شناسه خبر : 45460
سه شنبه 28 ارديبهشت 1395 , 12:50
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مصاحبه با محمدرضا دامرودی جانباز 70% نخاعی در نجف اشرف

فرار از کودکی

من کلاس چهارم دبستان بودم. با سه تا از بچه محل هامان، حسین سلطانی، علی مرادی و رضا مهدی فر. شب ها در مسجد بعد از نماز جماعت می نشستیم و نقشه می کشیدیم که چه جوری برویم و چگونه پول جمع کنیم و خانواده ها متوجه نشوند و...

فاش نیوز- با رویی خوش و لبخندی بر لب، خودش را معرفی کرد و گفت که از مخاطبان سایت است. اولین بار در فرودگاه نجف با او آشنا شدم. و با تعریف یک خاطره زیبا و منحصر به فرد از دوستی شهید، باب تعریف کردن جریان شنیدنی فرار یک کودک دبستانی برای رفتن به جبهه باز شد.

  با حسی خاص، خاطره کوتاهی از شهید جمال موحدی فر تعریف می کند و می گوید: این شهید که دوست صمیمی من بود، بعد از اینکه در سال 65 مجروح شدم و دیگر نمی توانستم به جبهه بروم، برای اینکه مرا دلداری دهد یک یادگاری از خاک جبهه با دست خودش برایم درست کرد.

 یک مهر از خاک شلمچه... خاک را قالب گرفته و بعد نوشته های رویش را بنام "حسین جان" روی مهر و در پشت مهر با نوک چاقو، حی علی الصلوة را کندکاری کرده است.

... آقای محمدرضا دامرودی این مهر را در تمام این سالها نگه داشته و آن را در یک جعبه کوچک قرار داده و به ما نشان می دهد. این جانباز گرانقدر همان کسی ست که در همان روزهای اول سفر با کاروان لبیک یاحسین 4، دلنوشته ای زیبا از احساسش به این سفر معنوی نوشت و در سایت با نام " ما در بهشتیم "  منتشر شد.

صحبت کوتاه ما به دلیل کمبود وقت برای تعریف کردن ماجرای شیرین فرار در سنین دبستان به اینصورت شروع شد:

فاش نیوز: شما متولد چه سالی هستید؟

آقای دامرودی: من متولد سال 48  هستم.

فاش نیوز: یعنی 47 سالتان است، شما هم به نسبت سنتان زیاد نیست. چند سالتان بود که به جبهه رفتید؟

- من اولین بار برای رفتن به جبهه فرار کردم. چهارم ابتدایی بودم.

فاش نیوز: چند فرزند هستید؟

- ما 3 برادر و یک خواهر بودیم.

فاش نیوز: شما فرزند چندم هستید؟

- من فرزند دوم هستم.

فاش نیوز: برادر بزرگتان هم در این وادی ها بودند؟

- ایشان پاسدار بازنشسته هستند. ما هم به دنبال ایشان راه افتادیم. برادرم متولد 42 و من 48 هستم. خب اوایل انقلاب ایشان 16 ساله بود و من10 ساله. وقتی ایشان مسجد یا پایگاه می رفتند ما هم همراه ایشان می رفتیم. ایشان حالا در رده سنی خودشان، ما هم در رده سنی کودکان بودیم. ایشان اولین دوره آموزشی که رفتند بعد من رفتم که در کرج بود.

فاش نیوز: چگونه در این سن ها را قبول می کردند؟

- برادرم اولین دوره آموزشی بودند. اگر اشتباه نکرده باشم دوره دوم هم سن های ما بودند. با یک سری از هم سن های خودمان در آن زمان به کرج رفتیم و تقریبا دو هفته در آنجا برای آموزشی بودیم. در آن پایگاهی که ایشان بودند ما هم می رفتیم. هرجا ایشان بودند ما هم بودیم. در آن زمان از طرف بسیج به اردوی الموت رفتیم که دو هفته طول کشید و تقریبا همه کار در این اردو انجام دادیم مثلا کارهایی که در جبهه آموزش می دادند ما در آن سن در این اردو آموخته بودیم. منظورم این است که ما زود آموزش دیدیم. برای همین وقتی ما با بچه ها برای به جبهه رفتن فرار کردیم چون در آن زمان اعزام ها منسجم نبود. هر کسی که می خواست خودش می رفت. معمولا هم به اهواز می رفتند چون آموزش ها در پایگاه بسیج اهواز داده می شد ولی وقتی ما فرار کردیم نیازی به آموزش نداشتیم. حالا درست است سلاح برایمان سنگین بود اما من تیراندازی کرده بودم.

فاش نیوز: آموزش دیده بودید!

- بله آموزش های ابتدایی را دیده بودم.

فاش نیوز: خب چه جوری فرارکردید؟

- من کلاس چهارم دبستان بودم. با سه تا از بچه محل هامان، حسین سلطانی، علی مرادی و رضا مهدی فر. مهدی فر سپاهی بودند که بعدآ شهید شدند. منتهی آن موقع که ما رفتیم من کوچکترین اینان بودم که یکی پنجم دبستان و دو نفر دیگر اول و دوم راهنمایی بودند و منم که چهارم بودم، چهار نفری خیلی علاقه داشتیم که به جبهه برویم. با توجه به آن شور و هیجانی که بود و خرمشهر هم هنوز آزاد نشده بود. شب ها در مسجد بعد از نماز جماعت می نشستیم و نقشه می کشیدیم که چه جوری برویم و چگونه پول جمع کنیم و خانواده ها متوجه نشوند و همچنین بلیط قطار و اتوبوس به ما نمی دادند. برای همه این ها باید نقشه می کشیدیم.

فاش نیوز: روز آخر چه جوری رفتید؟ به جنوب رفتید؟

- یک بچه پولدار در محلمان داشتیم برای اینکه تعدادمان زیاد نشود چون می دانستیم که اگر بیشتر بشویم نقشه به هم می خورد ولی از طرفی نیاز به کمک داشتیم. تفاوت ما با این بچه پولدار این بود که ما این ور خط بودیم و ایشان آن ور خط یعنی آن طرف خیابان چون آن طرف خیابانی ها خیلی پولدار بودند، اسمشان شهریار بود و فهمیده بود که ما در حال انجام یک کاری هستیم و کنجکاو شده بود و ما هم چهار نفری توافق کردیم که مطلب را بگوییم و پول بیگریم ولی همراه ما نشود. گفتیم که ما می خواهیم یک کار خدا پسندانه انجام دهیم که تو هم می توانی شریک باشی و ایشان هم آنقدر اشتیاق داشت که بداند این کار چی هست، قبول کرد و وقتی ما گفتیم که می خواهیم فرار کنیم و به جبهه برویم، خیلی ناراحت شد که چرا قبول کرد!

فاش نیوز: دوست داشت با شما بیاید؟

- دوست داشت که بیاید. از بچه های پایگاه بود ولی منتهی تیپ اجتماعی هایمان متفاوت بود. ما بچه اوقافی نشین متوسط رو به پایین بودیم ولی آنها متوسط رو به بالا بودند.

فاش نیوز: بعد نخواست که با شما بیاید؟

- نه قول شرف گرفته بودیم. بعد یکی دیگر از بچه ها هم فهمید و تهدید کرد که اگر ایشان را نبریم لو می دهد که او را جا گذاشتیم. روزی که می خواستیم برویم محل قرار و ساعت را اشتباهی به آن شخص گفتیم و خودمان جای دیگری قرار داشتیم. به کرج رفتیم تازه آنجا فهمیدیم که به ما بلیط نمی دهند. با کلی دردسر بلیط تهیه کردیم. چون به هر کس هم که می گفتیم قبول نمی کرد. بالاخره یک جوانی را انتخاب کردیم که زنجیر دور دست می چرخاند. هی نگاهش کردیم و روانشناسی می کردیم که آیا او کمکمان می کند یا نه! آن جوان بالاخره به اندازه پول یک بلیط آن موقع، یعنی 75 تومان از ما گرفت تا به جای ما برود چهار تا بلیط بگیرد. در اصل به جای بزرگتر ما.

سوار شدن ما هم جریانی داشت. ساعت دوازده بود و وقت تعطیلی مدارس بود. ما را سوار نمی کردند. از صبح نقشه کشیدیم که دفترهایمانرا بدهیم به همان شهریار که دفترهایمان را ببرد خانه هایمان. بعد هم به خانه گفتیم که غروب نمایش تمرین داریم. گفتیم برای اینکه نگران نشوند بگوییم دیر میاییم تا مطمئن شویم که از کرج بیرون رفته ایم.

ساعت 2 بود و ما نگران بودیم که کم کم خانواده ها فهمیده اند و نگران می شوند. از شانس ما هم پسر یکی از کارکنان ترمینال، هم کلاسی یکی از بچه ها درآمد. آن روز نرفته بود مدرسه و با پدرش آمده بود ترمینال. ما لو رفتیم.

 یک پیرمردی بود که امده بود کرج به دختر و پسرش سر بزند، داشت برمیگشت دزفول. ما از او خواهش کردیم ما را سوار کند، اول قبول نکرد بعد ما خودمان را به مظلومیت و بدبختی زدیم. گفتیم که ما والدینمان جنوب هستند، اینها چون ما بچه ایم نمی گذارند برویم. آن پیرمرد هم رفت و با مامور قطار صحبت کرد. او گفت سوار شدن اینها مسئولیت داره. من سوارشون نمیکنم. خودت سوارشون کن. این سال 61 بود.

فاش نیوز: بعد که خانواده تان فهمیدند چه شد؟

بعد یادم هست که تلویزیون آن موقع ها از ساعت 5 شروع میشد. یک مقدار گمشده ها پخش می کردند به مدت چند دقیقه. افراد عکس بچه هایشان را که گم کرده بودند نشان می دادند. بعد از آن یک مقدار نقاشی پخش می کردند. بعد از آن برنامه کودک شروع می شد. ما می دانستیم که مهدی فر خواهر و برادر کوچک دارد و تلویزیون را ساعت 5 روشن می کنند. قرار شد که سیم تلویزیون را بکشد و نامه را زیر شیشه تلویزیون بگذارد تا عصری که ساعت 5 می آیند تلویزیون را روشن کنند، این را ببینند.

 در آن نامه نوشته بودیم که ما به جبهه می رویم که خانواده ها نگران نشوند. از آن طرف هم نگران بودیم که خانواده ها بفهمند دنبالمان می آیند. علاوه بر اینکه خیالشان را راحت کردیم گمراهشان هم کردیم و گفتیم که ما به گیلان غرب می رویم که تپه های الله اکبر و پایگاه ابوذر در آنجا بود که معروف هستند. ما گفتیم می رویم سمت گیلان غرب یعنی سمت کرمانشاه که اگر هم به دنبال ما بیایند نتوانند ما را پیدا کنند. برای همین برادرم که معاون پایگاه بود با مسئول پایگاه، یک هفته ای را به دنبال ما در گیلان غرب گشته بودند و پیدایمان نکردند. غافل از این که ما به جنوب رفته ایم.

فاش نیوز: خاطره شما خیلی جالب است. چه جوری شما را پیدا کردند؟!

- با آقای آهنگران. آن زمان ایشان هنوز شخصیت ملی نشده بودند. با خانواده شهدای هویزه سپهبد ما را بردند بازدید جبهه های آزاد شده شامل سوسنگرد و... از آن طرف هم ما گروه سرود بودیم هرکجا که می رفتیم تئاتر و سرود اجرا می کردیم. یک گروه 4 نفره بودیم .

فاش نیوز: یعنی شما وقتی به جبهه رفتید در مرحله اول به شما اجازه تیراندازی ندادند و شما را به عنوان بخش فرهنگی قبول کرده بودند.

- دقیقا، ما خودمان پیشنهاد دادیم. گفتیم که ما نمی خواهیم که بجنگیم. سرود اجرا کنیم، روزنامه ببریم و از این جور کارها بکنیم. با آقای شمخانی و امام جمعه وقت اهواز دیدار کردیم. بعد آن قدر ما را باور داشتند که بزرگ تر های ما را بر می گرداندند یعنی ما خودمان برای یک پسر 18 ساله بلیط خریدیم برگشت. چون انگیزه ای برای ماندن نداشت. از طرف سپاه اهواز بود ولی ما را با این سن نگه داشتند.

فاش نیوز: خودتان را نشان داده بودید.

- یک بار که در بستان رفته بودیم بازدید، من عضو کوچک گروه بودم در آنجا. یکی از هیئت امنای مسجدمان را دیدم. یکدفعه داد زدم آی آقای فلانی! آقای جهانخواه خدا بیامرزدش. ما داخل یک پیکان استیشن نشسته بودیم. من زدم به پهلوی بغل دستی ام که نگو . آقایی بود بنام اقای نیسی که اون اصلا مال سپاه اهواز بود و با خانمش آنجا زندگی می کرد. مثلا می رفتیم پیش جنگ زده ها نیازهایشان رو یادداشت می کردیم. پتو یا چراغ والور اگر می خواستند بهشان می دادیم.

همانجا این اقای نیسی فهمید که من یک آشنا دیدم. مجبور شدیم به او بگوییم. او هم آقای جهانخواه را صدا کرد و او آمد . به ما گفت : کجایید؟ ما کلی دنبال تان می گشتیم. برای همین قرار شد که شب در جایی قرار بگذاریم که ما به او بپیوندیم و با او برگردیم.ما هم ناراحت بودیم و خود این اقای نیسی هم انقدر تحت تاثیر وجود ما قرار گرفته بود. ناراحت بود.

 تازه عملیاتی شده بود و کامیون کمک های مردمی آورده بودند و گفته بودند که ببر یکسره بستان. بعد کمک ها را تحویل داده بودند و می خواستند برگردند عقب. اون آقا گفت من شما را نمی برم. همان جور شد که در باران شدیدی داخل میدان محل قرار، آقای جهانخواه منتظر ما بود و ما با خوشحالی این طرف می خندیدیم که نرفتیم... و این طور شد که ما ماندیم...

گزارش و عکس از شهید گمنام

خاطره مربوط به زمان کودکی جانباز نخاعی دامرودی ست اما عکس ها به دلیل اینکه گفت و گو با او در سفر و در نجف انجام شده، مربوط به سفر او با کاروان لبیک یاحسین 4 است.

کد خبرنگار: 23
اینستاگرام
سلام درود به شهدا و جانبازان عزیز خصوصا جانباز بزرگوار و همرزمم در گردان مالک ل ۲۷ در عملیات بدر خیلی دوستدارم ایشان رو زیارت کنم خاطرات بسیار خوبی رو با هم از شهید جمال موحدی فر داریم همچنین از اسایشگاه و سفر مشهد و شهید رضا ارو میان .حسن لایقی
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi