سه شنبه 03 فروردين 1395 , 13:18
گریه دکتر برای رزمنده ها!
یادی از روزهای جهاد و شهادت
وقتی آقای دکتر به حال رزمندگان میگریست
دکتر هنگام معاینه وقتی حال زار من را دید و نالههای مرا شنید شروع کرد به گریه کردن، پرستارش گفت «دکتر داری گریه میکنی؟!» گفت: «اگر بدانی الان دارد چه دردی میکشد، تو هم طاقت نمیآوردی.»
به گزارش خبرگزاری فارس از ساری، نشر و اشاعه فرهنگ دفاع مقدس یکی از وظایف خطیر رسانههاست که در همین راستا گفتوگو با رزمندگان و خانوادههای محترم شهدا میتواند رویی زیبا از جنگ در به مخاطبان به نمایش بگذارد.
روایتهایی که از آن دوران به ثبت رسیده است اعم از خاطرات و تاریخ شفاهی رزمندگان و همچنین خاطرات خانوادههای شهدا در راستای تبیین سیره شهیدشان، بهعنوان گنجی است که باید به هر طریقی به نسل امروز انتقال یابد.
امروز ابزار راهبردی رسانه میتواند زبان گویای وقایع و اتفاقات آن دوران باشد؛ مدیریت خبرگزاری فارس در استان مازندران با هدف حفظ تاریخ و معارف دفاع مقدس و اشاعه این فرهنگ در دنیای امروزی، سلسله گزارشهایی را تحت عنوان یادکردی از روزهای جهاد و شهادت، روزانه از انظار مخاطبان میگذراند.
* بهجای رخت دامادی، لباس خون به تن دارم
مادر شهید محمدرضا محبوبی بیان میکند: از جبهه برایمان نامه نوشت و در نامه این شعر را آورد: «ببوسم دستت ای مادر که پروردی مرا آزاد؛ بیا بابا تماشا کن که فرزندت شده داماد؛ به حجله میروم شاداب ولی زخم در بدن دارم؛ بهجای رخت دامادی، لباس خون به تن دارم»
قبل از اینکه برای آخرین بار به جبهه برود رفت سلمانی و موهایش را کوتاه کرد و به ما گفت میرود یک عکس جدید بگیرد، ما هم گفتیم برو، اصلاً از او نپرسیدیم که او برای چی میخواهد برود عکس بگیرد.
وقتی عکس را آورد خیلی خوشحال بود و به ما یکجورایی فهماند که پشت لبش سبز شده است، اهل مزاح و شوخی بود، حتی وقتی ترکش به پهلویش خورد، هر چه دوستش شهید علیمردان شریفی به او گفت برو عقب قبول نمیکرد.
شهید شریفی میگفت: «وقتی مجروح شد دیدیم صدای یا مهدی (عج) و یا زهرا (س) میآید، رفتیم جلو، دیدیم محمدرضا است، گفتیم: چی شد محمدرضا؟! گفت: ترکش خوردم.»
شهید شریفی میگفت: «با این وجود روحیهاش را از دست نداد وقتی خون بالا آورد، گفتیم محمدرضا خون بالا آوردی بیا زودتر ببریمت عقب.»
محمدرضا در جواب ما گفت: «خون نیست کمپوت گیلاس است.» شهید علیمردان شریفی میگفت: «با هزار خواهش و تمنا او را با آمبولانس به عقب فرستادیم.»
* نورانی شده بود
پدر شهید محمدرضا محبوبی بیان میکند: آخرینبار که داشت میرفت، رفت برای خودش عکس گرفت، البته چهرهاش خیلی تغییر کرده بود، حتی من از مادرش پرسیدم: محمدرضا چهرهاش عوض شده انگار کنار آتش ایستاده باشد صورتش سرخ و نورانی شده بود، ولی با همان حال و هوا دست از مزاح و شوخی برنمیداشت، خیلی ما را خندانده بود، به ما میگفت: «من وقتی به جبهه میروم بچهها همه دور من جمع میشوند، من از خاطرات اینجا و آنجا چیزهایی را جمع میکنم و به آنها میگویم و آنها را از حال و هوای خانه دور میکنم.»
* دیگر کتفهایم مال من نبود!
حمید اسماعیلی از رزمندگان گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا اظهار میکند: سال 1364 به گردان امام محمدباقر (ع) لشکر ویژه 25 کربلا که فرماندهی آن را سردار شهید علیرضا بلباسی و جانشینی آن را سردار شهید علیاصغر خنکدار بهعهده داشت، رفتم.
ما را به هورالعظیم بردند و در گروهانی بودم که فرماندهی آن را شهید علیاکبر کارگر بهعهده داشت، شهید کاگر اهل بابل بود و با بر و بچههای بسیجی مهربانانه برخورد میکرد، آنوقتها بچهها را در گروههای 3 الی 4 نفره به کمین میفرستادند، مسیر منتهی به کمینها، بیشتر در معرض دید دشمن قرار داشتند.
عراقیها نیزارهای اطراف سنگرهایشان را کوتاه کردند تا قایقهای ما در پناه نی به آنها نزدیک نشوند، از سنگر ما تا سنگر کمین میبایست با بلم و پارو زدن طی شود، نقطهای هم بود که میبایست به داخل آب میرفتیم و بلم را میکشیدیم، چون اگر میخواستیم داخل بلم بنشینیم و پارو بزنیم عراقیها ما را میدیدند.
مهمات و غذارسانی به سنگرهای کمین خیلی سخت و نیروها بیشتر از سه روز تاب ماندن در آنجا را نداشتند؛ یا مجروح میشدند و یا شهید و اگر هم سالم میماندند، پشهها کار چند ترکش را میکردند.
یک شب یکی از بسیجیهایی که در کمین بود مجروح شد و من مأمور آوردنش شدم، آنقدر آن شب عراقیها آتش به سر ما میریختند نگو و نپرس، من رفتم به کمین او را سوار بلم کردم و پاروزنان بهسمت سنگر خودمان آمدم.
ابتدا شرایط خوب بود ولی وسطهای راه، عراقیها با خمپاره به جان ما افتادند، برعکس باد هم به وزیدن گرفت و چون به سمت عراق میوزید، مانع از حرکت بلم میشد، چندبرابر میبایست توان بگذارم تا حرکت کنم، وقتی شرایط اینگونه شد، آن مجروح رو کرد به من و گفت: «دیگر بس است، خودت برو و جانت را نجات بده.»
من توجهی به حرفش نکردم و به کارم ادامه دادم، حدوداً سه ساعت طول کشید تا من او را به سنگر اصلیمان برسانم، وقتی به سنگر رسیدیم دیگر کتفهایم مال من نبود و بهطور کل از پا در آمدم.
* ماجرای مجروح شدنم!
برادر جانباز 65 درصد نورعلی رضایی بیان میکند: وقتی چشمم را باز کردم، دکتری را بالای سرم دیدم، به من گفت: «چی شد؟» به زحمت گفتم: «صبح مجروح شدم ولی یادم نمیآید که چی شد؟!» دکتر لبخندی زد و گفت: «الان سه هفته است که این جایی، بیمارستان شیراز»
باورم نمیشد احساس میکردم همین الان بود که فرماندهمان «سردار ولیالله نانواکناری» ما را صدا کرد: «پاشید نماز را بخوانید، دوباره باید برویم جلو.» آنطور که معلوم شد، عراقیها تک زدند و نیروهای گروهان دو، گردان حمزه سیدالشهدا (ع) تو محاصره افتاده بودند.
بعد از اینکه سوار تویوتا شدیم، من رو کردم به سردار نانواکناری و گفتم: «اگر یک تویوتا دیگر هم بود بهتر میشد، چون اگر الان یک گلوله به ماشین بخورد، 20 نفر یکجا شهید میشویم.»
سردار نانواکناری گفت: «به غیر از این ماشین، ماشین دیگری نداریم.» دیگر هر چه به حافظهام فشار آوردم، یادم نیامد که چطور تیر به صورتم اصابت کرده بود، و حالا سه هفته از آن روز میگذشت، درد شدیدی در ناحیه سر و صورت داشتم، مرا به تهران انتقال دادند ـ بیمارستان امام خمینی ـ دکتر هنگام معاینه وقتی حال زار من را دید و نالههای مرا شنید شروع کرد به گریه کردن، پرستارش گفت: «دکتر داری گریه میکنی؟!» گفت: «اگر بدانی الان دارد چه دردی میکشد، تو هم طاقت نمیآوردی.»
وقتی نتوانستند مشکل مرا حل کنند مرا به آلمان فرستادند چند بار فک و صورتم را عمل کردند، الان به شکر خدا تا حدودی مشکلم حل شد ولی لذت خوردن یک غذا هنوز در دلم مانده است.