شناسه خبر : 45317
سه شنبه 21 ارديبهشت 1395 , 12:28
اشتراک گذاری در :
عکس روز

همه تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم!

شهید حسین مشتاقی، زاده شهرستان بهشهر و از رزمندگان و مدافعان حرم عقیله بنی هاشم بود که در عملیات «خان طومان» توسط تروریست های تکفیری به فیض عظیم شهادت نایل آمد. میثم دهقان یکی از همرزمان و دوستان این شهید والا مقام که سال ها این شهید را درک کرده است خاطراتی از این شهید را اینگونه روایت می کند:

شهید سمت راست شهید حسین مشتاقی سمت چپ شهید محمد تقی سالخورده

 

*شاداب ترین، شلوغ ترین و شوخ طبع ترین

اگر بخواهم حسین مشتاقی را در یک کلام معرفی کنم، باید بگویم که او شاداب ترین، شلوغ ترین و شوخ طبع ترین رزمنده گروهان ما بود. کلا ذهن خلاقی در شوخی و شیطنت داشت. اگر می شد عکس های دسته جمعی که با بچه ها در سوریه انداخته بودیم را منتشر کنیم، ملاحظه می کردید که در تمامی عکس ها او در حال شوخی کردن و اذیت کردن بچه هاست. ساده ترین کارش این بود که روی سر بچه ها با انگشت شاخ می گذاشت. خلاصه هر بار یک ادا و اصولی داشت.

*این دفعه رو بی خیال شو برادر

از ساعت 12 تا 4 صبح پست می دادیم. هر دو ساعت یکی از بچه ها برای پست بیدار می ماند. من معمولا به جای بچه ها بیدار می ماندم. وقت اذان صبح داشتم می رفتم توی اتاق نماز بخوانم که دیدم حسین درب اتاقی که تعدادی از بچه ها خوابیده اند را باز کرده، مچ اش را گرفتم و گفتم چه کار می کنی داداش جان! چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم  آب معدنی های ما نیست. کاشف به عمل آمده بطری های آب معدنی را از واحد ما دزدیده اند. منم در را باز گذاشتم، تا تنبیه شوند. همه این جملات را با همان لبخند و لحن سرشار از شوخ طبعی اش بیان کرد که مرا به خنده انداخته بود. هر طور بود قانع اش کردم که بابا حالا این دفعه را بی خیال شو برادر!

*خرج توپ را ریخت توی منقل

شب ها قبل خواب با تعدادی از بچه ها می رفتیم پشت بام و کنار بچه هایی که در حال پست بودند گپ می زدیم. هوا سرد بود. منقلی را وسط پشت بام گذاشته بودیم و روی چهار پایه ای استوار کرده بودیم. هر روز چوب های جعبه های مهماتی را که خالی می شد می شکستیم و می ریختیم توی منقل تا گرم شویم. روزی 20 تا جعبه خورد می کردیم. توی اتاق ها هم همین منقل ها را گذاشته بودیم، با این تفاوت که یک دودکش هم برایش درست کرده بودیم. خلاصه شبی دور هم جمع شدیم که شهید حسین مشتاقی هم به جمع ما ملحق شد. چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد. آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم. خرج توپ 156 را توی کیسه باروت جا سازی کرده بود و ریخت توی منقل، به خاطر اشتعال زاد بودن این مواد همه ما را غافلگیر کرد. منقل که برگشت و ما تا پایین ساختمان دنبال او دویدیم.

 

*با کورنت می زنند پر می شوی ها!

بعد از مجروحیت و شهادت اسماعیل خانزاده، خیلی دلم گرفته بود و اتفاقا سرمای سختی خوردم. منطقه را تصرف کردیم و برای اینکه نیروهای افغانستانی برسند، باید 48 ساعت خط را نگه می داشتیم. بچه ها گفتند با ماشین برو عقب و استراحت کن، اما من قبول نکردم. گفتند سنگرت را عوض کن و برو پیش حسین مشتاقی، پتو را برداشتم و رفتم پیش حسین، همه بچه ها سنگر انفرادی داشتند. اما شهید مشتاقی رفته بود توی سنگرهایی که برای دژبان هاست جاگیر شده بود. گفتم حسین جان! باز که شوخی ات گرفته! اولین شلیک دشمن این کانکس یک در یک را پودر می کند، مرد حسابی تو نیروی زبده و آموزش دیده صابرین هستی، آخر این چه جایی است که انتخاب کرده ای. در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم. تب و لرزم شدید شده بود، ماشینی می خواست برود عقب که حسین داد زد، بیاید حاج میثم را هم ببرید. من آمدم بیرون دوباره گفتم حسین بیا برو سنگر انفرادی، اینجا امن نیست، با «کورنت» می زنند پر پر می شوی پسر! خلاصه با من آمد و رفتیم در یکی از همین سنگرهای انفرادی اسکان گرفتیم.

*توی چای بچه ها نمک می ریخت

اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه ها اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر با هر کدام از رفقایش صحبت کنید تا اسم حسین مشتاق را بیاورید، اولین عکس العمل شان لبخند است.  با اینکه با همه شوخی می کرد و خلاصه اذیت و آزارش به بچه ها رسیده بود. اما همه دوست اش داشتند. مثلا وقت هایی که چایی می ریختیم بخوریم، بی سر و صدا می رفت و نمک می ریخت توی لیوان چای، آب معنی بچه ها را برمی داشت و کلا آرام و قرار نداشت.

*طلبکاری برای پست

یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم برو برادر، پست بعدی نوبت شماست. بلند شد و با همان شوخ طبعی و حالت طلب کارانه گفت: خب امشب را هم به جای من پست می دادی آقا میثم! البته این کارها و مدل شوخی کردن های حسین مشتاقی را همه خوب می شناختند.

 

منبع: فارس
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi