شناسه خبر : 37301
شنبه 14 شهريور 1394 , 12:03
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفتگو با راننده ایثارگر

ایستگاه خاطرات در مسیر همدان!

شهدای ایرانی را از روی لباس خاکی که به تن داشتند تشخیص می دادیم. لباس بچه های ما خاکی کمرنگ بود و جنازه های منافقین که با خوردن قرص سیانور خودشان را از بین برده بودند هم سخت نبود.

جعفری- چند روز پیش، برای انجام یک کاری در حوزه حفظ یاد و نام شهدا عازم سفر به شهر همدان شدم. بزرگواری از رانندگان خط بین شهری ملایر قبول کرد که زحمت رفت و برگشت ما را به عهده بگیرد. صبح دوشنبه 9/6 شهریور از اهواز حرکت کردیم. پیشتر از این با خدا عهد کرده بودم یک لحظه از ثبت خاطرات شهدا غفلت نکنم. لذا دقایقی بعد از حرکت، گفت و گویی جالب با این راننده ایثارگر فراهم شد که توجه شما فاش نیوزی های عزیز را به آن جلب می کنم.

فاش نیوز: آقا مهدی سن شما هم رسید که به جبهه عازم شوید ؟

- من متولد 52 هستم اما به واسطه حضور بستگان درجه یک و فامیلم در جبهه ها درباره جنگ اطلاعاتی بدست آورده بودم. به همین دلیل خیلی دلم می خواست از همان 13 سالگی به منطقه اعزام شوم ولی از اعزام من جلوگیری می کردند. از یک طرف سنم به حد قانونی نرسیده بود و از طرفی مادرم هم ممانعت می کرد. چون بعد رفتن پدر و برادرم من بزرگ خانه بودم. اما بالاخره در 6/5/67 با اینکه قطعنامه پذیرفته شده بودعملیات مرصاد رخ داد  وقتی روی صندلی اتوبوس نشستم فکر کردم دیگر به آرزویم رسیدم. نفر 14-15 ام رزمنده ها که سوار شد، یکباره مادرم را دیدم که سر پله های ماشین ایستاده و مرا صدا می کند !

با بغض گفتم : مادر اینجا هم مرا رها نمی کنی ؟؟ مادرم گفت : بذار پدرت بیاد بعد تو برو حالا بیا پایین !

به هرحال آن روز نشد که بروم. اما چند روز بعد باز هم به صورت پنهانی سوار ماشین شدم و این بار واقعا رفتم. ورود من به جبهه مصادف شده بود با عملیات مرصاد. آن موقع منطقه عملیاتی تا کرمانشاه و تنگه چهار زبر کشیده شده بود. از آنجایی که فرصت آموزش نظامی پیدا نکردم، مرا به عنوان امدادگر در آن منطقه بکارگیری کردند. البته کار شناسایی شهدای ایرانی از کشته های عراقی و منافقین نیز به عهده ما بود .
فاش نیوز: بر اساس چه معیاری شناسایی می کردید ؟؟

- شهدای ایرانی را از روی لباس خاکی که به تن داشتند تشخیص می دادیم. لباس بچه های ما خاکی کمرنگ بود و همین طور جنازه های منافقین که با خوردن قرص سیانور خودشان را از بین برده بودند هم سخت نبود.

فاش نیوز: از عملیات مرصاد بیشتر بگویید ؟

- مردم مثل اوائل جنگ در جبهه ها حضور گسترده ای داشتند. اما من شخصا شکست دشمن را مدیون حماسه و تدابیر شهید « صیاد شیرازی » می دانم که از شگرد خاصش استفاده کرد. ببینید اطراف اسلام آباد کلا" منطقه کوهستانی است و دو دره بزرگ به طول 12 کیلومتر وجود دارد. یکی از این دره ها که نامش تنگه چهار زبر بود، به تنگه مرصاد مشهور شد. بچه های ما با گوشت و خون خودشان در این منطقه آنچنان دفاعی کردند که منافقین را شکست دادند. یعنی اگر منافقین از این تنگه عبور می کردند مهارشان دیگر مشکل بود. اما تدبیر صیاد شهید باعث شد بچه ها در این عملیات موفق شوند. نظر شهید صیاد بود که گفت دشمن را باید در بین این دو تنگه شکست بدهیم و جلوتر نیایند. به همین دلیل تعداد زیادی هلی کوپتر به فرماندهی شهید صیاد هم حضور داشتند که با فرماندهی شایسته سبب شکست منافقین شد.

فاش نیوز: در خانواده شما کسی هم شهید شد ؟

- بله . دو تن از عموزاده هایم شهید شدند. شهید نوروز و شهید باقر عبدالملکی دو برادر حقی بودند. خدا می داند آنقدر رفتار و سکنات آنها خاص بود که نشان می داد به زودی گلچین می شوند. خلوص و تقوای آنها زبانزد فامیل بود. بگذارید از شهدای زنده فامیلم هم برایتان بگویم  .

فاش نیوز: بفرمایید .

- دو تا از عموهای من هم مرتب به جبهه می رفتند. عموعلی درعملیات نصر 3  مجروح می شود و به مدت یک شبانه روز در بیابان روی زمین می ماند و امکان انتقال آنها به عقب وجود نداشته است. بالاخره نیروهای امدادی بالای سر آنها می رسند و با کنترل علایم حیاتی به این نتیجه می رسند که علی شهید شده است. او را در کیسه پلاستیکی می گذارند  و به سمت عقب می فرستند بعد هم به سردخانه می سپارند. باور کردنی نیست 24 ساعت بعد وقتی می خواهند او را به معراج الشهدا انتقال دهند، می بینند یک بخاری از بینی و دهان علی روی پلاستیک دیده می شود. سریع او را به بیمارستان انتقال می دهند که در آنجا می بینند زنده است . البته 6 ماه در بیمارستان بستری بود تا یک بهبود نسبی پیدا کرد .

 عموی کوچکترم مراد علی، تخریب چی گردان 151 تویسرکان در لشکر انصارالحسین بود. یعنی وقت کشاورزی می آمد به پدرش کمک می کرد بعد همراه هم ولایتی هایش از روستای کنجوران شهرستان تویسرکان به جبهه می رفت. ایشان برای اینکه پوتین و فانسقه و لباس هایش با کسی عوض نشود اسمش را روی آنها نوشته بود. آن زمان برای صرفه جویی رزمندگانی که چندبار به جبهه می آمدند لباس های خود را تحویل می دادند. اما بعضی که تصمیم داشتند فقط یکبار به جبهه بیایند برای یادگاری آنها را با خود می بردند.

 بهر حال این لباس های عموی ما به دست یک رزمنده ای می رسد که اسم  مراد را از روی لباس هایش پاک نمی کند. متاسفانه او در درگیری به طرز جان خراشی شهید می شود یعنی طوری که سر و سینه او از بین می رود. بهر حال خبر به ما رسید. چند دستگاه اتوبوس برای تشییع شهید مراد عبدالملکی از تویسرکان به طرف روستای کنجوران به حرکت در آمدند. مادر شهید نرسیده به روستا شروع به بی تابی می کند و می گوید اگر به روستا رسیدیم، من دیگر نمی توانم فرزندم را برای آخرین بار ببینم. پس بگذارید همین حالا این دیدار آخر نصیبم شود . آمبولانس را نگه می دارند و مادر سر تابوت فرزندش می نشین . حال او از دیدن  پیکر فرزند بی سرش منقلب می شود و می گوید می خواهم سینه اش را ببوسم . قسمتی از سینه شهید را برای او نمایان می کنند . در این لحظه مادر با ناباوری می گوید این پیکر فرزند 17 ساله من نیست . این شهید به نظر می رسد حدود 30 سال سن داشته است !!!

بلوایی بین تشییع کنندگان شکل گرفت. اول فکر کردند شهید را اشتباهی به ما دادند. لذا به مردم گفته شد شما به روستا بروید تا ما موضوع را پیگیری کنیم. با بررسی هایی که انجام شد متوجه شدند اشتباهی رخ نداده و همان یک پیکر شهید بوده که به خاطر اسم پیراهنش به ما تحویل داده بودند. همان ساعت یک نفر حرکت کرد به سمت لشکر که در پادگان شهید مدنی دزفول مستقر بود و در آنجا متوجه می شوند مراد زنده است . او را به عقب انتقال می دهند و به سمت روستایش می فرستند .

مردم روستا تا 5 کیلومتر خارج از روستا برای پیشواز شهید زنده مراد عبدالملکی  آمده بودند و او را بر روی دست ها تا بالای قبری بردند که برایش کنده بودند. البته در نظر بگیرید تا سر قبر شهید چقدر پرده و پلاکارد هم نصب شده بود. بهر حال در آنجا جلوی پایش خروسی را سر بریدند و بعد سر خروس را در قبر مراد انداخته و با خاک پرش کردند !

فاش نیوز: بعد از جنگ شما برای زنده نگه داشتن یاد شهدا چه کاری را انجام دادید ؟

- من علاقه شدیدی به جبهه داشتم . شاید باور نکنید با وجود اینکه سنم کم بود ولی در اکثر مراسمات تشییع شهدا حضور داشتم. هر چند وقت یکبار تابلویی دور میدان امام ملایر نصب می شد که هدفش فراخوان رزمنده ها به سوی جبهه ها بود. هر اعزامی یک اسمی داشت، مثلا سپاهیان محمد ص یا راهیان کربلا. ما هر سری که به بسیج می رفتیم ما را نمی پذیرفتند. وقتی هم به جبهه رفتیم شرایط طوری بود که بطور مستقیم در خط مقدم حضور پیدا نکردیم اما خیلی به شخصیت شهید چمران و ایثارگری ها و رشادت های او ارادت داشتم.

 به همین دلیل وقتی پسرم در سال 88 به دنیا آمد به همه اعلام کردم  اسم پسرم را چمران می گذارم. این فکر من با مخالفت های زیادی رو به رو شد . آنها می گفتند چمران که اسم نیست. بلاخره برای اینکه دل همه را به دست آورم به اسم « محمد چمران »  رضایت دادم. شکر خدا دوران سربازی هم در تمام یادمان های شهدا در منطقه جنوب و غرب حضور داشتم و حالا هم هر کاری که بتوانم برای احیای نام شهدا انجام می دهم .

فاش نیوز: دقیقا همین طور است که می فرمایید و من شک ندارم که شهدا شما را انتخاب کرده بودند تا این همه راه به دنبال من بیایید در حالی که مسافری به سمت اهواز هم نداشتید . خدا زحمات شما را قبول کند .

- من هم تشکر می کنم  و می گویم مرا نماینده کار مقدستان در استان همدان بدانید و قسمتی از کارهایتان را به من بسپارید .

(برای دیدن تصاویر در سایز اصلی روی آنها کلیک نمایید)

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
ممنون که از باغ موزه استان همدان گزارش دادین...کاش با خبر میشدم و حتما خدمتتان میرسیدم و شاید هم می توانستم کمکی انجام بدهم....اجرتون با شهدا
سلام برادر
با تشکر از اعلام همکاری و کمک شما ... سخت به آن محتاج هستم . باز هم برای انجام بقیه کار باید به همدان برگردم . اگر مایل به همکاری بودید از طریق فاش نیوز به بنده اطلاع بدهید . با تشکر
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi