افتخار کن پدرت با هر رنج بدنی که دارد شما را سربلند بزرگ میکند . آرمان جان زمانی که در این کشور جنگ شد بیشتر پولدارها فرار کردند ولی پدرت و همرزمانش به جبهه رفتند و جلوی دشمن را گرفتند پس همیشه به پدر بزرگوارت افتخار کن . ودر آخر آرزوی سلامتی برای شما و خانواده محترمتان رادارم . ازجناب ساقی و شهید گمنام محترم نیز بابت زحمتهای زیادشان تشکر میکنم . والسلام .
عرض ادب واحترام خدمت استاد عزیزم جانباز ( .م ر . ک ) استاد برجسته سایت فاش نیوز من مستحق این همه لطف حضرت عالی نیستم اما شما با قلم شیوایتان من را مورد لطف خود و شرمنده ام کردید ....
استاد بزرگوار حضرت عالی کاملا صحیح و بی نقص تمام سخنان جانبازان را در چند خط خلاصه فرموده اید واقعا عده ای در پی لقمه نانی صبح تا شب دوان دوان مدوند تا شکم اهل و ایال را نیمه سیر کنند .....
اما عده ای با پولهای بی بند و باری که معلوم نیست از چه منبع ای به حسابشان سرازیر میشود و به گفته شما بزرگوار در خیابانها با ماشین های گران قیمت جولان میدهند و نمک بر زخم دل ایثارگران می پاشند ......
در ضمن پسرم ارمان کنارم نشسته و خدمت شما سلام میرساند من قبلا که شما در بستر بیماری در بیمارستان بستری بودید برای سلامتی شما از خانواده ام تقاضا کردم دعا کنند و الان هم همسرم و فرزندانم خدمت شما سلام دارند......
امیدوارم روز به روز حالتان بهتر و شادابتر شوید چون ما جانبازان بعد از خداوند قادر و توانا به افرادی مثل شما نیازمندیم ......
خداوند حافظ شما و فرزندانتان باشد از لطف و کرمتان تشکر می کنم ...............
فاش نیوز تشکر
ارادتمند یکایک جانبازانم . عرض سلام وارادت بنده را خدمت اهل بیت ابلاغ بفرمایید .
با سلام خدمت برادر جانباز افسری و دیگر دوستان جانباز...
در اینجا خواهان آن هستم تا جهت تنویر افکار شما و عموم چند مطلب را بیاورم تا شاید مورد مداقه شما و دیگر دوستان قرار گیرد...
1-شما و دیگر دوستان جانباز توجه داشته باشید که بعد از هر تعیین درصدی باید سه سال از تاریخ کمیسیون شما بگذرد فلذا باید صبر کنید و بعد از سه سال می توانید درخواست کمیسیون دهید و در کمیسیون شرکت نمایید و دوباره تعیین درصد شوید...
2-بعد از اینکه نامه برای معرفی به پزشک دریافت نمودید تا در کمیسیون شرکت کنید به پزشکی که می خواهد در مورد مجروحیت شما اظهارنظر کند بگویید و درخواست کنید تا آزمایشهای لازم و یا رادیولژی و سونوگرافی و غیره در مورد شما را به دقت انجام دهد و بعد اظهارنظر نماید چرا که اظهارنظر آنها ملاک عمل است برای تعیین درصد در کمیسیون...و اما اینکه فکرکنید دردودل شما در کمیسیون مورد قبول است اشتباه کرده اید فلذا سعی کنید در موقع نوشتن اظهارنظر پزشک حرفتان را بزنید و درخواستتان را بگویید نه در کمیسیون...
3-بنیاد و یا کارکنان بنیاد هیچگونه تقصیری در مورد ارائه خدمات به شما ندارند بلکه مقصر اصلی قوانینی است که از طرف مجلس و دولت تصویب و برای اجرا به بنیاد ارائه می شود می باشد فلذا در بنیاد بدنبال مقصر نباشید و اما اینکه بعض کارکنان بنیاد بخواهند قوانین را در مورد جانباز به درستی عمل ننمایند امر دیگریست و شما باید از او شکایت نمایید که البته این مقوله کم پیش می آید...
4-در آخر از شما می خواهم که هرچیزی را از راهش که همان قانون است وارد شوید...
موفق باشید و رستگار
در این کشور فقط قهرمانان مرده را ارج مینهند !
قهرمانان نمی میرند بلکه شهید میشوند وهر ادمی لیاقت انرا ندارد وتو که از اول به تمام کامنت ها منفی دادی یک ذره مرد باش فقط یک ذره
جناب محسن ناطف همشهری گلم من هم مشتاق دیدار شما هستم امیدوارم زمانی که به مشهد امدید شما را زیارت کنم ....ارادتمند شما افسری
فاش نیوز تشکر
حاج حسین سلام .تلاش بی وقفه شما در فاش نیوز برای تحقق حقوق جامعه ایثار انصافا جای تقدیر و تشکر دارد و من حقیر مشتاقانه دلم برای دیدن جمال روی شما پرواز دارد .اگر وضع مالی به یاری ایزد منان خوب شد و به استان چهارمحال و بختیاری گذری و سفری داشتید ما را بی نصیب نگذارید .به شما و همه ی فعالان عرصه خدمت در فاش نیوز بالاخص جناب حاج بهروز ساقی عزیز که کانون گرم فاش نیوز را راه اندازی کردند تا دلنوشته ها را به اطلاع همدیگر برسانیم و جناب حاج مجتهد دوست داشتنی و حقوقدان برجسته و برادر نازنین قبادی و بقیه همرزمان عرض سلام و ارادت دارم و تقدیر و تشکر بعمل می آورم
انشالله اگر خداوند یاری و کمک کند حتما خدمتتان خواهم رسید برادر دلاور و همسنگر عزیزم
به نام خدا تمام مصاحبه شما جانباز گرامی راخواندم وسرگذشت زندگی مرا همچون آینه ای روشن برای مردم بیان کردای من هم متولد سال نحس ۱۳۴۳ هستم درسال شصت ویک به جبهه اعزام شدم وادامه ماجرا را شما توضیح داده اید واما فقط برایت بگویم که افتخار این بنده حقیر این است که درآن زمان بودم واسلام رایاری کردم جانباز اعصاب وروان وگوش موجگرفتگی هستم دارایهای این بنده سه فرزندو اجاره نشین وخلاصه غریب دراین دنیای آشفته وفرق من باشمااینست که فاصله ما تاامام رضا خیلی زیاد است وخانواده این حقیر آرزوبه دل برای یک سلام به امام رضا. سلام مرا وهمه جانبازان رابه آن امام رئوف برسان وازقول من بگو که ای امام رضا خیلی زندگی وزنده ماندن برای ماسخت است وخانوادهای ماسختی تحمل می کنند ومی مانند اصفهان. خمینی شهر وسلام بیست وهشت شهریور یک هزارو سیصد ونود چهار جانباز ۱۵℅ بعد از ۳۰ سال منتطر پاسخ شما هستم
من خیلی کم کم تلویزیون نگاه میکنم چون از دروغهای تکراری مسئولین نفرت دارم .. اما امشب خانواده ام برنامه خندوانه را نگاه میکردند که ناچارا تسلیم شدم و حدود نیم ساعت اخر برنامه را دیدم برنامه جالبی بود مختص جانبازان بعلت هفته دفاع مقدس جانبازان اعصاب و روان را اورده بودند ....
نمیدانم مسئولین این برنامه را دیدند یا خیر اگر دیده اند و تصمیم ندارند فکری برای جانبازان اعصاب و روان کنند که اصلا از انسانیت دور است ؟
و اگر دیده اند و برنامه ای برای جانبازان اعصاب و روان دارند باید خیلی سریع لبیک گویان بداد این عزیزان برسند ؟
مثلا اقای شهیدی مدیر کل بنیاد باید نسبت به حق های ضایع شده جانبازان اعصاب و روان که توسط پزشکان کمسیون حقشان را ضایع کرده اند را سریعتر بررسی کنند و تجدید نظری داشته باشند تا دیر نشده و یکی و یکی جانبازان به ملکوت اعلا ء نرفته اند لااقل حقشان را بدهند ؟
جناب شهیدی از خواب بیدار شو ایا امشب همرزمان دلاور ما را دیدی ایا نمیخواهی از وجدانت درس بگیری ایا نمیخواهی در این لحظات اخر عمر ما جانبازان از وجدان بیدارت کمک بگیری ؟
جناب شهیدی من شخصا از شما
من هم به نماینده گی از تمامی جانبازان مظلوم دراستان کرمانشاه .شهر کرمانشاه برای شما دلاور مرد جانباز ارزوی سلامتی وطول عمر همراه با عزت خوهانم کوچک شما محمد مهدی مرادیفر جانباز 40%از کرمانشاه وارزوی دیدار شما در شهرم هستم تا فقط یک ذره ازمحبت های انسانی شما را جبران کنم وهر وقت شماره تماس یا ادرسم را خواستار باشی در خدمتم
عرض ادب و احترام خدمت شما جانباز 40 درصد عزیز جناب مرادیفر .......
دوست و همرزم گرامیم شما و دوستان جانباز خیلی مهربان هستید ان شا الله اگر گذری به کرمانشاه داشته باشم حتما جهت عرض ادب خدمت خواهم رسید ...دوست عزیزم شما هم اگر جهت زیارت به مشهد مقدس امدید حتما سراغی از این حقیر بگیرید تا با دیدن جمال شما جانباز محترم چشمانم منور گردد ....
از طرف اینحقیر خانواده محترمتان را سلام برسانید. ارادتمند شما (افسری)
فاش نیوز تشکر
داداش حسین شماره تماس من را فاش نیوز محترم داره انشائالله هر وقت به کرمانشاه تشریف اوردید یا جهت زیارت سالار شهیدان وبرادر با وفایش حضرت عباس عازم عراق بودید نوکر ودست بوس خود را بی خبر نگذارید ارزوی سلامتی وگرمی خانواده محترمتان را از خداوند منان خواهانم دوستدار شما مهدی مرایفر
لطف داری داداش عزیزم انشاالله اگر گذری داشته باشم حتما خدمت میرسم .
شما هم اگر به زیارت ارباب تشریف اوردید در مشهد مقدس نوکری داری که شاید بتواند چشمانش را فرش راهت کند ........
فاشنیوز تشکر
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi