شناسه خبر : 46916
پنجشنبه 17 تير 1395 , 12:00
اشتراک گذاری در :
عکس روز

مصداق عینی صبرِ حضرت ایوب (ع)

هشت سال دفاع مقدس اگرچه خسارات مادی و جانی زیادی را بر مردم کشورمان تحمیل کرد، اما در این دوران شخصیتهای ممتازی تربیت شدند که ایمانشان مصداق عینی حضرت ایوب علیه السلام است.

فاش نیوز -

خلوت انس تو آشوب غزل های من است

نام تو واژه محبوب غزل های من است

گر چه از درد دلت حوصله پر شد اما

تا ابد صبر تو ایوب غزل های من است

صبر در لغت به معنی گیاه تلخ و ناگوار است و در اصطلاح ترک شکایت از بلا و خرسندی به قضای الهی است. از دیدگاه قرآن و احادیث، صبر به معنی استقامت و پایداری در برابر تمامی علل و عواملی است که انسان را از رسیدن به کمالی که خداوند بشر را برای آن خلق کرده بازمیدارند. در میان بزرگان و الگوهای دینی، حضرت ایوب صلوات الله علیه حکایتی عجیب دارد! او الگوی صابران است. کمتر کسی می داند که حضرتش به خاطر شکرگذار بودن مورد آن چنان امتحان سختی قرار گرفت که شیطان به مقام رضای او حسادت ورزید.

متاسفانه امروزه با کمرنگ شدن ارزش های دینی، باور شخصیت های ایوبی کمی سخت شده است و در محاسبات مادیِ ذهنِ خود، این حد صبر ایوب را فقط مختص پیامبران می دانیم. در حالی که خداوند برای هدایت ابنای بشر همیشه راهی برای درک حقیقت صبر باز می کند. هشت سال دفاع مقدس اگرچه خسارات مادی و جانی زیادی را بر مردم کشورمان تحمیل کرد، اما در این دوران شخصیت های ممتازی تربیت شدند که ایمانشان مصداق عینی حضرت ایوب علیه السلام است. 

یکی از آن افراد "حاج عبدالله قیم" است. او جانباز قطع نخاعی 70 درصد می باشد. من دوبار با فاصله زمانی زیاد پای صحبت های او نشستم اما در هر مرتبه، او بعد از گفتن چند جمله کوتاه، مدام از خدا تشکر می کرد و می گفت: "خدایا رضایم به رضایت". مصمم و کنجکاو شده بودم  تا سِّر رضای او را بدانم! فکر می کردم چه بسا خدا نعماتی به او داده باشد و او با اعتقاد به فرمایش «و ان شکرتم لازیدنکم» زبانش چنین شکرگذار است. وقتی از او خواستم اجازه یک دیدار حضوری داشته باشم، با بزرگواری پذیرفت. در وقت مقرر خدمتش رسیدم. او روی تخت خوابیده بود و در تمام طول صحبتمان بر روی دست چپش تکیه داشت. احساس می کردم حالش خوب نیست. اما حجب و حیا مانع از آن می شد که از خودش چیزی بپرسم. به همین دلیل سعی کردم صحبت مان کوتاه باشد اما نشد. کلامش با آن ته لهجه عربی اش خیلی گیرا بود. با صبوری سوالات مرا جواب داد، فکر می کردم اهوازی باشد. با تردید پرسیدم:

 

فاش نیوز: شما اهل کجا هستید؟

جانباز قیم - من اهل روستای خضرآباد آبادان هستم که از سال 60 به بعد در منطقه کوت عبدالله اهواز ساکن شدیم.

 

 فاش: قبل از جنگ چه می کردید؟

- ما قبل از انقلاب با تعداد زیادی از دوستان در حزب جمهوری علیه نظام شاه فعالیت می کردیم. اعلامیه های امام را جابه جا می نمودیم و به دست مردم می رساندیم. وای که اگر ساواکی ها می فهمیدند! اما شکر خدا انقلاب پیروز شد. بعد از پیروزی یک وقت متوجه شدم مسجد مثل گذشته پر نیست و خیلی از بچه ها و دوستانم مسجد نمی آیند. یک وقت دیدم  یک چادر دم درب استادیوم، یک چادر دم جزیره و هر جای دیگری چادری نصب کردند و دارند فعالیت می کنند. آن موقع ما اصلا نمی دانستیم حزب توده چیست، حزب مجاهدین خلق چیست. حزب پیکار یعنی چه؟ کمونیست ها چه کسانی هستند، آن ها مدام شربت می دادند، غذا بین مردم پخش می کردند و از بلندگوها صدای آوازخوان های زمان شاه پخش می شد! صدای خواننده های مشهور ایرانی آن زمان را می گذاشتند. یک دفعه دیدیم دم چادرهایشان شلوغ شد. مردم جذبشان شده بودند. من رفتم با پدرم مشورت کردم و گفتم: بابا سر درمی آوری این ها که هستند؟ او گفت: عناصرحزب توده هستند که از زمان رضاشاه فعالیت می کنند و بیشترِ درباری ها توده ای هستند.

فاش: واکنش شماها چه بود؟

- آن موقع سپاه تازه تشکیل شده بود. ما با بچه های سپاه و روحانیون شهر آبادان جلسه گذاشتیم. مرحوم آیت الله جمی، شیخ عیسی طرفی و شیخ مهدی که مسئولیت ستاد عشایر را داشت، دستور دادند به چادرهایشان حمله کنیم. به یاری خدا و اهل بیت نصف شب به چادرهای آن ها حمله می کردیم و وسایل آن ها مصادره می شد. بساط این ها را جمع کرده بودیم که یک دفعه شنیدیم صدام به کمک عرب های منطقه و آمریکا و بقیه کشورها به ایران حمله کرده است. حالا ایران در این وضعیت نه سلاح های پیشرفته داشت و نه به اندازه کافی مهمات! یک عده هم زیر عبای امام به قدرت رسیده بودند. مثل بازرگان و بنی صدر که تفکراتشان چیزی غیر از دفاع برای دفع تجاوز بود. سپاه قوی نبود. ارتش دچار یک سری ریزش نیرو شده بود.

 

فاش: وضعیت جبهه های ما در آن زمان چطور بود؟

- بچه ها واقعا با دست خالی می جنگیدند. هواپیماهای عراقی پشت سر هم حمله می کردند و بمب های خودشان را روی سر بچه ها می ریختند، ولی ما هیچ نداشتیم که از خودمان دفاع کنیم. تنها اسلحه ما ژ3 و ام - یک بود. ما نه موشک ضد هوایی داشتیم  و نه پدافند قوی برای مقابله با این حملات عراقی ها. ما در آن زمان حدود پنجاه، شصت تا آرپیجی بیشتر نداشتیم. در عوض توپ و توپخانه و هلی کوپترهای آپاچی عراقی ها ما را بسته بودند به زیر آتش سنگین خودشان. هواپیماها که حمله می کردند، زمین و زمان تیره و تاریک می شد. بچه ها واقعا با دست خالی مقاومت کردند. اما دشمن به زور سلاح خرمشهر را گرفت و آبادان را محاصره کرد. خدا کورشان کرد. آن ها می خواستند از ذوالفقاری به آبادان حمله کنند که یکی از نیروهای مردمی متوجه تحرکات آن ها شد و زود نیروهای ایرانی را خبر کرد. بعد هم که با دستور امام دستور شکستن حصر آبادان صادر شد و ما یک مقدار شرایطمان خوب شد. سال بعدش خرمشهر را آزاد کردیم، ولی خیلی از بچه ها و دوستان و همرزمان ما شهید شدند. عده زیادی هم جانباز شدند. اما خدا را شکر بالاخره پیروز شدیم. من تا روزی که در جبهه ها بودم، می دیدم همه پیروزی های ما به یاری اهل بیت و امام زمان علیه السلام بود. والا ما با آن سلاح ها چه می توانستیم انجام بدهیم؟ از حمله دسته جمعی تانک ها چه بگویم؟ در حالی که توپخانه ارتش ما سه راه شادگان بود. بعد که دو سال از جنگ گذشته بود، برای نیروها سلاحِ کلاش رسید.  

فاش: شما تا چه سالی در جبهه ها حضور داشتید؟

- تا سال 65

 

فاش: از کجا اعزام شدید؟

- بسیج سپاه آبادان

 

فاش: نحوه جانبازی خودتان را بفرمایید؟

- ما در منطقه جزیره مینو داخل سنگرها بودیم. فرمانده ما برادر هلالات بود، عملیات فاو صورت گرفت. صبحش پرچم ایران را نصب کردیم و بابت این پیروزی با شادمانی خدا را شکر می کردیم و سجده شکر به جا می آوردیم. تا سال 65 آنجا دست ما بود که یک باره عراق از طرف قبله به ما حمله کرد. با تانک به طرف ما می آمدند. ما مجبور شدیم سر ضدهوایی های خودمان را پایین بیاوریم و در مقابل هجوم وحشیانه تانک ها از خودمون دفاع کنیم. خیلی از دوستانم در این حمله شهید و جانباز شدند. سهم من هم این بود که در تاریخ پانزده مهر 65 یک گلوله توپ نزدیک من اصابت کرد که براثر ترکش ها، سه تا از مهره های کمر من شکست. از همان ترکش ها در دنده های قفسه سینه ام رفت، کبدم سوراخ شد که الان هنوز نتونستند آن ترکش را دربیاورند. پاها و سرم هم ترکش خورد!

 

فاش: آن زمان مجرد بودید یا متاهل؟

- متاهل بودم. هفت بچه داشتم، پنج پسر و دو دختر. بچه آخرم یک دختر یک ساله و نیمه بود. بچه بزرگم هم در جبهه حاج عمران خدمت می کرد.

 

فاش: وقتی مجروح شدید به کجا انتقالتان دادند؟

- ابتدا مرا به چنبیه در بیمارستان صحرایی فاطمه زهرا سلام الله بردند. آنجا شکم من را عمل کردند و بعد از یک شب به بیمارستان شهید بقایی. تعدادمان زیاد بود. یک روز هم آنجا بودیم. من بی هوش و بی حواس روی برانکارد بودم. اصلا متوجه نشدم بچه هایم کی بالای سرم آمده بودند. همسرم با بچه ها بالای سرم بودند و با دیدن وضع من بی تابی می کردند. همسر و پسر کوچکترم بالای سرم گریه می کردند. قطرات اشک آن ها روی صورتم می افتاد. من با گرمیِ اشک هایشان چشم هایم را باز کردم و به هوش آمدم. همه را دیدم و شناختم. خواهران و همسایه ها هم بودند و آن ها را شناختم. اما حالم خیلی بد بود. با هواپیما ما را بردند تهران. آنجا راهمان ندادند! به طرف اصفهان رفتیم. آنجا هم راهمان ندادند. گفتند بیمارستان ها جا ندارد!  هواپیما سوختگیری کرد و بالاخره به طرف شیراز و بیمارستان نمازی رفت.

فاش: از دوران جانبازی و مجروحیت بفرمایید.

 - سه ماه حالم بد بود و هذیان می گفتم. چون موجی شده بودم، یک سال دستم کار نمی کرد. پاهایم که از کار افتاده بود. به من می گفتند جانباز نخاعی - گردنی شدی! نمی توانستم وسایل را بگیرم. من را روی یک تختی گذاشته بودند که هر دو ساعت آن را تاب می دادند و من به صورت وارونه می شدم. من وقتی فهمیدم وضعم خیلی وخیم است، به اهل بیت علیهم السلام توسل کردم. خیلی گریه کردم. رو به قبله می شدم و دعا می کردم. خیلی توسل کردم به امام رضا علیه السلام. چند بار ما را با برانکارد به زیارت شاهچراغ و آستانه بردند. آنجا امام رضا(ع) را واسطه کردم. یک شب خواب دیدم داخل صحن امام رضا هستم. من تا آن موقع اصلا زیارت امام رضا نرفته بودم. وقتی صبح چشم هایم را باز کردم انگشتانم تکان می خورد. سریع دکترها سراغم آمدند، همه خوشحال شدند. مدتی فیزیوتراپی کردم تا دست هایم به لطف خدا به کار افتاد. دیگر می توانستم خودم غذا بخورم و وسایل را دستم بگیرم. خبر به رئیس بنیاد رسید و به دیدن من آمد. من از او خواستم یک بلیط هواپیما برای من و پسرم به مقصد مشهد تهیه کنند تا به زیارت آقا بروم. به پسرم زنگ زدم آمد و با هم به پابوسی امام رضا علیه السلام رفتیم.

 

فاش: چه زمانی به اهواز آمدید؟

- آخرای سال 66 به اهواز آمدم.

 

فاش: منزلتان مناسب حال یک جانباز بود؟

- خیر. دو تا اتاق بلوکی داشتم که نه حمامش و نه دستشویی آن مناسبم نبود. جا نداشتیم، چون عده ما زیاد بود. تختم در اتاق جا نمی شد! وقتی مردم به ملاقاتم می آمدند خیلی به من سخت می گذشت. یک ماه نگذشت که دوباره حالم بد شد. زخم بستر گرفته بودم. دوباره من را به بیمارستان شیراز منتقل کردند. این بار با پسر کوچکم رفتم و شش ماه آنجا بودم. دقیقا رحلت امام من شیراز بودم. تا اینکه سال 68 آسایشگاهی در کیان پارس درست کردند که من آمدم اهواز. اینجا با جانبازان نخاعی - گردنی  آشنا شدم. برادر ذاکری بود، برادر بناری، شهید شهابی طرفی، عبود انصاری، بزرگ نیا، جهرمی و منصور عفراوی و بقیه اینجا بودند که بعضی هایشان به خاطر عوارض جانبازی و زخم بستر شهید شدند. اینجا که بودم شرایطم بهتر شد. مدام بین خانه و آسایشگاه در تردد بودم. دیگر داشتم خودم را با شرایط جدید وفق می دادم. وامی گرفتم تا یک اتاق دیگر درست کنم برای تخت خودم. اتاق ها را سیمان پلاستر کردند. آن وقت که رفتم بیمارستان نمازی به خاطر زخم های بسترم از بدنم پوست کندند به دو طرف کمرم پیوند زدند. ترکشی در کبدم هست که خیلی من را اذیت می کند. مخصوصا وقتی باد سرد به من می خورد. عمل کردم تا درش بیاورند، اما نشد. با این حال همه چیز داشت خوب پیش می رفت که داغ بزرگی به دلم نشست.

فاش: دوست دارید درباره آن موضوع صحبت کنید؟

- بله. دختر بزرگم که بیست سالش بود، سرطان گرفت. هر چه داشتم خرجش کردم و آخرش مصلحت خدا این بود که او را ببرد! به خاطر مشکل مالی مجبور شدیم منزلمان را بفروشیم و کرایه نشین شویم. راضی ام به رضایش. سال 70 بیمار شد و سال 74 از دنیا رفت.

 

فاش: به همسرتان خیلی سخت گذشت؟

- والله من مدیون خانمم هستم. دست تنهایی باید با رنج ها مقابله می کرد. کارهای خانه را انجام می داد، بچه هایم پشت سر هم متولد شده بودند، از من مراقبت می کرد که مراقبت از دخترِ مریضم هم اضافه شده بود. دخترم که از دستمان رفت، دیگر همسرم خیلی بی تاب شد. کارش این بود زمستان و تابستان، وقت و بی وقت می رفت سر مزار دخترمان. به او می گفتم این قدر بی تابی نکن، راضی باش به رضای خدا. خب مادر بود. داغ دیده بود، اولاد بود و عزیز. بالاخره در اثر سرما کلیه هایش از دست رفت. چند سال دیالیز شد. مصیبت ها روی سرمان ریخته شده بود. باز هم خدا را شکر می کردم. تا اینکه همسرم هم از دنیا رفت. داغ همسرم خیلی برایم سنگین بود. تحملش سخت است. وجودش برایم قدرت و روحیه بود. به من می گفت: باید صبر کنم. باید تحمل داشته باشم. حضرت زهرا سلام الله علیها از تو شاد و خشنود است که در راه پسرش جانباز شدی. با همین حرف هایش به من روحیه می داد.

 

فاش: حالا از آسایشگاه کجا می روید؟

- منزل پسر بزرگم. او سه بچه دارد. بچه هایش نسبت به جانبازی من کاملا توجیه هستند. حتی بچه کوچکش که چند سال بیشتر ندارد، تا من را می بیند به پاهایم اشاره می کند و می گوید: "بابابزرگ کی تو رو زده؟ چرا پاهات درد می کنه؟" بعد من هم با زبان بچه با او حرف می زنم و برایش توضیح می دهم که یک زمانی جنگ بود و چه اتفاقاتی افتاد. نوه هایم همه شان در بسیج عضو هستند. یک بار از طرف سپاه به دیدنم آمدند. من به آن ها گفتم اگر قبلا فقط من بودم، الان ده تا بچه دارم که همه بسیجی شدند و فدایی امام خامنه ای هستند. پسرم همه کارهای من را انجام می دهد. اگه بخواهم هرجایی بروم و یا زیارت، او مرا می برد.

 

فاش: ان شاءالله که مشکل خاصی بابت عوارض جانبازی ندارید؟

- همان ترکشی که در کبدم جا مانده خیلی اذیتم می کند. مشکل تنگی سیستم مجاری دارم که باید بروم تهران عمل جراحی کنم. مجوز رفتن راگرفتم ولی فعلا پسرم نمی تواند من را ببرد. چربی خون هم دارم. فعلا داریم زجر می کشیم تا ببینیم خدا چه مصلحتش است. الحمدلله، راضی هستم به رضای خدا.

 

فاش: از لحاظ  خدماتِ داخل آسایشگاه مشکلی ندارید؟

- من راضی هستم. سه شنبه ها دکترها می آیند. از وقتی هم که آقای عاقلی سرپرست ما شده است، شرایطمان بهتره شده و به وضعیت آسایشگاه خوب می رسد. از لحاظ وسایل مثل پتو و ملحفه و حمام و شستشو شرایطمان بهتر شده است. الحمدلله... خدا را شکر.

 

فاش: بعد از فروش آن خانه ، توانستید دوباره صاحب خونه شوید؟

- بله. یک وام گرفتم و یک ماشین هم داشتم که آن را فروختم. وام کالا هم گرفتم. با چند تا وام، پول ها را روی هم گذاشتم و یک خانه گرفتم. ان الله مع الصابرین.

فاش: از خدا چه درخواستی دارید؟

- ما که داریم می رویم. ولی از خدا می خواهم این نظام و رهبر را حفظ کند. ان شاءالله حکومت ما به به دست صاحب اصلیش برسد. از خدا می خواهم به جوان های ما کمک کند که گول دشمنان را نخورند که خدای نکرده خون شهدا و جانبازان هدر برود.

 

فاش: از شرایط جامعه راضی هستید، چیزی هست که شما را ناراحت کند؟

- والله یک چیزهایی می بینیم که بعد از این همه شهید دل ما را می سوزاند. مخصوصا وقتی کم کاری هایی را می بینیم. بیست و پنج سال است تشک خوشخواب نگرفتم. به مرور زمان در اثر شستشوی مکرر خراب شده است اما من قسم خوردم که یک ریال به حقوقم بابت این اضافه نشده است. تخت خوابم پایه هایش شکسته است، زیرش آجر گذاشتم. چند سال پیش یک چرخ حمام گرفتم که خراب شد، بعد از چندسال توانستم یکی جدید تهیه کنم! همین چیزها ما را ناراحت می کند. وقتی سال هفتاد از شیراز آمدم یک تخت و یه تشک به من دادند که الان دیگر کیفیت ندارد. تختم پا ندارد، تا پارسال خانه نداشتم و کرایه نشین خانه پدر شهید حزباوی (شهید مدافع حرم) بودم. بعضی حرف ها را که می شنوم، بدتر از تیر دشمن بر من اثر دارد! چند وقت پیش از سفر کربلا داشتیم به اهواز برمی گشتیم. در هواپیما به من می گفتند برو وسط یک صندلی هست، پسرم ناراحت شد و گفت پدرم سی سال است دارد برای این مملکت رنج می کشد، چرا می خواهید زجر دیگری هم رویش اضافه کنید؟ راضی نشوید با زجر از این راهروی باریک او را ببرم آن وسط بنشیند. بعد یک جا به ما دادند و از من عذرخواهی کردند. گفتم چرا این قدر ما را اذیت می کنید؟ این صندلی ها را برای که گذاشتید؟ گفتند برای آقایان و حضرات است! !گفتم شما به خاطر خدا به شرایط ما توجه کنید. روزی می رسد که هیچ مقام و منصبی به داد آدم نمی رسد. (یوم لا ینفع مال و لا بنون). آنجا فشار قبر و نکیر و منکر هست. آنجا همه چیز بر اساس حساب و کتاب است. آنجا جواب خدا، جواب شهدا، جواب جانبازان را باید بدهند. مسئولین باید بدانند این پست و سمت ها دستشان امانت است و جواب باید بدهند. باید خودشان را برای آن دو متر قبر و فشار قبر و سوالات نکیر و منکر آماده کنند. باید کاری کنند آنجا پیش خدا رو سفید باشند و یک چیزی به دستشان برسد. والسلام علیکم ورحمه الله و برکاته.

 

فاش: خیلی ممنونم. طیب الله. حقیقتا صبر ایوبی دارید، جزاک الله خیرا.

- منم ممنونم از شما و زحماتی که می کشید.

 

گزارش و عکس: جعفری از اهواز

کد خبرنگار: 17
اینستاگرام

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست
چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست
گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست
ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست
طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست
یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست
هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست
گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست
در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست
گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست
سلام ودرود خداوند برتمامی جانبازان وایثارگران ایران اسلامی....
ایا باید این طرز زندگی یک جانبازنخاعی گردنی باشه.خدا از کسانی که به این قشر خیانت ویا کم کاری کردن نگزرد ویک نخاعی تو خانواده انها بیندازند تا ببینند چه زجری کشیدن این ایوبان زمان .خدا لعنت کنه هرکسی به این قشر بی محبتی وکمفروشی کرد
سلام خدا به فریاد دل این پدر عزیز و جا مانده جنگ برسد امید دارم روزی شما همراه با امام زمان به داد دل محرومان و بیچارگان برسید برای ما هم دعا کنید شما با خدای خودتان معامله کرده اید و بس
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi