شناسه خبر : 40622
دوشنبه 05 بهمن 1394 , 15:07
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطرات جذاب "مجتهد " از آغاز جنگ و مجروحیتش

یک دکتری بود در منطقه مانده بود. ارتوپد بود، فقط کارش قطع کردن بود. دست، پا، فقط به خاطر اینکه نمی شدکاری کرد. چون منطقه آلوده بود، اتاق عمل و همه این ها خیلی آلوده بود. فقط قطع می کردند.

فاش نیوز - "یوسف مجتهد" را بسیاری از ایثارگران می شناسند. او واقعا" مجتهد است اما در مسایل قانونی و حقوقی ایثارگران. آرشیوی زنده از قوانین و مقررات مربوط به ایثارگران که خیرش به همه هم می رسد. بچه های جانباز وایثارگران قبولش دارند اما بعضی ها هم نه. مثلا" بنیادی ها درهردوره ای - البته بعد از اینکه خودش از بنیاد بیرون آمد، وشاید حتی درآن دوره - ازدستش حسابی شکارند. او لااقل دراین دوره جدیدش نسبت به حقوق ایثارگران محکم وسازش ناپذیر است و همین هم باعث شده اکثر مدیران رده بالا ومیانی بنیاد دل خوشی از او نداشته باشند. راستش را بخواهید اوایل آنقدر چشم ما را ترسانده بودند که ماهم سعی می کردیم احتیاط کنیم و فاصله ایمنی مان را با او حفظ کنیم اما حالا او تقریبا" به اصلی ترین ، موثرترین و فعالترین همکارمان تبدیل شده به طوری که اکثر ایثارگران و مدیران بنیاد او را مدیر اصلی فاش نیوز می دانند و بسیاری از پیام ها و نظراتی که برایمان می آید، اورا به عنوان مسئول این پایگاه خبری - تحلیلی مورد خطاب قرار می دهند. خب ما هم از این مسئله خیلی هم بدمان نمی آید، بدمان نمی آید از چتر اعتبار و شخصیت دلسوز وپیگیر او استفاده کنیم و پشت توان و آگاهی و اطلاعات این جانباز 60 درصد قطع عضو سنگر بگیریم!

چندی قبل، برای اولین بار موفق شدیم او را به دفتر فاش نیوز بکشانیم و گپ وگفتی نسبتا" طولانی با او ترتیب دادیم که دردو بخش قابل ارائه است. یک بخش از این گفت وگو به زمان حضورش در جبهه وجنگ و میدان نبرد اختصاص دارد و بخش کاملا" مجزا و متفاوت نیز به زمان حضورش در عرصه مدیریتی بنیاد شهید وامورایثارگران برمی گردد که توصیه می کنیم حتما" بخوانید.

بخش نخست گفت وگو با این پرسش آغاز شد که: می دانیم برادر شهیدهستید و پدر و برادرانتان هم گویا رزمنده بوده اند و همه خانواده ظاهرا"پای کار دفاع مقدس بوده اند.

- یوسف مجتهد: نه پدرم رزمنده و اسلحه بدست نبود. آنجا در مسجد جامع خدمت می کرد.

فاش: حالا یک مقدار از خودتان بگویید تا فتح بابی بشود که بهتر بشناسیم شمارا. بالاخره الان شما یکی از زحمتکش ترین افراد برای جامعه ایثارگران هستید.

- مجتهد: گفتن از خود ندارد ولی تقریبا" عضو سپاه خرمشهر بودم. قبل از جنگ به عنوان ذخیره سپاه بودم چون سنم کم بود. خردادماه که دیپلم گرفتیم، شهریور جنگ شروع شد. البته می دانیدکه جنگ آنجا زودتر شروع شد... ما درگیری مرزی داشتیم که در همان درگیری مرزی شهید "فرانسبی"، شهید "بختور" قبل از 31شهریور، آغاز رسمی جنگ، شهید شدند، در درگیری های مرزی با عراق. خب تحرکاتی بود، کلی تحرکات گزارش می دادند. منتها  شرایط ریاست جمهوری آن موقع و برخورد بنی صدر و شرایط ویژه و خاص و تاریخی آن راکه بهتر از ما می دانید؛ باعث شد کمتر توجه بشود. خب ارتش هم که نبود. انسجام نداشت هنوز. بحث تصفیه ارتش و مسائل اینچنینی بود. بعد اقداماتی که بعضی از سران سابق ارتش می کردند آن انسجام در ارتش نبود. سپاه هم که تشکیلاتش منسجم نبود. یعنی در خیلی جاها تشکیل هم نشده بود. بسیج هم که آن موقع هنوز زیر نظر وزارت دفاع تصویب شده بود. اگر خاطرتان باشد هنوز به این شکل که سپاه، بسیج و تشکیلات باشد اینطورنبود.

لذا جنگ به صورت رسمی که شروع شد به یک معنا دیگر خود به خود اگر نمی خواستیم هم ، وارد جنگ شدیم. البته برادرانم همه بودند.

ردیف جلو نفر اول از چپ

فاش: چند خواهر و برادرهستید؟

- مجتهد: ما 5 نفر. البته ناتنی هم داریم. ما 5  برادریم که یکی در عملیات والفجر مقدماتی شهیدشده و بقیه هم بودند. غالبا" همه آنها مجروح شدند.

فاش:  جانبازهستند؟

- مجتهد:  نه نیستند. خود ما هم مثلا" بعد از یک سال رفتیم برای تشکیل پرونده. اوایل نبود، نمی دانستیم چی هست.  داخل حرم امام رضا (ع) بودم داشتم می رفتم، یک بنده خدایی نزدیک شد به من گفت: شما تو جنگ این طور شدین؟  گفتم: خب بله. -می خواستیم برگردیم، چون باید برمی گشتیم دوباره منطقه.- گفت: پس چرا پای مصنوعی نمی گذارید؟ گفتم پامصنوعی چی هست؟ گویا از این خلبان هابود. گفت خب بنیاد برو خیابان فلان، گفتم باشد می رویم. این طوری بود که با بنیادهم آشنا شدیم. ولی واقعیتش این است که برای درمان آمدیم تهران و به اسم پای مصنوعی، با هدایت آن بنده خدا آمدیم.

فاش: کی مجروح شدید و کجا؟

- مجتهد:  من 24/7/59 درسقوط خرمشهر.

فاش: یعنی مجروح شدید و از آنجا آمدید بیرون؟

- مجتهد: محاصره بود. اول بردند آبادان، بیمارستان ها پر بود.  خرمشهر بیمارستانی نداشت. فقط آنجا یک زایشگاهی بود که گذاشته بودند برای مثلا" اقدامات اولیه. بعد یادم هست آوردند ما را بیمارستان طالقانی، آریان سابق. البته سرحال بودم. متوجه می شدم، یعنی بی هوش نبودم. وقتی آوردندم، گفتند: اینجا جا نیست. سریع ببریدش. بردندمان بیمارستان نفت.

فاش: ترکش خورده بودید؟

- مجتهد: خمپاره 60 افتاد. یعنی درگیری خیلی شدید شده بود. چون درگیری آنجا هم اینطوری نبود که مثلا" نظم داشته باشد. عراق کاملا"بصورت کمانی محاصره کرده بود. از هر طرف می رفتی شهر محاصره بود. فقط پل، محل تردد بود که می آمدی آبادان. آبادان هم چون یک جاده ای ما داریم خرمشهر به اهواز که همان اوایلش افتاد دست عراق.  بعد یک جاده کنار ساحلی بودکه بعدها فعال شد. رودخانه را که بگذریم یک جاده آبادان - اهواز و جاده آبادان - ماهشهر که آن زمان همه این ها بسته شده بود. فقط جاده آبادان ماهشهر یک مقدار زیر گلوله و توپ و این ها بود که تردد از آن سخت بود، برای همین ما را نمی توانستند زمینی ببرند و خارج کنند. لذا ما آمدیم بیمارستان نفت. ازبیست و چهارم تا بیست و هشتم کاری نمی توانستند برای ما بکنند. همین طور رها بودیم توی بیمارستان. بمباران هم می کردند. یک دکتری بود در منطقه مانده بود. ارتوپد بود، فقط کارش قطع کردن بود. دست، پا، فقط به خاطر اینکه نمی شدکاری کرد. چون منطقه آلوده بود، اتاق عمل و همه این ها خیلی آلوده بود. فقط قطع می کردند. تا می دیدند«عضوی از بدن» سیاه شده قطع می کردند. یک دکتر محمدی نامی هم بود فکر کنم دکترعمومی بود؛ چون فقط می آمد معاینه می کرد، سریع می بردند اتاق عمل. حالا مثلا"از استریل و اینها «خبری» نبود.

فاش: پس پای شما هنوز قطع نشده بود؟

مجتهد:  نه . از سه جا ترکش خورده بود. کاسه زانو و زیر ران، ماهیچه های ساق. خودم می دیدم له شده بود ولی بعد تشخیص دادند باید قطع بشود. خب همان جا در آبادان قطع کردند. بیست و نهم گفتند هاورکرافت ها مهمات آورده اند. خلاصه با هاورکرافت آوردند شهر. از ماشین هم با هلیکوپتر بطرف بوشهر. نزدیک 2ماه بوشهر بستری بودم. بیمارستان نیروگاه اتمی بود که آنجا بستری بودیم. بعد برای درمان آمدیم تهران. درمانمان که تمام شد دوباره برگشتیم منطقه.

فاش: یعنی با همین پای قطع شده برگشتید؟

مجتهد:  بله.

فاش: کجا رفتید؟

مجتهد: برگشتیم پایگاه خودمان،پایگاه شهید جهان آرا، سپاه خرمشهر. آنجا که برگشتیم هنوز شهردست عراق بود. این طرف دست ما بود یعنی قسمت شرقی دست ما بود، قسمت غربی دست عراق. ما می گفتیم خب برویم، ما که کار رزمی نمی توانیم بکنیم ولی کار ستادی می توانیم. وقتی معمولا" بچه هامجروح می شدند بعدا" آزاد می شدندو همه برمی گشتند آنجا.

فاش: خصوصا" شما که شهرتان بود.

مجتهد:  برمی گشتیم. بچه ها بعدازهر عملیاتی که می شد، پایگاه می ماند با یک مشت مثلا" قطع عضو ومجروح.  پایگاه هم پشتش چند کیلومتر مثلا" یکی دوکیلومتر آنطرف تر عراق بود. چون به مرز نزدیک بودیم.

بعد هم وقتی که خرمشهر آزاد شد طبیعی بودکه یک مقدار دامنه کار وسیع ترشود.  دوستان فرصت می کردند و به عملیات هایی که خارج از آنجا شروع می شد می رفتند.

یعنی مثلا" فرض کنید عملیات رمضان یا عملیات دیگر؛ بچه ها دیگر خبره شده بودند از بس توی این درگیری های شهر بودند. چون واقعیت مطلب سپاه خرمشهر یک حُسنی داشت که از روز اول داخل درگیری شهری افتاد. یعنی درگیری تن به تن و شهری، واین یک حُسن بود. لذا بچه ها جسارت جنگ اینطوری را پیدا کرده بودند.  لذا بعداز اینکه خرمشهر قسمت غربی اش سقوط کرد بچه ها مثل چریکها می رفتند آنطرف.

با اینکه دست عراقی ها بود می رفتندآنجا کارهای اطلاعاتی - عملیاتی می کردند. می رفتند و می آمدند. خوب بود. لذا بعضی از این ها ، چون عربی  می دانستند می رفتند داخل عراق.

فاش: شما خودتان عربی بلدید؟

- مجتهد: بله. آنجا شدت و ضعف دارد، مثلا" بعضی ها چون ما مادرمان مشهدی بود تقریبا"مشکلی نداشتیم. توی مراودات و صحبت و اینها.

فاش:  برادرتان کجا وچطوری شهید شد؟

- مجتهد:  برادرم کوچکتر از من بود. من یکی مانده به آخرم. او در شرهانی شهیدشد، عملیات والفجر مقدماتی. منتها اعزامش از مشهد بود. از آنجا اعزام شد. کوچکتر بود.

تابستان ها می رفتیم مشهد همیشه. یعنی سفر ما غیراز مشهد جای دیگری نبود. آن سال هم با اینکه می دانستیم، اوضاع مرز  نابسامان است ، باز رفتیم مشهد. بیستم شهریور بود رفتیم که یک مرتبه اعلام کردند نیروها سریع به مساجد مراجعه کنند. اعلام آماده باش دادند که احتمال دارد عراق در جاده سنتوی جاده کمربندی نیرو پیاده کند. ما خنده مان گرفت. گفتیم عجب چیزیه! چون واقعا" حساب کتاب نداشت. تلاش کردیم و با ماشینی که رفتیم دیدیم بنزین نیست. همه برادران آمده بودیم مشهد. چی کنیم چی نکنیم ،خانواده شهید نعمت زاده هم با ما آمده بودند. خانواده سه شهیدند. حسینشان و مادرشان با ما بودند. حسین کوچک بود. مثلا" ما ادعا داشتیم که بزرگتر توییم. حالا سنا" زیاد اختلاف نداشتیم، ما 17- 18 ساله بودیم و او 14- 15 ساله بود. صدای خوشی هم داشت، مثل صدای آهنگران. خلاصه ما می رفتیم فرمانداری بنزین بگیریم می گفتند نیست. ماشین را همان مشهد گذاشتیم.  یکی یکی برگشتیم. همین طوری آمدیم سوار شدیم برگشتیم که برسیم. من مثلا" خودم آمدم قم. به قم که رسیدم 6-7 روز از جنگ گذشته بود. اوضاع عجیبی بود. رسیدنمان خودش یک داستانی داشت. بعد آمدیم اهواز . اهواز ماشین نبود که بریم.

فاش: پس شما قبل از جنگ مشهد بودید؟

- مجتهد:  شروع جنگ بله. ساکن که نه، مسافرت رفته بودیم ،هر سال می رفتیم مشهد. ولی وقتی رسیدیم اهواز، خودمان را به آبادان رساندیم. به آبادان رسیدیم باز دیدیم یک ماشین که ازماشین های حمل نوشابه است آمد ایستاد، دیدیم کفش همه خونیه. راننده گفت با این مجروح ها رو میاریم و میبریم. پریدیم روی همان نشستیم و ما را بُرد. دیگر حاضر نشدجلوتر برود. گفت آن طرف پل نمی روم. قسمت غربی نمی روم. ماهم پیاده شدیم از روی پل آمدیم و دیدیم شهر غریب و مظلومه. از روی پل به شهر نگاه کردم ،فقط صدای گلوله ها می آمد. هی پشت سرهم توپ می خورد. چون عراق به صورت کمانی شهر رامحاصره کرده بودو میزد. شدیدهم میزد. ماهم آرام آرام برای خودمان آمدیم، دیدیم کسی نیست. بخشی ازمردم خب آمده به شهرهای اطراف آمده بودند و آنجا را خالی کرده بودند.

فاش: آن پل را خودشان آزاد گذاشته بودند؟

- مجتهد:  نه. پل هنوز دست ما بود. پل اصلی شهر که الان درست شده. الان دوتا پل هست. یک پل شهید جهان آراست و یک پُل هم قدیم که بعد عراقی ها منفجرش کردند. و البته داستان دارد انفجارش. به خاطر اینکه حس کرد بچه ها دیگر نباید برگردند. منتها این پل بود و هنوز آسیب ندیده بود، تا روزی هم که عقب نشینی شد وخلاصه ما آرام آرام رفتیم. کجا برویم؟  دیدیم بهترین جا مسجد جامع خرمشهر است. پاتوقی باشد همه می آیند. خب آنجا که رفتیم دیدیم بچه ها را. بچه ها هم هنوز انسجام آنچنانی نداشتند، تشکیلات و این مسائل نبود.

فاش:  دیگر مسلح شده بودید؟

مجتهد:  نه هنوز خیلی خبری نبود. یعنی آمدن ها به صورت متفرقه بود. یکسری تقریبا" نزدیک صد و خرده ای از بچه ها هی تندتند شهید و مجروح می شدند. چون  وضع خوبی نبود. مثلا" کل محافظین شهر را بخواهید مثال بزنید بچه های سپاه و ذخیره ها و بچه هایی که مسلح شدند ویا آموزش دیده بودند زیر 300نفر بودند.

فاش: ژاندارمری هم بود آن موقع؟

- مجتهد:  ژاندارمری را خب یک سری بحث ها بود. توی ارتش و این ها متاسفانه مشکل وجود داشت و مثلا" خود پادگان دژ زود به مشکل خورد. به دلیل اینکه یک تصور غلطی بود که می گفتند حالا زمین بدهید زمان بگیرید! می گفتند هواپیمای خودی می آید و بمباران می کند، یامثلا" الان توپخانه اصفهان در راه است و دارد می رسد وشما مقاومت کنید و ازاین حرف ها. که هیچکدام محقق نشد. ولی از شهرهای اطراف استان  به مرور آمدند. من یادم هست یک روز یه عده ای آمدند. مثلا" استان فارس یک ستاد رزمندگان درست کرده بود که بعدها هم اینها می آمدند. بعد 3 اتوبوس آمد. نمی دانستند کجا باید بروند. توی شهر همه لباس های پلنگیِ تر و تمیزپوشیده بودند. حالا ما همه سر و وضع کثیف ،. تا ما را دیدند، پرسیدند: برادر جهان آرا کجاست؟ من  نگاه کردم این بنده خداهارا وبخاطر اینکه آواره نشوند گفتم بیایید ببرمتان پیش برادر جهان آرا.

چون سپاه هر جا را که می گرفت یک بحث ستون پنجم هم وجود داشت. آنجا داستانی بود. دشمن می زد، بالاخره با یک نقشه کلاسیک روسی آموزش دیده بودند. بعضی وقت ها من می رفتم این مهندسی شان را می دیدم تعجب می کردم. این سنگرهایی که این ها درست کرده بودند، شاقول می انداختید تراز بود ولی مال ما نه. مثلا" سنگ و آجر از در و دیوارش زده بود بیرون، ، کج و کوله بود، خلاصه اینکه سنگر آنها دقیق بود.

اینها را ما بردیم جایی زیر بانک رفاه. ساختمان های چند طبقه کم بود ،چون زود به آب می رسید. فقط ساختمان های خاصی چند طبقه بود. ساختمان بانک رفاه بود که زیر زمین آن را ما گرفته بودیم. چون سپاه را چندین بار زدند، شب وحشتناک می زدند. یعنی طوری می زدند که صبح حمله کنند. فکر نمی کردند کسی در شهر مانده باشد. شبها آتش باری سنگینی روی شهر بود. باید خودمان را جایی پنهان می کردیم که مجروح نشویم. چون وقتی مدرسه دریابد رسایی را زد و بچه ها تکه پاره  شدند، سعی می شد بچه ها متفرق بخوابند. یک تعهدی هم آن موقع بچه ها داشتند اینکه سختشان بود از خانه کسی چیزی بیارند و مثلا" رویش بخوابند. اموال مردم بود. جاهایی که آشنای خودمان بودن آزادتر بودیم. حتی وقتی عراق جایی را می زد و مغازه ای مثلا" فرو می ریخت به خوراکی و وسایل آن دست نمیزدند و میگفتند: "مساله داره". تشنگی و اینها تحمل می شد ولی کسی خطایی نمی کرد.

شرایط طوری بود که شبها درگیری بود و بمباران شدید.  صبح عراق شروع میکردبه پیشروی، می دید یک عده جلوشان ایستاده اند.

فاش: یعنی انتظار نداشتند که کسی در شهر مانده باشد؟

- مجتهد: بله. باور کنید یک روز جهان آرا گروهی را فرستاد پشت سده. سده جائیست پشت منطقه حباره که برای جلوگیری از سیل، خاکریزی زده شده بود که سیلاب وارد شهرها نشود. گفتند آقا شما برید احتمالا" شب از اینجا عراق حمله می کند. خب ماهم یک عده بلند شدیم با انواع خودروها، یعنی خودرو نظامی که نبود، مثلا"با وانت های فلان.  هرکسی هم مثلا یک ام1 دستش بود. یکی ژه 3 دستش بود یکی کلت.

یادم هست رفتیم آنجا دیدیم خاکریز بود. گفتم: بریم بالا. هنوز غروب نشده بود، هوا یک خرده روشن بود. ما از این خاک ریز  نگاهی آن طرف کردیم دیدیم تا چشم کار میکند تانک عراقی هست و امکانات. نگاه به خودمان کردیم دیدیم 120- 130 نفریم همه هم درب وداغان. یک قبضه تیربار دست یکی از بچه ها بود بقیه ام یک و ژ3 داشتند. چون کلاش نمی شد استفاده کرد. حتی مثلا" یک تریلی عراقی را که زدند و نیروهایش کشته شدند خالی اش کردیم. کلاش ها را آوردیم استفاده نکرده بردیم گذاشتیم داخل انبار. چون نمی شد استفاده کرد. چون با صدای تیر کلاش که اسلحه سازمانی عراقی ها بود می فهمیدیم عراقی ها کجا هستند. چون صدای کلاش با ژ3 فرق داشت. بعد یک مرتبه دیدیم یک لوله ای آوردند، تازه آن موقع فهمیدیم خمپاره چی هست. لوله ای که خمپاره 120بود.

پادگان دژ از ما عقب تر بود، ما پشت این خاکریزها بودیم، گفتند آقا 4-5 نفر برید با یکی از بچه هاکه دوره دیده بودو الان هم جانباز 70درصداست. چون همه آن بچه ها یا شهید شدند یا الان جانبازند. الان هم دوست جانبازاصفهانیمان به من سر می زند. بعد گفتند برید 2 کیلومتر عقب تر این خمپاره را بکارید، سینی اش را فلان کنید و این چیزها. یک بی سیم هم دادند وگفتند که آقا مثلا" هر وقت گفتیم این لوله را فقط پُرکنید. که بچه ها فرصت کنند و بتونن بیان عقب. مثلا" تاخیر ایجاد کنن. حالا اون شب استفاده نشد ولی اومدیم نشستیم شیفت دادیم. هر 2-3 ساعت دونفرمون نگهبان بودیم. بکی از دوستان که بلد بود گفتیم: چکارکنیم؟ گفت کاری نداشته باشید. این گلوله ها را بندازید داخلش خودش میره. حالا اون شب استفاده نشد الحمدلله، ولی اون شب من دیدم مثل کمان، یعنی از کنار رودخانه تا آن طرف که ام الرصاص بود و روبرویش که ما بودیم همینطور تا مثلا" منطقه رودخانه کارون تا آن پل آزادی یا مارد، همینطور توپخانه کار می کرد. من تعجب کرده بودم. به دوستان گفتم امشب داریم از بیرون می بینیم بقیه ماجرارا. از داخل می دیدیم، نمی دانستیم چقدر حجم آتش وجنگ زیاداست. ولی از آنجا که دیدیم همه جا روشن میشه با توپخونه، پشت سرهم تا میرسید اینجا. صبح که عراقی ها مغرورانه میومدن میدیدن یه گروه مقابلشون ایستاده. درگیری شروع می شد. باز ما این ها را پس می زدیم می رفتند تا پل نو. غروب که می شد دیگه ما نمی توانستیم  تعقیبشان کنیم و می ماندیم تا آرام آرام برمی گشتیم، می رفتیم یا مسجد جامع یا مثلا" جاهای دیگر. حالا چه غذایی به مامیدادند؟ هفت روزه هفته، نون خشک بود. دوباره روز از نو روزی از نو. دوباره شب شروع می شد داستان ادامه داشت. بچه ها هی گروه گروه مجروح و شهید می شدند و انرژی می رفت. از این طرف هم از نیروهای خودی خبری نبود. هواپیماهای ما بمباران نمی کردند. هی می گفتند هواپیماها میان، ولی خبری از توپخانه خودی نبود. گاهی نمی شود بخشی از حرفها را گفت. مثلا" گاهی داخل مسجد به ما می گفتند برید روی پل بایستید وهرکسی عقب نشینی کرد اسلحه اش را بگیرید. اینقدر بچه ها عصبانی بودند که چرا مثلا" یک عده اینطورند.

پادگان آموزشی که همان اول کار ازبین رفت و اصلا" موضوعیت نداشت. چندتا تانک چیفتن بود که این چیفتن ها اصلا" درب و داغان بود که یکی از آنها را آورده بودند گاهی یک شلیکی می کرد. مثلا" آرپی جی اصلا" نبود. محدودیت شدیدبود.

من یادم هست یک روز درگیری تو منطقه بازار شیطان، پشت هیزان ادامه داشت. حالا این مناطق محلی اند. مثلا" گمرک یک درب به فردوسی داشت، یک درب به امام خمینی و یک درب هم طرف هیزان. همینطور می رفت تا وصل می شد کنار رودخانه به کشتی های بزرگ که می آمدند. گاهی مثلا" می رفتیم گمرک که وحشتناک درگیری بود. یک روز دیدیم گفتند: دارن از بازار شیطان، از روبرو، درب هیزان میان داخل. اینطوری هم نبود که نیروها کافی باشند. دائم مثلا" یک لحظه اینجا می جنگیدیم یک لحظه می رفتیم کوی طالقانی.  آنجا درگیر می شدیم که نیایند جلو. یک وقت هایی هم می گفتند از منطقه ی دیگر می آیند، دوباره بلند می شدیم می رفتیم به آن منطقه.

بعضی وقت ها موضوع رها می شد. چون اونا هم جرئت نداشتند بیایند داخل، می ترسیدند. یعنی یک وحشتی داشتند. اینها فکر میکردند چریک جلوشان وایستاده و نمی دانستند بچه اند و حتی هنوز تیر اندازی نکرده اند.

فاش:  چند سالتان بود شما؟

- مجتهد: 18 .  متولد 41 بودیم. بچه ها کوچک ترهم بودند گاهی.

فاش: مثل بهنام محمدی.

- مجتهد:  بله، بهنام داستانش چیز دیگریست. مثل بهنام هم زیاد بودند. بهنام سنش به ما نمی خورد. ما با برادراش  بیشتر بودیم.

بعضی ها سنشان نمی خورد. یا مثلا""جاسم مهرزی زاده" که بعدا"در عملیات بیت المقدس شهید شد. خب تک فرزند خانواده هم بود. ما وقتی دیدیم نیست، خانواده اش به زور برده بودندش. رفته بودن اهواز. بعد ار درگیریها دیدم از درب منزل یکی آمد بیرون. نگاهش کردم دیدم خودش است. گفتم اینجا چکار می کنی؟ چرا آمدی؟ یک ماءنوسیتی بین ما بود. گفت هیچ. کی آمدی، هستی؟ چون می دانست رفته بودم مشهد. گفتم آره چند روزی هست اینجاییم. گفت خب من دیگر نمیرم. گفتم نمیری؟ می دانستم تنها پسر خانواده ست. برادر بزرگترش در رودخانه غرق شده بود. اینها دیگر همین یک فرزند را داشتند. خیلی سخت بود بخواهند این یکی را هم از دست بدهند. خیلی هم داستان غمناکی دارد. گفتم: خب واقعا" میخوای بمونی؟ می دانستم دوره ندیده است. حالا ما هم دوره ندیده بودیم ولی ما در منزل اسلحه، انواعش را داشتیم. ژه سه، کلت ، روولور و... همه بود. اینها را باز و بسته کرده بودیم، می دانستم چطوری کارمی کند.

فاش: چرا منزلتان اسلحه بود؟

- مجتهد: به خاطر درگیری هایی که با خلق عرب بود. قبلش هم یک درگیری خلق عرب بود و خانه ما پر از اسلحه بود ، نارنجک ، فلان... این ها.. بود.

فاش: انبار مهمات بوده پس؟

- مجتهد:  بله. چون برادرانم داشتند و اینها را می آوردند خانه. حالا داستان دارد این جریان خلق عرب. خلاصه آشنا بودیم. باز می کردیم، نگاه می کردیم. اخوی می گفت. بعدهم حالا دیده بودیم در مسجد. خیلی مهم نبود. ژ3 را راحت باز می کردیم و می بستیم. دوره ولی ندیده بودیم. کلاش هم بعدها همانجا از بچه ها از غنیمتی هایی که گرفته بودیم و بلد بود می گفت ببینید. و یاد می داد.

 

خلاصه اینو دیدیم، گفتم بذار ببریمش توی درگیری بترسه، خودش میره  نمی مونه. یک مرتبه رفتیم طرف منطقه پیش ساخت. عراقیها از پیش ساخت داشتند می آمدند جلو. ما سریع برای گروه هایمان اسم گذاشته بودیم. البته برای خنده و شوخی بود. مثلا" اسم گروه ما را گفته بودیم گروه ضربت صفا. صفا منطقه ای بود پشت مسجد جامع، می گفتند بازار صفا. آن گروه برای خودش یک اسم دیگر گذاشته بود. اینها به نوعی روحیه دادن بود برای هم. منتها بچه ها یکی که شهید می شد ناراحت می شدند. رفتیم آنجا. گفت: بیا بریم، درگیریه. حالا رفتیم آنجا و خب عراقی ها داشتند با این کامیون های ارتشی می آمدند وما هم که سنگرهایمان یک گونی بود. هی میوآمدند جلو. ماهم می گفتیم: نزنید، بذارید کاملا" بیایند نزدیک. نزدیکتر که شدند شروع می کنیم. اسلحه نبودکه  بدهیم. گفتیم فقط بنشینید پشت این سنگر. یک عده می گشتند، من یک کلت همراهم بود بعد بعضی وقتها نارنجک بادمجانی یا تفنگی آویزان می کردیم بخاطر اینکه یک جاهایی لازم می شد. بعضی جاهاهم نارنجک. می گفتیم فقط اسیر نمی شویم، چون بشدت نفرت داشتیم ازاینکه اسیر بشویم. بعضی وقت ها افراد بدون اسلحه دنبالمان بودندکه کی زخمی می شویم که مثلا" اسلحه ما را بردارند! وقتی زخمی شدم هنوز یادم هست اسلحه ه  ام را به چه کسی دادم. هر دو شهید شدند. جایی هم دیدم دعواست سرمن. یکی می گفت: بده به من این ژ3 رو. اسلحه رو بده به من. یکی را دادم شهید غلامعلی مریم زاده. یعنی فکر می کردم ما دیگر رفتیم از رده خارج شدیم. به او گفتم: برمی گردم، نگهش دار تا بیام. ندی به کسی؟ کلت را دادم به خسرو نودوستی که بعدا"درکردستان شهید شد. حالا بعد که برگشتم او شهید شده بود. دیگر نشد بگویم ژه سه را چه کردی؟ کلت کو؟ اینها که این طوری بود یعنی بعضی ها منتظر بودند ببیند که شهید یامجروح می شویم. شایدهم دعا می کردند که: خدایا! این مجروح بشه!(با خنده) می خواستند اسلحه دستشان بیفتد.  هیزان را که می گفتم همینطور بود. مثلا" ما در یک کوچه ای بودیم، 20متر با دو تانک عراقی فاصله داشتیم. دوتا تانک عراقی روبرومان بودند. هی می زد با گلوله توپ با تیربار. ماهم هی نگاه می کردیم با اینها چه بکنیم؟ هرجور می زدیم نمی شد. به بچه ها گفتیم: از روی پشت بامها بپریم بریم به تانکا که رسیدیم نارنجک بندازیم. این تصور تو ذهنمون بود. یک دفعه دیدیم یک آرپی جی دست یکی از بچه ها بنام هادی افتاد.  با یک حالتی آرپی جی پیدا شد. همگی از خوشحالی فریادمیزدند آرپی جی...آرپی جی! حالا این آرپی جی هم چی بود؟ کسی بلد نبود بزند . هیچکس تا آن موقع شلیک نکرده بود. گفته بودند آقا آرپی جی این طوری است. کسی ندیده بود چطور استفاده می کنند.

حالا از کی وقت ما رو این دوتا تانک گرفته بود، مثلا" از ساعت 11 تا ساعت 4 و 5 عصر ما گیر این 2تا بودیم. یک مرتبه گلوله می زد، می خورد دیوار می آمد پایین. لوله تانک را پایین گرفته بود. بعدهم باتیربار می زد. همین طوری فشنگ بودکه از روبرو می آمد. ما هم می دویدیم. همین موقع بچه ای مثلا" 14 ساله 13 ساله گفت: عمو بدو، دارن از پشت سر عراقی ها میان تو. گفتم چی؟ وای اگه اینها می آ مدن، طوری بودکه آن طرف فضای باز بود وگمرک می شد. کوچه ها را که کمی می رفتی جلو باغ بود و نخلستان. نخل های خرما. بچه گفت: دارن از اونجا میان تو. گفتم جدی؟

گفتم: بریم ببینیم این ها از کجا میان؟ رفتیم به آخرین خانه که رسیدیم ، ایستادیم نگاه کردیم نخلستان بود، بعد دیدیم بله. عراقی ها بایک هیکل هایی، با لباس های مخصوص دارند می آیند جلو. گفتیم چکار کنیم؟ حالا بامن دو نفر آمده بودند. گفتند آقا چکار کنیم؟ گفتم: سریع برید جلو ، پشت درخت ها بایستید وشروع کنید درگیری رو. ما تا به خودمان آمدیم دیدیم بچه افتاد زمین. نگاه کردم دیدم تیر خورده. اینجاد خیلی ناراحت شدیم. دست و پایش راگرفتیم سریع بردیم پشت دیوارها که بعد مثلا" با وانت ببرندش. همانجا جابجا شهید شد. به این دو گفتم: آقا سریع برید رو خونه هایی که آخره. برید روی پشت بامشان. من هم از ترس اینکه فشنگم تمام نشود با خودم فشنگ می بردم. چون فشنگ که تمام می شد نمیدانستی از کجا تأمین کنی. کوله پشتی پرازفشنگ بود. باید مثلا" روی خانه ها می پریدیم،. گاهی  فشنگی می فتاد، اسراف بود. دوباره باید برمی گشتیم برمی داشتیم تا مثلا" رفتیم آن بالا - از آن بالا مسلط بودیم. جایی که پناه می گرفتیم یک دیوارِ تیغه بود. ستون یا چیز قوی نبود. به اینها می گفتم: تا می تونید بزنید، بزنید نذارید اینا بیان جلو. شروع کردیم از به زدن! می زدیم به سمت مثلا" باغ که نیایند. رفتند عقب، در رفتند. ماهم مرتب می زدیم. یک دفعه  گفتند فشنگ های ما تمام شد. گفتم: تا دلتون بخواد فشنگ هست . یک جوراب زنانه ای بود روی طناب لباس هایی که جا گذاشته بودند. پُرش کردم ازفشنگ و پرت کردم برایشان. دوباره شلیک شلیک شلیک، که بدانند ما هستیم.  کمی هم شلیک آنها قطع شد. بچه ها را صدا کردم: هستین؟ صدا نیامد. آرام رفتیم دیدیم نیستند، حالا ما مانده بودیم ،وقتی دیدیم خیالمان راحت شد از اینجا، عراقی هاکشیدند عقب، رفتیم سرکوچه. مثلا" کوچه 500 متر طول داشت. دیدیم هنوز تانک هاهستند. اعصابمان خرد شده بود. بعد از چند دقیقه، آرپی جی آمد. یک استواری بود می گفت: آقا من قبلا" زدم، بدید من بزنم. حالا اون موقع هم این آتش عقبش و از این حرف ها را.

گلوله را گذاشت و فاصله ای هم نبود. مثلا"فاصله کوچه تا تانک ها 30 متر هم نمی شد. منتها ما داخل کوچه می رفتیم، آنها هم جلو نیامدند. یک مرتبه همه سرها اینطور رفت بالای سرش که ببینیم مثلا" چه می کند. دیدیم زد و خورد به تانک اینوری. تانک یک تکانی خورد. ما دیگر مهلت ندادیم، با سروصدا و تکبیر رفتیم به طرف تانک ها. دیدیم اینها یکی دوتاشان از داخل تانک، درآمدند و پا به فرارگذاشتند. یک جسد سوخته و چندتا کشته دادند. رسیدیم به تانکها دیدیم آرپی جی به یکی از آنهاخورده ولی آن یکی سالم است. خواستیم نارنجک بیندازیم داخلش. نمی شد، غنیمت بود، چکارش کنیم؟! چطوری ببریمش؟ هیچکس بلد نبود. یکی گفت: آقا من دوره تیغ علی شاه سربازی رفتم. گفتیمش خب برو. رفت و دیدیم هی به اینور وآنور می زند. گفتیم آقا ول کن، اینطور اینطور بیایی یک عده را با خودت لت و پار می کنی. گفتیم آقا هرچی دارید بریزید داخلش که شب عراقی ها نیایند ببرندش. هوا داشت نزدیک به غروب می شد، خانه های اولی مثلا" یک قسمتش گلی بود یک قسمتش آجری، ریخته بود. من نگاهی کردم به بچه ها دیدم تانک را زدیم، جنازه هم افتاده. آنجا هیچکدام از بچه ها الحمدلله طوریشان نشد. یک مرتبه دیدیم صدای پیرزنی می آید! ، تانک ها کنار خانه اش بودند. نصف خانه هم ریخته بود. پیرزنی با یک لباس عربی بیرون آمد، و به عربی گفت: مادر! چی شده؟ گفتمش: چی؟ خاله مگه نمیدونی چی شده، جنگه، الان این همه شلیک این همه درگیری. خنده ام گرفته بود. گفتمش چرا نرفتی؟ گفت کجا برم؟ گفتمش: کجا بری؟! نمی بینی نصف خونت ریخته؟ گفت: خب شوهرمم هست  وعلیله. گفتم کجا؟ گفت تو... رفتیم تو دیدیم یک پیرمردی خوابیده. سریع بغلش کردیم آوردیم با یکی از وانت ها بچه ها بردند مسجد جامع.

یعنی اوضاع اینطوری بود. فرض بر این است که مثلا" جنگ حالا لشکری می رود، لشکری می آید. توی مرز درگیری پیش میاد. ولی جنگ ما اینطوری نبود. مثلا"پدرم مغازه هاش پشت مسجد جامع بود. می گفتمش: بابا بیا ببرمت اهواز خیالمون راحت شه. بعد از اونجا یک طوری می فرستمت مشهد. می گفت: "من نمیرم. من اینجا کمک دارم می کنم. غذا میدم ، بچه ها میان، رزمنده میاد." حالا حداقل روزی یک بار  سری می زدم که ببینم هست. یک روز رفتم دیدم روبروی مغازه کلی گلوله خورده. هرچی هم گشتیم دیدیم از بابا خبری نیست. اومدیم به بچه ها گفتیم چی شده؟ گفتند ما فقط دیدیم مجروح شد بردندش. حالا چی شد نمی دانم. اینکه کجا بردندش نفهمیدیم. خود ماهم مجروح شدیم، بردند بوشهر. پیدای نمی کردند. درآن  شرایط نمی شد کسی راپیدا کرد. بعداز چند ماه یکی از آشناها از اصفهان زنگ زد گفت آقا اینجاست، بستریه. برادرانم رفتند آوردند. یک عده نیروها که غالبا" نابلدند و دوره ندیده و آموزش ندیده در مقابل یک ارتش دوره دیده ی کلاسیک بالاخره مشکلاتی بوجود می آورد.

فاش: بعدِ مجروحیت چه شد و چکار کردید؟

- مجتهد: مجروح که شدم بردندم بوشهر.

فاش: چطورمجروح شدید؟

- مجتهد: مجروحیت؟ شیخ شریف هست. گفته شده اولین روحانی شهید جنگ بوده، ما آنجا باها او آشنا شدیم. خیلی آدم با روحیه ای بود، که همن جا شهید شد. دو سه بار که مثلا"رفتیم دیدیم تریلی عراقی ها در جاده شلمچه از جاده رفته پایین و راننده هم کشته شده بود. بچه ها زده بودند. تریلی پراز مهمات بود. همه هم تر و تمیز و آکبند. از مثلا" گلوله های مختلف بگیر تا گلوله های کلاش و اینها. اولین برخورد ما با شیخ شریف آنجا بود. ما دیدیم خب اگر برگردیم عراقی ها همه را می برند. گفتیم هرچی میتونید تو وانت ها بار کنید ،هر وانتی که اومد. همه را هم بیارید سپاه. سپاه یک هتل جهانگردی داشت بعد از پل. مهمات را می بردیم آنجا می گذاشتیم.

شرایط حساس بود. گفتش: حاجی! اینها میره سپاه همه باید اونجا جمع بشن. باید بگن اصلا" از این ها میشه استفاده کردیا نمیشه؟ ما خود سرانه نمیتونیم دست ببریم. چون همانطورکه گفتم باشلیک گلوله، می فهمیدیم عراقی ها کجا هستند. آدم با روحیه ای بود. خدا رحمتش کند. نزدیک مسجد شدیم شام می دادند. همیشه با لباس روحانی بود و این عمامه اش تیره شده بود، از بس توی جنگ و خاک و خل و اینها بود. فرصت هم نمی شد. داخل رودخانه هم می خواستی نظافتی کنی، کارخانه صابون سازی را زده بودند، مواد شیمیایی ریخته بود داخل رودخانه. کسی که شنا بلد نبود، چون درحاشیه رودخانه نمی شد، باید می رفت وسط آب.

خلاصه دادمی زد و روحیه می داد. می گفت: پیروز شدیم. حالا ما دردل  می خندیدیم. من خسته نشسته بودم. یکی از بچه ها ، همین که آرپی جی دستش بود گفت من دیگه اصلا" توان ندارم، حال ندارم، نمیتونم. حرکت کردیم رفتیم. رفتیم گفتیم خیابان ها را ببندیم. هر خیابان یک نفر، دو نفر بایستیم نگذاریم بیایند جلو، خب آنها هم با تانک و همه ی تجهیزات بودند. چهارراه بعدی، بعد، چهارراه بعدی. هر کدام 2نفر بودیم که چهار راهها را گرفته بودیم می زدیم. عراق هی تیربار، رگبار می زد. ما هم با همین ژ3  و اینها. یک وقت هایی هم خمپاره می زد.  یک توپ 106 هم پیدا شده بود که یکی ازبچه ها که بعدا" جانباز شد، به هر چهار راهی که می رسید سریع گلوله را می گذاشت و شلیک می کرد و در می رفت. می شد مصیبت برای ما! چاره ای هم نبود. بایداین کار را می کرد که بگوید ما هستیم. این چهار راه میزد، سریع گازش را می گرفت می رفت چهار راه بعدی می زد. خب این زد و رفت. خیلی گذشت، ماشین جیپ لندروری بود گفتند: غذا آوروده، یکی یکی برید غذا بیارید... نظمی نداشت که کسی فرماندهی کند. همینطور خود به خود هماهنگی به وجود می آمد. من بودم و یکی دیگر از بچه ها که اسیر شد. گفت من رفتم غذا بیارم . باید سه تا چهار راه می رفتی تا به مسجد امیر میرسیدی، غذا را می گرفتی برمیگشتی. داخل کیسه پلاستیکی هم غذا داده می شد. یکی دو لقمه می زدیم.

خلاصه ما رفتیم. خیابان ها راباید با دویدن می رفتی، وگرنه امکان داشت بزنند، چون تک تیر اندازهای قهاری هم داشتند. بعضی از شهدای مارا تک تیراندازهایشان زدند. ماهم این را نمی دانستیم. کسی هم دوربینی نداشت که ببینیم وبگوئیم. رفتیم مسجد امیر ایستادیم و غذا راگرفتیم. همین چهار راه اولی را که گذشتیم پشت دیوار ایستادیم. یک مرتبه یک چیزی افتاد بین ما. ما هم نشستیم روی زمین. حالا ماشینی هم که آمده بود غذاها را ببرد خدا رحمتش کند اسمش  یادم رفته، ما را انداخت داخل ماشین و بردند بیمارستان.

درمانی نبود. فقط بردند بیمارستان انداختند. زخمی زیاد بود. بعد هم بخشی از بیمارستان بمباران شده بود. یک وضعی بود. بچه ها می آمدند سری می زدند، دوباره می رفتند درگیری. بیست و نهم بود که ما را با هاورکرافت از شهر آوردند بیرون. چون همه راهها  زیر گلوله بود و بسته بود. عراق گرفته بود. بعد آوردند بوشهر و آنجا هم دوماه و خرده ای بستری شدیم. مرخص که شدیم آمدیم یک مدت مشهد، از مشهدم دوباره آمدیم تهران. دوباره سال 60 برگشتیم منطقه، پایگاه بودیم تا زمانی که گفتند دانشگاه ها باز می شود. رفتیم سپاه خراسان. سال 64 رفتیم دانشگاه، بعدش دوباره برگشتیم سپاه. زمان سردار شوشتری، مرکز مشمولین دست من بود.

ادامه دارد...

کد خبرنگار: 21
اینستاگرام
فاش نیوز سلام .خوبی .. سلام مخصوص ما رو به برادر مجتهد برسانید . واقعا با حال حرف زده ... قشنگ یه خوزستانی به تمام معنا ... !
کاکا یوسف کاشکی یه کم جلوی این تهرانی ها کلاس می گذاشتی? ?? نارنجک ... فلان ... اینها یعنی چه ???
ولی کلا حال عجیبی به ما داد این خاطره برادر یوسف ...


بنام خدا.
کارمان شده نوشتن خاطره دردآلام مشقت وهزاران مشکل اماازکجابایدبرویم چگونه بایدبرویم باچه بایدبرویم رانمیدانیم اماایکاش همان ابتدای کاروقتی بمادرم پیشنهادشدکه اینجایک شهرکوچک ومحروم است وشماشش فرزندداریداینهابایددرس بخوانندبزرگ شوندبیائیددرب منزلتان راقفل کنیدیک ساختمان درشهرکردداریم برویدآنجاامکانات بهتراست مادرم یک زن کاملاساده وصادقی بودگفت برادرمابایدهمینجازندگی کنیم آخراین خانه راشوهرم خودش درست کرده اینجاخیلی عرق ریخته دلم نمی آیدیادگارشوهرم رارهاکنم اون آقای بنیادنیتش چیزدیگری بوداومیدانست که اگرماندیم دراین شهرمحروم خودمان هم سرشارازمحرومیت خواهیم شدودقیقاهمین شدیعنی اینکه منکه فرزندارشدشهیدم وازابتدای جنگ تاانتهای جنگ درعرصه های مختلف بودم امروزباپانزده درصدجانبازی مستمری بگیرباشم وباششصدهزارتومان که سیصدهزارآن کسورات است وسیصدهزاردیگرش رابایدبدهم اقساط وام زندگی راسپری کنم یعنی اینکه زندگی مابازندگی مرغهای سرمایه داران تقریبابرابراست اگرآنروزمادرقبول میکردیک پله رفته بودیم بالاترامروزهمگیمان بامدارک عالیه درحال گذران اموربودیم امامتاسفانه مادرنیتش خیربودامابعدش دیگرکسی بماسرنزدواحوالمان رابپرسدکه آیااین بچه های قدونیم قدشهیدزنده اند.مرده اند.ویا....نهایت اینکه امروزدریک فنای مطلق درحال سپری ایام هستیم من حتب بهمین دوست عزیزم آقایوسف هم متوسل شدم که برادرشمابهرصورت درمرکزهستیدازقوانین بیشتراطلاع داریدآقایان مرکزرابیشترمیشناسیدندای مارابگوش آنهابرسانیداماخبری نشدبعدش باخودم گفتم داستان داستان همان ازدرختان جنگل پرسیدندکه چراازتکه آهنی بنام تبرترس ورنجش داریدپیردرختی ازمیان گفت جاناترس ورنجش ازتبرنیست ازدسته اوست که ازجنس خودماست حال داستان ماوقتی یوسف که ازجنس خودماست وندای مرا...من دیگرازکه بایدتوقع داشته باشم وقتی بچه جنگ نه یوسف هرکس ازمسئولین که درجنگ بوده وداستان فرزندشهیدبودن راجانبازکم درصدبودن رامیداندوکاری نمیکندبایدسکوتی پرازخفقان برخودرواداشت ومنتظربودتاباهمین فنافانی شوی علیرغم اینکه یوسف راویوسف هاراازصمیم قلبم دوستدارم اماگلایه هم دارم شایداگرتماسی بامن میگرفتنددلم به این تماس خوش میشداما....التماس دعا
سرفراز وسر بلند باشی کهنه سرباز وطن من سال62 یک سالی منطقه جفیر بودم
باسلام.درودبرآقای مجتهد من درآن ایام سرباز دژخرمشهربودم معتقدم هنوز واقعیتهای آن 34روزه بیان نشده چون فیلمبرداروتلویزیون نبود.
بنام خدا
خسته نباشید دلاور. خیلی دوست داشتم بگوبم اینها محصول انقلاب و هدایت الهی هستند .و..... اما می ترسم قلم و کلام ناتوان
این نمونه های تربیت الهی را ترسیم کنند شخصیت این بزرگام ان سوی الفاظ است لطفا بیشتر از خود مواظبت کنیدید
برادر فارسانی اندوه و رنج شما قلب مرا به درد آورد .
قسمت اول گزارش برادر مجتهد مربوط به خاطراتش از کربلای دشت لاله گون خوزستان و حماسه بزرگ مردان. غریب خرمشهری است . به همین دلیل من حرفی جز بیان احساسم درباره خاطراتش نگفتم . اما من بیشتر از شما با ایشان درد دل دارم . چرا ؟؟
چونکه آن وقت که دستش می رسید کاری نکرد حالا ما باید کوتاهی ایشان را در بعضی جاها جبران کنیم که بعضی جانبازان مظلوم بیش از این در روزگار غربت زیر بار اهانتها له نشن ... باید بهش بگم ...الان جانبازان چی می کشن ...
یه چیز بگم ؟؟
یعنی می گی اینقده که فاش نیوز ابهت اونو تو سر من کوبید اصلا به سایت فاش نیوز یه گوشه نگاهی داره که حرفهای ما رو ببینه یا نه ؟


بیاییدبرای طول عمرپر برکت رهبر عزیزمان حضرت آیت الله خامنه ای دعا کنیم چون اگر ایشان نبودند تا حالا همه ایثارگران از غصه دق کرده بودند فعلا هم اکثر ایثارگران در انزوا پوسیده اند
خدایا کمک کن یک مجلسی تشکیل شود که حداقل ضد ایثارگران نباشد
با کیمیا همسایه نبودی
سلام ، دوستی داریم در مشهد که میگوید از سال 64 در کمیسیون پزشکی تا امروز ترکشی در پا دارد سی درصد جانبازی ایشان تایید شده کارت شناسایی جانبازی دارد. از طرفی بعضی جانبازان که دارای چند مجروحیت لاعلاج با مدارک کامل تایید شده هستند مورد ظلم و ستم کمیسیون پزشکی قرار داریم. لطفا چنانچه در بنیاد رفت و آمد دارید یا چیزی به فکرتان میرسد سوال کنید چرا این همه تبعیض بین جانبازان وجود دارد؟ چرا برخی جانبازان با مجروحیت های متعدد بویژه اعصاب و روان و شیمیایی محرومند و برخی که مشکل چندانی با یک ترکش ندارند درصد بالا تایید شده است؟ آیا کمیسیون پزشکی وجود دارد که جانباز بتواند از نحوه تعیین درصد کمیسیون پزشکی بنیاد شکایت کند؟
در مناظره نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری گذشته که از شبکه اول سیما پخش شد بجز سردار رضایی که سه کلمه در مورد ایثارگران صحبت کرد سایر نامزدها هیچگونه اشاره ای به ایثارگران نکردند. در این دوره از مجلس نیز عده ای ایثارگر در مجلس حضور داشتند اما همگی در مرحله حرف ماندند.
مصداق عالمان بی عمل را میدانید؟ مسئولان ارشد از جمله وزیر و وکیل مجلس در این دنیا دارای مصونیت هستند ایکاش یکی از آنها بگوید چه پاسخ و فکری برای آخرتش در مقابل ظلم و ستم آشکار و علنی به جانبازان دارد؟ اصلا از اعمالشان مطلع هستند چه مصیبت ها و بلاهایی در اثر تصویب قوانین ظالمانه در خانواده جانبازان وارد کردند؟
میدانیم حق تعالی از هر چه بگذرد و گناه کاران را مشمول غفران قرار دهد اما حق الناس را به عهده صاحب حق واگذار کرده یعنی همانطور که شنیده اند رای مردم حق الناس است باید بدانند حقوق جانبازان نیز حق الناس است. چطور فکر میکنند فرد سالم با جانبازی که دارای چندین مجروحیت میباشد یکسان است ؟ این طرز تفکر و اینچنین قوانین ضد دین و انسانیت بجز قوانین بنیاد در کدام دین و مسلک از پیدایش آفرینش تا اکنون وجود داشته است؟
مجازات عالم بی عمل را در کنار مظلومیت و حق الناس بهترین مومنین شیعه قرار دهید قیامتی عظیم خواهد بود.

...

سپاه یک هتل جهانگردی داشت .

..

هتل کازینوی آبادان بود .

که مقر گروه رزمندگان فدائیان اسلام به رهبری سید مجتبی هاشمی بود .

و اسلحه های کلاشینکف داخل محوطه هتل کوهی درست کرده بود .

..

نیروی زمینی ارتش از روز اول درگیر جنگ بودند .

ولی منسجم نبودند و تعدادشان کم بود .

و یک مقر هم خوب یادم نیست :

یا در مسجد جامع خرمشهر داشتند و یا در یک بانک .

که حتی با پول نقد حقوق پرسنل خودشان را همانجا می دادند .

...

پ بقیه مصاحبه را بذارید ؟ یادتون رفته ؟
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi