شناسه خبر : 39199
جمعه 22 آبان 1394 , 13:49
اشتراک گذاری در :
عکس روز

بابا مجتبای من...

بابا مجتبی نذاشت به دایی زنگ بزنم که اون بیاد پیش داداش علی. گفت خودم پیشش می مونم.

شهید گمنام-

7/1/ 94

بچه تر که بودم به خاطر محدویت های بابام توی دلم ازش شاکی بودم ولی بهش نمی گفتم. چون مامان بهم گفته بود نباید حرفی بزنم که بابا ناراحت بشه ولی هر موقع می اومدم مدرسه و نازنین دوست دوران دبستانم از کارایی که با باباش کرده و من نمی تونستم با بابا مجتبی بکنم تعریف می کرد، دلم می سوخت و حسودی می کردم. مثلا وقتی از بازی کردن و دویدن با باباش صبحای جمعه تو پارک می گفت یا اینکه با هم رفتن کوه یا اینکه با هم رفتن توی رودخونه یا از این جور حرفا... تو عالم بچگی خودم خیلی ناراحت می شدم که چرا بابای من باید روی ویلچر بشینه و هیچ کدوم از این کارا رو نتونه همراه با من بکنه!

ولی الان که 22 سالمه و بیشتر میفهمم، هم متوجه شدم که چرا بابا مجتبی روی ویلچره و هم بهش احترام میذارم. میدونم بابا مجتبی ی من یه جانبازه و به خاطر مجروحیتش مجبوره تا آخر عمر روی ویلچر بشینه. بابای من با بقیه باباها فرق میکنه و یه سری محدودیتا داره ولی با خودم یه تصمیمی گرفتم که از امروز توی دفتر خاطراتم کارایی رو که بابام انجام میده رو بنویسم و حتی با بقیه پدرا مقایسه کنم و ببینم بابای من چقدر فرق داره!

از همین امروز شروع...

94/7/2

امروز داداش علی وقتی از سر کار اومد، مامان خرید داشت. علی حوصله نداشت بره براش خرید کنه. مامانم که با اون درد پاهاش نمیتونه بره. اگه من رانندگی بلد بودم خودم تا بازار روز می بردمش. بابا با وجود اینکه از کار برگشته بود و خسته بود ، وقتی دید علی حوصله نداره، به مامان گفت بیا من خودم می برمت، برو خریدتو بکن. مامان بهش گفت تو تازه رفتی روی تختت، خسته ای آخه! ... ولی بابا مجتبی با محبت طوری که مامان خجالت نکشه، گفت نه من خسته نیستم. بیا بریم . و با اینکه من می دونستم بابا خسته است و از صبح روی ویلچر سر کار بوده و بعدم تا خونه رانندگی کرده، دیدم که بدون اخم و تخم از روی تختش دوباره اومد روی ویلچر و لباس پوشید و با مامان و البته من رفتیم برای خرید.

توی دلم بابا مجتبی رو با پدر شیدا، هم دانشگاهیم مقایسه کردم. یاد حرفای شیدا افتادم که بهم می گفت باباش هر وقت از سر کار برمیگرده فقط میشینه و تلویزیون میبینه.

94/7/4

امروز تو دانشگاه سر یکی از درسا با استاد بحثم شده بود و خیلی ناراحت به خونه برگشتم. بابا مجتبی دو سه ساعت بعد از من و عصر به خونه برگشت. من تو اتاقم بودم و نشسته بودم و با گوشیم مشغول بودم که دیدم بابا مجتبی در زد و اومد تو اتاقم. اومد تو و حالمو پرسید و وقتی دید حالم خوب نیست نزدیک یه ساعت نشست با هم حرف زدیم تا آروم تر شدم. بعد از یه ساعت مامان اومد تو اتاق و رو به بابا گفت : آقا مجتبی! شما هنوز لباساتو عوض نکردی و یه لیوان چایی نخوردی. نشستی با فاطمه حرف میزنی؟! بیا یه لیوان چایی بهت بدم نفست جا بیاد بعد بشین پیش دخترت.

 بابا سری تکون داد و حرفشو تموم کرد و رفت. احساس آرامش می کردم. دیگه دلتنگ نبودم. شیدا همیشه می گفت که باباش وقتی برمیگرده اصلا" حوصله نداره با کسی حرف بزنه ولی بابا مجتبی...

94/7/7

 ساعت دوازده شبه و تازه مهمونا رفتن. خسته ام ولی میخوام بنویسم. امروز وقتی بابا مجتبی از سرکار اومد بهش گفتیم که هم دایی اینا هم خاله اینا و هم مادربزرگ میخوان بیان خونمون. خرید کرده بودیم ولی درست کردن غذا و آماده کردن وسایل غذاها و سالاد و میوه و ... به تنهایی از عهده من و مامان برنمی اومد. داداش علی هم هیچ وقت حوصله کمک کردن تو کارای خونه رو نداشت.

  بابا مجتبی تا اومد، لباساشو عوض کرد  و بعد خوردن یه چایی شروع کرد به ما توی آشپزخونه کمک کردن. صندلی های آشپزخونه رو کنار زدیم تا ویلچر بابا کنار میز ناهارخوری جا بشه. بابا مجتبی دستاشو به هم مالید و با خنده گفت: خب بفرمایید ما باید چیکار کنیم؟... من در حین کار بابا رو نگاه می کردم. اول گوشتا رو برای خورشت خورد کرد. بعدم مرغو گذاشت جلوشو تمیز کرد و تیکه کرد. تو پاک کردن برنجم کمک کرد. بعدم میوه ها رو که من شسته بودم توی پیش دستی ها چید. قندون ها رو پر کرد و شیرینی رو هم توی ظرفش چید و ... خلاصه هر کاری که ازش برمی اومد انجام داد. من و مامان خیلی روحیه گرفته بودیم که بابا مجتبی اینقدر داره کارامونو جلو میبره و واقعا" کارای مهمونی اگه بابا مجتبی نبود، خوب پیش نمی رفت.

حالا که مهمونا رفتن و اومدم  تو رخت خوابم خوابیدم و دارم به اون چند ساعت خوب مهمونی فکر می کنم، میبینم که بابا مجتبی واقعا" به ما کمک کرد، مثل همیشه. دوباره یاد حرفای چند تا از دوستام افتادم که تعریف می کردن که پدراشون تو خونه دست به سیاه و سفید نمیزنن و تازه واسه اومدن چهار تا دونه مهمون، مخصوصا" اگه فامیل مادر باشه، چه بازی هایی که درنمیارن!

94/7/11

امشب خیلی شب بدی بود. حال خیلی خوبی ندارم. ساعت هشته و خواستگارا یه ساعته که رفتن. یه خانواده پرمدعا که فکر میکردن آسمون سوراخ شده و پسرشون ازش افتاده پائین! بعد از رفتن خواستگارا، بدون هیچ حرفی اومدم تو اتاقمو زدم زیر گریه. ناراحت بودم که چرا ما اصلا" باید چنین آدمایی رو تو خونه مون راه بدیم!... داشتم تو حال خودم گریه می کردم که بابا مجتبی در زد و اومد پیشم و تا الان که دفتر و برداشتم و دارم مینویسم پیشم بود و باهام حرف میزد. ازش خجالت می کشم ولی اون در مورد خواستگارام همیشه یه جوری صمیمانه و در عین حال منطقی و باوقار حرف میزنه که آدم میتونه نظرش و حرفاشو بهش بگه. بعد حرف زدن با بابا مجتبی یه کم آروم تر شدم...بابا بهم گفت که اشکال نداره اگه اون خواستگارا خوب نبودن و من مجبور نیستم بهشون جواب مثبت بدم.

همین جور که فکر می کردم یه دفعه یاد شهین افتادم. یکی از بچه های دوران دبیرستانم که بعد دیپلم به زور پدرش با یکی از فامیلاشون ازدواج کرد ... دلم سوخت و بعد به بابا مجتبی فکر کردم.

94/7/16

ساعت نه شبه. مامان خیلی شدید سرما خورده و خوابیده. علی هم خونه نیست و من هم فردا امتحان دارم. شام و سوپ مامانو به سختی درست کردم و حالا میخوام درس بخونم. شامو خوردیم و آشپزخونه هم حسابی به هم ریخته است و سینک پر از ظرفه. من دارم درس می خونم. نمیتونم برم ظرف بشورم... صدا میاد از توی آشپزخونه. برم ببینم چه خبره!

... ساعت نه و ده دقیقه... بابا مجتبی رفته با اون سختی جلوی سینک داره ظرفا رو میشوره. هرچی بهش اصرار کردم بذاره خودم بشورم نذاشت. گفت من برم درسمو بخونم . گفت خودش آشپزخونه رو تمیز میکنه . یه بوس محکم از لپش کردم و اومدم تو اتاق. اگه بابا مجتبام نبود ...!

94/7/20

 ساعت ده گذشته و بابا مجتبی هنوز نیومده. نگران خودش نیستیم چون میدونیم کجاست ولی من نگران خستگی بابا مجتبام!. اون با همکاراش هر ماه یه پولی جمع میکنن و همشو روغن و برنج و گوشت و از این جور چیزا میخرن. بعد کارتن کارتن بسته بندی میکنن واسه خونواده های فقیر. بابا مجتبای من خودش همشو میبره با یکی از همکاراش توزیع میکنه. امشبم که دیر کرده به قول خودش تقسیم ارزاق بهشتی دارن. نگرانشم. اینجوری خیلی بهش فشار میاد. دوسال پیش یه زخم بستری گرفت که خیلی عذاب کشید تا خوب شد. واسش دائم بودن روی چرخ خیلی سخته ولی بابا مجتبی عاشق این کاره...

94/7/24

مامان چند بار زنگ زد به بابا، چون قرار نبود امروز دیر بیاد. ولی انگار اضافه کاری مونده. همیشه وقتی کاری تو اداره مونده باشه، تا انجام نده نمیاد و میگه کار مردمو نمیتونم زمین بذارم. باید کار مردمو راه انداخت تا خدا کارتو راه بندازه. این نگاه بابا مجتبی رو خیلی دوست دارم. اون خودشو خادم مردم میدونه...

94/7/30

بابا اینا معمولا" با هم دعوا نمیکنن. یعنی من ندیدم که اونا به هم بی احترامی بکنن. امروزخونه ساکته. هیشکی با هیشکی حرف نمیزنه. اومدم توی اتاقم ودلم گرفته. مامان و بابا مجتبی با هم بحثشون شد. با هم بحث کردن اما با وجود اینکه بحثشون طولانی شد ولی مثل همیشه به هم بی احترامی نکردن. تو خونه ما همین که کسی از کسی کمی دلگیر باشه خودش خیلی بده. واسه همین همه دلشون گرفته و هر کدوم یه گوشه ای نشستیم.

دارم به لیلا هم دانشگاهیم فکر میکنم که همیشه از دعواهای تو خونه شون تعریف میکنه. اینکه کار پدر و مادرش به کتک کاری هم رسیده و چند ساله که از هم جدا شدن و لیلا الان با مادرش تنها زندگی میکنه و پدرشم رفته و ازدواج کرده!...یاد حرفایی که از تنهایی هاش زده میفتم و صحنه های بدی که از دعوای پدر و مادرش دیده.

94/8/5

امروز با تلفن مامان، حسابی حالم گرفته شد! علی تو خیابون تصادف کرده و پاش شکسته. مامان از توی بیمارستان به من زنگ زد و منم خودمو از دانشگاه رسوندم اونجا. به خاطر احتمال خونریزی مغزی گفتن باید نگهش دارن. چون توی بخش مردان بود، من و مامان نمیتونستیم پیشش بمونیم. بابا مجتبی نذاشت به دایی زنگ بزنم که اون بیاد پیش داداش علی. گفت خودم پیشش می مونم.

ما الان برگشتیم و خونه ایم. بابا مجتبی خودش پیش علی موند ولی دلم بهش مونده! بابا مجتبی چطوری میخواد امشب بخوابه! خودش گفت کمک می گیرم میرم روی تخت همراه میخوابم ولی من میدونم چقدر واسش سخته! شاید امشب به خاطر جا یا از نگرانی اصلا" نخوابه! ...

94/8/8

با اینکه بابا مجتبی به خاطر سختی ش، بودن تو جای شلوغ مثل مراکز خرید رو دوست نداره اما امروز به خاطر من اومد. من بهش گفتم باهام بیاد. بابا بیرون مغازه وایمیساد و من از توی مغازه هرچی میخواستم بردارمو بهش نشون میدادم تا اونم نظرشو بگه. خودش بهم گفت واسش مهمه. منم دوس دارم ازش نظر بخوام چون همیشه به سلیقه خودمم احترام میذاره و خوب راهنماییم میکنه.

امروز یه صحنه قشنگی اتفاق افتاد که هرچی بهش فکر میکنم بیشتر لذت میبرم. یه جایی توی پاساژ که داشتیم می رفتیم، خیلی شلوغ شد و مردای زیادی یه جا جمع شدن. من زن ها و دخترای زیادی رو دیدم که همین جور کنار شوهر یا پدراشون راه می رفتن و همه توی جمعیت به هم برخورد می کردن و واسشون هم مهم نبود.

  ولی بابا مجتبی تا دید شلوغ شد و باید از اون راهرو می گذشتیم، ویلچرشو پشت به دیوار قرار داد و به من گفت که یه لحظه برم پشت ویلچرش وایسم تا جمعیت بگذرن و کسی به من نخوره... من توی اون لحظه که رفتم و پشت ویلچر بابا مجتبی وایسادم، به یه چیزی فکر کردم.

به اینکه اون حمایت و مراقبت قشنگی که بابا مجتبی ی من با وجود نشسته بودنش روی ویلچر و ظاهرا محدودیتش از من کرد، خیلی بیشتر و قشنگ تر از اون مردایی بود که ظاهرا سالم بودن و روی پای خودشون و اون وضعیت زن و بچه هاشون توی اون شلوغی براشون مهم نبود...

94/8/13

بیشتر از یه ماهه که دارم از بابا مجتبی می نویسم و با پدرای دیگه مقایسه اش میکنم. امشب دیگه نمیخوام چیزی بنویسم. غیر از یه چیز.

 بابای من اگه روی ویلچره. اگه سخت دستشویی و حموم میره. اگه نمیتونه باهامون خیلی بیرون بیاد و بدوه... و هزار تا اگه دیگه... از خیلی از باباها نه تنها کمتر نیست بلکه بهترم هست... وقتی فقط به نوشته های همین مدت کوتاهم نگاه می کنم نه تمام مدت عمرم ... میبینم که بابا مجتبی ی من بهترین بابای دنیاست! بهترین بابای دنیا

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
احسنت به این بصیرت.
مرحبا به این نگاه واقع بینانه.
آفرین به سپاسگزاری.
درود خدا بر بابامجتبی و فاطمه ای که درک بابلایی از زندگی داره.
سلام بر فاطمه هایی که قدردان زحمات بپپدران و مادران خویشند و خاضعانه بابت داشتن چنین مروایدهای درخشان و گوهرهای نابی، به درگاه خداوند سجده شکر بجای می آورند.
هرچند پدران و مادران امثال شهین و شیدا هم با همه قصور و کوتاهی هایی که در تربیت فرزندان خود داشته اند، باز هم پدر و مادرند و شایسته احترام. ولی خوب میشد که انسانها درهمه لحظات زندگی خودشان، نوعی نگرش همراه با آموزه های دینی و اسلامی و منطقی داشته باشند تا بعدها دچار نسیان و پشیمانی نگردند.!!
از شهید گمنام عزیز هم بابت انتقال این تفکر زیبا به نسلهای امروزی واقعا باید تشکر کرد.
خداوند عاقبت بخیرتان بکند شهید گمنام و بسهم خودم ممنوووووووون
با سلام به گمنامان شهید
بسیار خوشحالم از اینکه به دلتان نشست. امیدوارم که هم خدا هم همه جانبازان نخاعی از حقیر پذیرفته باشند
این گوشه ای از زیبایی های زندگی افتخارآمیز یک قهرمان است.قهرمانی که برخی فقط محدودیت ها را در او می بینند اما می بینیم که با وجود سختی ها چقدر زیباتر از برخی افراد سالم زندگی می کنند. چرا که قلبشان سرشار از باور است
سلام و خدا قوت
دلم می خواست شمارو همانندنوشته ها و ظرفیت و باورهای تان توصیف کنم ولی به
این جمله بسنده می کنم .
خداوند شما رو شهید راه خودش قرار بدهد . انشا ا...
با سلام به خادم شهدا
ممنون از محبتتان. من خاک پای شما خادم شهدا هستم. ان شالله در راه سیدالشهداء به دعای خوبان و همراه خوبان
سلام شهید گمنام
نوشته ات بسیار زیبا بود
قامتت بلند و قلمت سبز باد
《♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡》
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
احساس قلبم مگه فقط باید بهت ستاره داد ... فاطمه جان... فاطمه جان ..فاطمه جان ... کاشکی تو فاطمه ما بودی ...
بچه هایی رو دیدم که پدرشون از شیر مرغ تا جون آدمیزاد براشون فراهم می کند ولی باباها هنوز ترس و وحشت دارن بچه هاشون بپرن تو گرداب نیستی ... بخاطر همین حاضرن حق دیگران هم تباه کنن تا بچه هاشونو نجات بدن ...
او وووووو .... یکی دو تا هم نیستن ...

بگذریم .... فاطمه جان میشه یه سوال ازت بپرسم ...???
میگم چطور شده داداشت یه کم در مقابل شرایط پدر بی مبالاته?
خداییش این برادرا یه چیزی شون میشه ها ... ..
خیلی باید حواست بهش بدی .... آدمیزاد.ه ...نکنه یه روز برسه که نه خودش حال خدمت به پدر رو داشته باشه و نه بذاره تو از راه اصولی خدمتگزار پدرت باشی .... من می گم از همین حالا با یه نفر ذی صلاح مشورت کن ... بعد پشیمان نشی ... نشونه های خوبی از تعریفت حس نمی کنم .
از من به تو نصیحت ... تو راه درست خودتو برو بعد پشیمان نشی ...عین.....!!!!!!

شهید گمنام خوبی ??? اشکال نداشت که چند کلام با فاطمه جون حرف زدم ...با تشکر

نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi