شنبه 17 بهمن 1394 , 13:44
مثنوی «قمر رویان عاشق»
شهید «سید مصطفی موسوی» 18 ساله بود که به سوریه رفت و در فروردین سال جاری، چند روز پس از 20 ساله شدن در عملیات بصری الحریر مفقود و روز گذشته پیکرش به آغوش خانوادهاش بازگشت
بسم ربِّ الفاطمه، بانویِ آه - در میانِ کوچۀِ غم، بیپناه
شهید «سید مصطفی موسوی» 18 ساله بود که به سوریه رفت و در فروردین سال جاری، چند روز پس از 20 ساله شدن در عملیات بصری الحریر مفقود و روز گذشته پیکرش به آغوش خانوادهاش بازگشت
مثنوی «قمر رویان عاشق» تقدیم به جوانترین شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
جگرخون است و باران دیده را غرق
زَنَد شمسِ بلا خونین سر از شرق
به خاک افتاده ماهِ لالهگون را
سحرگاهان زند سَر، دَشتِ خون را
در این دشتِ پُر از یاس و عقاقی
به خاک افتاده گلگون جسم ساقی
به خون آغشته پرپر لالههایش
و نام کعبۀِ دل، کربلایش
در این دشت ز خون باریده باران
شقایق گشته پرپر صد هزاران
قمر رویان به خاک افتاده بازند
وضو بگرفته با خون در نمازند
قمر رویی علم بگرفته بر دوش
ز مینایِ شهادت کرده مِی نوش
سحر را دیده خون میبارد از درد
به خاک افتاده در خون ماهِ شبگرد
سحر آسیمهسر میپرسد از ماه
که در خونت کِشیده اِی قمر؟ آه
قمر رویا که در خون کِشته مویت
که خنجر کِشته ای مه بر گلویت
که شرحه شرحه کرده پیکرت را
روان بر نیزه آورده سرت را
خزان آورده تاراجِ بهاران
به خون آغشته رویِ ماهِ یاران
سحر پوشیده بر تن خرقۀِ اشک
علم افتاده سویی، پاره تن مَشک
علمداری به خاک افتاده در دَشت
ندارد بر حرم او رویِ برگشت
صدای العطش پیچیده در گوش
زِ مینای بلا سقا کند نوش
سحرگاهان که مست آید صبا باز
بگیرد مرغدل را شوقِ پرواز
کُند آهنگ دشتِ پُرشقایق
دمشق آن مقتلِ مردانِ عاشق
چو آغوشی که بر دلبر گشاید
به بالِ آروز، دل پَر گُشاید
ز شوق کربلا جان گَشته بر لب
کِشد پر در خیالِ عشقِ زینب
چه خوش باشد شهادت عاشقان را
فدا از بهر زینب جسم و جان را
خوشا کرب و بلا چاووش کردن
ز مینای شهادت نوش کردن
خدا را دست در آغوش کردن
کفن بر تن شقایق پوش کردن
چه شوق است این به سر آلالهها را؟
که خون آورده قلب نوبهارا
چه عشق است این به سر قومِ قَمَر را؟
چه عهد است اینکه باید ترک سر را؟
چه دارد کربلا در خویش مستور؟
که سازد عاشقان را مست و مسحور؟
چه راز است این نهان در پردۀِ عشق؟
به سَر بَر نیزه رفتن از پیِ عشق؟
چه خواند آن سَربُریده، بر سَرِ نِی؟
که جوش آورده در خُم تا ابد مِی
کدامین آیه را بر نیزه خواند او؟
که وحی مُنزِلَش بر سینه ماند او
چه اعجازی نمود آن سَربُریده
که بارد تا ابد خونش ز دیده
چه راه است اینکه پایانی ندارد؟
چه درد این غم که درمانی ندارد؟
چه داغ است اینکه نو هر دَم شود باز؟
چرا پایان ندارد این سرآغاز؟
چه خون است اینکه جاری تا اَبَد شُد
زِ هر سَدّی چه رود است اینکه رد شد؟
چه دارد کربلا در خویش پنهان؟
که با خود میبرد دل را تن و جان؟
سرت اِی از قفا از تن بُریده
به آغوش خدا اِی آرمیده
چه کردی با دل ما، کُشتۀِ عشق
چنین آوارهایم اندر پِیِ عشق
چه شور است این، چه محشر، این چه غوغاست؟
چه رازی گشته پنهان، کربلا راست؟
به خون غلتیده پرپر، لالهای مست
قمر رویی علم بگرفته در دست
ز مینای شهادت نوش کرده
ردایِ لاله را تنپوش کرده
چو اسرارِ بلا را فاش کرده
رُخَش را لالهگون نقاش کرده
شقایق گشته پرپر در جوانی
قمر رویی بهرسم مهربانی
سلام ای در جوانی گشته عاشق
به دشت کربلا پرپر شقایق
سلام ای مادرت را نورِ دیده
سلام ای ماهِ در خون آرمیده
سلام ای عاشق شوریدۀِ یاس
حرم را ای مدافع همچو عباس
سلام ای عاشق بانوی غمها
سلام ای دیده همچون او ستمها
سلام ای کرده جان قربان زهرا
سلام ای بیکَس و بییار و تنها
به یادت سینه سوزان، مجمرِ آه
دلم آتش گرفت از داغت ای ماه
چه ات آورده بر سر قصۀِ عشق
که گَشتی اینچنین آوارۀ عشق
بگو با ما که سِرِّ کربلا چیست؟
چگونه عاشقانه میتوان زیست؟
بگو با ما تو اسرار بلا را
به خون رفتن دیارِ کربلا را
بگو با ما سخن از صبحِ صادق
شقایق گَشتنِ مردانِ عاشق
بگو ما را سحرگاهِ ظهورش
به پایان آمدن این راه دورش
بگو از ما به آن گُمگشته در نور
که رُخ دیگر عیان کن ماهِ مَستور
که جانها بر لب آمد از فراغت
تمامِ شیعه میسوزد ز داغت
به پایان ای شب دور و راز آ
به کنعان یوسف گمگشته بازآ
ز بس باریده اشک از دیده هامان
نمانده سوی چشمی از برامان
هلا ای قائم آل محمد
بیا آقا که صبر ما سرآمد
به ما بنما سپاهت را طلیعه
بیا ای سرور و سالار شیعه
بیا تا انتقام یاس گیریم
به دوش آن بیرق عباس گیریم
بیا آقا که ما را کُشت داغت
به دوریِ تو دیگر نیست طاقت
بیا که پیرِ ما را دل شکستند
علی را دست و بازو، باز بستند
بیا که موسفید آمد ولی مان
ز غم خون شد دلِ سید علیمان
به امید ظهور حضرت یار ...
سحرگاه سهشنبه 6 بهمنماه 1394 – منصور نظری