شناسه خبر : 37946
چهارشنبه 08 مهر 1394 , 11:05
اشتراک گذاری در :
عکس روز

صدای پروردگار مهربانم بود...

جلال معالی - هی اینطرف وآنطرف پیچیدم تا لااقل یه چرت بخوابم ،اما نه خواب ،بی خواب ،بدبختانه شب قبل هم شناسایی داشتیم وباز نخوابیده بودم ....صدای پت پت فانوسی با نورکم درسنگر مثلا چراغ خوابمان بود ،صدای دیگر خرخر کردن الهوردی بود ،قبلا عرض کردم بدجوری از عقرب می ترسیدم،من نمی دانم الهوردی چطور بازیر پیراهن وبدون جوراب وپوتین می خوابید و هیچ ککش هم نمی گزید ،عقرب که جای خود دارد،خوشم می آمد از بی خیالی اش...

یواشکی نگاهی به ساعت مچی ام که زیر بالش ام که آنهم پتوی تا کرده ای بود انداختم ،3/16بود از اون ساعت دیجتالی ها بود که آهنگ هم می زد وزمان جنگ تو بورس بود اکثر رزمندگان داشتند، خلاصه نمیشد خوابید ،بهتر دیدم به جای تحمل خرخر الهوردی ،برم بیرون نزد نگهبان ،اسم شب راهم که بلد بودم .......کیستی ؟ ایست...صدای بیژن بود که نگهبان دوم «ن16» تیپ چهل سراب در کنار تانکر آب به زانو نشسته بود و مراهدف داشت،به آرامی گفتم منم بیژن ..بدبختانه آنشب حتی نور ماه هم نبود،وهمه جا تاریک تاریک بود،بیژن به آرامی گفت برای چی اومدی برو کپه مرگت رو بذار..سپس خندید وبلند شد ونزدم آمد وگفت ،جلال دارم ازبی سیگاری میمیرم ،می دونی که سرپست هم قدغنه هم نور آتیش سیگار دیده می شه ،بیا ...سپس اسلحه ژ3 اش را به طرفم گرفت وگفت تا من یه چایی ویه سیگار زدم حواست باشه اشاره به پایین سنگر ما وطرف راست کرد وافزود: جبار هم با مظفر نگهبان پایین هستند ،من رفتم....اسلحه را گرفتم وگفتم بفرما ...تازه چند قدم نرفته بود که برگشت ویواشکی گفت ..راستی از خط199یه شهید آوردند اونجا زیر چپره «چپر را معمولا یا با نی سبز یا با شاخه های خرما می ساختند توش هم خیلی خنک می شد»پرسیدم کیه ؟بیژن سوال کرد...کی کیه؟ ....بابا اون شهید......جواب داد ..یه رزمنده ،یه بنده ای مثل من وتو....باحالتی عصبی گفتم بابا پرسیدم می شناسیش؟ جواب داد نه..اصلا نگاش نکردم ،می گن با قناصه درست زدند توی دهنش.....یه حال عجیبی بهم دست داد...این شهید جگر گوشه کدام پدر ومادری است که آنجا غریبانه خوابیده....

بیژن داشت می رفت ،صداش زدم ،بیژن...برگشت..باز چه مرگته؟....گفتم اون چراغ قوه قلمی راهنوز داری؟ از جیب پیراهنش در آورد وتاکید کرد مبادا روشن کنی دیده میشه ....غری زدم وگفتم ..کی به من درس می ده به یه بچه شناسایی اشاره ای به سنگر کردم رو به بیژن....برو جانم می خوام ببینم شهید کیه؟ آشناست ازبچه های ماست؟....اسلحه راروی دوشم انداختم ،به آرامی به طرف شهید زیر چپر قدم برمی داشتم ،انگار نمی خواستم صدای قدم هایم بیدارش کند ...کنارش رسیدم ،چراغ قوه را درکف دستم روشن کردم «نور چراغ رابه کف دستم چسباندم تا به بیرون نرود» شهید را درکیسه ای نایلونی کرده بودند،نگاهش کردم گلوله درست به دهنش خورده بود اما چرا جلوی دهان ترکیده اش بخار داشت؟؟؟ نزدیک تر شدم ،صدای تاپ تاپ قلبم را هنوز بیاد دارم...کنارش نشستم ،یک حس عجیبی داشتم نمی دانم چرا؟ گوشم را ازروی کیسه به سینه اش چسباندم ،نه چیزی مفهوم نبود ولی جلوی دهان تیر خورده اش بخار داشت این دیگه غیر قابل انکار بود ،یهو متوجه شدم جلوی کیسه نایلونی کمی پاره است ،جرش دادم پارگی بیشتر شد طوری که تونستم سینه اش را ببینم ،الان راحت گوشم را به سینه وطرف قلبش چسباندم یا خدا صدای تاپ تاپ ضعیفی از قلب نالانش شنیده می شد ...صدای من هنوز می زنم....با عجله بلند شدم وخودم را به سنگر دکتر مجیدی فرمانده«ن16 اورژانس»راساندم.

دکتر مجیدی چنان باعجله وپابرهنه به طرف چپر دوید که حتی زمین هم خورد..اقدامات اولیه روی سرباز مجروح راکه فکر می کردند شهید شده انجام گرفت وسرم وصل کردندو با پدجلوی قطره های بازمانده خونش راگرفتند وبا آمبولانس سریعا به بیمارستان صحرایی جهت عمل جراحی منتقل شد ...روی اتیکتش که خونی بود فقط نام یوسف را تونستیم بخوانیم.....دیماه سال1365که جهت تسویه حساب به پادگان سراب رفتم ،تمام کارهایم درست زمانی تمام شد که ساعت خدمت پادگان تمام شده بود وفقط امضای فرمانده پادگان ماند که آنهم به فردا موکول شد،دژبانی پادگان مرا به مهمانسرای پادگان هدایت کردند ،وقتی وارد اناق گرم مهمانسراشدم دیدم جوانی نشسته کنار بخاری و پرتقال می خورد ،پشتش به من بود به صدای در برگشت وبلند شد ،صورت عجیبی داشت ،دور لب و گردنش انگار سوخته بود ،..احساس کردم آشناست ،جایی دیدمش، سلام علیکی کردم..برایم پرتقال گرفت ..برداشتم ،ساکم را به طرف تخت خوابی که.کنار بود وظاهرا باید به من تعلق می گرفت انداختم وکنار بخاری نشستم ومشغول پوست گرفتن پرتقال ...پسر جوان که لباس شخصی هم داشت ویه جوری صحبت میکرد رو به من کرد گفت..سرکار از منطقه می آی...پاسخم مثبت بود...پرسید ..تیپ هنوز میمک هست..بازم مثبت جوابش دادم ...گفت..من شام آوردم باهم می خوریم ...هوابیرون سرده نرو....خسته بودم درذهنم دنبال نشانی از این پسر می گشتم که چرا آشناست ،پرسیدم،تو چرا آمدی پادگان؟ صورتش را نشانم دادوگفت منم سرباز بودم تیر قناصه به دهنم خورد می بینی؟؟؟؟ خنده تلخی کرد اومدم صورت سانحه بگیرم واسه بنیادشهید..ادامه داد...می گن وقتی من تیر خوردم همه فکر کردند شهید شدم...باز خندید ...نه بابا من که لیاقت نداشتم ..یه سربازی منو شانسی پیدا کرده ...اونجا «توبیمارستان صحرایی»گفتند اگه تاصبح می موندی مرده بودی شانس آوردی.....پسر جوان همچنان میگفت اما من احساس کردم باز قلبم همان صدارا دارد ،پرسیدم اسمت چیه؟...به آرامی جواب داد یوسف ....شام را که خوردیم هردو به نماز ایستادیم ،چه شکر جانانه ای به خدا کردم که خدایا تودیگه کی هستی ؟خواستی نشانم بدی که این همان شخص است. که آنشب صدای ضعیف تاپ تاپ قلبش راشنیدی...خدایا من می دانم که آن صدای قلب یوسف نبود بلکه صدای پروردگار مهربانم بود ...یوسف هیچگاه ندانست که آن رزمنده من بودم...اما خدا میدانست..والسلام

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام
سبحان الله ...صدای قلبی که خواب رااز چشمانی می رباید،هدایت میکند،می برد،می رساند،این ندا وهدایت وپیام الهی است که قدرت لایزال خودرا به رخ بندگان دیر باورش می کشدو جناب آقای معالی،چه زیبا بیان کرده است..الهی من لی غیرک
سلام امروز سرمجلس ترحیم یکی ازدوستان قدیمی بودم ،حال درست حسابی نداشتم،بالاخره یک عمر نان ونمک هم را خورده بودیم ،الان نیم ساعته رسیدم ،نمازم مانده بود ،هولکی خواندم تااز فریضه نیفتد،با یه فنجان چایی داغ به سایت آمدم. ...وای متن نوشته جلال را که دیدم بلافاصله کلیک کردم،اشک امانم را بریده ،فوت دوست نازنینم را فراموش کردم،برای اولین بار در طول پنجاه وپنج ساله ام اگر بگم خدارا به معنای ندای قلبی ام شناختم شایدباور نکنید،احساس کردم هرچه نماز وعبادت کردم همه رفع تکلیف بوده وبس ،،،چه خدایی....خدایا مرا ببخش که تا این لحظه عاشقانه نپرسدیدمت....الهی العفو...با خواندن این خاطره زیبا روحم ،جسمم ،افکارم متحول شد...جلال جان فدایت شوم ،ایکاش می دیدمت..فاش نیوز ممنونم..عکسی از جلال دارید لطفا بذارید..
سلام..یکی ازبهترین خاطراتی که خواندم،تمام بدنم خیس عرق شد،خدایا چقدر مهربانی ....به نظر من این خاطره باید جایزه بگیرد...حتما ...موبرتن آدم سیخ می کنه...دست شما درد نکنه آقای معالی
باسلام ودرود ،واقعا خاطره زیبا وعبرت انگیزیست،من خیلی لذت بردم،در میان رزمندگان کشورمان کم.نبودند ایثارگرانی که همیشه فداکاری کردند...من حاضرم به شرف غدیر وصاحب غدیر قسم بخو رم که هیچکدام از مدیران فعلی لحظه ای در هیچ موقعیتی در مناطق جنگی نبودند وفقط تزویر وتظاهر وریاکاری بلدند....ممنونم از نویسنده وفاش محترم....بازم بنویس..
اقا جلال با تاسف خبر در گذشت مادر همسرتان را خواندم و متاثر گشتم ... با غم و اندو این ضایعه را به شما و خانواده محترمتان بخصوص همسر مهربانتان تسلیت عرض می کنم
خانواده ام خدمت شما بزرگوار سلام میرسانند انها هم تسلیت گفتند و برای شادی روح ان تازه در گذشته دعا کردن که روحش شاد و خانه ابدیش روشن از اعمال نیکش باشد ان شاالله.....
جلال جان صبور باش و از ان که خداوند مصلحت می داند تشکر کن و شکر گذار ایزد منان و خالق یکتا باش تا اینکه خداوند قادر و توانا از تو خوش نود شود .........
فاش نیوز تشکر
سلام حاج حسین آقا ،خداوند رفتگان شما را بیامرزد..ممنوم دوست مهربانم،محبت شمرا هیچگاه فراموش نمی کنم ،سلام وعرض ادب واحترام حقیر را خدمت خانواده.معزز برسانید..سپاس فاش نیوز..جلال معالی
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi