شنبه 11 ارديبهشت 1395 , 08:51
تنها جایی که میشد بازی با مرگ را به نظاره نشست
پای صحبتهای رزمندگان و خانوادههای شهدا که مینشینی، خاطرات تلخ و شیرینی بیان میکنند که میتوان از این خاطرات منشوری از سیره شهدا به نسل جدید و آینده ارائه کرد، آنها که چه از کودکی و چه در دوران رزمندگی با شهید مأنوس بودند، میتوانند بهترین راوی در معرفی شهیدشان باشند.
خبرگزاری فارس در استان مازندران پای صحبتها و خاطرات رزمندگان و خانواده شهدا نشسته و بدون دخل و تصرف در متن، بیانات ارزشمند خانوادههای معظم شهدا را در اختیار اقشار مختلف جامعه قرار داده است که در ذیل بخش دیگری از این خاطرات از نظرتان میگذرد.
* همان دو پیکر
جعفر عنایتی از رزمندگان گردان عاشورای لشکر ویژه و خطشکن 25 کربلا بیان میکند: عملیات کربلای 10 یکم اردیبهشت ماه سال 1366 آغاز شد.
شب قبل از عملیات سردار سرلشکر شهید حاج حسین بصیر «قائممقام لشکر ویژه 25 کربلا» همه بچههای گردان عاشورا را دور هم جمع کرد و شروع کرد به صحبت کردن، طبق معمول صحبتهای حاجی پر از پند و نصیحت بود.
حاجی گفت: «سختی و خستگی عملیات را تحمل کنید، سعی کنید در این راه مقاوم و استوار باشید؛ من از شماها که بچهمحلم هستید، بیشتر از همه انتظار دارم.»
حرفهای حاجی، حرفهای همیشگی بود اما انگار این بار حاجی با روزهای دیگر فرق داشت، حال و هوا و چهرهاش هم طور دیگری شده بود، پچپچ بچهها به گوش میرسید که میگفتند: «حاجی رفتنی است.»
بعضیهای دیگر هم در جواب میگفتند: «حاجی این همه سال در سختترین شرایط جنگیده اما شهید نشده، حالا بعید است که اینجا شهید شود.»
مأموریت ما فتح قلههای مشرف بر شهر ماووت عراق بود، صبح، پس از خواندن نماز صبح، بهسمت مواضع دشمن حرکت کردیم.
وقتی به نزدیکی قله ماووت رسیدیم با میدانی پر از موانع و مینهای ضدنفر مواجه شدیم؛ جانشین گردان به من و یکی از همرزمانم گفت: «شما دو نفر از ما جدا شوید و بهعنوان دیدهور در سمت چپ و راستمان کمین کنید که در هنگام درگیری، دشمن نتواند ما را از این قسمت محاصره کند.
من در پشت درختی مخفی شده بودم، در همین حین عراقیها متوجه حضور ما شدند، آنها اقدام به پرتاب منور کردند، با این حال بچههای تخریبچی ما بیکار ننشستند و با خنثی کردن مین شروع به گشایش معبر کردند.
بعد از چند ساعت درگیری، بچهها توانستند به بالای قله برسند، در این گیر و دار متوجه شخصی شدم که حالت نیمخیز به خود گرفته و بهسمت من میآید.
نزدیکتر که شدم، فرمانده دستهمان را دیدم که بر روی مین رفته بود و یک پایش قطع شده بود، با باندی که به کمرم بسته بود، پایش را بستم تا بتوانم از سرعت خونریزیاش جلوگیری کنم.
او را روی کولم گذاشتم، از این قله تا خط اصلی چندصدمتری فاصله بود، بهعلت شدت آتش دشمن، چند مرتبه خیز برداشتم تا ترکش خمپارهها به من و او اصابت نکند.
دوباره از جایم بلند شدم و به حرکت ادامه دادم، ناگهان به تخته سنگی برخوردم که سنگر خوبی به حساب میآمد، مدتی را در آنجا ماندیم تا از حجم آتش دشمن اندکی کاسته شود.
با کم شدن آتش دشمن بهسمت مواضع اصلی خودمان حرکت کردیم، برای استراحت هیچ سنگر خالی پیدا نکردم، همه سنگرها پر بود از تعداد زیادی مجروح.
همینطور که بهدنبال سنگر خالی میگشتم به سنگری برخوردم که در آن دو جنازه قرار داشت، چون تازه از راه رسیده بودم، نتوانستم آنها را شناسایی کنم.
از طرفی از آنجایی که این تپه تازه آزاد شده بود و جنازه عراقیها روی این تپه ریخته شده بود، فکر کردم که اینها جنازه عراقیهاست، فرمانده ما هادی بصیر ـ برادر حاجحسین ـ نیز در فاصله چند متری این سنگر ایستاده بود.
به او گفتم: «آقاهادی! من دنبال سنگر خالی میگردم، هر چه گشتم هیچ پتو و سنگری پیدا نکردم، اگر ممکنه این دو تا جنازه را از سنگر بیرون بیاوریم تا من و تعدادی از بچهها در این سرما پناه بگیریم و خودمان را گرم نگه داریم.»
هادی هیچ عکسالعملی نسبت به حرفهایم نشان نداد، از این رفتارش تعجب کردم، دوباره برای جستوجوی سنگر تلاش کردم تا این که دیدم، در همان نزدیکی پنج نفر در یک سنگر با یک پتو دراز کشیدهاند.
من هم به ناچار خودم را در آن سنگر و زیر همان یک پتو جا دادم، چند لحظه بعد که بدنم کمی گرم شد، از پچپچهایشان متوجه شدم که حاجبصیر و بیسیمچیاش شهید شده اند.
از آنها پرسیدم: «جریان از چه قرار است؟ شما چه میگویید؟» در جوابم گفتند: «آن دو جنازهای که در آن سنگر بود، متعلق به حاجی و بیسیمچیاش است، تو چطور متوجه نشدی؟»
با شنیدن این حرف در حالی بهت و شوک عمیقی تمام وجودم را دربر گرفته بود، بی اختیار لحظه سکوت آقاهادی را مدام در ذهنم تکرار میکردم.
* جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...
جعفر عنایتی از رزمندگان گردان ویژه شهدا لشکر ویژه 25 کربلا میگوید: شاید تنها جایی که میشود به مفهوم جمله «مرگ را به بازی گرفته است.» پی برد، مناطق عملیاتی باشد.
گردان ویژه شهدا در عملیات کربلای 10 مأمور به تصرف قلهای مشرف بر شهر ماووت عراق میشود، درگیری از ساعت 11 شب تا 4 صبح ادامه مییابد و بالاخره فرمانده گردان سردار شهید کیانی به یک بسیجی میگوید: «سنگر دشمن را خاموش کن.»
پیشانی اولین آرپیجیزن، هدف گلوله قرار میگیرد و به شهادت میرسد، نفر دوم هم از کینه و هراس بعثیون بینصیب نمانده و او هم به شهادت میرسد.
سومین آرپیجیزن، آماده شلیک میشود، به محض بلند شدن چند تیر آتشین بر سینه فراخش مینشیند و به لقاءالله میپیوندد.
لحظات به کندی میگذرند، ناگهان یک بسیجی تنومند با قد و قامتی ورزیده و بلند برمیخیزد و اعلام میکند، بنده حاضرم و با ندای دلنشین یا مهدی(عج) قبضه بر دوش میگیرد و آماده شلیک میشود.
صحنه عجیبی بود، صدها گلوله از کنار و سر و صورت او میگذشت و انگار مأموریت اصابت نداشتند، تا این که شهاب سرخ گلوله آرپیجی بر دل سیاه سنگر عراقیها مینشیند و چند نفر را مصدوم و بقیه را مجبور به فرار میکند.
انگار همه در دلشان این شعر را زمزمه میکردند: «جگر شیر نداری سفر عشق مرو ...» نکته ظریف و حکیمانه این واقعه آن است که فردای روز تسخیر سنگر و قله مورد نظر، همین بسیجی دلاور بر اثر اصابت یک ترکش کوچک در مقابل آن بارش تیر و گلوله دیروز به شهادت میرسد.