شناسه خبر : 46920
یکشنبه 06 تير 1395 , 09:03
اشتراک گذاری در :
عکس روز

دکتر مجید؛ ناجی اسرای مجروح

 موقع آمار سریع آمار می گرفتند و می رفتند. بوی تعفن و ترشیدگی و ماندگی در درمانگاه انباشته بود. آب بدن کیان پور ـ یکی از اسرا ـ بر اثر اسهال خونی داشت تمام می شد .

شده بود یک اسکلت، پوستی بر استخوان، با چشمان گود افتاده و دو فکی که در صورت استخوانی اش تو ذوق می زد و دنده های سینه که قابل رویت بود. حتی یک سرم نبود به او تزریق کنند.

دکتر مجید هرچه فریاد می زد و التماس می کرد یک ذره دارو و سرم در اختیارش نمی گذاشتند. می گفت: به خاطر خدا سرم بدهید. اگر این شهید بشود به صلیب سرخ می گویم و شما را معرفی می کنم. اما کو گوش شنوا ؟ دکتر مجید با حقوق هفت و نیم دیناری اش رفت از فروشگاه ماست خرید و داد به کیانپور، آب جوشاند و به خورد کیانپور داد اما افاقه نکرد. حال کیانپور به قدری وخیم شد که شروع کرد به هذیان گفتن. پشت سر هم می گفت: من دارم می میرم به من سرم تزریق کنید. به من دارو بدهید. آب … دارم می میرم.

بالاخره صلیب سرخ آمد و همین که چشم شان به کیانپور افتاد برق از چشمان شان پرید. یکی شان گفت: این چرا به این روز افتاده ؟ چرا بهش سرم تزریق نکرده اید؟ چرا مداواش نکرده اید؟

دکتر مجید گفت: با کدام سرم و دارو؟ بیایید داروخانه را ببینید. روی درش تار عنکبوت بسته. اینها اصلاً به ما دارو نمی دهند. اگر شما نمی آمدید این بنده خدا چند روز دیگر تمام می کرد. هر وقت شما می آیید داروخانه را باز می کنند. حتی یک قرص مسکن و سردرد و سرماخوردگی هم به ما نمی دهند.

او همه را در دفترش نوشت و رفت سراغ مسئول اردوگاه. دکتر مجید هم سریع جیب هایش را پر از دارو کرد و یک سرم هم به کیانپور تزریق کرد و او را نجات داد.

راوی: آزاده حسین معظمی نژاد /سایت جامع آزادگان

اینستاگرام
باسلام خدمت دکترمجیدعزیزواقعاخداوندبه ماآزاده های مجروح لطف زیادی کردکه دکترمجیدرابرای مادراسارت فرستادهمیشه بیاد این مردبزرگ هستیم یادم هست وقتی که من راازبیمارستان الرشیدبه اردوگاه عنبراوردن سال 62گرمای شدیدودردوضعف من واقعابیحال رویزمین افتاده بودم چون که ازناحیه پای چپ ودست راستم داخل گچ بودوچندجای بدنم گوشت اضافه اورده بودچون که دکترعراقی اصلابخیه نکردنندسرزانوی پایم که داخل گچ بودبدجوری گوشت اضافه اورده بودوترکش هم داخل لگنم بودشماتصورکنیدکه دکترمجیدبدون داروی بیهوشی چندجای بدن من رامعالجه کردازدراوردن ترکش وبرداشتن گوشت اضافه ووووفقط یادم هست یک آفتابه آب داده بوددست حسین قماشچی عزیزوایشان بصورت قطره قطره روی مغزسرمن میریخت تامن حداقل کمتردردبکشم البته فکردکترعالی بودشایدکسی باورنکندکه دکترمجیدباکمترین امکانات جان خیلی ازازادگان مجروح رانجات دادایشان زمستان وتابستان یک پالتونظامی داشت که همیشه می پوشیدبخاطراینکه بتواندوقتیکه میرودپیش دکترعراقی بتواندداروی بیشترازعراقی هابرداردجهت مداوای بچه هاچونکه دکترعراقی حداقل داروراهم نمیدادایکاش می توانستیم ازدکترمجیدقدردانی کنیم من ازبیمارستان الرشیدمقداری داروازقبیل تیغ جراحی وسوزن ونخ بخیه ومقداری داروکه توسط امیدصالحی بچه اصفهان بودازعراقی هاکش میرفت وداخل پای من که ازنوک انگشت تابالای سینه ام درگچ بودجاسازکرده بودوامیدازاوضاع بیمارستان اردوگاه عنبرمطلع بودوچونکه قبل ازمن اسیرشده بودوعربی هم بلدبودوقبلش هم دراردوگاه بودازهمه چیزاطلاع داشت خیلی بچه زرنگ ونترس بودومن داروهارااوردم اردوگاه وعراقی هاکه چندبارمن راتفتیش کردنندمتوجه چیزی نشدنندزمانیکه من رااوردن جلوی درب بیمارستان من ازفارسی صحبت کردن ومشخصاتی که امیدگفته بوددکترراشناختم وبه ایشان گفتم داستان راکه ایکاش نگفته بودم چونکه جاسوسی بنام ح ش که بچه جوادیه تهران بودشنیدوازسربازعراقی اجازه گرفت که من راتفتیش کنددقیقانشست وپنبه های داخل گچ رادراوردوتمام داروهارابرداشت وبه عراقیهانشان دادالبته قبلش خیلی دکترازاین اقاخواهش کردکه فلانی بیخال شوولی این اقابخاطره چندنخ سیگارمن ودکتررابه عراقیهافروخت وکارخودش راکردانوقت ورق عوض شدمن که رووی زمین افتاده بودم وتوان دفاع وهیچ کاری رانداشتم سربازان عراقی من رامیزدنندکه این داروهاراچه کسی بتوداده بیشتربخاطره اینکه مباداکارافرادحزب والدعوه عراق باشدبازدکترمجیدکلی خواهش والتماس کردکه دیگه من رانزنندولی درانجابودکه دستوردادنندکه گچ پای من رابشکافندوباوحشیگری تمام اینکارراکردنندودوباره پای من شکست وهمان مسئله باعث شدکه 4سانت کوتاه بشودچونکه دراردوگاه امکانات گچ گرفتن نبودفقط دکترارتل بست وبعدازتنبی من رابردن حمام انجابودکه خداخیربدهدبه دوستان ازاده قدیمی که درخدمت بچه های مجروح بودنندیادم هست یواش حسین قماشچی که بچه زنجان بودگفت حواصت باشداینجاجاسوس هست هرحرفی رانزنی انوقت متوجه شدم که چه خبرهست البته بعداکه امیدرااوردننداردوگاه وزمانی هم باهم بودیم داستان راگفتم بنده خداکلی معذرت خواهی کردکه چرایادش نبوده که به من بگویددراردوگاه هستندافرادی که جاسوسی می کنندبله ازماست که برماست وگرنه دشمن ماانقدرهم باهوش وزیرک نبودالبته بعداهمین اقاجاسوسه امدازمن مغذرت خواهی کندوگفت شرمنده من مامورومعزومجبورهستم که این کارهارابکنم من هم گفتم چرادیگران این کارها رانمی کنندچراتو
نظری بگذارید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
مقدار صحیح است
مقدار صحیح وارد کنید
بدون ویرایش از شما
آخرین اخبار
تبلیغ کانال فاش در ایتابنر بیمه دیفتح‌الفتوحصندوق همیاریخبرنگار افتخاری فاش نیوز شویدمشاوره و مشاوره تغذیه ویژه ایثارگرانسایت جمعیت جانبازان انقلاب اسلامیانتشارات حدیث قلماساسنامه انجمن جانبازان نخاعیlogo-samandehi