شناسه خبر : 42064
شنبه 10 بهمن 1394 , 09:35
اشتراک گذاری در :
عکس روز

معیار ازدواج ایمان همسرش بود

مادر از روزهای رفتن می‌گوید. از بی‌قراری‌های روزهای پس از رفتن می‌گوید و از دلتنگی‌های این روزهایش. هم صحبتی با مادر شهید حمیدرضا اسداللهی و کنکاش خاطرات او، آدم را به فکر فرو می‌برد که هنوز آدم‌هایی با سبک و سیاق رزمندگان هشت سال دوران دفاع مقدس هستند که ملاک‌های ازدواج، زندگی و حتی عروسی رفتن‌هایشان همچون همان آدم‌هاست.

در ادامه بخش دوم گفت‌و‌گوی ما را می‌خوانید:

دفاع پرس: از فعالیت‌ها و سفرهایش برای شما می‌گفت؟

اردوهای جهادی خیلی می‌رفت. وقتی برمی‌گشت مدام می‌گفت مواظب باشید که اسراف نکنید. به مال دنیا دل نبندید و به فکر فقرا باشید. این اردوها خیلی بر حمیدرضا تاثیر داشت. هر وقت از اردو برمی‌گشت بس که غصه خورده بود تا چند روز بیمار بود.

دفاع پرس: از ازدواج آقا حمیدرضا بگویید.

فرزندانم در ابتدای جوانی ازدواج کردند. پسر بزرگم 21 ساله بود که ازدواج کرد. حاج آقا دوست داشت زود ازدواج کنند. می‌گفت در فضای کنونی جامعه هرچه زودتر ازدواج کنند بهتر است. حمیدرضا وقتی که 22 ساله بود، پیشنهاد دادم تا ازدواج کند اما قبول نکرد.

دفاع پرس: چرا؟ دلیلش مسائل مالی بود؟

نه، می‌گفت من درسم هنوز مانده و باید بدانم چطور زندگی مشترک را اداره کنم. وقتی خودش 24 ساله شد برای ازدواج پیشنهاد داد، گفت من 6 ماه مطالعه داشتم که چطور وارد زندگی جدید شوم و با همسرم چگونه رفتار کنم که در آینده دچار مشکل نشوم.

** می‌گفت دلم میخواهد همسرم صبور و بخشنده باشد

دفاع پرس: همسرش را خودش انتخاب کرد یا پیشنهاد از طرف شما بود؟

هرجا می‌خواستیم خواستگاری برویم حمیدرضا می گفت اول باید استخاره کنیم. یکبار ناراحت شدم و گفتم من دیگر برایت خواستگاری نمی‌روم. هربار استخاره بد می‌آمد. می‌گفتم استخاره برای زمانی است که شکی داشته باشی ولی خودش می‌گفت من عقیده دارم باید همان ابتدا استخاره بگیریم. یک بار خودش گفت یکی از همکارانش دختری را پیشنهاد داده است. به شوخی گفتم استخاره نمی‌خواهی بکنی که گفت نه استخاره ندارد. خودش عروس را ندیده بود. همکار حمیدرضا داماد عروسم بود. ایشان معرف بودند. ماهم یک جلسه خواستگاری رفتیم. حمیدرضا خودش خواست برای جلسه اول فقط خانواده‌ها همدیگر را ببینند. برای همین در ماشین ماند و به داخل منزل آن‌ها نیامد. مادر همکار حمیدرضا گفت پسر به این خوبی بیایید بالا و عروس را ببیند. خیلی خجالت می‌کشید؛ نه حمیدرضا به عروس نگاه می‌کرد نه عروس به حمیدرضا. همه کنارهم نشسته بودیم تا اینکه پیشنهاد دادند دختر و پسر باهم تنها چند دقیقه‌ای صحبت کنند.

بعد از همین صحبت کوتاه حمیدرضا گفت که عروس را پسندیده. ما هم دیدیم خانواده‌ی خوب و با فرهنگی هستند به دلمان نشست. گفتم به نظر من هم خوب است. چند جلسه‌ای رفتیم و صحبت کردیم و وصلت صورت گرفت.

دفاع پرس: معیار ازدواجش را به شما گفته بود؟

همیشه می‌گفت دوست دارم همسرم مثل شما با گذشت و صبور باشد. دقیقا هم همین شد الان خانمش از من هم صبورتر است.

دفاع پرس: از زندگی مشترکشان راضی بود؟ با شما در این باره صحبت می‌کرد؟

از زندگیش راضی بود. اگر مشکلی هم پیش می‌آمد خودش حل می‌کرد. تا به حال ندیدم مشکلی داشته باشند. همیشه از همسرش تعریف می‌کرد. عروسم پیشنهاد داد که باهم زندگی کنیم و در طبقه پایین منزل ما ساکن شدند. 7 سال است که از ازدواجشان می‌گذرد و یک پسر 4 ساله و یک پسر دو ماهه از حمیدرضا به یادگار مانده است.

** ماجرای عکس شهید هادی ذوالفقاری و زمزمه شهادت حمیدرضا

دفاع پرس: شده بود درباره جنگ و جبهه و سوریه باهم حرفی بزنید؟

نزدیک سالگرد شهید هادی ذوالفقاری بود. بنر عکس شهید ذوالفقاری را جلوی مسجد زده بودند. یکبار که از نزدیک مسجد رد شدم حس کردم پاهایم سست شد. توان راه رفتن نداشتم، قبلا هادی را دیده بودم خیلی حالم بد شد. آمدم خانه گفتم حمید آقا عکس شهید ذوالفقاری را که دیدم خیلی حالم بد شد. گفت مادر اگر پسرت شهید شود چه کار می‌کنی. از سال پیش یک وقت‌هایی حرف از رفتن می‌زد. پسرم به عراق و لبنان زیاد رفت و آمد داشت. گفتم حمید مواظب باش لبنان جنگ است؛ می‌گفت نگران نباش اتفاقی نمی‌افتد. یا بیشتر مواقع که در ماموریت داخلی بود می‌گفتم اینقدر همسرت را تنها نگذار.

چند ماه پیش رفته بود لبنان و با خانواده شهید مغنیه دوست شده بود و باهم رفت و آمد داشتند. همسرش را گذاشته بود لبنان و خودش به سوریه رفته بود. وقتی برگشت گفت مادر رفتم حرم حضرت زینب(س) را زیارت کردم چقدر به دلم نشست. تعجب کردم، پرسیدم در جنگ چطور رفتی حرم؟! که جواب داد نه چیزی نبود خیلی راحت زیارت کردم.

هر وقت برای زیارت جایی می‌رفتیم حمید نمی‌توانست دل بکند و دوست نداشت از زیارت برگردد. اگر به مشهد یا جای زیارتی دیگری می‌رفتیم باید آنقدر معطل می‌شدیم تا از حرم دل بکند. او خیلی به اهل بیت(ع) علاقه داشت.

** نمی‌توانستم مانع رفتنش بروم، انگار حضرت زینب(س) کنارم نشسته بود

دفاع پرس: از سوریه رفتنش خبر داشتید؟

من نمی‌دانستم که برای آموزش به پادگان می‌رود. دو روز قبل از اعزام رفته بودم سری بزنم، دیدم دارد لباس‌های نظامیش را جمع می‌کند. وقتی تعجبم را دید گفت مادر دارم آموزش می‌بینم. پرسیدم: کجا می‌خواهی بروی؟ گفت می‌روم سوریه به کسی هم نگفتم فقط الان به شما می‌گویم. گفتم الان که داری می‌روی با دوتا بچه‌ی کوچک برای همسرت سخت می‌شود. گفت آنها را به خدا سپردم فقط فرمانده گفته باید خانواده‌ات راضی باشند. یکبار دیگر هم رضایت خواست که واقعا نتوانستم رضایت ندهم. از حضرت زینب(س) خجالت می‌کشیدم که بگویم نه. گفتم انشالله که می‌روی و سالم برمی‌گردی.

دفاع پرس: چطور راضی به رفتنش شدید؟

واقعا نمی‌توانستم نه بگویم وقتی گفت می‌خواهم از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنم، توان نه گفتن نداشتم. لحظه‌ای حس کردم حضرت زینب(س) کنارم نشسته است و من خجالت می‌کشیدم که نه بگویم. بعد از رفتنش خیلی دلواپس بودیم، گفت تا وقتی تماس نگرفته‌ام یعنی حالم خوب است اگر اتفاقی افتاد حتما خبر می‌دهند.

یکبار خواست دعایی در حقش بکنم می‌گفت مادر دعایی بکن، خیلی کارم گیر است. هر وقت امتحانی داشت یا مشکلی داشت از من می‌خواست که دعایش کنم. سریع روضه پنج تن نذر کردم. همان اوایلی بود که قرار شد به سوریه برود. یک بار از محل کارش تلفنی باهم صحبت می‌کردیم. پرسیدم حمید مشکلت حل شد؟ گفت آره دستت درد نکند. گفتم من یک روضه پنج تن نذر کردم. با خنده‌ای از ته دل جواب داد دستت درد نکند اگر بدانی چه حاجتی داشتم بعد رو کرد به همکارانش و گفت اگر بدانید چه شده مادرم نذر کرده بروم سوریه!

دفاع پرس: سایر اعضای خانواده چگونه از رفتنش باخبر شدند؟

سختش بود که به پدرش بگویم. خواستم که خودش بگوید. گفت من می‌روم بعد خودت به برادر و خواهرم نیز بگو. گفتم نمی‌شود باید خودت از پدرت اجازه بگیری. یک روز قبل رفتن بود اول برادرش آمد بعد خواهرش را زنگ زدیم که بیاید. چند روزی مانده بود به اربعین همه فکر می‌کردند قرار است کربلا برود. با پدرش صحبت کرد و بعد به همه گفت بیایید بهشت را ببینید و شروع کرد پای مرا بوسیدن. گفتم حمید این کار را نکن همین که احترام می‌گذاری برای من کافیست. دست پدرش را هم بوسید و خداحافظی کرد.

قبلا که رفته بود چند سالی کار اسکان زائران را در مدارس انجام می‌داد. به پدرش گفته بود امسال کار عجیبی کردم. با فرماندار کربلا صحبت کردم و چند مدرسه و هتل آماده کردم که زائر ببرم. گفتم حمید این کار خیلی بزرگی است مگر از عهده‌اش بر میایی؟ کارهایش را دقیق نمی‌گفت. الان هم بعد از شهادت تازه شناختمش. سوریه را هم می‌خواست بدون اینکه کسی بفهمد برود که ریا نشود.

دفاع پرس: انتظارش را داشتید شهید شود؟

بله. از روزی که می‌رفت به دلم افتاده بود که دیگر برنمی‌گردد. همیشه با من شوخی می‌کرد و می‌گفت مادر من شهید می‌شوم. من هم به شوخی می‌گفتم اگر قرار است شهید بشوی من را شفاعت کن. می‌گفت نگران نباش قرار است برگردم و بازهم بچه‌دار شوم که سرباز امام زمان(عج) باشند، اینطوری با من شوخی می‌کرد.

از آنجا که در تهران امتحان داشت، قرار بود برگردد. یک روز قبل از شهادت، شب شهادت امام حسن عسکری(ع) تماس گرفت. گفتم که حمید برگرد ببینمت. گفت ده پانزده روز دیگر برمی‌گردم فقط اینکه اگر بیایم اجازه می‌دهی دوباره بروم؟ جواب دادم بله.

دفاع پرس: از لحظه‌ای که خبر شهادت حمیدآقا را به شما دادند بگوید.

شب یلدا که شهید شد به من خبر ندادند، یک روز بعد خبردار شدیم. ابتدا در سایت‌ها خبر شهادتش را دیدیم ولی تکذیب کردند. دوستانش خبر زخمی شدنش را دادند تا نفهمیم که در خاک دشمن مانده است. بقیه خبر داشتند و فقط ما نمی‌دانستیم، می خواستند پیکر را برگردانند و بعد بفهمیم، سه روز گذشت و بعد از عملیات توانستند پیکر را عقب بیاوردند. همان شبی که به جنازه می‌رسند روز پنجشنبه به ما خبر قطعی را می‌دهند.

دفاع پرس: این مدت که بی‌خبر بودید چه کار کردید؟

از یکشنبه بلاتکلیف بودیم و هرکس خبری می‌داد تا اینکه شب پنجشنبه به طور قطعی خبر دادند شهید شده است. من خیلی ناراحت بودم قبلش نذر کرده بودم و صدقه دادم که اگر شهید شده، پیکرش سالم به دست ما برسد. آن شب که قرار بود با هواپیما جنازه را برگردانند گفتند امنیت هوایی نیست. صبح روز جمعه پیکرش رسید و ما شنبه رفتیم معراج. قبلش فکر می‌کردم خیلی حالم بد شود ولی وقتی پیکر را آوردند و کنارش نشستم حالم خیلی خوب بود و آرام بودم. به غیر از پسرم پیکر دو همرزم دیگرش را دیدم و بالای سرشان زیارت عاشورا خواندم.

قبل از شهادت، حمیدرضا رفته بود حرم حضرت رقیه پرچم سبز و چفیه برای من و همسرش خریده بود. همیشه هرجا می‌رفت اگر حتی دستش خالی بود چیزی می‌خرید و می‌آورد. این پرچم را در حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) متبرک کرده بود که عطر خیلی خوبی داشت. همرزمش سوغاتی‌هایمان را در معراج به ما داد.

** دسته گلی داشتم که به حضرت زینب(س) دادم

دفاع پرس: حاج خانم پشیمان نیستید از اینکه حمیدرضا به سوریه رفت؟

نه نیستم، اتفاقا برای ما افتخار است. ولی دلتنگش می‌شوم. افتخار می‌کنم که پسرم به چنین راهی رفته است. پسر خوبی بود ولی بعد از شهادتش تازه فهمیدم چه پسری داشتم. الان حسرت می‌خورم که کاش بیشتر کنارش بودم. به همه گفتم دسته گلی بود که به حضرت زینب(س) دادم. انشالله که دلش را شاد کرده باشم و امام زمانش از ما راضی باشد.

ازش می‌خواستم کمی مرا نصیحت کند می‌گفت این حرفا چیه میزنی مادر؟ هر وقت درد و دلی داشتم با حمیدرضا می‌کردم. اگر حرف‌هایم به سمت غیبت و گله می‌رفت، می گفت: مادر اگر از کسی ناراحتی برایش دعا کن. عاشق شهدا بود و به خانواده شهدا سر می‌زد. می‌گفت عروسی‌ای که موسیقی دارد نرو، خودمم دوست نداشتم ولی می‌گفتم چون عروسی بچه‌های من آمدند نمی‌شود نرویم. عروسی‌ها معمولا نمی‌آمد می‌گفت می‌دانم گناه است شما هم نروید. گاهی که مجبور می‌شدیم فقط آخر وقت می‌رفتیم. همش می‌گفت اگر این شهدا رفتند به خاطر این بود که ما راحت باشیم. کوچک‌تر که بود مدام به خواهرش سفارش می‌کرد حجابت را رعایت کن.

دفاع پرس: در پایان اگر نکته خاصی مانده بفرمایید.

جوان‌ها به دنبال ماهواره و تبلیغات غرب نروند. استکبار چون نمی‌تواند به کشور نفوذ کند می‌خواهد از طریق این شبکه‌ها به دل جوان‌ها نفوذ کند. به دشمن می‌گویم بعد از چند سال که از جنگ گذشته هنوز متوجه نشدند که شکست خوردند نفهمیدند ما سربلند هستیم، هر قطره از خون شهید مردم را آگاه‌تر و بیدارتر می‌کند. از برکت خون این شهدا مردم دنیا به اسلام علاقه‌مند می‌شوند. هیچ وقت نمی‌توانند اسلام و قرآن را نابود کنند. محرم و صفر هر سال پرشورتر می‌شود اینها نمی توانند اسلام را شکست دهند فقط خودشان را نابود می‌کنند.

منبع: دفاع پرس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi