شناسه خبر : 46649
سه شنبه 08 تير 1395 , 13:04
اشتراک گذاری در :
عکس روز

عشق پشت سر یا روبه رو!

با شنیدن این جمله که به سختی از زبان حامد بیرون آمد، فرشته که تا آن موقع سرش پائین بود، یکدفعه سرش را بلند کرد و با حیرت به او نگاه کرد!

شهید گمنام - با شنیدن این جمله که به سختی از زبان حامد بیرون آمد، فرشته که تا آن موقع سرش پائین بود، یکدفعه سرش را بلند کرد و با حیرت به او نگاه کرد! حامد که می دانست این جمله ممکن است همه چیز را تمام کند و برای همیشه فرشته را از دست بدهد، نگاهش را از او دزدید و سرش را به سوی دیگری برگرداند تا حرف هایی را که در نگاه معصوم فرشته موج می زد، نشنود و نبیند!

 حامد از یک سال پیش فرشته را در سرای کودکان معلول "هدیه های آسمانی" دیده بود و به او دلبسته و علاقه مند شده بود، حالا در جلسه خواستگاری از دختر مورد علاقه اش، حرفی را مطرح می کرد که قبل از جلسه، مادر بارها از او خواسته بود که آن را به فرشته نگوید!

حامد که مدرس زبان انگلیسی بود و در موسسه ی زبان تدریس می کرد، از یک سال پیش به واسطه یک دیدار از سرای کودکان معلول "هدیه های آسمانی" تصمیم گرفت که روزهای پنج شنبه خود را خالی کند و به طور داوطلبانه برای شست و شوی پسربچه های معلول سرا، به آنجا می رفت. در خلال همین رفت و آمدها بود که در آنجا با فرشته آشنا شد که پس از پرس و جو، متوجه شد او نیز به طور داوطلبانه برای آموزش نقاشی به بچه ها به آنجا می آید و عکاسی هم می کند. دختری که طی این یک سال، دل حامد را گرفتار خود کرده بود... اما انگار این تنها چیزی نبود که ذهن حامد را به خود مشغول کرده بود...!

... با صدای فرشته، حامد به خود آمد.

- شما میخواید برید سوریه؟ واقعا" میخواید برید اونجا؟ ... و بعد از کمی مِن و مِن، آهسته تر گفت: پس چرا اومدید اینجا؟!

حامد که انگار با شنیدن این حرف، سرش داغ شد و عرق بر پیشانی اش نشست، سرش را به طرف فرشته برگرداند و درحالیکه عرق پیشانی اش را پاک می کرد، آهسته جواب داد:

- من به شما حق میدم... ولی... ولی من... من واقعیتش شما رو تو مسیری که انتخاب کردم، همراه دیدم... به نظر من... به نظر من هر دوی اینها ضروری و واجبن... هم ازدواج، هم دفاع...شما با من موافق نیستید؟

... و به فرشته خیره شد.

فرشته که انگار این حرف حامد، تمام معادلات ذهنی اش را بر هم ریخته بود، چادر را روی سرش صاف کرد و انگار که مانده باشد باید چه کار کند و چه بگوید، آهسته و با چهره ای پریشان گفت: من نمیدونم! شما اومدید اینجا حرف از یه زندگی ماندگار بزنید، بعد، از اون طرف، حرف رفتن به سوریه... واقعا" نمیدونم باید چی بگم!

حامد که به مرور زمان، ضربان قلبش تندتر می شد و می دانست خودش را در چه موقعیت سختی قرار داده، باز هم دستمال داخل مشتش را به روی پیشانی و گونه هایش کشید و با لبخند جواب داد:

- من شمارو آدم معتقدی شناختم. باورهاتون از همون رسیدگی کردنتون به بچه های معلول معلومه. میدونم شمام آدم خودخواه و بی گذشتی نیستید! مگه همه ما اهل بیت رو دوست نداریم؟ شما که دارید میبنید این روزا تو سوریه و عراق چه خبره! مگه میشه وایساد و نگاه کرد؟ مگه میشه نرفت؟ ... مگه زمان جنگ، پدرای ما نرفتن؟ دفاع نکردن؟! اصلا" اگه نمیرفتن چی میشد؟! من و شما امروز... اینجا... اینطور راحت می نشستیم با هم در مورد آینده مون حرف بزنیم؟!

فرشته که مشخص بود حرف های حامد را از ته قلب قبول دارد، کمی خود را از آن حال پریشانی جمع و جور کرد و با لحنی مصمم تر گفت:

همه حرف های شما درست... ولی... ولی اصلا" شما به پدر و مادر خودتون فکر کردید؟! پدر و مادر شما پسری جز شما ندارن! اصلا" پدر شما با اون وضعیتی که داره، دینش رو ادا کرده دیگه. دیگه شما به نظرم وظیفه ای ندارید! اصلا" مادرتون طاقت نمیاره... اگه یه وقت... خدای نکرده ...

 و ادامه حرفش را خورد!... ولی بعد از مکث کوتاهی گفت: اگر چنین تصمیمی رو نداشتید، من حقیقتا" جوابم مشخص بود ... ولی حالا... راستش باید فکر کنم.

حامد که با حرف های فرشته، به فکر فرو رفت، چهره پدر را با ماسک و کپسولی که همیشه همراهش بود، ترسیم کرد و همین طور اشک های مادر را که وقتی تصمیم رفتنش به سوریه را به او گفت! ... شاید فرشته راست می گفت. پدر و مادر حامد در طی این سال ها و به خصوص با گذشت زمان در سال های اخیر، به خاطر مجروحیت شیمیایی پدر و شدید شدن عوارض تنفسی اش زجر زیادی کشیده بودند اما... حامد هرچه فکر می کرد، می دید تصمیم او هم برای رفتن به سوریه، درست به سختی و درستی راه و تصمیم پدر است!

... برای همین سرش را به زیر انداخت و بدون اینکه به فرشته نگاه کند گفت: من در طی این مدتی که شما رو شناختم، احساس کردم تنها فردی هستید که میتونم باهاش زندگی کنم... و مِن و مِن کنان ادامه داد: حس کردم که میتونید برای من بهترین همراه باشید. من اگه میخوام برم، چون باید برم ولی این لزوما" به معنی شهادت نیست!... ولی درهر حال، تصمیم آخر و جواب با شماست... اگر فکر کردید میتونید توی این مسیر همراه من باشید... من... من ... من منتظر جواب شما می مونم

... و زودتر از فرشته از جایش بلند شد و سربه زیر ایستاد...

از اتاق که بیرون آمدند، مادر حامد که انگار می دانست داخل اتاق چه خبر است و چه حرف هایی بین پسرش و فرشته رد و بدل شده است، با چشم های غرق نگرانی به حامد نگاه کرد که چهره اش چون خورشید فرو رفته در فلق سرخ شده بود!

 دو خانواده با هم خداحافظی کردند و حامد به همراه پدر و مادر از خانه فرشته بیرون آمد و سوار ماشین شدند. چون پدر چند سالی بود که نمی توانست رانندگی کند، حامد پشت فرمان نشست و پدر در کنارش و مادر هم پشت ماشین نشست.

کمی از حرکت آنها نگذشته بود که مادر حامد با صدایی ملتهب گفت: حامدجان! چرا ساکتی پسرم؟! چی شد؟ چی گفتی؟ چی شنیدی؟ اینمهمه از این دختر تعریف کردی، به نظرت جوابشون چیه؟

حامد که داشت به حرف های رد و بدل شده بین خودش و فرشته فکر می کرد، باصدای مادر به خود آمد و با لبخندی سرد جواب داد: نمیدونم مادر! نمیدونم... و ساکت شد.

 مادرحامد که پریشانی را در چشم های حامد می دید، با لحنی سرزنش وار گفت: مادر! حرف رفتن به سوریه رو هم زدی، آره؟... مگه نگفتم نگو مادر؟! آخه پسر! ما پدر و مادرتیم، بهمون گفتی، من با هزار دعا و ثنا دارم به رفتنت فکر می کنم. اون دختر که هنوز وابستگی ای هم بهت نداره و نیازی نیست منتظرت بمونه. نگفتی اینو میگی، جوابش منفی میشه؟ مگه دوسش نداری؟!

... حامد که مشوش از همه افکار دورنی اش، به حرف های مادر هم گوش می داد، ناخودآگاه پایش را روی پدال گاز بیشتر فشار میداد و سرعت حرکت ماشین به مرور بالا می رفت... حامد از داخل آینه، به صورت مادر نگاه کرد که پس از جواب ندادن و سکوت او، به صندلی پشتش تکیه داد و بی صدا اشک می ریخت...

پدر که داخل خانه فرشته، ماسک اکسیژن را نزده بود، با ورودشان به ماشین، ماسک خود را زده بود و هیچ نمی گفت. اما کم کم با بالا رفتن سرعت ماشین، کمی ترسید. اتوبان خلوت بود و حامد بدون اینکه متوجه باشد، گاز می داد... که یکباره گربه ای وسط اتوبان دوید و حامد با دیدنش پایش را محکم روی ترمز فشار داد...

مادر که از ترس یک دفعه جیغ کوتاهی کشید، با صدای بلندی گفت: حامدجان! چه کار میکنی؟ چرا اینقدر تند میری مادر؟ حال حاج آقا بد میشه!... که با این حرف، حامد کمی به خود آمد و بعد از رد کردن گربه، به سمت باند کم سرعت اتوبان رفت و در همین حین نگاهی به پدر کرد.

پدر پشت ماسک اکسیژن به نفس نفس افتاده بود و صورتش قرمز شده بود... حامد که تازه فهمید چه کار کرده، با التهاب رو به پدر گفت: آقاجون!  آقاجون! حالتون خوبه؟ ببخشید من اصلا" حواسم نبود... الان وایمیسم... الان وایمیسم!

 و فلاشر ماشین را زد و آهسته اهسته سرعت خود را کمتر کرد و بالاخره در حاشیه اتوبان ایستاد. به سرعت پیاده شد و آب معدنی را که زیر پایش می گذاشت بیرون آورد و به سمت درب راننده آمد. در را باز کرد و ماسک را از روی صورت پدر برداشت و کمی آب به صورت او پاشید... پدر حامد که در سال های اخیر بسیار لاغر و کم توان شده بود، با هر اتفاق کوچک یا استرسی به نفس نفس می افتاد و حالش وخیم می شد!

... حامد کمی که صورت پدر را شست، سریع ماسک را روی دهان و بینی پدر گذاشت و شیر کپسول را کمی بازتر کرد و با نگرانی گفت: آقاجون! آروم نفس بکش... آروم... ببخشید به خدا نفهمیدم تند رفتم... ببخشید... و پدر با حرکت دست و چشم به حامد فهماند که اشکالی ندارد و چیزی نیست تا نگرانی او را کم کند.

حال پدر که کمی جا آمد، حامد دوباره پشت فرمان نشست و این بار با سرعتی عادی شروع به حرکت کرد. وقتی به خانه رسیدند، حامد و مادر با کمک هم، پدر را به داخل خانه آوردند و بردند تا روی تخت خود دراز بکشد و ماسک اکسیژنش را هم وصل کردند. این کار یک روز و دو روز آنها نبود! این خانه و اهالی اش سال ها بود که با این نفس های منقطع خو گرفته بود و حالا.. حرف رفتن حامد به سوریه، دردی تازه شده بود بر سینه سوخته پدر و مادرحامد!

... وقتی پدر آرام گرفت، حامد ناراحت و دلتنگ به اتاقش رفت و در را بست و روی تخت دراز کشید... فرشته راست می گفت؛ نه اینکه او خودش به این موضوع فکر نکرده باشد، اما واقعا" پدر و مادر به او احتیاج داشتند و خودشان مدتها بود که درد مجروحیت را چشیده بودند... اما فکر کردن به نرفتن هم ممکن نبود!

 حامد این تصمیم را سرسری نگرفته بود! هر روز اخبار نشان می داد که تکفیری ها چه بلایی به سر مردم سوریه و عراق می آورند و هراز چند گاهی هم می شنید که جوان های هم سن و سال او برای دفاع می روند. هرچه به حرف های مادر و فرشته و ... می اندیشید، نمی توانست منصرف شود! مگر می شد از حرم حضرت زینب(س) دفاع نکرد؟!

 با خود فکر کرد که منی که از نوجوانی در هیئت های امام حسین در ماه های محرم، سینه می زنم و زنجیر می زنم و چای می دهم و ...حالا که نوبت دفاع از حرم خواهرش شده، بایستم و مثل غافلان زمان کربلا نگاه کنم؟! ...اگر الان که نیاز است، نروم، پس آنهمه حسین حسین را برای چه و که گفته ام؟! ... اینها سوالاتی بود که حامد دائم در طول ماه های اخیر از خود می پرسید...

... اشک از گوشه چشمان مه آلود حامد، غلطید و روی بالش اش چکید که دوباره صدای مادر در بیرون اتاق، حواسش را به خود جلب کرد... صدای هق هق مادر را که شنید، از روی تخت بلند شد و لای در را باز کرد اما بیرون نرفت...

  صدای مادر از داخل اتاق پدر می آمد که با هق هق می گفت: اون روزی که اومد بهمون گفت میخواد بره سوریه یادته؟ آخه این بچه مگه چقدر سن داره؟ مگه 24 سالش بیشتره؟ بچه ام به اون دختر دل بسته اس، ولی حرف رفتن به جنگو میزنه...الهی  دور بچه م بگردم که اینقدر باغیرته... و دوباره های های گریه می کرد!

  حامد که بغض گلویش را گرفته بود، صدای پدر را آهسته می شنید که جواب می داد: خانوم! اینجوری نکن، میشنوه ناراحت تر میشه!  مگه ندیدی با چه حالی از جلسه خواستگاری بیرون اومد؟ اصلا" مگه ما چند سالمون بود رفتیم جبهه؟ اونم غیرت داره. ایمان داره. شرف داره. به خاطر دفاع میخواد بره. اگه تصمیمشو گرفته، نمیشه جلوشو گرفت...راهش سخته ولی درسته خانوم!

... و مادر دوباره گفت: آخه اگه اون بره، من و تو دیگه کی رو داریم؟ همش یه پسر دیگه داریم. حسام هم که خیلی کوچیکه! منظورم اینه که زبونم لال، زبونم لال... اگه خدای نکرده اونجا بره چیزیش بشه... من طاقت نمیارم!... الان این بچه ام داره خواستگاری میکنه، چه جوری انتظار داره اون دختر بهش جواب مثبت بده وقتی میخواد جونشو بگیره کف دستش، بره وسط اون لعنتی ها؟!... و دوباره صدای گریه مادر شدت گرفت...

...حامد همان جا پشت در روی زمین نشست... صدای مادر در گوشش می پیچید... الهی مادر قربون غیرتت بشه... الهی دورت بگردم که اینجوری میخوای از زندگی ت دست بکشی... تو هم راه پدرتو میری مادر! میدونم... تو هم پسر همین مردی!...

حامد در را بست تا کمتر صدای گریه مادر اذیت اش کند... طاقت نداشت مایه ناراحتی مادری باشد که سال ها پرستاری پدرجانبازش را کرده بود و هر لحظه را با استرس از دست دادن شوهرش گذرانده بود اما... این راهی بود که حامد باید می رفت...

  یک ماه از خواستگاری فرشته گذشت و هیچ خبری از آنها نشد. کارهای رفتن حامد تمام شده بود و وقت اعزام بود. به خواسته خود حامد، چند روز قبل مادر با خانواده فرشته تماس گرفته روز اعزام او را گفته بود تا آنها برای جواب دادن تکلیف خود را بدانند.

  حامد امروز باید اعزام می شد. او جلوی چشمان خیس مادر و نگاه نگران پدر و البته نگاه مضطرب حسام، برادر کوچکش، درحال آماده شدن برای رفتن بود. لباس هایش را که پوشید، ساکش را برداشت. قرار بود به یکی از پادگان های سپاه برود تا زمان حرکتش به سوریه مشخص شود.

 حامد تمام دیشب را با مادر حرف زده بود و سعی کرده بود به او قوت قلب بدهد که مراقب سلامتی خودش هست و به او از خودش خبر می دهد و ...اما مادر را میدید که چگونه با دستانی لرزان آب و قرآن را داخل سینی می گذارد و پدر را که ساکت روی مبل نشسته بود اما نگرانی در چشمانش موج میزد... و حسام کوچک را که تا مدتی حداقل طعم نبودن برادر بزرگش را باید می چشید!

حامد کفش هایش را پوشید و ساک به دست دم در ایستاد. مادر را دید که دارد با چشمانش سراپای او را نوازش می کند. مادر محکم او را در آغوش گرفت و شروع به گریه کرد... گریه های مادر دل حامد را می لرزاند اما حامد سعی می کرد پایش نلرزد. محکم مادر را به سینه خود چسباند تا شاید قوت قلب بیشتری بگیرد و آرام تر شود و خودش یواشکی اشک هایش را از گوشه چشمش پاک کرد... مادر حامد را رها نمی کرد!... ولی به سختی از او جدا شد و حالا نوبت خداحافظی با پدر بود.

 بدن نحیف پدر را محکم در آغوش گرفت و صدای آرام پدر دلش را گرم کرد که در گوشش آهسته گفت: نگران نباش پسر! من مادرتو آروم می کنم. تو فقط قوی باش جوون! اونجا که رفتی، از هیچی نترس! اینو بدون که خدا با شماست. اگه توکل داشته باشی، معجزه هاشو میبینی! همون جور که ما دیدیم. دشمن خیلی کوچیکه و شما با ایمانتون میتونید شکستش بدید. اینو یادت نره...

 حامد مجبور بود در آغوش مادر حس خود را کنترل کند تا مادر خود را نبازد اما آغوش پدر اینگونه نبود! و برای همین بود که وقتی شانه های حامد از شدت اشک، بغض و سختی لحظه های جدایی در آغوش او به لرزه درآمد، این همان دست های نحیف اما پرصلابت پدر بود که شانه های او را نگه داشت و محکم کرد!     

از آغوش پدر که بیرون آمد، نگاهی به حسام انداخت که کنار پدر ایستاده بود و گریه می کرد. او را هم بغل کرد و گفت: نبینم داداش کوچیکم گریه میکنه! تو باید تا من نیستم مراقب مامان و بابا باشی. نبینم گریه کنی ها مرد بزرگ!... و به سختی بغض خود را فرو برد!

و بعد بلند شد و ایستاد. مادر حامد را از زیر قرآن رد کرد و در خانه را باز کردند. خورشید به روشنی یک طلوع دل انگیز می تابید ... انگار که به پیشواز حامد آمده بود... همه پشت سر حامد از خانه بیرون آمدند و مادر اشک و کاسه آب را  پشت سر حامد ریخت و به او خیره شد.

 حامد نگاه آخر را به همه عزیزانش انداخت و سعی کرد که به اندازه حداقل چند ماه غیبتش و حتی شاید برای آخرین بار، سیر نگاهشان کند اما وقتی دید اشک های مادر و غم پنهان شده در چشمان پدر، دارد پاگیرش می کند، نگاهش را پائین انداخت ... و رفت.

... چشم هایی که ازپشت سر نگرانش بودند را حس می کرد... نگاه مادر، پدر، حسام، دوستانش ... و حتی فرشته را ... اما چشم هایش را بست و دندان هایش را که بغضی عظیم را پشت خود پنهان کرده بود، محکم به هم فشرد و سربند" کلنا عباسک یا زینب (س)" داخل دستش را در تلالو خورشید بالا گرفت و قدم هایش را محکم تر برداشت....

کد خبرنگار: 20
اینستاگرام
سلام. اگه اغراق نپندارید واقعا قصه به روز و جذابی بود. موضوع امروزی که دامن اکثر جوانان غیور و غیرتمند کشورمان را گرفته است. موضوع دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام چیزی نیست که بشود به سادگی از کنارآن گذشت. شایدحسی که حامد با آن روبروست برای ما غریب باشد ولی برای خودش نه تنها غریب نیست که آشنای آشنا می نمایاند. و این موضوع در این داستان کوتاه به وضوح قابل لمس است.
البته همه جا موضوع دلبستن دختر و پسری به یکدیگر نافرجام نیست ولی آینده نه چندان دور نشان خواهدداد که «فرشته» های جوانان غیرتمند ایرانی بالاخره به درک حضور همسران و همراهانشان در سوریه و عراق برای دفاع از حرم اهل بیت خواهندرسید و چه زیبا خواهدبود نوشیدن شهد شیرین این درک بر هر فرشته و حامدی!
دست و دل شهیدگمنام عزیز درد نکند که به زیبایی مارا درفضای مدافعین مظلوم حرم قرارداد.
غیرت وعشق مجاهدان ستودنی است باانقلاب وآگاهی روبه افزون فهمیده ایم که جریان صدام و...سناریوی دنباله داری است درمنطقه ریشه دوانیده وهرروز به اسمی عود میکند رفتن مدافعان حرم قطعا باید بااجازه مراجع تقلید باشد بیاییم برنامه ای جامع ونظارتی بزا مصدومان داشته باشیم که پس ازسالها درد ورنج شوروعشق به یاس وندامت مبدل نشود شما درهمین سایت نمونه هایی دارید آیاواقعیت است یا تکاثر وما سلامتی افرادغیورمذهبی رامیخواهیم ولی انزوا وذرد وگله افرادی دزسایت مارا زجرمیدهد البته ما فرزند روضه ایم مصایب اهل بیت را شنیده ایم ولی شنیذن غم عشاق نباید ما را متاثر کند ارتباط با عشاق مجتهدمجروح داشته باشیم وکمبودهایشان را به متولیان امر گوشزد کنیم برا خدا نه بذا اغرض شخصی و نفس یاحق
خیلی زیبا بود
چرا به رزمندگان ماهی 500تومان میدهند خودشان چپاول وغارت میکنند اگر نیست برا همه نباشد اگرهست جرا برای رزمنگان یاجانبازان اون هم به اسم معسر که شیرمردان هستندوناموس حضرات را درمقابل اجنبی وبعثی حفظ کرده اندنیست ای فریاد رس به فریاد برس که ظلم بیدادمیکند بانام اسلام وعدالت بترسید ازآه مظلوم اگه به خدا اعتقاد داریدآههههه خداااااااااااااااااااااا
با سلام و عرض ادب و آرزوی قبولی طاعات و عبادات.....بعنوان یک فرزند شهید سوال دارم. فرهنگ ایثار و شهادت چرا مختص فقط یک دسته از شهدای خاص مثل یاد بوده های شهید همت یا شهید چمران یا شهید صیاد شیرازی شده است؟// پس سایر شهدا کجایند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟فقط یک قابی سر در کوچه ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ در سایت خیلی قشنگ نوشته شده است >....پایگاه تحلیلی...فرهنگ ایثار و شهادت....خیلی محتوای عمیقی دارد ولی منی که تو سه سالگی پدرم شهید شد تا به این سن رسیدم...یادم نمیاد تا کنون حتی از شهید ما فرهنگی و یاد بودی ساخته باشند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟گاهی به همه عالم شک میکنم.....خودم هم اکنون در حال تحصیل در مقطع دکترا هستم ...و متحیر به اینهمه کلمات صرف نگارشی...و هزاران افسوس
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi