شناسه خبر : 44959
یکشنبه 12 ارديبهشت 1395 , 12:49
اشتراک گذاری در :
عکس روز

خاطره «حمید داودآبادی» از 34 سال پیش

شما اسم اینو چی می ذارین؟

یکشنبه شب 12 اردیبهشت ماه 1361 بود. بخشی از جاده خرمشهر دست عراقی ها مانده بود. "احمد کاظمی" (سردار و شهید 20 سال بعد!) فرمانده تیپ 8 نجف اشرف، برای مان سخنرانی کرد و از ادامه عملیات گفت. سوار وانت تویوتاها شدیم و به پشت خاکریز جاده خرمشهر منتقل شدیم.

حمید داودآبادی، نویسنده و رزمنده دفاع مقدس در مطلبی نوشت: یکشنبه شب 12 اردیبهشت ماه 1361 بود. بخشی از جاده خرمشهر دست عراقی ها مانده بود. "احمد کاظمی" (سردار و شهید 20 سال بعد!) فرمانده تیپ 8 نجف اشرف، برای مان سخنرانی کرد و از ادامه عملیات گفت. سوار وانت تویوتاها شدیم و به پشت خاکریز جاده خرمشهر منتقل شدیم.
ساعت 10 شب بود. در گردان 2 ثامن الائمه، خودم را روی خاکریز ول کرده بودم. مثلا استراحت می کردم. چشمانم را بسته بودم ولی خواب نبودم. سمت راستم، "سیدمحمود میرعلی اکبری" در سینه کش خاکریز دراز کشیده بود. جلویش، محسن که خیلی باهاش رفیق بود، نشسته بود و چشمانش فقط به سید محمود خیره بودند.

 

خاطره ای از 34 سال پیش
شهید سیدمحمود میرعلی اکبری - نماینده مجلس - حمید داودآبادی! صبح 9 اردیبهشت (3 روز قبل از شهادت سیدمحمود)

 

ناگهان سیدمحمود از جا پرید. رو کرد به من و در حالی که حلالیت می طلبید، خداحافظی کرد. نه فقط با من، با هر کسی که دور و برش بود. با محسن که روبوسی کرد، او مبهوت و وحشت زده نگاهش کرد:
- چی شده محمود ... چرا این جوری می کنی؟
- چیزی نشده ... من باید برم همین.
- باید بری؟ کجا؟
- خب معلومه ... وقتم تمومه ...
- وقت چی تمومه؟
- ببین محسن جون ... من امشب شهید میشم ... وقت رفتنمه می فهمی؟
این را که گفت، محسن زد زیر گریه. سیدمحمود دست در جیب پیراهنش کرد و کاغذی را درآورد. آن را به محسن داد و گفت:
- این وصیت نامه منه ... این رو بده به مادرم ...
محسن گریه اش شدیدتر شد. با هق هق گفت:
- آخه از کجا معلوم من شهید نمی شم که می دی به من؟
سید محمود خندید و گفت:
- تو کاریت نباشه ... فقط این رو بده مادرم ...
رفتند در آغوش هم و زار زار گریستند. اشک منم درآمد. سعی کردم خودم را کنترل کنم و به خودم بقبولانم که سید محمود احساساتی شده!
ساعتی بعد در حالی که کنار جاده خرمشهر جلو می رفتیم، "امیر محمدی" (فرمانده دسته مان که دو روز بعد شهید شد) آمد کنار من:
- ببینم ... این پسره محسن کجاست؟
گفتم:
- همین دور و برهاست چطور مگه؟
آروم در گوشم گفت:
- رفیق جون جونیش شهید شده ...
با تعجب پرسیدم کی؟
که گفت:
- سیدمحمود میرعلی اکبری ...
(بقیه اش رو که از این مهمتره، جرات نمی کنم براتون بگم. می ترسم تکفیر بشم!!! اگه حالی دست داد می نویسم.)
(سیدمحمود در مشهد اردهال کاشان کنار دو برادر شهیدش دفن شده است.)

منبع: مشرق
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi