شناسه خبر : 44900
شنبه 11 ارديبهشت 1395 , 12:20
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت‌وگو با فهیمه بیات همسر شهید تازه تفحص شده رجبعلی آدینه‌لو

۳۲سال به دنبال عزیزم گشتم

این بار پای صحبت‌های بانوی مقاومی نشستیم که در سن 17 سالگی همسر شهید بودن را تجربه کرد و 32 سال به انتظار نشست تا نشانی از پیکر عزیزش دریافت کند. شهید رجبعلی آدینه‌لو روستا‌زاده‌ای بود که اخلاص و ایمانش او را به شهادت رساند و در این سو نیز همسر نوجوانش سال‌ها در انتظار بازگشت خبری از او حماسه‌ای دیگر خلق کرد. همسرانه‌های فهیمه بیات از نبود‌ن‌ها و انتظار بیش از 30 ‌ساله‌اش را پیش رو دارید.

رمز بندگی
من فهیمه بیات همسر شهید رجبعلی آدینه‌لو هستم. ما هر دو اهل روستای دولاناب زنجان بودیم و همسایه هم. پدربزرگ ایشان با پدر من صمیمیت خاصی داشتند. این صمیمیت باعث ازدواج من و رجبعلی شد. با اینکه همسایه ما بود اما خیلی کم او را می‌دیدم. وقتی با رجبعلی ازدواج کردم ۱۵ سال داشتم و او۲۰ سال. آن زمان در کنار پدر و خانواده‌اش به شغل کشاورزی مشغول بود. از شب خواستگاری تا ازدواج ما تنها هفت روز طول کشید. شب خواستگاری هم خودش نیامد. ابتدا خانواده‌اش آمدند. آن زمان اوضاع فرق می‌کرد. جوان‌ها حجب و حیایی خاص داشتند. ازدواج ما هم به شکل کاملاً ساده و سنتی در روستا برگزار شد.
من همسرم را مردی مؤمن و معتقد دیدم. انسانی که اهل حلال و حرام بود. بسیار متدین بود و به نماز‌های یومیه و خواندن اول وقت توجه خاص داشت. بعد از ازدواج با او نیمه‌های شب متوجه نماز شب خواندن‌هایش شدم. گاهی به او خیره می‌شدم. چنان با خدای خود راز و نیاز  و صحبت می‌کرد که انگار خدایش را می‌بیند. حال و هوای عجیبی داشت. من نمی‌دانستم رمز این همه بندگی و خلوص او در چیست. ساعت‌ها نگاهش می‌کردم و او متوجه حضور من نمی‌شد. شب‌ها رادیو را گوش می‌کرد و از اوضاع و اخبار سیاسی کشور مطلع می‌شد.
زیر نور چراغ
با آغاز جنگ رجبعلی هم تاب نیاورد که بماند و راهی شد. آن زمان خیاطی هم بلد بود. خیاطی را از عمویش یاد گرفته بود. وقتی به او می‌گفتند تو بمان و در این شغل فعالیت کن یا پیشنهاد کار دیگر و استخدام کار دولتی می‌شد، می‌گفت در حال حاضر که کشور در جنگ است بمانم در یک اتاق و کار کنم و به جبهه نروم؟ زمانی که رجبعلی پوتین‌های رزمش را پوشید، من یک دختر داشتم و دختر دیگرم را باردار بودم که هفت ماه بعد از شهادتش به دنیا آمد. همسرم هر سه ماه چند روز مرخصی می‌آمد و در این مدت یک سال که از حضورش می‌گذشت، هرگز غیبت نداشت.  رجبعلی بسیار به حلال و حرام توجه می‌کرد. وقتی گندم می‌کاشت و وقت درو می‌شد، همه مرخصی‌هایش را جمع می‌کرد و به یکباره به خانه می‌آمد تا به امور کشاورزی برسد. شبانه‌روز به کشت گندم می‌پرداخت. ما هم به کمکش می‌رفتیم. شب‌ها چراغ‌ها را پر از نفت می‌کرد و آنها را به سر زمین می‌برد تا با نور چراغ گندم‌ها را درو کند. با اتمام مرخصی‌هایش هم سریع به جبهه برمی‌گشت. وقتی اصرار می‌کردیم که بیشتر در مرخصی بماند، می‌گفت: « بروید ببینید در جبهه‌ها چه خون‌ها که ریخته نمی‌شود. من باید بروم.»
همه چیز را می‌دانست
آخرین باری هم که می‌خواست برود وقتی از همه خانواده خداحافظی کرد من را صدا زد و در حیاط خانه از من حلالیت طلبید. گفت من می‌روم شاید خمپاره‌ای، تیری، ترکشی به من خورد و شهادت نصیبم شد. حلال کن اگر تندی یا بداخلاقی کردم. من هم گریه کردم و گفتم این چه حرف‌هایی است که شما می‌زنید. امروز که به آن روزهای گذشته نگاه می‌کنم، پیش خود می‌گویم او همه چیز را می‌دانست.
  آب سرد برای وضو
رجبعلی در کردستان خدمت می‌کرد. آر پی جی‌زن بود و در حاج عمران مفقود‌الاثر شد. در روند اجرای عملیات والفجر ۲ در۴ مرداد ماه سال ۱۳۶۲ که به شهادت رسید، ۲۲ سال داشت. یک سالی در جبهه‌های نبرد حضور فعالی داشت.   همرزمانش وقتی به دیدار خانواده آمدند از او و از حماسه‌آفرینی و توجه بیش از حدش به نماز برایمان گفتند. تعریف می‌کردند در هنگام عملیات هم رجبعلی نمازهایش را اول وقت می‌خواند. میدان جنگ هم بهانه‌ای نمی‌شد تا این اصل را به عقب بیندازد. همسرم بسیار قرآن می‌خواند و به قرائت آن علاقه داشت. همرزمانش می‌گفتند در کردستان در آن سرمای شدید وقتی آبی برای وضو گرفتن نبود، رجبعلی می‌رفت و برف‌ها را می‌آورد و آنها را آب می‌کرد و وضو می‌گرفت تا به نمازش برسد.
  ۳۲  سال صبوری
سال‌ها منتظرش بودم. در میان پیکر شهدایی که می‌آمد و میان اسرایی که آزاد می‌شدند، در جست‌وجویش بودم. سال‌ها طعم تلخ چشم‌انتظاری را خود و فرزندانم چشیدیم؛ ۳۲ سال صبوری و دلتنگی. هر بار بی‌موقع در خانه به صدا درمی‌آمد، می‌گفتم رجبعلی است، او آمد.  در نبود همسرم خیلی سخت بچه‌ها را بزرگ کردم. کمی بعد از اینکه خبر شهادت را برایمان آوردند، من به خانه پدری برگشتم. در کنار مادر و پدرم زندگی را از سر گرفتم. بچه‌ها هم به پدر من بابا می‌گفتند و هر زمان عکس پدر شهیدشان را می‌دیدند از من سؤال می‌کردند که او کیست؟ به لطف خدا الان هر دو ازدواج کرده‌ و صاحب فرزند شده‌اند. مومن و با خدا هستند و اهل حجاب. چندی پیش بود که خبر تفحص شهید را از ارتش به من دادند و مراسم سوم و هفتم گرفتم و از آنجایی که روستای ما ۳۵ کیلومتر از زنجان فاصله داشت، ناهار و شام دادم. خودم همه هزینه‌ها را برعهده گرفتم.  خدارا شکرکه او رفت. لحظه آخر رفتنش هرگز از یادم نمی‌رود ساک در دست داشت و پوتین‌های رزمش در پا. رفت تا فدایی اهل‌بیت شود.

 

آزادگان ایران

منبع: آزادگان
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi