شناسه خبر : 42075
شنبه 10 بهمن 1394 , 10:36
اشتراک گذاری در :
عکس روز

زندگی نامه شهید نوبخت

  

مادرش می گفت: وقتی حمید رضا به دنیا آمد، پدرش درخانه نبود. بعد ازبازگشت به خانه کودک را درآغوش گرفت وزیرگوشش اذان خواند وزیرلب برایش دعا کرد.

پدرش آهنگر بود وتوی مسجد محله همت آباد بابلسر، موذن بود.
درهمان آغاززندگی، مشت حجت الله با بذل وبخشش تمام سرمایه اش را ازدست داد ودیگر درآمدش کفاف خرج خانواده را نمی کرد. ازسرناچاری به اهواز واز آن جا به تهران مهاجرت کرد. چند روزپس ازتولد پسرش، خانواده به بابلسر برگشتند و مدتی را درخانه ی قدیمی پدربزرگ سکونت کردند.
زندگی با پدربزرگ نقش زیادی در تربیت حمید رضا داشت. بچه ی پرجنب وجوشی بود وبا بچه های هم سن وسال خود، به بازی های کودکانه می پرداخت.
گاهی اوقات تکه کاغذی برمی داشت وبا مداد، شکل برادربزرگ ترخود علی رضا را نقاشی می کرد. علی رضا هروقت نقاشی برادر را می دید، لبخندی می زد ودستی روی سر اومی کشید. درپاییز سال 1345 دردبستان مهر ثبت نام کرد.
مشت حجت الله کمتر دربابلسر بود. مادرش حلیمه خانم حواسش به درس خواندن پسر بود. در خرداد سال 50 دوره ابتدایی را تمام کرد.
 فرودین 57 به خدمت سربازی رفت. با فرمان امام وبه تشویق برادرش، پادگان را ترک کرد وبه صف مردم معترض تهران پیوست. بعد ازپیروزی انقلاب به بابلسر برگشت. خدمت سربازی را بعد از انقلاب انجام داد وکارت پایان خدمتش را گرفت. با همکاری برادرش ودوستش علی قصابیان، بسیج ملی جوانان را سازماندهی کرد ودرگروه های فرهنگی و نظامی به تعلیم پرداخت. درقضیه ی ضد انقلاب درجریان اشغال دانشگاه بابلسر  توی پاک سازی منافقین حضور داشت.

اول تیر 59 به عضویت سپاه درآمد. دراین ایام، پایگاه سرخ رود ومحمود آباد مدتی زیرنظر علی قصابیان بود. با ورود بعضی ازنیروهای نفوذی در بسیج، اختلاف به این نهاد هم کشیده شد. ازطرف سپاه مامور شد تا بسیج محمود آباد را سروسامانی بدهد. در بهمن همان سال برای سرکوبی اشرار به غرب کشوراعزام شد وهمراه عده ای ازرزمندگان درچند عملیات ایذایی شرکت کرد.
بعد ازبازگشت ازجبهه ی غرب ، هشت ماه مسئولیت گروه گشت سپاه را برعهده گرفت ودر آذرماه همان سال به منطقه ی عملیاتی ایلام و میمک رفت.
توی درگیری ها ازناحیه ریه مجروح شد. بعد ازچند روز بستری شدن ازبیمارستان مرخص شد وبرای ملاقات برادرش به مقر فرماندهی سپاه بابلسررفت. علی رضا با دیدن او به طرفش آمد وبرادرش را درآغوش گرفت. دست روی شانه هایش زد وگفت:
مرد،  تو خجالت نمی کشی. با خوردن یک تیر ازجبهه برگشتی؟ انتظارداشتم اجربرادر شهید شدن نصیبم شود.
لبخند زد وبه برادرش گفت: نه.  این اجراول نصیب من خواهد شد.
درهمان ایام تصمیم به ازدواج گرفت. مادرش می گفت:
حمید رضا وعلی رضا با خواهران خود زندگی می کردند. وقتی خواهرهایش ازدواج کردند، آن ها هم تصمیم به ازدواج گرفتند. می گفتند حالا که خواهرهای ما به خانه ی بخت رفتند خیال ما راحت است.
مراسم ازدواج با سیما گرجیان، ساده برگزارشد. بعد از ازدواج مدتی را دربابلسر مستاجر بودند. برادرش اول فروردین 61 درعملیات فتح المبین درحالی که درمنطقه رقابیه مجروح شده بود به اسارت دشمن درآمد. سربازان عراقی با قنداق تفنگ روی فک وچانه اش زدند ویک تیرخلاص توی سینه اش خالی کردند.
حمید رضا توی جبهه بود که خبرشهادت برادرش را شنید، اما درجبهه ماند و توی تشییع جنازه شرکت نکرد.
قبل ازشرکت درعملیات بدر، وصیت نامه اش را درنوزدهمین روز اسفند 63 نوشت. همان روز در عملیات بدر، درمنطقه هورالعظیم به عنوان فرمانده یگان دریایی لشکر 25 شرکت کرد. توی شب عملیات بدر به خاطرمشکلات خانوادگی که داشت فرمانده به او اجازه شرکت درعملیات را نداد.
آن شب چند تا ازدوستانش بااو بودند. خیلی بی تابی می کرد. دراین فکربود که چه کار کند. آن شب تا صبح آرام وقرار نداشت. بیدار ماند. به نمازایستاد ومشغول رازونیازشد. شب ازنیمه گذشته بود. ازجایش بلند شد وسراغ یکی ازدوستانش رفت.
گفت:  بیا دراین آبراه گشتی بزنیم.
روی قایق پلاستیکی نشستند وراه افتادند. کمی بعد درکنار نی زار توقف کردند. کلاهش را توی دست گرفته بود و اشک می ریخت . 
بعد به طرف پاسگاه  ترابه  که تازه به تصرف بچه ها درآمده بود، حرکت کردند.
درسال 1364دومین فرزندش فاطمه متولد شد. یک بارهمسرش پسربزرگ شان علی رضا، که هم نام عمویش بود را تنبیه کرد. ازاین موضوع ناراحت شد وگفت:
بزرگترها باید به خاطر تنبیه بچه ها دیه پرداخت کنند.
درخرداد 64 درعملیات قدس1 شرکت کرد. نیروهای تحت فرماندهی او، با انهدام مواضع دشمن توی عملیات موفق بودند. بعد ازآن مسئولیت گردان مالک اشتر را به عهده گرفت ودر عملیات قدس2 حمله دشمن را، با کمک بچه های لشکر25 خنثی کرد.
 بعدازظهر بچه ها درزمینی مسطح جمع شدند و مشغول بازی فوتبال شدند. یکی ازهمان تازه واردها درحین بازی متوجه فردی شد که بند پوتین اش بازاست. اورا نمی شناخت. به خاطراین که به اوبفهماند بازی را جدی بگیرد عمدا چند بارتوی پایش پیچید تا زمین بخورد. حتی دوبار محکم به پاهای او لگد زد و پوتین ازپایش کنده شد. طرف به تازه وارد لبخند زد.
بعد ازپایان بازی اعلام شد نیروها یک جا جمع شوند تا فرمانده گردان با آن ها صحبت کند. یکی ازنیروهای گردان، تازه واردها را به خط کرد وازفرمانده دعوت کرد به جایگاه برود. تازه وارد ناگهان متوجه شد همان فردی که دربازی پا پیچش شده بود، به آرامی حرکت کرد وبه سمت جایگاه رفت. بعد شروع به صحبت کرد.
تازه فهمید که اوحمید رضا نوبخت فرمانده کل گردان است.
قبل ازعملیات والفجر8 نیروهای گردان چند ماه دوره آموزش آبی – خاکی وغواصی را گذرانده بودند.

فرماندهان با تشکیل جلسات متعدد، ماموریت را برای بچه ها شرح دادند. آموزش درروزهای آخر به خاطر ماموریت ، تخصصی تر می شد. عده ای که ماموریت خط شکن داشتند، آموزش های ویژه ای می دیدند. ماموریت گردان مالک اشتر، پاک سازی فاو بود.
بچه های گردان نگران شدند که چرا ماموریت خط شکن به آن ها محول نشده است. این مسئله توی گردان پیچید وبه گوش حمید رضا رسید. نیروهایش را به خط کرد وعلت انتخاب این ماموریت را برای شان توضیح داد:
من مخصوصا در این عملیات ماموریت خط شکن را به عهده نگرفتم، چون می دانم پاک سازی شهر سخت تر ومهم تر ازفتح آن است. دشمن توی پس گرفتن شهرتلاش زیادی خواهد کرد وتمام توان واستعداد خودش را به کار خواهد برد. به خاطرهمین مسئله سخت ترین مرحله عملیات، جنگ درداخل شهراست.
بعد ازشروع عملیات والفجر8 ماموریت داشت تا فاو را از وجود سربازهای بعثی پاک سازی کند. به همراه نیروهای گردان بعد از چهل وهشت ساعت درگیری، توانست یک تیپ از نیروهای عراق راازبین ببرد وفرمانده آن ها را به اسارت درآورد.
شهامتش در این عملیات باعث شد بچه ها نام "ناجی فاو" را روی اوبگذارند. بعد ازفتح فاو دشمن به پاتک هایی دست زد اما موفقیتی به دست نیاورد. یکی ازاین پاتک ها در 28 اسفند 64، درحوالی کارخانه نمک انجام شد. توانست با یک گردان درمقابل 3تیپ دشمن مقاومت کند. درگیری به حدی شدید بود که دریک روز چند بار سنگرها میان نیروهای خودی ودشمن دست به دست شد. عراق یک تیپ را وارد عمل کرد.
آن روز آن قدر آرپی جی شلیک کرده بود که ازداخل گوش هایش خون می آمد. آتش دشمن به قدری شدید بود که مرتضی قربانی فکر می کرد او شهید یا اسیر شده است. بعدازتصرف فاو دردهم تیرماه 1365 درکربلای1 شرکت کرد ودرتسخیر قلاویزان وارتفاعات مشرف به مهران نقش مهمی داشت.
توی جمع نیروهای لشکر25 کربلا معروف بود اگرماموریتی به او محول شود تا پایان ماموریت پوتین رااز پایش بیرون نمی آورد. بعضی وقت ها درطول شبانه روز یکی  دوساعت بیشترنمی خوابید.
 نیروهای خودی تحت فشاربودند. ازطرف فرماندهی لشکر تصمیم گرفته شد در عملیات  چند خاک ریز عراق تصرف شود تااز تحرک نیروهای آن ها کم شود.

وقتی ازسنگر فرماندهی لشکربیرون آمد، تصمیم گرفت برای شناسایی عازم منطقه شود. آن قدرخسته بود که بچه ها فکر می کردند توانایی سوارشدن ماشین را ندارد.
یکی ازبسیجی ها به طرفش آمد وگفت:  شما خسته ای. بهتراست کمی استراحت کنی.
جواب داد:  چطورنیروهایم را طرف دشمن ببرم درحالی که اطلاعی ازمنطقه ندارم. باید آن ها را از موقعیت دشمن مطلع کنم.
درطول این مدت فقط چند بار برای دیداربا خانواده  ازمرخصی استفاده کرد. توی یکی ازآن مرخصی ها فرمانده لشکر، پیکان مدل بالایی را دراختیارش گذاشت تابه کارهایش برسد. یکی ازهم رزمانش اورا داخل شهر دید وبا تعجب سئوال کرد:
چطورشد پیکان زیر پایت است؟
کمی تامل کرد وگفت: این مردم هرچند وقت یک بار شهیدی را تشییع می کنند اما نمی دانند ما چه کاره ایم وچه می کنیم. می ترسم با دیدن این پیکان زیرپای من، مرتکب غیبت شوند.
بچه های تیپ به هفت تپه آمده بودند. پیش اورفتند تا تقاضای مرخصی کنند. پرسید: برای چه کاری می خواهید به مرخصی بروید؟
بچه ها با شنیدن این سئوال خودشان را کمی جمع وجور کردند ومنتظرماندند.
کمی مکث کرد ومثل همیشه نگاه صمیمی اش را روی صورت بچه ها انداخت وگفت:  کاردنیا درست می شود، اما مهم ساختن خانه آخرت است.
 این را گفت و زیربرگه ی مرخصی آن ها را امضا زد.
راننده ای که توی منطقه، ماموریتش تمام شده بود اصرار می کرد تسویه حساب کند وبرود. می گفت:  در بابل مستاجرهستم وقرارداد اجاره ام تمام شده است.
وقتی کمبود راننده را دید، کلید خانه اش را به اوداد وگفت:
من الان خانواده ام دراهواز هستند وخانه ما توی بابلسر خالی است. شما فعلا ازآن استفاده کن تا بعدا ببینیم خدا چه می خواهد.
بعد ازعملیات کربلای4 توی هفت تپه بچه ها دریک شب بارانی، خسته وکوفته داخل چادر مشغول استراحت بودند. ساعت یازده به چادر آن ها آمد وسفارش هایی کرد. سپس

به مقصد اهواز حرکت کرد تا پیش خانواده اش برود. ساعتی بعد بچه ها متوجه شدند برگشته است.  تعجب کردند وپرسیدند:  مگرشما به اهوازنرفته بودی؟
-چرا. اما دربین راه با خودم فکرکردم فرق من با سایربچه ها چیست؟ هرچه فکرکردم جوابی برای سئوالم پیدا نکردم وبرگشتم.
پدرش دوشادوش اودر منطقه حضورداشت. گاهی دوستانش می دیدند که پدر وپسر کنار همدیگر قدم زنان ازسنگر دور می شوند ومشغول صحبت هستند.
به عنوان فرمانده درصورت لزوم به پدرش دستور می داد وپدر با تمام وجودش ازاواطاعت می کرد. پیش ازکربلای4 به پدرش ماموریت داد درنقش مسئول نیروهای پیش رو درمنطقه عملیاتی مستقر شود وآن جا را ازلحاظ سنگرسازی آماده کند. پدر با استفاده ازتجربه شغلی، سنگری ازآهن ساخت.
یک روز بعدازظهر به خاطر آتش دشمن، بیست نفر ازرزمنده ها داخل آن رفتند. همان موقع راکتی توسط هواپیماهای عراقی رها شد وبه نزدیکی سنگراصابت کرد.
براثرانفجار تمام دیوارهای سنگرفرو ریخت وگرد وخاک بلند شد. بعد ازچند دقیقه بچه ها راه خروج را پیدا کردند وهمه جان سالم به دربردند.
باآغازعملیات کربلای4 درسوم دی 1365 گردان های تحت امر او موفق به تصرف جزیره ام الرصاص شدند. بنا بر تدبیر فرماندهی کل سپاه، برای تخلیه مناطق عملیاتی کربلای4، ظرف سیزده روز نیروهای خود را جابه جا کرد.
 درشب عملیات به سنگر مشت حجت الله رفت وانگشتر راازدست وچفیه راازدور گردن درآورد وبه پدرش داد وگفت:
وقتی شهید شدم، انگشتر را به پسرم وچفیه را به دخترم بدهید. به بچه هایم بگویید ازآن ها خوب مراقبت کنند.
وقتی امانتی را توی دستان پدر گذاشت درحضور او به نمازایستاد.
در کربلای5 نیروهای تیپ را درکنار دیگر یگان های لشکر25 درمحور کانال پرورش ماهی درشلمچه وارد عمل کرد. توانستند با پاک سازی کانال، فرمانده لشکر گارد ریاست جمهوری عراق وچند نفرازفرماندهان رده بالای بعثی را اسیر وتعداد زیادی ازادوات دشمن را منهدم کنند. بااستقرار نیروهای لشکر درپشت کانال، تیپ سوم به فرماندهی او موفق شد تا کانال خروجی عراق پیشروی کند.

درگیری بین دوطرف شدت گرفت. ازطرف فرماندهی لشکر به اوماموریت داده شد برای شناسایی خط دشمن اقدام کند. یک جانباز خرمشهری را که ازدست وچشم مجروح شده بود وبا منطقه آشنایی داشت به عنوان راهنما انتخاب کرد.
یکی ازهمرزمانش گفت: این بنده خدا را همراه خودت نبر.
نگاهش را توی صورت دوستش پاشید وبا جدیت گفت:  سرنوشت جنگ درشلمچه رقم می خورد. اگرهمه فدا شویم ارزشش را دارد.
دوستش وقتی جواب او را شنید سرش را پایین انداخت ودیگرچیزی نگفت.
درمنطقه عملیاتی باران شدیدی می بارید. عملیات سه ساعت به تاخیرافتاد.  نیروهای بعثی در منطقه پتروشیمی بصره، متوجه حضور بچه ها شدند و آتش سنگینی روی آن ها ریختند.
بچه ها به ناچار به عقب برگشتند. حمید رضا به اتفاق دونفرازبچه های اطلاعات عملیات، سراغ فرمانده لشکر را گرفت. یکی ازبسیجی ها با اشاره دست، محل استقرار فرمانده را به آن ها نشان داد. درهمین لحظه چند خمپاره درکنارآن ها زمین خورد ومنفجرشد.
بچه ها مجبور شدند سرشان را داخل چاله های پراکنده ای که درآن حوالی بود فرو ببرند. بعد ازبلند شدن دیدند، آن ها بدون توجه به گلوله های دشمن وانفجار پی درپی خمپاره، جلو می روند و درحال دورشدن ازآن ها هستند.
دشمن دراثرحرکت غافل گیرانه نیروهای ایرانی عقب نشینی کرد. قراربود لشکر دیگری درادامه عملیات وارد عمل شود و نیروهای لشکر25 به یکی ازروستاهای اطراف خرمشهر بروند.
ارکان گردان، هنوز درخط مانده بود. غروب همان روز از بلندگو اعلام شد که برادرها درمقرتیپ تجمع کنند.
با همان باد گیر زیتونی که همیشه به تن داشت، پشت تریبون رفت وبا صدایی آرام  گفت:
برادران عزیز، بنابردلایلی که ازتوضیح آن معذورم، تا الان نتوانستیم نیروی کافی وارد صحنه کنیم. هرکس توانایی حضور مجدد رادرخود می بیند می تواند همراه من به خط برگردد.
با گفتن این جمله، نیروهای گردان، همگی ازجا بلند شدند وموافقت خودشان رااعلام کردند.
دورش حلقه زدند ویکی یکی او را درآغوش کشیدند. او درآن لحظات توی جمع بچه ها، خیلی اشک ریخت.
بعد ازچند شبانه روز درگیری درآن سوی دریاچه ماهی، به این طرف آب آمد. پدرش اورا درآغوش گرفت وروی صورت گرد وغبارگرفته ی پسرش را بوسید. دراین عملیات پسرخاله اش کریم پورکاظم شهید شده بود.
درروزسوم خاک سپاری، نزدیک اذان مغرب همراه خواهرش سر مزار شهید رفت. قبر کریم کنار سنگ قبر علی رضا بود. دستش را روی قبرگذاشت وگفت:
کریم!  این جا جای من بود. می خواستم پیش برادرم دفن شوم. تو آن را غصب کردی ومن راضی نیستم. اگررضایتم را می خواهی ازخدا بخواه که جای من، کنارقبر شهید کاظم علی زاده باشد که مثل برادرم اورا دوست داشتم.
پس ازمراجعت به جبهه، خط پدافندی جزیره مینو را تحویل گرفت. یک شب درخواب دید که اورا به باغ سرسبزی دعوت کرده اند که شاخه های درختان از سنگینی میوه ها خم شده اند. دروسط باغ قصربزرگی بنا شده بود.
صبح خواب خود را برای هم سنگرانش تعریف کرد. پیرمردی که توی سنگرنشسته بود گفت: پسرم، پرونده اعمال تو کم کم بسته می شود. آن میوه ها ودرخت ها اعمال توهستند وچند صباحی بیشترمهمان ما نخواهی بود.
با بیش ازشصت ماه حضور درمناطق جنگی وشرکت درعملیات های مختلف، در هجده فروردین 1366 چهل روز بعد ازشهادت پسرخاله اش، درحالی که فرماندهی تیپ 3و محور عملیاتی رابرعهده داشت درحین عملیات کربلای8 مفقودالاثرشد. بعدازمفقود الاثرشدن، مشت حجت الله  خاک ریزبه خاک ریزدنبال جسد اوگشت، اما اثری ازاوپیدا نکرد. پدرش پس ازسال ها چشم انتظاری درفروردین 1374 دراثرعوارض شیمیایی  شهید شد.  درآبان همان سال پیکرپسرش، توسط گروه تجسس سپاه شناسایی شد. چند تکه از استخوان های اورا داخل تابوت کوچکی گذاشتند وبه زادگاهش بابلسر انتقال دادند. پیکر او را پس ازتشییع، درگلزارشهدای امام زاده ابراهیم این شهر، به خاک سپردند. اوموقع شهادت صاحب دوفرزند به نام های علی رضا و فاطمه  بود. محمّد طالبی

جنگ و گنج

 

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi