شناسه خبر : 40532
چهارشنبه 02 دي 1394 , 11:51
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گوی با همسر شهید تقوی فر:

ترور نافرجام صدام

پروین مرادی همسر شهید "حمید تقوی فر" گفت: حاج حمید گفته بود دوست ندارم عروسی بگیریم، می‌خواهم سنت شکنی کنیم. چند ماه به شروع جنگ مانده بود که دوستان سپاهیش در ستاد تبلیغات سپاه برایمان جشن ازدواج گرفتند.

سال گذشته همین ایام بود که خبری مبنی بر "شهادت سردار شهید حمید تقوی فر" منتشر شد و همه را در بهت فرو برد.

این سردار بزرگ که فرماندهی محور سامراء را بر عهده داشت در درگیری با تروریست‌های تکفیری داعش به اسطوره‌ای بی‌بدیل تبدیل شد. دلاورمردی‌های این مجاهد در دفاع مقدس و جنگ تحمیلی هشت ساله به عنوان سند استقامت و پایداری ایرانیان در صحیفه تاریخ و خاطره زمان ثبت و ماندگار است. پدر شهید تقوی فر در عملیات خیبر و برادرش نیز در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسیدند و مجاهد غیرتمند سال‌‌های متمادی جهاد علیه مستکبران عالم، به تنها مزدش یعنی شهادت رسید.

پروین مرادی همسر شهید حمید تقوی فر گفت و گویی را  پیرامون ویژگی‌های شخصیتی این شهید بزرگوار انجام داده است که در ذیل می خوانید:

** سنتی شکنی در ازدواج

حاج حمید گفته بود دوست ندارم عروسی بگیریم، می‌خواهم سنت شکنی کنیم. چند ماه به شروع جنگ مانده بود که دوستان سپاهیش برایمان جشن ازدواج گرفتند.

آن زمان فرمانده وقت سپاه سردار شمخانی بود. به همراه حاج حمید که لباس سپاه بر تن داشت به تبلیغات سپاه رفتیم. فرمانده وقت سپاه در رابطه با ازدواج امام علی (ع) چند دقیقه‌ای صحبت کردند و پس از آن تئاتری به نام "مرشد و بچه مرشد" توسط حاج صادق آهنگران و مرحوم حسین پناهی اجرا شد. در پایان مراسم هم پذیرایی صورت گرفت. این عروسی ما بود.

** روایت بلیط تئاتری که به حاج حمید نرسید

در سال 59 با مرحوم حسین پناهی، محمد جمال پور، محمد تقی سراجیان و چند تن دیگر نمایشنامه‌هایی را در شهرستان‌های اطراف اهواز اجرا می‌کردیم.

شبی در یکی از سالن‌های اهواز اجرا داشتیم. هر چه منتظر حاج حمید شدم، نیامد. بعد از اتمام تئاتر، سربازی به طرفم آمد و گفت "آقایی با شما کار دارند". به سمت درب خروجی رفتم و همسرم را آنجا دیدم. گفتم "چرا دیر آمدی. تئاتر تمام شد." گفت: دیر نیامدم ولی وقتی رسیدم بلیط تمام شده بود به همین دلیل منتظرت ماندم تا بیایی. گفتم "اگر می‌گفتی همراه من هستی اجازه می‌دادند وارد شوی." پاسخ داد: "من هم مانند بقیه هستم باید بلیط تهیه می‌کردم".

** خانه‌مان توسط جاسوسان شناسایی شده بود

زمان جنگ بود و حاج حمید به دلیل مشغله‌ی کاری آن شب خانه نبود. دو تن از دوستانم را که به خانه ما در کیانپارس برای دیدنم آمده بودند را نگهداشتم. شب زمانی که همه‌ در خانه خواب بودند به طور اتفاقی از خواب بیدار شدم و شخصی را بالای سرم دیدم که مرا نگاه می‌کرد. از جا پریدم و فریاد زدم تو کی هستی؟ آن شخص غریبه پا به فرار گذاشت و از خانه خارج شد. دوستانم هم که با فریاد من از خواب بیدار شده و آن مرد غریبه را دیدند، شروع به جیغ کشیدن کردند.

فردا صبح وقتی حاج حمید را در محل کار دیدم ماجرا را برایش تعریف کردم ایشان خیلی ناراحت شدند و گفتند احتمالا خانه‌ی ما توسط جاسوسان شناسایی شده است. دیگر هیچ یک از دوستان را به خانه نبر زیرا جان آنها به خطر می‌افتد و مسئولیتش بر عهده‌ی ماست.

** در انتظار حاج حمید خوابم برد

به من اطلاع داده بودند که حاج حمید شب عید از جبهه به خانه می‌آید. من هم زودتر از همیشه از ستاد مقاومت به کیانپارس رفتم و مشغول کارهای خانه از جمله خرید و پختن شام شب عید شدم همه چیز آماده بود ولی از آمدن حاج حمید خبری نبود.

سفره را پهن کردم قابلمه غذا را کنار سفره گذاشتم. مریم بخواب رفته بود من هم کنار سفره منتظر آمدن حاج حمید نشستم. چشمانم را به در دوختم. با دقت به صداهایی که می‌آمد گوش می‌دادم به امید اینکه خبری از آمدن حاج حمید شود.

ناگهان با صدای اذان صبح از خواب پریدم نگاهی به اطراف کردم. سفره پهن بود. از حاج حمید هم خبری نبود و من نشسته کنار سفره به خواب رفته بودم. بعد از خواندن نماز صبح در حالی که از آمدن حاج حمید ناامید شده بودم به رختخواب رفتم. هنوز چشمانم گرم نشده بود که صدای حاج حمید را شنیدم که گفت "سلام. بیداری؟" بلافاصله از جایم بلند شدم و سلام کردم. پرسیدم چرا دیشب نیامدی؟ گفت خیلی سعی کردم خودم را برسانم ولی متاسفانه موفق نشدم در عوض الان می‌خواهم شما را به جایی ببرم.

آن روز من و دخترمان که نوزادی بیش نبود همراه حاج حمید به شهر سوسنگرد رفتیم. یادم هست که صدای تیراندازی و خمپاره را می شنیدم دوستان حاج حمید از جمله شهید زین الدین وقتی من و مریم را دیدند با تعجب از حاج حمید پرسیدند  "چرا خانواده را آوردی؟" و حاج حمید با خنده می‌گفت "کوچک‌ترین نیروی ایرانی مریم من هستش."

** در عین نیازمندی، بی‌نیاز باشید

همراه با حاج حمید به روستایی برای انجام کاری رفته بودیم که چون با عجله از روستا برگشتیم کت حاج حمید در روستا جا ماند. کیف پول حاج حمید هم در کتش بود. مقداری از مسافت را طی کردیم که ماشین نزدیک اسلام آباد، محل زندگی خاله (مادر حاج حمید) بنزین تمام کرد. پیشنهاد دادم تا از خاله مقداری پول قرض بگیرد تا بنزین تهیه کنیم. حاج حمید با ناراحتی به من گفت "چیزی را به شما می‌گویم که آویزه گوشتان کنید. هیچ وقت خودتان را نیازمند کسی غیر خدا نکنید. حتی اگر نیازمند شوید و فقط از خدا بخواهید و به او توکل کنید." من با تعجب گفتم "اگر ما الان از کسی کمک نگیریم خدا برای ما بنزین می‌فرستد؟" حاج حمید گفت "بله. اگر به خدا توکل کنید."

حاج حمید از ماشین خارج شد و در کاپوت ماشین را بالا زد و نگاهی به آب و روغن ماشین انداخت. ناگهان متوجه شدم که یک ماشین کنار پای حاج حمید ترمز کرد. یکی از دوستان حاجی بود که با دیدن او ایستاد. وقتی اطلاع پیدا کرد که ماشین بنزین تمام کرده سریع مقداری بنزین به باک ماشین ریخت و ما توانستیم به خانه خود در زیتون کارمندی برویم. در مسیر خانه حاج حمید گفت "دیدی اگر به خدا اعتماد کنی و توکل داشته باشی خدا خودش وسیله‌اش را می‌فرستد." و در ادامه جمله‌ای که همیشه به من و بچه‌ها می‌گفت را تکرار کرد" در عین نیازمندی، بی‌نیاز باشید."

** ترور نافرجام صدام به دست حاج حمید

حاج حمید نقشه ترور صدام را کشیده بود در آن ترور فرزند صدام 13 تیر خورد. آن زمان در اهواز بودیم، چند روز بعد از این ترور نافرجام حاج حمید در پذیرایی نشسته و تلویزیون نگاه می‌کرد که از شدت خستگی خوابش برد. ساعت حدود 12 شب نارنجکی داخل پذیرایی خانه انداختند. همراه با دخترهایم در اتاق خواب بودیم. با شنیدن صدای مهیب از اتاق خارج شدیم و او هم به سمت هال دوید.

در آن حادثه پتو سوخت ولی حاج حمید صدمه‌ای ندید. تکه‌های نارنجک به سقف و دیوار اتاق‌ها پخش شده بود. همسایه‌ سپاهی‌مان حادثه را به حفاظت سپاه اطلاع داد. حفاظت احتمال می‌داد که بخاطر ترور صدام که نقشه حاج حمید بود این ترور از طرف منافقین یا نفوذی‌ها انجام شده است. چند روز بعد متوجه شدیم در چند نقطه شهر این اتفاق تکرار شده است. آن زمان این مسئله رسانه‌ای نشد.

فردای آن روز هوا بسیار سرد بود. از طرف حفاظت سپاه هم یک سرباز را برای نگهبانی به درب منزلمان فرستادند. حاج حمید گفت "نیازی به نگهبانی نیست. برو." آن سرباز رفت و مجدد سرباز دیگری آمد. حاج حمید با دیدن سرباز عصبانی شد و گفت "در این هوای سرد نیازی به نگهبانی نیست!اتفاقی نمی‌افتد. بروید." با سپاه هم تماس گرفت که سربازی نفرستند.

پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی از اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید جایزه گذاشته است. اقوام از من می‌خواستند که مانع فعالیت‌‎هایش شوم اما هر بار که سر این موضوع بحث می‌کردیم حاج حمید به من اطمینان می‌داد که نگران نباشم و چیز مهمی نیست.

** آخرین دیدار با حاج حمید

شبی که می‌خواست به عراق برود، بعد از نماز ظهر به من گفت وصیت‌نامه‌ام را نوشتم و پس از من وکالت دارید که وصیت‌نامه‌ام را بخوانید و به آن عمل کنید.

ساکش را جمع کردم و آماده رفتن شد. دختر بزرگم مریم عادت داشت هر بار که پدرش به ماموریت می‌رفت او را از زیر قرآن رد می‌کرد. این بار پس از بوسیدن قرآن، صفحه‌ای را باز کرد و خواند. لبخندی بر لبش نشست و گفت آیه خوبی آمد.

بعدها از مریم پرسیدم که آن روز چه آیه‌ای برای پدرش آمد. مریم گفت: "خدا می‌داند مرگ شما را در کدامین سرزمین قرار دهد".

محافظ و ماشین شخصی نداشت و از وسایل عمومی استفاده می‌کرد. تا ایستگاه اتوبوس همراهیش کردم. در بین راه گفت "اگر من برنگشتم بدانید که من با خدا معامله کردم. چه در دوران دفاع مقدس و چه الان که در بحث دفاع از حرم اهل بیت (ع) می‌روم. از هیچ ارگانی هیچ توقعی نداشتم و ندارم. فقط برای دفاع از مرز اسلام می‌روم و از شما می‌خواهم که شما هم هیچ توقعی از هیچ کس نداشته باشید. تنها "خدا" باید به من و خانواده‌ام نگاه کند.

آخرین تصویری که از ایشان در ذهن دارم لبخند و تکان دادن دستش برای خداحافظی از داخل اتوبوس است.

شب قبل از شهادتش تماس گرفت. با من و دخترهایمان صحبت کرد و در آخر به دختر کوچکمان گفت که از دوریم بی‌تابی نکن.

** قبل از شنیدن خبر شهادتش دقیقه ها و ثانیه ها به کندی می‌گذشت

برای مراسم 9 دی در مسجد محل در حال تدارکات بودیم. تمام دوستانمان به خصوص دوستانی که در دوران دفاع مقدس با ما در تماس بودند، زنگ می‌زدند و جویای حالمان می‌شدند. تماس‌ها لحظه به لحظه بیشتر می‌شد. به موضوع مشکوک شدم ولی نمی‌خواستم به دلم بد راه بدهم. به همین دلیل تماس‌ها را به نیت خیر برداشتم تا اینکه پیامی از طرف همسر یکی از دوستان حاج حمید آمد که نوشته بود "شهادت سردار رشید اسلام حاج حمید تقوی فر را تسلیت می‌گویم".

نگران شدم و با پیگیری متوجه شدم که آن روز عملیاتی در پیش داشتند. دقیقه‌ها و ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت. پس از چند ساعت به من اطلاع دادند که سردار فروزنده به همراه چند تن از سرداران به منزل‌مان می آیند. دیگر متوجه شدم چه اتفاقی افتاده ...

 

 

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi