شناسه خبر : 46870
شنبه 05 تير 1395 , 10:47
اشتراک گذاری در :
عکس روز

شهدا واسطه ازدواج من و مهدی شدند

خرداد 95 ساعت 7:45 روز پنج‌شنبه مصادف با سومین روز ماه مبارک رمضان، باز هم یکی دیگر از یاران امام زمان(عج) از لشکر عملیاتی 14 امام حسین(ع) در دفاع از حریم پاک اهل بیت(ع) به شهادت رسید. مهدی اسحاقیان، سومین شهید مدافع حرم از شهرستان اسلام‌آباد «درچه» توابع خمینی‌شهر اصفهان بود که 30 اردیبهشت ماه 95 به سوریه رفت و 20 خردادماه 95 به شهادت رسید. 

گفت‌وگوی «جوان» با زینب مداح، همسر شهید که خود فرزند سردار شهید محمد باقر مداح است، در حال و هوایی انجام گرفت که پیکر شهید اسحاقیان به تازگی تشییع و تدفین شده بود و این همسر شهید چون یک شیرزن، صبور و با صلابت از عشق آقا مهدی به اهل بیت(ع) و آمادگی تمام‌عیارش برای در آغوش کشیدن شهادت می‌گفت.

 

شهداواسطه ازدواج من و مهدی شدند


شهید اسحاقیان را چطور برایمان معرفی می‌کنید؟

آقا مهدی متولد 1358 در یک خانواده مذهبی در شهر درچه بزرگ شد. شهر ما به دلیل شهدای بسیارش به شهر شاهد نمونه کشوری معروف است. همسرم دوران ابتدای، راهنمایی و دبیرستان را در شهر درچه گذراند و بعد در رشته ادبیات عرب دانشگاه قم قبول شد و کارشناسی ارشد را در دانشگاه شهید چمران اهواز دنبال کرد که این مقطع را هم با رتبه ممتاز فارغ‌التحصیل شد. ایشان چون کارشناسی ارشد زبان عربی داشت به عنوان مترجم و رزمنده در جبهه سوریه حاضر شده بود. فرماندهان از قابلیت‌های آقا مهدی در گشت و شناسایی در منطقه عملیاتی حلب استفاده می‌کردند. همسرم 30 اردیبهشت به سوریه رفت و 20 خردادماه به شهادت رسید.

پس الان که گفت‌وگو می‌کنیم تنها هفت روز از شهادتشان می‌گذرد، ضمن تشکر از اینکه در چنین حالتی با ما همکلام شده‌ایم، بفرمایید پیکرشان چه زمانی وارد کشور شده بود؟

روز دوشنبه 24 خرداد پیکرش به معراج شهدای تهران رفته بود و عصر همان روز به فرودگاه اصفهان منتقل شد که در امامزاده جعفر(ع) با استقبال پر شور مردم مواجه شد. مهدی به عنوان نهمین شهید مدافع حرم خمینی‌شهر چهارشنبه 26 خردادماه در گلزار شهدای اسلام‌آباد درچه در کنار مزار سردار محمدباقرمداح پدرم آرام گرفت.

کمی به گذشته برگردیم، نخستین آشنایی شما با شهید از چه زمانی و چطور بود؟

ما از قبل با خانواده همسرم آشنایی مختصری داشتیم. دختردایی آقا مهدی، زن برادرم شده بود. اما شهدا واسطه ازدواج ما شدند. آقا مهدی عضو گروه طرح بشارت بود. در این طرح کارش این بود که به دیدار خانواده شهدا می‌رفت و وصیتنامه و خاطره شهدا را جمع‌آوری می‌کرد تا بتواند به صورت کتاب دربیاورد. ولی خاطرات خودش هم جزو متن آن کتاب شد! چون ما خانواده شهید هستیم و پدرم سردار محمد‌باقر مداح از شهدای دفاع مقدس است، یک روز آقای مهدی آمده بود منزل‌مان تا مطالب شهید را جمع‌آوری کند. وقتی مامانم می‌گوید شهید محمد باقر مداح دو دختر دارد، همان لحظه آقا مهدی به خودش می‌گوید «خدایا یعنی می‌شود این خانواده شهید من را به عنوان دامادی قبول کنند» به این صورت شد که قضیه خواستگاری پیش آمد. در واقع شهدا واسطه ازدواج ما شدند.

شهید چه معیار و ملاکی برای ازدواج داشتند؟

ایشان روز خواستگاری خیلی ساکت بود و بیشتر من حرف می‌زدم. آقا مهدی فقط گاهی می‌گفت من هم با این حرف موافق هستم! اما بیشتر تأکیدش روی مسئله حجاب بود و می‌گفت دوست ندارم کسی که به عنوان شریک زندگی قرار می‌دهم، شلوار جین و کفش سفید پایش کند و روی اینطور مسائل خیلی حساس بود. وقتی دیدیم در خیلی از مسائل طرز فکر مشترکی داریم، مانعی برای این وصلت ندیدیم و کمی بعد همسر و همراه هم شدیم.

بحث رفتن‌شان به سوریه چطور پیش آمد؟

آقا مهدی برنامه‌های مستند مدافع حرم را می‌دید و دنبال می‌کرد. ته دلش خیلی دوست داشت خودش هم برود. منتها چون در کارهای اطلاعاتی بود، اجازه نمی‌دادند برود. گذشت تا اینکه پارسال بحث ساخت خانه‌مان پیش آمد. همان حین دوستانش ‌گفتند بحث اعزام به سوریه جور شده است، ‌منتها آقا مهدی گفت تا برای همسرم یک خانه و سرپناهی نسازم فعلاً نمی‌توانم بروم. به هرحال خانه آماده شد و در طول هفت ماهی که در آن مستقر شدیم، دائم به من می‌گفت: زینب دیدی که من خانه را برایت ساختم، حالا وقت رفتن به سوریه است. انگار به او الهام شده بود که حتماً باید برود. بنابراین دوباره پیگیر رفتن شد و من هم حرفی برای گفتن نداشتم که آقا مهدی را منع کنم و با خودم می‌گفتم راه بدی را که انتخاب نکرده و تازه باید تشویقش کنم.

یعنی مخالفتی با رفتنش نداشتید؟

من هر روز حدیث‌هایی در مورد جهاد برایش جمع‌آوری می‌کردم و می‌خواندم تا به او نشان بدهم که از رفتنش ناراحت نمی‌شوم.

یکبار هم برایتان پیش نیامد که او را از رفتن منصرفش کنید؟

اصلاً، چون همیشه با خودم می‌گفتم خوش به حال خانواده‌هایی که همسرشان را برای جنگ به سوریه می‌فرستند و همیشه غبطه آنها را می‌خوردم. بنابراین هر روز که می‌دیدم آقا مهدی مشتاقانه در آرزوی شهادت است، به شوخی می‌گفتم چقدر خودت را تحویل می‌گیری؟ آقا مهدی هم می‌خندیدند. به او می‌گفتم آنهایی که می‌بینید شهید شده‌اند به این راحتی نبوده، بلکه عمل مستحبی را انجام داده‌اند که به درجه شهادت نایل شده‌اند.

دل کندن از آقا مهدی موقع رفتن به سوریه برایتان سخت نبود؟

ما خیلی عاشقانه با هم زندگی می‌کردیم و در مدت این شش سالی که با هم بودیم هر روز احساس می‌کردیم روز اول زندگی‌مان است و آقا مهدی خیلی محبت به خانواده داشت. با همه عشق‌مان موقعی که به سوریه می‌رفت آنقدر سریع رفت که حتی پشت سرش را نگاه نکرد. طوری که خودم هم تعجب کردم.

فکر شهادتش را کرده بودید؟ خودش حرفی از شهادت زده بود؟

قبل از رفتنش حرف عجیبی به من زد، پشت گردنش را نشان داد و گفت قرار است ترکش از همین جا رد شود. وقتی که پیکر آقا مهدی را آوردند نگاهش کردم دیدم واقعا تیر از همانجا رد شده است و نصفی از پشت سرش رفته بود. شب شهادتش هم خواب دیدم در همین مسجدی که امروز (27 خرداد) مراسم ختمش را برگزار می‌کنیم، یک اسب سفید گذاشته‌‌اند و به من می‌گویند سوار شو. سوار شدم و اسب شروع کرده به آسمان اوج گرفتن. به قدری سریع می‌رفت که نگران بودم چطور حجابم را حفظ کنم. به زیر پایم نگاه کردم دیدم همه جا سرسبز است و بعد اسب مرا دوباره به همین مسجد برگرداند.

لحظه‌ای که خبر شهادت آقا مهدی را شنیدید چه حالی داشتید؟

وقتی که خبر شهادت آقا مهدی را به من دادند یکدفعه حس کردم پشتم خالی شده است و باور نمی‌کردم. فکر می‌کردم که به من دروغ می‌گویند ولی وقتی پیکرش را دیدم، دلم آرام گرفت.

از نحوه شهادتش خبر دارید؟

آقا مهدی تقریباً 22 روز در سوریه بود. دو روز قبل از شهادتش به من زنگ زد و گفت شرمنده شما شدم! من گفتم این چه حرفی است. من دوست ندارم که حالا شهید بشوی. زود بیا. خودش هم گفت ما شهید شویم دشمن خوشحال می‌شود. بعد دیگر تماسی با هم نداشتیم و اینطور که تعریف کرده‌اند، تویوتایی که در آن آقا مهدی و همرزمانش مستقر بودند در 30 کیلومتری جنوب حلب سوریه مورد اصابت خمپاره تروریست‌ها قرار می‌گیرد و ایشان به شهادت می‌رسد.

شهید وصیتنامه هم نوشته‌اند؟

بله، اول وصیتنامه‌اش در مورد خود من بود. تقدیر و تشکر از همسر و تأکید روی مسئله ولایت‌پذیری و اینکه رهبر را تنها نگذارید و نیز نوشته بود پیکر من را در گلزار« شهدای درچه» در کنار مزار پدر خانم شهیدم (پدر بنده) سردارمحمدباقر مداح دفن کنید. الان پدرم و همسرم در کنار هم آرمیده‌اند.
اگر حرف ناگفته‌ای دارید بفرمایید.

آقا مهدی به تبعیت از ولایت فقیه خیلی تأکید داشت و چون حضرت آقا به دفاع از مردم سوریه، یمن و عراق توصیه داشتند، او هم دوست داشت جزو کسانی باشد که حرف رهبر را اطاعت کرده‌اند. 

می‌گفت دوست دارم با رفتن به جنگ، آل‌سعود عصبانی شوند. شهید به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد و هر جا به مسافرت می‌رفتیم تا صدای اذان را می‌شنید توقف می‌کرد و در مسجد همان محله نماز می‌خواند و بعد ادامه مسیر می‌داد. به رعایت حجاب هم توجه و تأکید بسیاری داشت. قبل از اعزامش با هم به کربلا رفتیم، به هر کدام از حرم‌های مطهر که می‌رفتیم، گریه می‌کرد و می‌گفت من آمده‌ام تا امضای قبولی شهادتم را از اهل بیت(ع) بگیرم.

 مهدی سلیمانی
پسرخاله و شوهر خواهر شهید


آقا مهدی داماد خانواده سردار شهید محمدباقر مداح بودند و همسرشان که دختر شهید مداح است، از مشوق‌های او در اعزام به سوریه بود. آقا مهدی خودش هم در مصاحبه‌ای که توسط لشکر 14 امام حسین(ع) انجام شده به این موضوع اشاره کرده است. 

شهید با آنکه یک پاسدار بود، ‌اما روحیه بسیجی را همیشه با خودش حفظ کرده بود. همیشه در دهه‌ محرم و ایام فاطمیه که در هیئت ثارالله مراسم برگزار می‌شود، مهدی گمنام‌ترین مسئولیت‌ها را برعهده می‌گرفت و به مردم عزادار کمک می‌کرد.  

از کارهای شاخص شهید خدمت به خانواده شهدا بود و با رسیدگی و سرزدن به خانواده شهدا از حال آنها جویا می‌شد و خاطرات شهدا را جمع‌آوری می‌کرد. چون شهرمان درچه معروف به شهر شاهد نمونه با 530 شهید و 19 سردار شهید است، مهدی سعی می‌کرد به اغلب خانواده این شهدا سرکشی کند و آنقدر به خانواده شهدا ارادت داشت که بیشتر آنها را به اسم می‌شناخت و این امر نشان‌دهنده اخلاص آقا مهدی بود. 

قرار است با جمع‌آوری خاطرات شهدایی که توسط شهید اسحاقیان صورت گرفته، ‌یک کتاب تهیه شود که ان‌شاءالله در انتهای این کتاب هم خاطرات خودش به چاپ خواهد رسید.

 آقا مهدی بسیار پیگیر خانواده شهدای مفقود‌الاثر بود و برای گرفتن DNA و شناسایی خانواده شهدا بسیار تلاش می‌کرد و از طرفی به عنوان خادم‌الشهدا در موارد بردن خانواده ایثارگران به اماکن متبرکه مثل کربلا، مشهد و. . . فعال بود. 

همین مراسمی که برای پیکر شهید اسحاقیان در بوستان شهدای گمنام کوه سفید درچه با شکوه برگزار شد،  با حضور همین خانواده شهدای دفاع مقدس بود.  

شهید در کارهای فرهنگی همچون جذب نوجوانان به پایگاه‌های بسیج خیلی فعالیت داشت و با برگزاری اردوهای فرهنگی از جمله قم و جمکران جوانان شهر درچه را به حضور در پایگاه مساجد تشویق می‌کرد. آقا مهدی احترام به پدر و مادر را در اخلاقیات خودش خیلی رعایت می‌کرد.

شهید وقتی سال 79 مادرش در بستر بیماری قرار گرفت، به خاطر خدمت به مادرش ترک تحصیل کرد. وقتی مادرش را از دست داد، خدمت به پدرش را چند برابر کرد و جای زیارتی نبود که شهید برود و پدرش را با خود نبرد. 

منبع: مشرق
اینستاگرام
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi