پنجشنبه 28 آبان 1394 , 10:36
نذاریم امشب نمازشب بخونه!
اولین روزهای دی ماه 1363
من، عباس دائم الحضور، سعید طوقانی، اصغر بهارلویی، حسین رجبی، عباس منیری و سیداکبر موسوی رفتیم خانهی پدر مجید عتیقی نژاد. ساعتی نگذشت که بچههای اندیمشک یکی یکی پیداشان شد. غلامرضا حسینزاده و صفر علیاکبری هم آمدند. وقتی منصور الیاسپور و گودرز مرادی آمدند، صدای اندیمشکیها درآمد. آن دو نفر که تنگ هم میخوردند، یک لشکر را به هم میریختند.
ایستاده از راست: شهید سعید طوقانی - اصغر بهارلویی - شهید عباس دائم الحضور - شهید مجید عتیقی نژاد - حمید عتیقی نژاد
نشسته از راست: حمید داودآبادی - صفر علی اکبری - سعید یزدانی - شهید حمید طوبی
وقتی صدای زنگ آمد، منصور گفت:
- بچهها، این حمید طوبییه. بیایید امشب یهکم اذیتش کنیم.
با تعجب پرسیدم: اذیتش کنیم؟ چهطوری؟
گودرز گفت:
- این حمید، از اون فازبالاهاست که نماز شبش ترک نمیشه. خندهاش هم که فقط تبسمه. اصلا با ما دمخور نمیشه. واسه همین هم امشب یه کاری کنیم که اینجا بمونه و نتونه بره نمازشب بخونه.
علی کریمزاده گفت:
- ببینید، بیخودی به خودتون زحمت ندین. هیچکس نمیتونه جلوی نمازشب خوندن اون رو بگیره. ما خودمون رو کشتیم که یه شب توی سپاه نگهش داریم، نتونستیم.
گودرز که شیطنتش بیشتر بود، زیرزیرکی میخندید. معلوم بود فکری به سرش زده. گفت:
- کاری نداره. اگه ما بهش بگیم، قبول نمیکنه، ولی وقتی سعید یا عباس ازش بخوان، توی رودرواسی گیر میکنه و میمونه.
من با ناراحتی گفتم: پس منم برگ چغندرم دیگه؟
که منصور با خنده گفت:
- نه داداش، شما خود چغندری. مرد مؤمن تو اگه به حمید گیر بدی اینجا بمونه که از ترس قیافه و هیکل گندهات درمیره. مگه میخوای حوریهای بهشت رو ول کنه و بیاد جهنم پهلوی توی خوشگل وحشتناک بمونه؟
حمید طوبی که آمد تو، با همه دست داد و روبوسی کرد. چهرهی متین و آرام و سکوتش، او را زیباتر و دلنشینتر میکرد.
گودرز و منصور، خورده بودند تنگ هم و برای سر کار گذاشتن من و اکبر تلاش میکردند. صدای قهقههمان که بلند شد، صفر آمد جلو و گفت: هیسسسس بابا. حداقل حرمت آقا حمید رو نگهدارید.
حمید طوبی با تبسمی زیبا گفت: نه آقاصفر. منم راحتم. بذار توی حال خودشون باشند.
گودرز با خوشحالی به طرف صفر دهنکجی کرد.
ایستاده از راست: سیداکبر موسوی – اصغر بهارلویی – شهید سعید طوقانی – گودرز مرادی – سعید یزدانی
نشسته از راست: شهید مجید عتیقی نژاد – شهید عباس دائم الحضور – عبدالرحمان دزفولی – شهید حمید طوبی – حمید داودآبادی
شام را که خوردیم، وقت اذیت کردن حمید رسید. ساعت حدود 12 بود که بلند شد و از همه خداحافظی کرد تا برود. مجید و گودرز به او گیر دادند که:
- حالا امشب رو همینجا بمون. سعید اینا امشب نمیرن پادگان. بمون دیگه.
حمید از ما عذر خواست، ولی من و عباس شروع کردیم که:
- آقاحمید دمت گرم. حالا ما یه شب از پادگان جیم شدیم و به خاطر شما موندیم اینجا، شما هم کوتاه بیا دیگه.
هر کاری که کردیم، نشد. همانی بود که علی گفت. حمید طوبی نماز شبش را با هیچ چیز عوض نمیکرد و رفت.
وبلاگ خاطرات جبهه