شناسه خبر : 38076
دوشنبه 13 مهر 1394 , 15:44
اشتراک گذاری در :
عکس روز

عشقی که به دست فرزندان شهدا تقسیم شد

اطعام دو هزار کارتن خواب پارک های تهران به دست فرزندان شهید و موسسه طلوع بی نشان ها

انگار که خوابی عمیق باشد. روزها دور خیابان‌های شهر پرسه می‌زنند تا شب از راه برسد.
 آن وقت یک پتو یا یک جفت کفش کهنه می‌شود تمام زندگی‌شان و بعد می‌نشینند به انتظار لحظه‌هایی که تمام آرزوهایشان را دود کند. نزدیکی‌های صبح کارتن‌های نیم‌متری را به هم می‌چسبانند و سرشان را رویش می‌گذارند و در خواب، به خواب می‌روند. اینجا همه شبیه هم‌اند. دهان‌های خالی از دندان، صداهای گرفته و موهایی که مدت‌ها رنگ آب به‌خود ندیده است. از کنارشان که می‌گذری نگاهت نمی‌کنند. آنها به دیدن چشم‌های بی‌تفاوت عادت کرده‌اند. حالا عده‌ای دور هم جمع شده‌اند تا به نشانه مهر و محبت سراغشان بروند. فرزندان شهیدان اندرزگو، باکری، دستواره، نامجو و عاصمی با همکاری مؤسسه طلوع بی‌نشان‌ها، دست‌به‌دست هم دادند تا 2هزار غذای گرم را میان کارتن‌خواب‌های مناطق جنوب تهران تقسیم کنند.
 
دود سفید نیمه‌شب
ساعت هنوز به نیمه‌های شب نرسیده و کارتن‌خواب‌ها سر شب‌شان است. در فاصله چندقدمی دور هم نشسته‌اند، یا مواد می‌زنند یا مشغول جور کردن چیزی برای فروختن و فراهم کردن جنس‌شان هستند. تقریبا میان هر 3 تا مرد یک زن نشسته. وانت حمل غذای کارتن‌خواب‌ها که می‌ایستد یکی‌یکی از راه می‌رسند. همین که ون سفید خبرنگارها را می‌بینند به خیال اورژانس اجتماعی ترس برشان می‌دارد. وحشتشان از این است که ببرندشان گرمخانه. یکی‌شان همین که ماشین غذا را می‌بیند پشتش را برمی‌گرداند. پایپش را از جیبش بیرون می‌آورد و شروع می‌کند به کشیدن. دودهای سفید رنگ در هوا پخش می‌شوند. صدای شاتر دوربین‌ها را که می‌شنود با صدای بلند می‌گوید: آقا عکس ننداز... آهای عکس ننداز... از کی عکس میندازی؟... بچه‌ها کاسه عدسی را جلویش می‌گذارند. پس می‌زند و به مصرفش ادامه می‌دهد. بعضی‌هایشان در جواب سؤال‌های خبرنگارها فریاد می‌زنند:« کی کارتن‌خوابه؟ من؟ یارو فک می‌کنه همه کارتن‌خوابن، فقط خودش سقف بالا سرشه...».
 
بچه‌هام معتاد دنیا اومدن
اینجا سن و سال هیچ‌کس را نمی‌شود حدس زد. دختران 12ساله، 30ساله به چشم می‌آیند و 30ساله‌ها 50ساله. یکی از دخترها روی سکوی سیمانی وسط پارک نشسته. دست‌هایش قاچ قاچ است و پوست صورتش به چرم رنگ خورده می‌ماند. مدام با سیخ تریاک توی دستش بازی می‌کند. موهای سرش را تیغ زده و لکه‌های سفید کف سرش از بیماری پوستی‌اش می‌گوید؛ «متولد 73 هستم. پدر ومادرم جفت معتاد بودن. بابام راننده کامیون بود. زد یکی را کشت افتاد زندان. مادرم هم از بس مواد کشید مرد. من و خواهرم آواره خیابون‌ها شدیم. تا چشم باز کردیم دیدیم 5ساله تو پارک می‌خوابیم. 10سالم بود که تو پارک با یکی آشنا شدم و ازدواج کردم. دوتا بچه آوردم، بعد هم طلاق. بچه‌هام جفتشون معتاد به دنیا اومدن. حوصله‌شون رو ندارم. می‌دم به بچه‌ها می‌برنشون گدایی. یه تیکه تریاک میندازم ته حلقشون آروم می‌گیرن». حرف‌هایمان نصفه می‌ماند و خبر می‌دهند همه غذا گرفته‌اند و وقت رفتن است. مرد میانسالی که مدام اطراف دخترک می‌پلکد با 2 بست شیشه از راه می‌رسد. پارک انبار گندم مقصد دیگرمان است. عمواکبر مؤسس مؤسسه طلوع بی‌نشان‌ها به بچه‌ها می‌گوید که احتیاط بیشتری کنند و تا اعتمادشان جلب نشده دوربین‌ها را بیرون نیاورند. مرد میانسالی که تکه‌ای از آستین بلوز راه‌راه قرمز مشکی‌اش سوخته می‌گوید: «ما که معتاد نیستیم. اونایی که تزریق می‌کنن معتادن!» کاسه عدسی را می‌گیرد؛ «زندگی ما همه‌ش بدبختیه، تعریف کردن نداره.»
 
منم یه روز سقف بالا سرم بود
زن میانسال ژاکت مشکی را دور خودش پیچیده. صورتش را با روسری سیاه پوشانده و مدام می‌گوید: «من گداخونه نمی‌رم». اسم گرمخانه را گذاشته گداخونه؛ «پول پیش خونه نداشتم مجبور شدم تو پارک و خیابون بخوابم. دیروز ریختن همه‌رو جمع کردن بردن گداخونه. از دستشون فرار کردم. ما گدا نیستیم. منم یه روز مثل همه آدمای این شهر، یه سقف بالا سرم بود.» تجربه نخستین شب کارتن‌خوابی که به میان می‌آید آرام و قرارش به هم می‌ریزد مردمک چشم‌هایش تندتند تکان می‌خورد؛ «پسرم موادفروشه... پریروز بردنش زندون... یکی نیست حداقل 400-300 تومن بده ما بریم یه گوشه مث آدم زندگی کنیم.»
 
رویایی به اندازه یک سقف
5نفری دور پتو نشسته‌اند و سیگار دود می‌کنند. آنها هم مثل بقیه از ون‌های سفید خبرنگارها ترسیده‌اند. لحن آرام‌مان را می‌شنوند اما باز هم می‌ترسند که مبادا از در دوستی مجبورشان کنیم پارک را ترک کنند و به خانه‌های نداشته‌شان بروند. یکی از مردها می‌گوید:« خیرتون قبول باشه». خودش را طوری جا می‌زند که انگار برای هواخوری آمده، آن هم ساعت 2بعد از نیمه‌شب. زنی که کنارش نشسته مانتوی زرد رنگ تروتمیزی پوشیده. صورتش آنقدرها شکسته نیست؛ «من و شوهرم کارمندیم. اومدیم فامیلامونو ببینیم، دعوتمون کردن شب کنارشون تو پارک بخوابیم». کلمه‌های جویده‌جویده به زور از دهانش بیرون می‌آید و در هوا معطل می‌ماند. در انکارش تردید دارد. زن در اعماق رویاهایش زندگی‌ای را می‌بیند که همراه با شوهر کارمندش زیر یک سقف می‌گذرد. حالا که ترسیده پای رویاهایش را وسط می‌کشد. یکی از بچه‌های کمپ طلوع بی‌نشان‌ها می‌گوید: «کاش واسه ترک با ما بیاد، معلومه خیلی وقت نیست اومده پارک». این آدم‌ها ‌رؤیا ندارند. همین که حرف از ‌رؤیا می‌زنی پایپ‌هایشان را بیرون می‌آورند و شروع می‌کنند به کشیدن. حجم سنگین دودهایی که به ریه‌هایشان می‌فرستند و تن نحیفی که از سرما می‌لرزد تاوان رویاهایی است که برایش نجنگیده‌اند. صدای پای هیولای دود را شنیده‌اند و جدی‌اش نگرفته‌اند. حالا او است که فرمان می‌دهد چه‌کسی برود و چه‌کسی بماند.

دیگه خاطره‌ای هم مونده؟
می‌گویند زن و شوهریم. دوتایی چادرشان را وسط پارک راه انداخته‌اند و در کورسوی نور شمع، دور از صدای آدم‌ها نشسته‌اند. سومی را کامیار صدا می‌زنند، کامیار از راه می‌رسد و کاسه‌های عدسی گرم را روی سطح ناهموار پتو می‌گذارد. شمع را روی دفترچه خاطرات مقوایی قدیمی گذاشته‌اند تا نیفتد. قطره‌های درشت اشک شمع شره می‌کند و روی بال و پر کبوترهای روی جلد دفترچه خاطرات مقوایی می‌ریزد.
می‌گویم: « این دفترچه خاطرات مال کیه؟»
زن می‌خندد. دندان‌های سیاهش پیدا می‌شود؛ «خالیه... هیچی توش نیست... .» 
مرد هم می‌خندد: «دیگه خاطره‌ای هم مونده؟.. همش بدبختیه...». 
زن قدش بلند است. به زور پاهایش را در چادر کوچک جا داده؛ «3ساله تو پارک می‌خوابیم» مرد حواسش به پتوی دزدیده شده است؛ «شبا ساعت از 2 که می‌گذره پتو اندازه طلا عزیز می‌شه... لامصبا میان پتوهارو می‌دزدن... .» پتوهای تا شده داخل ساک مسافرتی گوشه چادر را بیرون می‌آورد. هوای آزاد، بوی تند پتوها را بیرون می‌برد اما هنوز نفس کشیدن سخت است. می‌پرسم: «چرا گرمخانه نمی‌روید؟» مرد به هم می‌ریزد: «500نفر آدم نشستن دارن مواد می‌زنن. زن من سیگار هم نمی‌کشه... بره اونجا معتاد می‌شه». زن فریاد می‌زند: «من فقط ماهی یه بار شیشه می‌زنم». کارتن‌خواب‌ها از دیدن دوربین‌ها وحشت کرده‌اند. داد وفریاد می‌کنند و ناسزا می‌گویند.

 
این آدم‌ها خدا را می‌خواهند
نوبت پارک دروازه غار که می‌شود عمو اکبر از بچه‌ها می‌خواهد دست‌هایشان را به هم بدهند و برای سلامتی همه کارتن‌خواب‌ها یک حلقه درست کنند. دست‌ها به هم قفل می‌شود و صدای«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف‌السوء» در فضا می‌پیچد؛ «این آدم‌ها عشق می‌خوان، خدارو می‌خوان، وقتی ‌رؤیا رو از آدم بگیرن تنها چیزی که می‌مونه مرگه. اگه این آدم‌ها تو تنهایی خودشون رؤیای پاکی دارند بیایم بهشون کمک کنیم تا به رؤیاشون برسن. دیدن این آدم‌ها ترس داره اما ترسناک‌تر از اون، قلب آدم‌هاییه که بی‌تفاوت از کنار اینها رد می‌شن. نگاه می‌کنن بدون اینکه درد اینا رو حس کنن. بیاید امشب بهشون عشق بدیم.» عمو اکبر از بچه‌ها می‌خواهد دوربین‌ها را با خودشان نیاورند؛ «بیاید با یه نیت دیگه وارد شیم تا به هدف اصلی‌مون برسیم. این بچه‌ها به عشق شما نیاز دارن.» بچه‌ها یکی‌یکی و در یک کلام آرزوهایشان را به زبان می‌آورند: 
دیگه نیایم اینجا
دیگه نبینیمشون
بار آخر باشه
عاشق زندگی بشن
خودشونو پیدا کنن
قوی بشن.... .
پسر شهید عاصمی می‌گوید: «پدرای ما برای سلامتی هموطن‌هاشون جنگیدن و شهید شدن. حالا امیددادن به این آدم‌ها و بازگشتشون به زندگی چیزی از اون جنگ کم نداره».

تن‌های قفل شده به زمین
در منطقه دروازه غار تا چشم کار می‌کند بیابان است. تن‌ها جسد شده‌اند و آدم‌ها همرنگ خاک، دست‌ها و پاها به زمین قفل شده. سقف کاهگلی کوره‌پزخانه، پناهگاه تن‌های منجمدی است که در سکوت تاریکی محض بی‌حرکت مانده‌اند. چراغ قوه‌ها که روشن می‌شود صورت‌های فرورفته میان خاک‌ها پیدا می‌شود. شیشه ترکیب بدنشان را ازبین برده. پاهای استخوانی و هیکل کوچک شده مردی که سرش را روی عصایش گذاشته و خوابیده چهارستون بدنت را می‌لرزاند. پسر شهید باکری یکی‌یکی ظرف‌های غذا را کنارشان می‌گذارد. بوی غذای گرم هیچ‌کس را بیدار نمی‌کند. عمو اکبر دستش را روی شانه یکی می‌گذارد. مرد با چشم‌های وحشت‌زده بلند می‌شود و عمواکبر را که می‌بیند ترسش فرو‌می‌ریزد و لبخند می‌زند. عمواکبر دوبار با دست به پشتش می‌زند و با افتخار می‌گوید که او در دوره دفاع‌مقدس برایمان جنگیده. همه بغض کرده‌اند و نفس‌ها در سینه حبس شده است. مرد تشکر می‌کند و می‌خندد. بیرون از کوره‌پزخانه آتشی روشن است و 2 مرد کنارش نشسته‌اند. یکی از مردها همین که ظرف غذا را از عمواکبر می‌گیرد بغضش می‌شکند. بلند می‌شود و خودش را در آغوش عمواکبر می‌اندازد. دست‌های مهربان عمواکبر موهای مرد را نوازش می‌کند. هق‌هق امانشان نمی‌دهد. نفسشان که جا می‌آید مرد می‌گوید: «من را ببرید». چشم‌های عمواکبر برق می‌زند. خوشحال است، یکی هم نجات پیدا کند یکی است. بچه‌ها دورشان حلقه می‌زنند و صلوات می‌فرستند.
 
کودکی‌های حراج سرنوشت
پارک حقانی هم در نیمه‌های شب روشن است. زن ومرد، پیر و جوان کنار هم نشسته‌اند. اینجا کسی برای مواد پول نمی‌دهد. کارتن‌خواب‌ها یک لنگه کفش یا یک دانه قاشقی که از هم دزدیده‌اند یا از سطل زباله پیدا کرده‌اند را خرج موادشان می‌کنند. اینجا یک آشنا خوابیده. دختربچه فال‌فروش خط بی‌آرتی راه‌آهن به تجریش! کیف فال‌هایش را زیر سرش گذاشته. صدای نفس‌هایش شنیده نمی‌شود. چه‌کسی می‌داند تا به حال چه چیزهایی دیده و چه حرف‌هایی شنیده. همه را به ذهن کوچکش سپرده و ترسیده و گریسته. بی‌آنکه بلد باشد دنیا را نفرین کند اشک ریخته و کیسه فال‌هایش را زیر سرش گذاشته و خوابیده تا صبح فردا بیاید و خیابان‌های شهر را پر از فریاد «فال می‌خری»هایش‌کند. زنی که بقچه به دست، بی‌خیال روی نیمکت پارک نشسته اسمش مرضیه است. تاتوی پهن و پیوسته ابروهایش صورتش را ترسناک کرده. منتظر مسافرش نشسته تا بیاید و او را با خود ببرد؛ «داستان زندگیمو می‌نویسی؟» سیگار توی دستش به فیلتر رسیده و حواسش نیست. دستش می‌سوزد و شروع می‌کند به فحش دادن. مسافرش با موتور از راه می‌رسد. مجبورم می‌کند شماره تلفنش را توی گوشی بنویسم و تماس بگیرم تا داستان زندگی‌اش را برایم بگوید.
منبع: همشهری آنلاین
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi