شناسه خبر : 45459
سه شنبه 04 خرداد 1395 , 13:56
اشتراک گذاری در :
عکس روز

گفت و گو با خانم صغری بستاک امدادگر دوران دفاع مقدس و همسرجانباز 70درصد محسن عابدی

استخاره ای که مرا خوشبخت کرد

با آمدن این آیه اشک در چشمانم نشست و دانستم راهی را که انتخاب کرده ام مورد قبول خداوند است. با این حال مادرم قهر کرد و رفت.

فاش نیوز- وعده دیدارمان ساعت 11صبح است که سرساعت خودم را می رسانم. انگشتانم هنوز زنگ در را کاملا" لمس نکرده  که  خانم بستاک با لبخند در را به رویم می گشاید و با مهربانی مرا به خانه دعوت می کند. خانه ای ساده، زیبا و پاکیزه که حکایت از کدبانوی باسلیقه ای دارد که آن را با هنرمندی آراسته است. درابتدای ورود چشمم به تابلوهای زیبایی می افتد که همگی حکایت از روح معنویت در این خانه است. صحبت های اولیه مان با خانم بستاک به پایان نرسیده که همسر ایشان آقای محسن عابدی که از جانبازان نخاعی و برادر دو شهید گرانقدر هم هستند به جمع ما اضافه می شوند. مردی بسیار متواضع  که در هر فرصتی از لطف ومحبت بی پایان همسر نسبت به خود می گوید. یکی از تابلوها چشمانم را خیره می سازد که بعد می فهمم کار دستان هنرمند خانم بستاک است که با الهام از تابلوی «واقعه عاشورا» ی استاد فرشچیان به زیبایی ترسیم شده است. بعدها آقای محسن عابدی با افتخار و قدردانی از همسرش برایم توضیح داد ایشان علاوه بر پرستاری از بنده، کارهای هنری هم انجام می دهند و فرش زیبایی را که گوشه ای از خانه را زینت داده نشانم می دهد که با دستان این بانو بافته شده است. از کلام  هر دو بزرگوار پیداست که انس و الفتی عاشقانه با هم دارند که احترام فراوان نیز چاشنی زندگی شیرین آنان است.

آقای عابدی اهل جنوب است و جوانی 19ساله و نیروی رسمی سپاه بوده که با آغاز جنگ به جبهه اعزام می شود و بنا به فرمان حضرت امام(ره) که باید حصر آبادان شکسته شود  در عملیات ثامن الائمه شرکت می کند.

مجروحیت او از زبان خودش خواندنی تر است: چیزی به آغاز عملیات ثامن الائمه نمانده بود که تعدادی از بچه های سپاه تحت عنوان گردان "بلالی" که از اهواز به آبادان اعزام شدند در عملیات شرکت کردیم و من دو روز بعد از عملیات در پاتک دشمن قطع نخاع شدم.

از حس او در آن لحظات می پرسم که می گوید: شاید در همان لحظه ای که مورد ترکش قرار گرفتم حس پرواز داشتم. چیزی که همه جانبازان آن را به خوبی حس کرده اند. همه ما آرزوی شهادت داشتیم اما تقدیر ما این بود مجروح شویم. هرچند راضی به رضای پروردگاریم. زیرا حکمتی که خداوند برای بندگانش درنظردارد چیز دیگری است. امیدواریم که بتوانیم در روشن نگه داشتن راه شهدا که جوانمردانه از همه هستی خود گذشتند و پای مردم ایستادند  راهشان را ادامه دهیم و شرمنده شان نباشیم.

وی خاطرات دفاع مقدس را گنجینه های مقدسی می داند که برای حفظ آن باید کوشید وآن را برای آیندگان حفظ نمود. او اعتقاد دارد: جنگ هنوز هم ادامه دارد. نباید فراموش کنیم که این جنگ تا نابودی کامل استکبار و برافراشته شدن پرچم اسلام درتمام  کره خاکی ادامه خواهد داشت و نمونه بارز آن امروز می بینیم که مدافعان حرم جوانمردانه پای نظام  و اسلام و اعتقاداتشان ایستاده اند.

صغری بستاک  خوزستانی و زاده اندیمشک است. با پیروزی انقلاب زمانی که حدود 20ساله بوده وارد بسیج می شود اما بعدها اولین زنی است که وارد تشکیلات بنیاد مستضعفان می گردد و در کمیته امداد به مداوای مجروحان می پردازد. خاطرات او از جنگ و ماجرای ازدواج او با یک جانباز نخاعی نیز بخشی از خواندنی ترین قسمت های این گفت وگوی صمیمانه است.

او می گوید: دشمن تا کرخه و پشت اندیمشک پیشروی کرده بود. من صبح ها در بسیج بودم و عصرها با خواهران دیگر در مسجد امام حسین(ع) اندیمشک پست می دادیم و کوکتل مولوتوف می ساختیم. چون احساس می کردیم هر لحظه تانک های عراقی وارد شهر شوند. آن زمان منافقین هم قدرت زیادی داشتند و خطرات زیادی در کمین بود.

فاش نیوز: خانواده مخالف فعالیت های شما نبودند؟

نه بحمدالله اینطور نبود. سه برادر من خودشان هم در جنگ بودند و فعالیت های من را زیرنظر داشتند. ما به در خانه ها می رفتیم شیشه های خالی جمع می کردیم وکوکتل مولوتف می ساختیم تا حداقل بتوانیم در برابر دشمن از شهر و خودمان دفاع کنیم. پتوهایی که از جبهه ها می آوردند می شستیم. در پشتیبانی ارتش هم به بسته بندی موادغذایی و وسایل برای جبهه می رفتیم و گاهی به صورت خودجوش در داخل این بسته بندی ها بدون نام و نشانی نامه هایی را برای رزمندگان می گذاشتیم.

فاش نیوز: خاطره ای هم از آن روزها دارید؟

بله. من مسوول ترازویی که برای وزن کشی آذوقه و موادخوراکی بسته بندی شده برای رزمندگان بودم. خاطرم هست یک روز آقای درجه داری بالای سرم آمد. من سخت مشغول وزن کشی کیسه ها بودم و دقت کافی روی گرم و اینها نداشتم. او به من گفت: دخترم این کار را نکن گفتم چطور؟ گفت: درست باید وزن کنی. عدالت خدا را در نظر داشته باش. تو باید عدالت خدا را از همین جا بیاموزی. همین حرف در روحیه من بسیار اثر گذاشت. دیگر سعی می کردم وقت بیشتری بگذارم و با دقت بیشتری آنها را میزان کنم.

فاش نیوز:  برمی گردیم به زمانی که در کمیته امداد مشغول به خدمت بودید.  در ادامه چه اتفاقی افتاد؟

- من در هلال احمر یکسری کارهای امدادگری را آموزش دیده بودم. ما خانواده شهدا و رزمندگان را هفته ای یکبار جمع می کردیم و با اتوبوس و یا مینی بوس به بیمارستانی در میدان کلانتری اندیمشک و جایی که خارج از شهر بود برای شستشوی البسه و پتوهای رزمندگان می بردیم. این برنامه کمی بیشتر از یک سال ادامه داشت تا اینکه یک روز مسوول بیمارستان وقتی سعی و تلاش صادقانه مرا می دیدند گفتند می خواهی در بخش امداد بیمارستان مشغول به خدمت شوی؟

 بسیار خوشحال شدم و با مسوول کمیته امداد صحبت کردم که اگر قبول می کنید من در بیمارستان مشغول خدمت رسانی باشم هرزمانی هم نیاز بود به یاری کمیته امداد می آیم. آنها پذیرفتند و خوشبختانه توفیق حاصل شد یکی از خانم ها به نام خانم چرخ چی مسوول ما بود و از تهران اعزام شده بود. در ابتدا به عنوان امدادگر به زخمی ها لباس و غذا و چای می دادم و ظرف می شستم. البته بچه های دیگر هم بودند که با عشق دربیمارستان خدمت می کردند. این برنامه حدود 2سال ادامه داشت. من چون نیروی ثابت بودم بعدها مرا به عنوان مسوول بخش انتخاب کردند. دراین مدت تجربیات زیادی اندوخته بودم و پانسمان مجروحان را عوض می کردم. بخش ما بخش داخلی بود و رزمندگانی که درجبهه دچار موج گرفتگی شده بودند و یا مصدومان مسمومیت های غذایی جبهه را به بخش ما می آوردند. اما زمان عملیات ها بخش از این حالت خارج می شد. ما بیمارانی که شرایط بهتری داشتند مرخص می کردیم تا  مجروحین عملیات ها را مداوا و پرستاری نماییم.

فاش نیوز: از آن زمان خاطره ای هم دارید؟

بله. خانم دکتر قادری پزشکی ایرانی بود که خودجوش از آمریکا برای مداوای رزمندگان به بیمارستان ما آمده بود و 56 سال داشت. می گفت من 6ماه برای خدمت به مجروحان ایرانی آمده ام و کاری به سیاست و ریاست ... و این حرفها ندارم. حجاب بسیار زیبایی هم داشت. دلسوزانه در بخش ما به مجروحان خدمت می کرد. گاهی اوقات می دیدم که با چه دلسوزی در زمان استراحتش به مجروحان غذا می داد.

فاش نیوز:  حجاب شما چگونه بود؟

بیمارستان کلانتری اندیمشک خاص سپاه بود اما مجروحان ارتش و بسیج را هم پذیرش می کرد. من از همان اوایل با چادر در بخش مشغول به خدمت بودم. برادران مجروح که اسم مرا نمی دانستند به من می گفتند: "خواهر-پرستار" و می گفتند شما تنها خواهری هستید که با چادر این همه سریع همه کار را انجام می دهید. به هرحال حفظ حجاب برای من از واجبات بود. گاها خواهران دیگری که لزوما برای اینکه طرحشان را بگذرانند به منطقه می آمدند زیاد درگیر حجاب نبودند و این برای مجروحان قابل پذیرش نبود. البته گاها هم پیش می آمد که آنها هم پس از مدتی حضور در بیمارستان ودر کنار مجروحان تاثیر می گرفتند و حجابشان بهتر می شد.

فاش نیوز: خدمات شما چندسال طول کشید؟

من نزدیک به 4سال در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک مشغول بودم.

فاش نیوز: از مشاهدات خودتان برای ما بفرمایید؟

- یک روز جانبازی را آوردند که درجبهه دچار موج گرفتگی شده بود. موج گرفتگی او به قدری شدید بود که چند مرد قوی بنیه هم نمی توانستند او را نگهدارند. من به کمک چندنفر او را نگه داشته بودیم ولی آن بنده خدا به قدری حملات شدید به او دست داده بود  ناگهان با لگدی که به سمت من پرتاب کرد اگر خودم را کنار نکشیده بودم حتما سر و صورتم آسیب می دید. یکی از برادران بعدها که آن بنده خدا حالش بهتر شد موضوع را به او گفت. او بسیار شرمنده شده بود و مرتب عذرخواهی می کرد.

 یا خاطرم هست یک روز دو اسیر عراقی را به بیمارستان ما آوردند. من همیشه احساس می کردم اگر روزی دشمنی در دستانم اسیر شود چنین و چنان خواهم کرد ولی خدا گواه است بیمارستان آن روز ناهار قورمه سبزی داشت. از دفتر پرستاری به ما اطلاع دادند که دونفر از مجروحان عراقی را به بخش آورده اند حواستان باشد که مجروحان دیگر متوجه این موضوع نشوند. خود این مجروحان عراقی بسیار ترسیده بودند. من به آنها گفتم شما اصلا نگران نباشید. از همان غذا برای آن دونفر هم گذاشته بودند. معلوم بود که گرسنه هستند. وقتی غذایشان تمام شد به زبان عربی سوال کردم بازهم می خواهید؟ گفتند: بله دوباره به آنها غذا و چای دادیم تا عصر بودند تا اینکه از اطلاعات آمدند و آنها را با خود بردند. آنها دشمن ما بودند اما برای من فقط یک مجروح و نیازمندی بودند که وظیفه انسانی حکم می کرد مداوایشان کنم.  

فاش نیوز: از چگونگی ازدواجتان با جانباز عابدی بگویید؟

- ایشان درسال 1360 مجروح شده بودند و ما درسال 67 ازدواج کردیم. ایشان در اهواز و ما در اندیمشک ساکن بودیم. درسال 1360 مهدی سنایی که آن زمان در بنیادشهید بود و بعدها به شهادت رسید یکی از خواستگاران من بود. اما خانواده من نمی پذیرفتند. چرا که ایشان در قبل از انقلاب به خاطر فعالیتهای سیاسی توسط ساواک دستگیر می شود و چون محاسن بلندی داشت برای شکنجه موهای محاسن او را به قدری کشیده بودند که مویرگهای چشمش قطع شده بود بخاطر همین دچار شب کوری بود. خانواده به خاطر این مساله مخالف بودند من هم نمی توانستم موافقت خودم را به خانواده اعلام کنم. البته ایشان خیلی سماجت کردند اما خانواده قبول نکردند. وقتی خانواده مخالفت خودشان را به این ازدواج اعلام کردند من هم برای تحصیل در حوزه به الیگودرز رفتم. نزدیک یک سال بعد ایشان به شهادت رسیدند. حتی وصیت نامه شان را هم به نام من زده بودند. ایشان با وجودی که بروجردی بود اما به خاطر من در اندیمشک به خاک سپرده شد. شهادت ایشان باعث شد تا تصمیم بگیرم که جز با جانباز قطع نخاع گردنی با کسی ازدواج نکنم.

فاش نیوز: مگر ایشان جانباز قطع نخاع گردنی بودند؟

نه. اما حس می کردم باید با یک قطع نخاع گردنی ازدواج کنم تا دینم را نسبت به اسلام ادا کرده باشم. شهادت ایشان تاثیر زیادی روی من گذاشته بود. البته خانواده خودم فکر می کردند من از روی لجبازی است که می خواهم با یک جانباز گردنی ازدواج کنم، در صورتی که اصلا اینطور نبود. دوست داشتم زندگیم را وقف یک جانباز کنم. در این میان جانبازان دوپاقطع و جانباز بصیر هم به خواستگاری ام آمده بود، اما خانواده ام نمی پذیرفتند. تا اینکه ما دوستی داشتیم از جانبازان نخاعی و از بچه های اهواز. ایشان متاهل بود و با یک همسرشهید ازدواج کرده بود. آقای عابدی هم ابتدا مدنظرشان همسرشهید بود. بعد از مدتی آنها به اتفاق به منزل ما برای خواستگاری آمدند که مخالفت خانواده ما شروع شد. این بار گویی خداوند قدرت و توان بیانی به من داده بود که مسیر زندگیم را تعیین کنم. مادرم اعتقاد داشت که ازدواج با این شرایط اصلا لزومی ندارد و چرا می خواهی ازدواج کنی.

فاش نیوز: موقعیت کاری شما آن زمان چگونه بود؟

آن زمان من همزمان دربیمارستان شهید کلانتری سپاه  و هم در تعاون سپاه مشغول بودم.

فاش نیوز:آیا شما تا آن زمان آقای عابدی را دیده بودید؟

- خیر. من اصلا نمی خواستم ایشان را ببینم و شاید می ترسیدم شیطان وسوسه ام کند و از تصمیمم منصرف شوم. ما طوری نشسته بودیم که من چهره ایشان را اصلا نمی دیدم. زمانی که ایشان می رفتند من ایشان را یک لحظه دیدم. من به خانواده ام گفتم شما اجازه بدهید من ایشان را ببینم و با ایشان صحبت کنم شاید اصلا صحبت های ایشان به دلم ننشیند به صرف این که ایشان جانباز هستند که من قبول نمی کنم!!

 ایشان آن زمان دردفتر امام جمعه اهواز مشغول به کار بودند. ما یک جلسه با هم صحبت کردیم و صحبتهای ما مورد قبول هم واقع شد. در لحظه آخر که من جواب قطعی را دادم بازهم خانواده و بخصوص مادرم مخالفت کردند. در یک لحظه جرقه ای در مغزم ایجاد شد. گفتم اشکالی ندارد. شما از قرآن استخاره بگیرید اگر جواب منفی بود لااقل از نظر وجدانی خیالم راحت می شود که من جواب"نه" را به خاطر جواب قرآن به این جانباز دادم اما اگر جواب قرآن مثبت بود، دیگر کسی نباید مخالفتی داشته باشد.

 همه خانواده پذیرفتند. نیت کردم و از قرآن کمک خواستم. حکایت سوره زکریا بود که خداوند فرمود بود: "مژده باد بر شما زنان که پیر و سالخورده اید و شوهرانتان پیر و فرتوت و ازکار افتاده اند. خداوند به شما فرزندی عنایت می کند....  که فرشته ها تعجب می کنند و ندا می رسد که حکمت خداوند بالاتر از اینهاست."با آمدن این آیه اشک در چشمانم نشست و دانستم راهی را که انتخاب کرده ام مورد قبول خداوند است. با این حال مادرم قهر کرد و رفت. به پدرم گفتم اگر این مورد را قبول نکنید من دیگر ازدواج نمی کنم. من ایشان را نه می شناختم و نه تا به آن زمان دیده بودم اما حاج آقا نصیر (مسوول آسایشگاه ثارالله وقت) ایشان را تایید کردند. البته ما می دانستیم که خانواده شهید هستند. پدرم دید که اصرار فایده ای ندارد. حاج آقایی آمد و صیغه محرمیتی بین ما خوانده شد و من برای اولین بار روبروی حاج آقا نشستم. البته خانواده خیلی زود ایشان را پذیرا شدند. به طوری که بعدها مادرم روی همسرم قسم می خورد. برادر بزرگم با این که کاملا مخالف بود اما خیلی به ایشان احترام می گذاشت اما هیچوقت به منزل ما نمی آمد.

فاش نیوز: زندگی با یک جانباز سختی هم دارد؟

- مسلما سختی هایی هست. اما اگر کار برای رضای خدا باشد سختی های آن به شیرینی تبدیل می شود. مثلا برای اسباب کشی و حتی خرید هم دچار مشکل می شویم اما تحمل می کنیم.

به اینجای بحثمان که می رسیم، آقای عابدی می گوید: البته بار زندگی به دوش همسران جانباز است و این حسی است که اکثر جانبازان به خاطر وضعیت جسمی که دارند آن را کاملا حس کرده اند. چرا که اداره منزل بردوش همسران جانبازان است. زندگی با یک جانباز از جهات مختلف بسیار سخت است. اما این را برای بعضی هایی عرض می کنم که فکر می کنند زندگی با یک جانباز استفاده از مزایا و امکانات است اما در کل بار مشکلاتی است که بر دوش همسران جانباز است، اصلا قابل مقایسه نیست و این نشان دهنده ایثارگری یک زن است.

از وی درخصوص بهینه سازی امکانات شهری برای جانبازان سوال می کنم که می گوید: البته با این که درمقایسه با سالهای قبل امکانات برای تردد جانبازان در شهر بهتر شده است اما بازهم در بسیاری از مناطق شهری جانبازان ویلچری و بصیر دچارمشکل هستند. بخصوص در بانکها هیچ امکاناتی برای جانبازان ویلچری در این مکانها تعبیه نشده است.

فاش نیوز: چه انتظاراتی از بنیاد و متولیان امر دارید؟

- توقع ما بیشتر توقع فرهنگی است. ما انتظار داریم جانبازان از نظرفرهنگی تحت الشعاع قرار بگیرند. حدودا 35سال از دوران جنگ گذشته عمده جانبازان دوست دارند به مسایل فرهنگی پرداخته شود. برای مثال اردوهای فرهنگی و یا سفرهای زیارتی به مناسبت های خاص برای جانبازان درنظرگرفته شود.

فاش نیوز: از مشکلات خاص جانبازان برایمان بگویید؟

- عمده مشکلات، تجهیزات و وسایل مورد نیاز جانبازان است که مدت زمان زیادی طول می کشد تا در اختیارشان گذاشته شود. مثلا اگر در این مدت حادثه ای پیش بیاید و ویلچر جانباز  خراب شود باید صبر کند تا نوبت بعدی برسد و تحویل بگیرد. برای خود من این اتفاق افتاد. به این صورت که در سفری که داشتیم ویلچر من از بالای باربند ماشین سقوط کرد و شکست. نوبت زمان تحویل آن هم فرا نرسیده بود. ما از ویلچرهای قدیمی که داشتیم ازهرکدام قطعه ای را برداشتیم و به سختی مونتاژ کردیم تا زمان تحویل ویلچر جدید ما برسد. و یا این که ما قبل از اینکه به تهران نقل مکان کنیم درخارج یکی از روستاهای بومهن ساکن بودیم. بارش برف یکی دوسال پیش راه روستا را کاملا بسته بود و امکان هیچ ترددی نداشت با شهرداری منطقه هم تماس گرفتیم گفتند: لودر نداریم. یک هفته این وضعیت ادامه داشت و حتی تماسی هم گرفته نشد تا از وضعیت ما باخبر شوند.  از طرفی آذوقه مان هم درحال اتمام بود. تا اینکه به فکرم رسید با یکی از رابطانمان در صدا و سیما تماس گرفتیم و ازایشان خواستیم تا گزارشگری را برای نشان دادن وضعیت ما بفرستند. همین که دوستان صدا وسیما آمدند، از شهرداری منطقه هم برای کمک آمدند ومشکل حل شد.

نزدیک اذان ظهر است که مصاحبه مان با خانم بستاک مددکار دوران دفاع مقدس و همسر جانباز ایشان پایان می یابد. از خداوند متعال برای هردو این بزرگواران آرزوی توفیق روزافزون داریم.

یا علی مدد

گزارش و عکس از خانم صنوبر محمدی

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
چه مصاحبه جالبی. واقعا خواندنی بود. دست سرکار خانم صنوبرمحمدی با این نوشته ها و مصاحبه هایشان درد نکند
سلام . خانم بستاک خیلی عالی ، استوار ، با نشاط ، با صلابت و مهم تر از همه باصداقت مصاحبه کردید . ما مدیون شماییم . فوق العاده زیبا افکار و اعتقادات خودتونو نشر دادید .
یه تشکر مخصوص مخصوص از گزارشگر این مصاحبه . روح پدرت شاد بانو صنوبر . عکس های قشنگی گرفته بودید . عالی عالی
سلام و عرض ادب و احترام. چقدر زندگیها میتواند عاشقانه باشد مانند زندگی این زوج!
ما که ادعایمان گوش فلک را پرکرده و میگوییم ماخوشبختیم، با خواندن روابط عارفانه و عاشقانه این همسرمهربان با همسرجانبازش که اوج خوشبختیست،درمی یابیم که خوشبختی مراتب و پله های مختلف دارد!
به روح زندگی این خانواده قبطه میخورم و امیدوارم مانیز به واقع طعم واقعی خوشبختی را بچشیم.
سپاسیگزاریم از خانم صنوبرمحمدی عزیز که گزارش و مصاحبه ای به این زیبایی تهیه و تنظیم کرده اند.
قابل تقدیر است و مایه مباهانت برای ما و فاش نیوز عزیز که همکارانی اینچنین دارد!
عالی بود.
قشنگ و زیبا نوشته و تنظیم شده.
خدا خیربده به فاش نیوز و خانم گزارشگر فعال و پرتوان فاش نیوز(محمدی)
بسیاردلنشین. چه انسانهایی نزدیکی ما زندگی میکمنند که ما خبرنداریم!!!!!!!!!!!!!!!
صنوبر محمدی عزیزم ازشما ممنونم که با اینطورخانواده ها اگاهمان می کنید.
بابا خانم محمدی با ما هم یک مصاحبه ای بکنید!
گناه داره یه نیبم نگاهی هم به ما بکنید.
والله سرنوشت اکثرجانبازان مثل همین گزارش است.
من هم از زاویه دید مردم زندگی پرطلاطمی دارم که اگه مصاحبه کنم خیلی نکات آموزنده برای جوانان خواهدداشس. مکنتظرم خانم محمدی که بااین قلم و نوشتار زیبایتان قصه مرانیز برشته تحریردرآورید.
سلام
چه زیبا
خدایا شکر که نسل پرورده دوران طلایی حیات خمینی کبیر در همه عرصه ها سر بلند و سرافراز بیرون آمدند
این خواهر ایثار گر از همین نسل بود که هنوز زود است در تاریخ ثبت شود که چه کردند و چگونه زیستند
خدا ایشان را با شهدا محشور فرماید
سلام برهمه جانبازان وهمسران صبورشان
اگربنیاد ها که متولی امور راپذیرفنه اندمدیریت واحدی دررابطه با مشکلات نخاعی داشته باشند بهرنیست وسایل بهداشتی وویلچر چیست که مورد گله باشد توخودحدیث مفصل بخوان ازاین مجمل خودم نخاعیم میدنم ادارات چگونه برخورد میکنند شهرداری حاضرنشد حق قانونیم را در اخذ پروانه لحاظ برا آسایشگاه پیام میدم ماسفانه نه مارا میشناسد ومیگوید درپیامک دخالت نکن خداکند که همسران از این مسایل ندانند تا روحیه بالا باشد ولی حاضرم دیه ام را بگیرم وامکانات تفویضی را بدهم ودرگوشه انزوایی که هستم بمیرم برا شهدا تا جبهه میروند ولی ازدرد ومشکلات جانبازان غافل برایم دعا کنید دراین اواخر عمر همدردان شما که مینوسید ومجری قانون نیستید روسامارا دکوراسیون قرار ندهند عمر میگذرد چه تلخ یا شیرین امتحان الهی است اما گزارشگر عزیز همه اش دنبال گزارش شیرین نباشید چه خانمهایی که با سختی بریدند با رضایت یا بدون رضایت خدایا اگر مرا بخاطر گناه دراین ورطه سخت قرا ر دادی بحق اولیایت ببخش ودق دلم را از غافلین بگیر
عالی بود خانم بستاک جان شما الگوی همه ما زنان مسلمانید خدا خیر دنیا وآخرت رو به شما بدهد
احسنت بر فاش و نویسنده قهارش محمدی
سلام ب عمه عزیزم،و شوهر عزیزشان،ایشالا ک زیر سایه حق همیشه شاد خرم باشید التماس دعا
_me/basirat
برادر محترم ! چرا هنوز زوده که بدانیم امثال خواهر بستاک چه کردند ؟ خیلی هم دیر شده . کم کم داره فراموش می شه ؟ بگو چرا تا حالا چهره این افراد شناخته نشده است ؟
بیا پا درد دل من بشین تا بگم ؟ قول بده اخراجم نکنی ها ؟؟ گرچه این روزا به حقیقت فهمیدم راسته که گردن مسگر را می زنن ؟
ما که شکر خدا مشکلی در تحقق آمال و اهدافمون نداریم . برای ما دور و زود داره اما سوخت و سوز نداره . از قدیمم گفتن هر چه سنگه جلوی پای لنگه . اینم راسته راسته . والله!
همین دو روز پیش آخرین صحنه صبوری و همتم به اثبات رسید . دلم می خواست همه نجبا را اینجا جمع کنم که کم کم دارم به این خواسته ام می رسم . حالا فاش نیوزه و هنرش که چطور نجبا رو نگه داره ؟ چطور به من کمک کنه تا آرزوی همرزماشو برآورده کنم که بیشتر از این دیر نشه .
خانم بستاک دوست عزیز م که بزرگی روح واستواری در راه را باید از تو آموخت خسته نباشی حرفی برای گفتن ندارم جز اینکه بگم امروز ما شرمنده همسران جانبازان وخود جانبازان هستیم خدا کمک کنه بیشتر از این شرمنده شماها نشیم
عالی بود خانوم بستاک و اقای عابدی ایشالا در تمام مراحل زندگی موفق باشید ❤
این پدر و مادر بهترین پدر مادرهای دنیا هستند

از همینجا بهشون میگم واقعا دوستشون دارم
سلام.. با آرزوی سلامتی و خوشبختی برای شما وحاج آقا عابدی. مطالبتان را خواندم و زیبا بود. از خدای ودود آرزوی سرافرازی برایتان خواهانم. شاد و سربلند باشید
داستان واقعی خانم بستاک و قطع نخاعی همسرش خواندم وبه خودم گفتم این یک شیر زن است مثل حضرت زینب ولز خداوند می‌خواهم ایشان و همسر محترمش را در پناه امام زمان ع حفظ کند و خودم و همه عزیزان باید قدردان زحمات خالصانه چنین شیرزنان باشند خودم‌ یک رزمنده بودم که در سال ۶۰ در جبهه رقابیه منطقه بین اندیمشک و اهواز در حمله فتح المبین شرکت داشتم و خاطرات زیادی در این منطقه جنگی دارم .
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi