شناسه خبر : 40504
سه شنبه 01 دي 1394 , 12:32
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دیشب خوش گذشت ؟!

میتونی بری بچه ها و نوه هاتو ببینی و یه شکم سیر آجیل و شیرینی بخوری

شاید به وقت دیدار - چشماش زل زده بود به در نرده ای حفاظ دار تا شاید باز بشه یه آشنا ببینه ؛ نه ! عجب ! هیچکی نمیاد ؟ یعنی انقده از یادها رفتم ؟ عجیبه ! شد یه ساعت!! نه ! شد دو ساعت! نه ! پرستار از لای نرده ها یه نگاهی به داخل انداخت و لبخند زوری رو لباش واسه من زد ....

 بقیه بچه های دور برم هر کسی به فرا خور حالش توی عالمی بود؛ فقط چند نفر مثل من که کمی حالشون بهتر بود و هر و از بر تشخیص میدانند نگاشون به در آسایشگاه موجی ها بود.

 یه دفعه یکی از بچه ها داد زد خمپارههههههه... چند تایی دراز کش شدن رو زمین و چند تایی هم هنوز تو باغ خودشون بودن. زل زده بودن فقط به نرده ها ... پرستار اومد پشت نرده هاگفت: اگه داد و فریاد نکنید ؛ کسی اومد دنبالتون به دکتر میگم شما حالت از بقیه بهتره اونوقت امشب میتونی بری بچه ها و نوه هاتو ببینی و یه شکم سیر آجیل و شیرینی بخوری وگرنه نه .....

 پیش خودم گفتم زود باش بهش بگو چشم من که ساکتم؛ پس چرا کسی نمیاد دنبالم؟ گفتم: آقای رسولی چشم؛ من از همه ساکت ترم؛ خوب پس چرا کسی نمیاد دنبالم؟

 رسولی خندید !! خوب چرا میخندی؟ رسولی نگام کرد و گفت ساعت چهار بعد از ظهر شده اگه بری سر جات بشینی تا شیش میان دنبالت .... یه ساعت بعد غذا آوردن خدمه آسایشگاه ؛ من گفتم شام میرم خونه. آخه قراره خانمم سبزی پلوی چرب با ماهی سفید اونم چندتا درست کنه ؛؛؛

 رسولی از دور گفت : خوب حالا یه زره بخور تا جلوی ضعفتو بگیره تا بیان ببرنت خونت !! دلگرم شدم. چند تا لقمه شتری برداشتم و خوردم اونم دولپی!!! روشم دوتا لیوان آب .... آخیش چه حال میده ماهی سفید و آجیل ....

 دراز کشیدم روتخت ... تو عالم خودم بودم الان بچه هام کفش سیاه ورنی پاشنه قیصری رو با کت شلوار سیاه و یه پیرهن سفید و جوراب سفید واسم میارن آی بپوشمش ... آی حالی بکنم .... جلوی رسولی ام یه پزی میدم ... آره جوون ما انقده که فکر میکنی بی کس و کار نیستیم. اینایی که درباره ما شنیدی همش شایعس ...

 چرتم گرفت!!! صدای رسولی به گوشم خورد!!! یهویی از چرت پریدم... اومدن ببرنم؟ اومدن ببرنم؟... آره دارن کارای اداری رو انجام میدن... حالا این چند تا قرصو بخور تا اونا بیان... چشامو چهار تا کردم ... فقط درب اصلی آسایشگاه با اون نرده های بی ریختش ... نگاه کردم ... نگاه کردم .... نننننگگگااااههههه......نگا کردم.

 صدای رسولی دم گوشم گفت: خوب آجیلارو که خوردی ... حالا راحت بخواب تا صبح شیرینی و سبزی پلو ماهی بخور .....

بیدارشدم مثل همه روزهای قبل بخاطر صدای داد و فریاد بچه ها .... رسولی اومد بالا سرم گفت چطوری مرد؟ دیشب خوش گذشت ؟؟؟ گفتم : مگه دیشب چی شده بود که باید خوش می گذشت ؟ گفت هیچی دلاور خبری نبود. مثل شبای قبلش بود. فقط فک کردم دیشب بهت بیشتر خوش گذشته باشه .... گفتم یادم نیست ... اصلا نمیدونم چرا باید خوش میگذشت ....

هنوزم توی فکرم چرا رسولی ازم پرسید دیشب خوش گذشت ؟؟؟

نام و مقام وعزت و شرف ایثار و ایثارگران پایدار . والسلام

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi