شناسه خبر : 44585
جمعه 03 ارديبهشت 1395 , 12:45
اشتراک گذاری در :
عکس روز

تقدیم به سردار بی‌ادعای بابلسر

برای اردیبهشت عروسی من، پدر قرار بود که برگردد!
 
شهیدخبر(شهیدنیوز): سردار شهید سید جلال حبیب‌الله‌پور از رزمندگان لشکر عملیاتی 25 کربلای مازندران روز دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1394 در نبرد با پیروان اسلام آمریکایی در سوریه میدان دفاع از حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب کبری (س)، بال در بال ملائک پر گشود.
  

در ایام نوروز 95 برای دیدار و مصاحبه با خانواده شهید جاویدالاثر و مدافع حرم سیدجلال حبیب‌الله‌پور راهی بابلسر شدیم. آسمان بارانی بود که از کوچه پس کوچه‌های شهر گذشتیم و به منزل شهید رسیدیم. ساختمانی نیمه‌کاره ‌با نمایی سیمانی که روی دیوار عکس شهید بود و پرچم سیاهی که با گذشت یک سال غم غربت و گمنامی شهید رنگ از رخسارش پریده بود. زنگ آیفون که به صدا درآمد خانم خانه به استقبال‌مان آمد و وارد خانه‌ای پر از آرامش شدیم. یادمان بود برای اولین بار که وارد خانه مؤمنی می‌شویم دعا کنیم. اینجا خانه جاویدالاثر سیدجلال حبیب‌الله‌پور از مدافعان حرم است که 31 فروردین 94 در سوریه به شهادت رسید و پس از گذشت یک سال از شهادت، هنوز پیکرش به آغوش خانواده بازنگشته است. گفت و گوی ما باخانواده شهید را پیش رو دارید.

«این مطلب تقدیم به سردار بی‌ادعای بابلسر شهید جاویدالاثر سیدجلال‌ حبیب‌الله‌پور مدافع حرم عقیله بنی‌هاشم و به یاد شهدای مدافع حرمی است که پیکر مطهرشان کیلومترها دورتر از خاک سرزمین‌مان و در عین نامداری گمنام مانده‌ است».

مریم اکبری همسر شهید

چطور با شهید آشنا شدید، کمی از خودتان و همسرتان بگویید.
سیدجلال متولد1346 بود و من متولد 1349 هستم. من اهل منطقه پازوار بابلسر هستم و همسرم اهل محله شهید سیدمحسن طالبی بود. خاله سیدجلال در همسایگی‌مان زندگی می‌کرد که واسطه ازدواجمان شد. سال 67 ازدواج کردیم و 27 سال با شهید زندگی کردیم. دو فرزند از ایشان به یادگار دارم. یک پسر و یک دختر. همسرم در زمان جنگ تحمیلی به عنوان نیروی بسیجی 23 ماه در جنگ حضور داشت و سال 66 پاسدار رسمی شد و این اواخر هم فرمانده محور سوم ثارالله لشکر عملیاتی 25کربلا بود.
چه شد که به سوریه رفت؟ شما مخالفتی نداشتید؟
خیلی دوست داشت برای دفاع از حرم اهل بیت پیامبر(ص) به سوریه برود. به صورت داوطلبانه سال 93 اعزام شد. از نیروهای ویژه تکاوری سپاه بود. همیشه مأموریت می‌رفت. ایشان جزو اولین نیروهایی بود که آموزش تکاوری می‌دادند و سال79، 80 آموزش‌هایش تمام شد. موقع اعزامش به سوریه 18 اسفند93 بود. ایشان به استان درعا رفت که جنوبی‌ترین استان سوریه است. در بصرالحریر مستقر بودند که 40 کیلومتر با اسرائیل فاصله دارد. آنجا مستشار و مسئول آموزش نیروهای وطنی سوریه بود. گویا سه روز قبل از عملیات، دوره آموزش‌های‌شان تمام می‌شود اما حاجی داوطلبانه می‌ماند و به گفته رزمندگان، همسرم گفته بود چون به وجودم احتیاج است، می‌مانم و بعد از عملیات به خانه می‌روم. به این ترتیب در عملیات شرکت می‌کند و برنمی‌گردد.
گویا همسرتان در کنار شهید کجباف به شهادت رسیده بود؟
از همرزمانش 5 نفر شهید شدند. شهید حسن بادپا از کرمان، هادی کجباف از اهواز، اولین طلبه شهید مازندرانی شهید مالامیری از کجور نور و شهید روزبه ایل‌سایی از کرمان که اکثراً بازنشسته بودند؛ گروه تروریستی النصره از قبل دنبال شهید کجباف بود. اسم مستعار شهید کجباف در سوریه ابوسجاد بود. گویا در بی‌سیم جبهه النصره ابوسجاد زیاد گفته می‌شد؛ ایشان یک سال و نیم در سوریه مأموریت داشت و معروف شده بود. به گفته خانواده‌اش آخرین بار که مجروح می‌شود در بیمارستان بقیه‌الله عکس خانوادگی شهید کجباف توسط یکی از جاسوسان جبهه النصره در سایت قرار می‌گیرد که ابوسجاد را به این ترتیب شناسایی می‌کنند. در آن عملیات همراه همسرم، ایشان نیز به شهادت رسید که پیکرش را به همراه 65 پیکر دیگر معاوضه می‌کنند. از 5 نفر که شهید شدند فقط پیکر شهید کجباف آمدند بقیه نیامدند. البته طبق گفته همسر شهید کجباف پیکرشان را عشایر سوری پیدا کردند و اطلاع دادند و معامله‌ای صورت نگرفت.
چه خواسته‌ای از مسئولان دارید؟
مسئولان پیگیر باشند پیکر شهیدان را بیاورند. نمی‌دانیم پیکر همسرم کجاست. از ما آزمایش DNA نگرفتند. خود شهید دوست داشت گمنام باشد ولی ما خانواده‌ها منتظریم. البته خدا به ما صبری داده که خودم هم نمی‌دانم چطور می‌توانیم نبود او را تحمل کنیم. بیشتر این موضوع به ما آرامش می‌دهد که همسرم یک مدافع حرم بود و در راه والایی به شهادت رسید. سیدجلال سه سال قبل در شلمچه راوی بود، سال قبل هم که به شهادت رسید و امسال هم هنوز حتی پیکرش به خانه برنگشته است. 

 
 
سردار بی‌ادعای بابلسر عاشق گمنامی بود


سیدعلی حبیب‌الله‌پور
پسر شهید


شما از پدر بگویید. چیزی از نحوه شهادتش شنیده‌اید؟
پدرم را در سوریه با نام مستعار ابومسلم می‌شناسند. آن طور که برای ما تعریف کرده‌اند، قرار بود در عملیات اصلی پدرم حضور داشته باشد و تا ظهر منطقه را می‌گیرند که به دلایلی شهید حسین بادپا به منطقه نمی‌رسد. آقای محمودی از استان گیلان می‌گفت حجم آتش زیاد بود. در محاصره بودیم و حتی شهید حبیب‌الله‌پور در بی‌سیم به شهید کجباف گفت نیروهایم (تعدادی از رزمندگان سوری) فرار کردند من چه کار کنم؛ قرار بر این می‌شود تعدادی از بچه‌ها بمانند به عنوان پشتیبانی و بقیه به عقب بروند. هر پیروزی را سلفی‌ها در سایت‌ها و شبکه العالم پخش می‌کردند. به همین خاطر این نیروها‌یی که ماندند شهید شدند و صحبت از جنازه‌های‌شان اصلاً نشد. حتی پیکری شناسایی نشد که معامله شود.
تاکنون خبری از بازگشت پیکر شهیدتان شده است؟
دقیق نمی‌دانیم اما گویا الان آن منطقه دست داعشی‌هاست که باید آزاد شود. می‌خواهیم پیگیری کنیم ولی نمی‌دانیم چگونه. امید چندانی نداریم که به این زودی‌ خبری شود. شاید حالاحالاها نیاید.
پدرتان از شهادتش خبری داده بود؟
همیشه می‌گفت دعا کنید من شهید شوم و مثل مادرم حضرت زهرا(س) قبرم مخفی و گمنام باشد. واقعاً هم در کارهایش گمنام بود. هفته بعد از عروسی خواهرم پدرم به سوریه رفت. اسفند 93 رفت و برای اردیبهشت که عروسی من بود، قرار شد بیاید اما گفت یک هفته عروسی را عقب بیندازیم. خودم را می‌رسانم. بعد که عروسی نگرفتیم و خبر شهادتش را آوردند.
خاطره‌ای از پدرتان دارید؟
سال 91 که به این منزل آمدیم پدرم بغلم کرد و گفت پسر دعا کن شهید شوم. من قبلاً بارها تصور شهادت پدر را کرده بودم. انگار که به من الهام شده باشد تصاویرش مثل فیلم از مقابل چشمانم عبور می‌کرد. وقتی گفت دعا کن شهید شوم، به زبانم نیامد تا بگویم قبلاً شهادت شما را دیده‌ام. دوست داشتم در آخرین لحظه چهره پدر را ببینم تا در ذهنم بماند اما وقتی ایشان برای آخرین بار خداحافظی کرد تا به سوریه برود، شرایطی پیش آمد که کسی پدر را ندیده بود. فقط به خانه پدربزرگم رفته بود که او هم خواب بود و پدرم پیشانی بابابزرگ را بوسیده و رفته بود.

سیده فاطمه‌زهراحبیب‌الله‌پور
دختر شهید

شما هم خودتان را معرفی کنید و کمی از پدر بگویید.

من سیده فاطمه‌زهرا حبیب‌الله‌پور دختر شهید حبیب‌الله‌پور هستم. من هیچ وقت صدای بلند پدرم را نشنیدم. به شوخی می‌گفتم بابا با مامان دعوا کن صدایت را بشنویم. ایشان همیشه در کارهای خانه کمک می‌کرد. انار دانه می‌کرد. سبزی پاک می‌کرد. سالاد درست می‌کرد. از بنایی گرفته تا نجاری و برق‌کاری انجام می‌داد. خیلی صبر و حوصله داشت. دروغ در مرامش نبود. انتظار دروغ هم نداشت. از غیبت خوشش نمی‌آمد. نمازش را اول وقت می‌خواند و تأکید در حجاب می‌کرد. همیشه با وضو بود و مسجد می‌رفت؛ روی بیت‌المال خیلی حساس بود. از اول ازدواج شروع به دادن خمس کرد؛ چون محل کارش ساری بود باید از بابلسر ساعت پنج ونیم صبح حرکت می‌کرد با اینکه ماشین اداره همراهش بود با آن ماشین مرا به دانشگاه نمی‌رساند. می‌گفت بیت‌المال است و خیلی اهمیت می‌داد. یادم است می‌گفت روزه و نماز قضا ندارم.
حضور پدر را هنوز در زندگی‌تان احساس می‌کنید؟
هر کس تا به امروز خوابش را دید، می‌گوید پدر خندان و خوشحال است. بعد از مراسم چهلمش از خانه پدر‌بزرگم آمدیم خانه خودمان. هر جوری سفره می‌گذاشتیم یک جایش خالی بود. پدر شهیدم خیلی چیزها را به من گواهی می‌دهد. خبر مادرشدنم را پدرم در خواب به من گواهی داد. بعد از اینکه بچه‌ام سقط شد، گفتم پدر مواظب بچه‌ام باش. عید غدیر چون سید هستیم مهمان خیلی داریم. مادرم خواب دید پدرم خوشحال است، همیشه مهمان داشتیم مهمانان که می‌رفتند، پدرم از مادرم به خاطر پذیرایی تشکر می‌کرد. شهید مبارزه با گروهک پژاک روح‌الله سلطانی که سال گذشته به شهادت رسید، ‌قبل از شهادتش وقتی به منزلمان آمد به همسرش می‌گفت صبوری را از همسر شهید حبیب‌الله‌پور یاد بگیرید.
بعد از شهادت پدرتان به سوریه رفتید، با خانم زینب(س) چه درد دلی کردید؟
همیشه فکر می‌کردم وقتی حرم حضرت زینب(س) را دیدم دعاهای زیادی می‌کنم اما وقتی حرم بی‌بی را دیدم گفتم پدرم فدای تو. همه زندگی ما فدای تو یا حضرت زینب (س).

 

اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi